بعضی احساساتم اینقدر سریع تغییر میکنن که من فقط میتونم وایسم و تماشاشون کنم. بعضی از صبحها پامیشم و حتی برای اینکه قراره صبحونه بخورم هم خیلی خوشحالم و بعضی روزها اینقدر عصبانیم دلم میخواد خورشید پاش میشکست و طلوع نمیکرد، بعضی وقتا صبح که چشممو باز میکنم و درخت سپیدار جلوی پنجرهی خوابگاهو میبینم میخوام گریه کنم و اون بغض به عصر نرسیده تبدیل میشه به یه امیدی که نمیدونم از کجا میاد میشینه تو قلبم. یه لحظه از اینکه دارم چایی میخورم آروم و شادم و لحظهی دیگه به هر نحوی ناراحتم.
با خودم فکر کردم آخرش که چی؟ یه راه حلی پیدا کنم. ولی همون لحظه هم فکر کردم: بیخیال همینجوری هم خوبه =))
با خودم فکر کردم آخرش که چی؟ یه راه حلی پیدا کنم. ولی همون لحظه هم فکر کردم: بیخیال همینجوری هم خوبه =))
اومدم تئاتر و جلوم یه مادر با پسر کوچولوش نشستن و دوتایی با شور و اشتیاق منتظرن تئاتر شروع شه. زیبا نیست؟
İmgeler
اومدم تئاتر و جلوم یه مادر با پسر کوچولوش نشستن و دوتایی با شور و اشتیاق منتظرن تئاتر شروع شه. زیبا نیست؟
پسر میگه: مامان عجب جای خوبی انتخاب کردی.
مامان هم میگه: آره خیلی خفنه. فقط یه خرده یواشتر حرف بزن:))
مامان هم میگه: آره خیلی خفنه. فقط یه خرده یواشتر حرف بزن:))
نمیدونم باید ادامه بدم یا مثل همیشه تموم کنم؟ این یه مورد تموم کردنش سخته.
۲۷.اردیبهشت.۱۴۰۰
۲۷.اردیبهشت.۱۴۰۰
İmgeler
نمیدونم باید ادامه بدم یا مثل همیشه تموم کنم؟ این یه مورد تموم کردنش سخته. ۲۷.اردیبهشت.۱۴۰۰
من تمومش کردم. نه به سادگی و نه مثل همیشه. ولی تمومش کردم. همین.
۲۴.آبان.۱۴۰۰
۲۴.آبان.۱۴۰۰
میدانی که نیم شبی فرا میرسد که هر کسی دیگر باید نقابش را دور بیندازد؟ فکر می کنی زندگی می گذارد الی الابد به مسخره اش بگیری؟ فکر می کنی می توانی یواشکی اندکی پیش از آن نیم شب در بروی و مجبور نباشی نقابت را از چهره برداری؟
#سوزان_لی_اندرسون
#سوزان_لی_اندرسون
آدمهای که بد شعر میخونن قاتل شعرن، قاتل. قشنگترین شعرها رو به وحشیانهترین شکل ممکن میکشن و منتظر تشویق حضار میمونن.
بعضی وقتها از میزان سادگیم در پیدا کردن بهونه برای بخشیدن آدمها به شدت عصبانی و بعدش هم ناراحت میشم.
آخه زن، یه بار دو بار. راه برگشت رو چرا هزار و یک بار با آسفالت و امکانات کامل هموار میکنی؟
آخه زن، یه بار دو بار. راه برگشت رو چرا هزار و یک بار با آسفالت و امکانات کامل هموار میکنی؟
Forwarded from Vannie
یادمه یه بار خیلی سال پیش تشخیص دادن من عمدا کاری میکنم که ناامید بشم. چون این مسیریه که توی ذهنم چیدم. تجربهای شبیه وقتی که مامان بابات چندبار بهت قول میدن ببرنت شهربازی و بعد هی بهونه میارن که نشد، و تