« این‌ها » || مجله و دورهمی و نوشتن
386 subscribers
408 photos
75 videos
8 files
108 links
ما «این‌ها»ییم! نوجوانان ایرانی-افغانستانی (نسل دوم و سوم مهاجرت در ایران)

🔰انتشار مجله
✍️دوره‌های نویسندگی خلاق و..
💥مسابقه و دورهمی

سایت: inhamag.ir

با حمایت شما ادامه می‌دهیم 👇

https://inhamisho.yek.link

ارتباط با ادمین: @Inhamedia
Download Telegram
« این‌ها » || مجله و دورهمی و نوشتن
بچه‌ها! کی رمانِ بخشنده، نوشته لوئیس لوری را داره؟ اگه دارید، تا فردا شب به ادمین @inhamedia پیام بدهید: @inhahome|مجله این‌ها
اگر الان کنجکاو شدید که چرا همچین سوالی از شما پرسیده شده، نگران نباشید. توضیح می‌دهیم.
در شماره جدید مجله، یک معرفی خوب و عالی از این رمان داریم.
می‌خواستیم هنر عکاسی با موبایل شما هم بیاید وسط. از این کتاب عکس بگیرید تا در کنار مطلب معرفی رمان چاپ شود.
مثلا در شماره‌های قبلی مجله، کتاب (هنر همه فن حریف شدن در احساسات) معرفی شده بود و یکی از بچه‌ها به نام نگین خاوری، با هنرمندی عکسی از کتاب گرفته بود و فرستاده بود.
در پست بعدی عکسی را که نگین از کتاب گرفته بود، ببینید:

@inhahome|مجله این‌ها
1
توضیح این عکس در پست بالایی 😁

#موبایل_گرافی

@inhahome|مجله این‌ها
1👍1😍1
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در نهمین شب پویش ما!
قلم ریحانه کریمی از تهران ( قرچک ) با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

امروز داشتم به این فکر میکردم که:

اینکه با تلاش و پشتکار زیاد صرفنظر از اینکه تو چه مکانی هستی کاملا موفقیت امیزه.
اشتباه محضه!

من خیلی میشنوم از ادمای دور و ورم(مخصوصا دهه ۶۰) که بگن:مهم نیست شرایطتت،کشورت،امکاناتت چیه فقط با تلاش زیاد میتونی به خواسته ات برسی‌.

اون زمان رقابت ها شکل دیگه ای داشت ؛جامعه بسته تر بود.
تو این دوره ای که ما زندگی میکنیم
فرهنگ و جامعه ،ملیت ،شرایط اجتماعی ،مالی و.. خیلی چیز های دیگه تاثیر مستقیمی تو دستاوردهای ما دارن مخصوصا جبر جغرافیایی.
مورد های زیادیو دیدیم که با همین محدودیت ها تونستن به هدفشون برسن
چون شانس داشتن
شانسشونم شامل (هوش ،قدرت مالی،موقعیت جغرافیایی یا ...)میشه.
تلاش مخصوصی [با زور بازو]که بزرگسالای اون دوره میگن دیگه اینجا جواب نیست
پس میرسیم به اون جمله که میگه:هوشمندانه تلاش کن نه احمقانه!
اینجوری نیست که تلاش بی ارزش باشه ،تلاش هنوز شرط لازمه اما،شرط کافی نیست.

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
3
🌟 و این هم از دومین روز نوشت در نهمین شب پویش ما!
قلم سارا احمدی از اصفهان با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

اگر روزی بیمارشوم نخواهم جنگید اگر عاشقم بودی می ماندم... پس میروم...
اگر روزی حادثه ایی رخ داد نخواهم ماند اگر عاشقم بودی می ماندم ....پس میروم....
اگر روزی مرگ فرا رسد نخواهم ترسید ..
اگر عاشقم بودی میترسیدم ....پس میروم....
به دیار باقی....
یاد من تا ابد تورا فراموش

خلاصه کلیپ کوتاهی بود که در اینستاگرام دیدم مردی ‌که همسرش را از دست داده بود و در کل مدت زندگی با او هرگز عاشقش نبوده
اما انگار مرگ توانسته بود به مرد دردی که زن کشیده بود را بچشاند....



۱۴۰۴/۸/۶

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
3
🌟 و این هم از سومین روز نوشت در نهمین شب پویش ما
قلم ضحی افضلی از تهران با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

امروز باز هم خاکستری است آسمان آلوده است به رنگ خاکستری گویی رنگ دلخواه سرنوشت است خاکستری
،شب ها خاکستری
روز ها خاکستری
آسمان خاکستری
خانه ها خاکستری
زمین ها خاکستری
چاشتگاه خاکستری
سهرگاه خاکستری
پدر خاکستری
مادر خاکستری
قتصاد خاکستری
خاکستری و خاکستری و خاکستری

نمیدانم مشکل آبی و سرخ و زرد چه بود که همه شد خاکستری .
#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
4
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در دهمین شب پویش ما
قلم زحل خاوری از تهران با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

امروز از آن روزهایی‌ست که هوا نرم است و خیال‌انگیز.
باد آرام میان شاخه‌ها می‌پیچد و برگ‌ها مثل واژه‌هایی طلایی از درخت فرو می‌ریزند.
قدم می‌زدم و صدای خش‌خش‌شان زیر پا، مرا به یاد لحظه‌هایی انداخت که زندگی آرام می‌گذشت، بی‌عجله، بی‌اضطراب.

در هر برگ که می‌افتاد، انگار درسی بود از رها کردن؛
از اینکه لازم نیست همه‌چیز را نگه داریم تا بماند،
گاهی رها کردن، خودش شکلی از ماندن است.

به آسمان نگاه کردم؛ ابری نبود اما دل، گرفته نبود هم.
میان رفت‌و‌آمد عابران، لبخند کوچکی زدم؛ بی‌دلیل، یا شاید با هزار دلیل نگفته.
فهمیدم آرامش همیشه در مقصد نیست، گاهی در همان قدمی‌ست که بی‌فکر و بی‌هدف برمی‌داری.

پاییز امسال، چیزی در من تغییر کرده است.
انگار یاد گرفته‌ام با برگ‌ها بی‌صدا بیفتم،
اما با باد، همیشه به رقص درایم
زحل خاوری

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
5
انتخاب بهترین نویسنده ( روز نوشت ) از نظر شما خوبان :)
Final Results
10%
سارا احمدی
50%
زحل خاوری
15%
ریحانه کریمی
20%
Zienab
15%
ضحی افضلی
دختران هیئت
ملیحه خادمی
چند سالی می‌شود که زکیه سهرابی با کمک خواهر و برادرش و همراهی عده‌ای از دخترهای نسل دوم مهاجرت، یک گروه سرود و هیئتی دخترانه را در قشلاق جیتو در شهرستان قرچک راه انداخته‌اند. ازشان خواستیم تا داستان گروه‌شان و راهی را که آمده‌اند برای «این‌ها» تعریف کنند. داستان این جمع را بشنوید:


🎵 شنونده‌ی: «دختران هیئت» داستان گروه سرود نغمه‌طوبی در دل یک هیئت باصدای #ملیحه_خادمی باشیم.


این داستان در شماره هشتم مجله این‌ها منتشر شده.

💥 برای تهیه شماره نهم مجله همین الان پیام بده

#شنیدنی
#داستان_یک_جمع

@inhahome|مجله این‌ها
« این‌ها » || مجله و دورهمی و نوشتن
انتخاب بهترین نویسنده ( روز نوشت ) از نظر شما خوبان :)
پس با این حساب برنده بهترین روز نوشت در هفته ی گذشته از نظر شما عزیزان کسی نیست جز:
زحل خاوری🪷
منتظر روزنوشت های قشنگتون هستیم 🌻
3
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در یازدهمین شب پویش ما
قلم Zienabبا احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

آخرین روز هم گذشت.خورشید مثل الماسی در قلب آسمان آبی می‌درخشید.
گنجشک ها مثل همیشه جیک جیک می‌کردند،نسیم خنک پاییزی شهر را در آغوش گرفته بود.
درختان جامه نارنجی و زردشان را بر تن دارند…
همه چیز مثل سال های قبل است،تنها در یک چیز تفاوت داشت.یک چیزی که گذاشته‌ام تا در زمان موردنظر خدا اتفاق بیوفتد…شاید هم هرگز اتفاق نیوفتد،نمی‌دانم…به قول اسکارلت،بعدا در موردش فکر می‌کنم.
آخرین نارنگی کال درخت سرکوچه‌مان را کلاغ ها نوک زده بودند.
آخرین ها خیلی غمگین تر و حتی خاطرانگیزتر از اولین هاست،مثل آخرین تکه از پیتزا،آخرین صفحه از کتاب موردعلاقه و آخرین خیال‌بافی…
خیلی دوست دارم تصویرهایی که در ذهنم از آن رود درخشانی که نور آفتاب را بازتاب می‌کند و ریشه درختان را حسابی سیرآب می‌کنند برایتان تعریف کنم،اما نمی‌دانم چرا برایم انقدر توصیف ان ها سخت است؟
چرا حس می‌کنم نوشته هایم بهم ربطی ندارند؟



پ.ن:دوستم می‌گفت،خیلی از هر دری حرف می‌زنم؟به نظر شما هم اینطوره؟
بابت این حرف و حس اینکه نوشته هام جالب نیستن،بی‌خیال روزنوشت شده بودم…اما دلم برای نوشتن در مورد روزها تنگ شده بود و باز هم نوشتم…😅🥲😂

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
4
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در دوازدهمین شب پویش ما
قلم Zienab با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

هوا خیلی خنک تر و دلکش تر شده اینطور نیست؟
بعد از مدت ها،با فاطمه،رفیقم رفتیم بیرون.چون روز مهمی بود،پس تصمیم گرفتیم برویم جاهایی که هر دویمان خیلی دوستش داریم،اول رفتیم کتاب‌فروشی که تازه در شهرمان باز شده.بزرگتر از هر کتاب‌فروشی دیگه ای بود،البته به نظر من فضایش زیاد حس صمیمت نمی‌داد،یک‌جوری انگار خشک بود و‌مدیر کتاب‌فروشی فقط برای کسب در‌امد سرمایه گذاری کرده بود.
تنوع خیلییی زیاد بود،همه ی دفترها با چشم هایی بزرگ سعی داشتند تا
قلبم را به دام بی‌اندازند و من بخرمشان…اما فاطمه چشم هایم را با دست هایش قایم می‌کرد تا مبادا وسوسه شوم.
در پشت قفسه های ماگ ها جعبه ی مورد علاقه هایم چشمک می‌زد،جعبه ای که پر بود از سنگ های زینتی…نقطه ضعف من…
چندین سنگ زینتی به شکل گردنبند دارم،و می‌دانستم اگر باز یکی دیگر بخرم مامان به خانه راهم نخواهد داد،پس مجبور شدم باز چشم هایم را بپوشانم و رد بشوم که مرد آشنایی را کنار سنگ ها دیدم،دقیقا خودش بود،همان مرد قد بلند با مو و ریش بلند و ژولیده.دست هایی پر از خط و خال و گوشواره هایی عجیب و غریب.
اسم ان مرد را مرد سنگ‌فروش گذاشته ام.چون پاییز پارسال،
در مسیر خانه چشمم به بساط سنگ هایش خورد،متاسفانه تمام پول هایم را خرج کرده بودم و هیچ آهی در بساط نداشتم.
اما سنگ هایش…سنگ هایش…
مثل این جعبه رنگی رنگی بودند،بعضی هایشان انگار از شهر پری ها امده بودند،بنفش بودند.
بعضی دیگرشان انگار قلب فرشته ها بودند،به رنگ صورتی مهربان.
دیگری انگار از شهر جادوگرها بود،رنگش آبی یا نیلی بود،شکل منسجمی نداشت اما حس می‌کردم وقتی دستش می‌زدم،حس می‌کردم انگشتانم دریا را لمس می‌کنند.
حالا اگر بگویم هر کدامشان چه حسی می‌دادند خسته می‌شوید،خلاصه همان روز بعد از کلی اصرار از اقای سنگ
فروش یک امتیست هدیه گرفتم،امتیست بنفش رنگی که شکل ماه تراشیده شده بود.
خیلی انتخابش سخت بود چون مرد سنگ فروش وقتی ذوق نگاهم را دید و پرسید چرا نمی‌خرم و من گفتم متاسفانه کارتم خالی است و هیچ پول نقدی همراهم ندارم،گفت پس هر سنگی که دوستش داری بردار و من با کلی کلنجار رفتن خجالت و تشکر همان سنگ را به قول اقای سنگ فروش با قلبم انتخاب کردم و شد خاطرانگیز ترین هدیه ی عمرم.
بعد از یک سال که مرد سنگ فروش را دیدم،او هم کمی به من نگاه کرد،من اما چون خجالتی ام،بعد از چندین بار فرار کردن،مجبور به سلام کردن شدم،البته مرد سنگ فروش خودش گفت:
_شما حتما از من سنگ گرفته بودید؟
گفتم:بله بله،دوبار،البته یک بار خودتان به من هدیه دادید و یکی دیگر را خریدیم.
جالب این بود که هردویمان هم‌دیگر را به یاد داشتیم،در اخر برایشان ارزوی موفقیت کردم و با کلی غرغر از سمت فاطمه و خریدن کتاب “نازنین”،کتابفروشی را ترک کردیم.


پ.ن:روزنوشت امروز خیلی طولانی شد،اما سعی کردم قشنگ بنویسم.🥲🌻

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
3
🌟 و این هم از دومین روز نوشت در دوازدهمین شب پویش ما
قلم ضحی افضلی از تهران با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

امروز روزی بود پر مشغله ذهنم خالی از کلمات و جسمم در پی گرفتاری از این سو به آن سو میدود انگشتانم رو به روی کیبورد ایستاده اند و قدم از قدم بر نمی‌دارند چند روز است که وضع ام همین است خالی از کلمات تهی از الهامات و سر ریز از مشکلات دنیوی حال دیگر نمیدانم چه باید به قلم بکشم کلمات حملات یا شاید حتی دشنام ها را نمیدانم و نمیدانم و نمیدانم ...

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
2
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در چهاردهمین شب پویش ما
قلم زحل خاوری از تهران با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

امروز، صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. هوا بوی خنکِ پاییز می‌داد، همون بویی که انگار از دل خاطره‌ها میاد. پرده رو کنار زدم و آفتاب، آرام روی میز افتاد. چای داغم بخار می‌کرد و صدای ورق خوردن دفتر، مثل موسیقی آرامی توی اتاق پیچید.
روز تازه‌ای شروع شده بود؛ با همه‌ی ناشناخته‌هاش، با تمام امیدهاش. گاهی حس می‌کنم زندگی همین لحظه‌های کوچیکه؛ بخار چای، صدای گنجشک‌ها، لبخند ساده‌ی یه رهگذر.
شاید دنیا خیلی بزرگ‌تر از غصه‌های ما باشه، فقط باید یادمون بمونه که هنوز می‌شه از یک روز ساده، شعر ساخت.

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
1
زیر کلاه جنگ
اسما رجایی
سرم را زیر انداختم، از کنار مامورها گذشتم و پیچیدم داخل بازار. گنبد امام‌زاده پیدا نبود اما صدای اذان زیر طاق بازارچه می‌پیچید. از شروع جنگ، هرکس را که می‌شناختم گرفته بودند یا خودشان راهی مرز شده بودند. من اما قصد رفتن نداشتم‌. صاحبکارم کمک کرده بود کارت اقامت بگیرم. جایم هم امن بود؛ قهوه‌خانه‌ای مشرف به مسیر کوهنوردان دربند که از بالا می‌شد سربازی را که نفس نفس می‌زند دید و پشت مطبخ یا بین تخته سنگ‌ها پنهان شد.


🎵 شنونده‌ی داستان : «زیر کلاه جنگ» نوشته: کیوان صادقی و باصدای #اسما_رجایی باشیم.


این داستان در شماره نهم مجله این‌ها منتشر شده.

💥 برای تهیه شماره نهم مجله همین الان پیام بده

#شنیدنی
#داستان

@inhahome|مجله این‌ها
1
انتخاب بهترین نویسنده(٫ روز نوشت )از نظر شما خوبان
Final Results
55%
زحل خاوری
36%
ضحی افضلی
27%
Zienab
3
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در هفدهمین شب پویش ما
قلم زهره با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

جمعه های پاییزی انگار جمعه تر است .
این را وقتی دارم مینویسم که دقیقا عصر جمعه است و من دلتنگ خودم هستم .
هیچ چیز خاصی نیست ، ما همواره درحال دلتنگ شدن برای قبل تر های خودمان هستیم .
برای آن اتمسفر و آن حال .
همینطور که دارم مینویسم
به این فکر میکنم که چرا باید قبل تر ها آن اتفاق می‌افتاد؟ ای کاش ، ای کاش ...
هیچ چیز اشتباهی وجود ندارد برای سرزنش کردن خودمان .
اصلا به نظر من درست و غلط معنایی ندارد .
ما در آن لحظه فقط همانقدر بلد بودیم ‌.
همانقدر زندگی‌کرده بودیم و این اولین بار است هرکدام ما درحال زندگی هستیم .
هر کسی قهرمان کوچک خود است در زندگی
در لحظاتی که حتی قضاوتگر ها هم نبودند .
جز شرایط و احوالاتی که ایجاب می‌کرد.
ما از پس آن لحظه ها به تنهایی برآمدیم.
یک تغییر و تحول بزرگ در درون ما رخ داد.
یک پوست از پوست های ما کنده شد مثل پیله ی یک پروانه .
بنظرم آدم ها بارها و بارها باید پیله پاره کنند.
و در نهایت پروانه شدن روح با جدا شدن از جسم شاید قسمتشان شود .
پروانه شدن هنوز هم زود است حتی وقتی شمع های بسیاری وجود دارد .

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
6
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در هفدهمین شب پویش ما
قلم Zienad با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

من باطری اجتماعی بودنم خالی خالی است،راستی سلام.
انقدر در این یک هفته آدم دیده ام که مغزم در حال انفجار است.من زیاد از شلوغی خوشم نمی‌اید،اما از هفته ی قبل تا الان سه عروسی،پنج جشن تولد،چندین قرار بیرونی را از سر گذرانده ام…و من درخسته ترین حالت ممکن منتظر فردا و پس‌فردا هستم چرا که یکی از قوم و خویش نزدیکم بعد از یک سال و خورده ای مهاجرت به اغوش خانواده ی خود بر می‌گردد که باز هم اقوام دیگرمان از ساوه و قم به خانه ی ما می‌ایند و این بدترین اتفاق این هفته است.
می‌توانی تصور کنی؟باطری اجتماعی خالی خالی،شلوغی بیش از اندازه و لبخند زدن به همه اعضای خانواده جهت حفظ ابرو…
وای حتی فکر کردن به این موضوع باعث می‌شود دلم بخواهد خودم را در دریاچه خیالاتم غرق کنم…
کاش اینطوری نبودم…


پ.ن:ناگفته نماند که آن پنج جشن تولد،متولدش خودم بودم.😭😂

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
2🤣2
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در هشتمین شب پویش ما
قلم زهرا خاوری از تهران با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

من یه نوجوونم ؛ همون نوجوونی که وقتی کوچیکتر بود خیال می‌کرد روزای نوجوونیش قراره بهترین روزای عمرش باشن ! روزایی پر از تجربه های جدید و خاطرات موندگار ، ولی حیف که اصلا اوضاع اونجوری که باید پیش نرفت ...
امروز دوباره با صدای آلارم از خواب پریدم ، همون صدای لعنتی که انگار هر روز فریاد میزنه بسه دیگه بیدار شو دوباره باید همون کارای دیروزو تکرار کنی ! واقعا این صدا جز صداهاییه که من ازش متنفرم .
اما بازم مثل همیشه ده تا آلارم گذاشتم تا شاید بالاخره یکیشون بتونه منو از تخت بلند کنه ساعت ۶:۰۰ ، ۶:۳۰ ، ۶:۴۵ .
آخرشم ساعت ۷ فقط ترس دیر رسیدن به مدرسه بود که باعث شد بیدار بشم نه انگیزه برای شروع یه روز جدید .
راستشو بخواید نمیدونم دقیقا کی اینطوری شدم یا چیشد که باعث شد اینجوری بشم ، اما سه ساله که حس میکنم بخشی از من خاموش شده نمیدونم درک میکنید یا نه اما یه جور خستگی عجیبه که نه از درس نه از مردم انگار از خود زندگی میاد !
دیگه هیچ چیزی مثل قبل خوشحالم نمیکنه ، نه مدرسه نه دوستا نه نقاشی و نه حتی موسیقی که بینهایت دوستش داشتم .
همه چی شده یه دور تکراری ، یه رنگ خاکستری بی پایان ...
انگار دنیا فقط داره ادامه پیدا میکنه خیلی سریع و بی هیچ دلیلی ، منم دارم باهاش میرم جلو فقط چون نمیدونم چطور باید وایستم ، و من واقعا از این روزای تکراری خسته شدم !
شاید یه روزی بفهمم دنبال چی ام و برای چی اینجام ولی الان مجبورم ادامه بدم با یه خستگی تو دلم که هیچکی متوجهش نمیشه و امیدی که نمیدونم واقعا امیده یا فقط عادت !

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
4
🌟 و این هم از اولین روز نوشت در نوزدهمین شب پویش ما
قلم Zeinad با احساس و دقت، اولین روز خودش رو با ما به اشتراک گذاشت 💫
بخونید و لذت ببرید از روایت یک روز پر از تلاش و تجربه:

✍️

راستش نمی‌دانم چطور برای شما حادثه یک ساعت پیش را تعریف کنم.
ساعت ۱۰ یکی از فامیل هایمان بعد از مدت ها به ما سر زده بود،با مامان و مادربزرگ مشغول گپ و گفت بود،ساعت ۱۲ عزم رفتن به خانه ی خودشان را کرده بود،ما در این دو ساعت چنگیز را در اتاق نگه داشته بودیم تا خاطر مهمان محترم مکدر نشود،اما انچه که نباید رخ داد.
نیم ساعت پیش دنبال چنگیز می‌گشتیم،اما انگار اب شده بود و رفته بود توی زمین.مامان می‌گفت رفته پی زندگیش،من حس می‌کردم جایی خوابش برده،حتی حس می‌کردم شاید مرده باشد.نمی‌دانم کلی فکر و ترس وجودم را فرا گرفته بود.
زیرزمین،زیر کابینت،پستو و هر جایی که فکر می‌کردیم باشد را گشتیم اما نبود.
ناخوداگاه چشمانم قصد باریدن گرفته بود.
با خودم می‌گفتم یعنی از فردا صبح دیگر با شیطنت چنگیز بیدار نخواهم شد،دیگر پریدنش موقع گرفتن پشه ها را نخواهم دید.
بخاطر خواهرهایم مجبور بودم بی صدا گریه کنم اما واقعا داشتم گریه می‌کردم.مامان سعی داشت بغضش را قورت بدهد،مریم مثل من پنهانی گریه می‌کرد و فاطمه صدایش می‌لرزید.
همش به مهمان بد و بیراه می‌گفتم،می‌گفتم حتما بچه وقتی غریبه دیده رفته توی کوچه و ما متوجه نشدیم.
یاد خواب صبحم افتادم وقتی مار کبرایی از چاله در زمین می‌خواست گازم بگیرد اما من هم خودم و هم دوستانم را نجات دادم…در طول روز مواظب خواهرها و خانواده بودم و سعی می‌کردم به خوابم اهمیت ندم.
اما چنگیز آن را به حقیقت پیوند زده.
دلم آرام نگرفت.اشک هایم را پاک کردم.
دوباره تمام مکان هایی که همیشه قایم می‌شد را گشتم،توی حیاط،اتاقکی که مریم برایش ساخته بود و…
به اخرین ریسمان امیدم چنگ زدم و چادر سر کردم و رفتم توی کوچه.
کوچه پر از ماشین بود.چنگیز از صدای ماشین و موتور خیلی می‌ترسد.
هرچه زیر ماشین ها را می دیدم نبود،صدایش می زدم،اما هیچ صدایی نبود.دلم می‌خواست توی کوچه جیغ بزنم و گریه کنم.
وقتی رسیدم سر کوچه گفتم:چنگیز؟
صدای “میو”ضعیفی را شنیدم،گفتم خودش است دقیقا خودش.
نمی‌دانم چطور اما دقیقا رفتم همان‌جایی که قایم شده بود.بین لاستیک ماشین و دیوار قایم شده بود.بغضم شکست،چنان گریه می‌کردم انگار تکه ای از وجودم را پیدا کرده ام.
گفتم بیا،نیامد مجبوری دستش را کشیدم،بغلش کردم و بلند گریه کردم.فاطمه می‌گفت بده بغل من،می‌گفتم نه خودم پیدایش کردم.
امدیم داخل خانه،بچه حسابی ترسیده بود اما از شدت خوشحالی پیدا شدن و برگشتن به خانه ش،دور پاهایمان می‌چرخید. من و خواهرهایم از ته دل گریه می‌کردیم.
حس می‌کردم چهره ش می‌خندید.
چنگیز به عضو جدا نشدنی از خانواده ما تبدیل شده است.
در اخر خدا را از ته دلم شکر کردم که حداقل این غم و غصه ام،زود به سر رسید و چنگیز را دوباره به ما برگرداند.



پ.ن:چنگیز گربه کوچولوی خانه ی ماست،وقتی دو روزش‌ بود در کوچه پیدایش کردیم و بزرگش کردیم،چنگیز الان سه ماه و پنج روزش است.هنوز برای رفتن پی سرنوشتش خیلی کوچک بود.او اولین حیوانی است که من دوستش دارم و از او نمی‌ترسم.

#پویش_نویسندگی #نوجوان_نویس #از_روزمره_ام_می‌نویسم
@inhahome: مجله این ها
2
شما همان شاعری هستید که...؟
رقیه سادات حسینی
_عذر می‌خواهم...شما همون شاعری هستید که تو کتاب‌های دبیرستان شعرش اومده بود؟
این پیامی است که امروز یکی از دوستان ایرانی در یکی از گروه‌های مجازی فرستاد. وقتی گفتم که بله خودم هستم، خیلی اظهار خوش‌حالی کرد.
و این مکالمه، مرا برد به سال1369، زمانی که شعر«مسافر» را سرودم و سرایش آن هم خودش داستانی دارد. آن سال کنگره شعر دانشجویی در کرمان برگزار می‌شد و من از مشهد در آن کنگره شرکت کرده بودم. آن‌جا شعری خواندم که خیلی مورد توجه واقع شد و در ویژه‌نامه آن کنگره چاپ شد. آن‌جا در کنار اسمم نوشته بودند « دانشجوی مهندسی دانشگاه فردوسی مشهد».


🎵 شنونده‌ی داستان : «شما همان شاعری هستید که...؟» نوشته: محمدکاظم کاظمی و باصدای #رقیه_سادات_حسینی  باشیم.


این داستان در شماره نهم مجله این‌ها منتشر شده.

💥 برای تهیه شماره نهم مجله همین الان پیام بده

#شنیدنی
#نوجوان_دیروز

@inhahome|مجله این‌ها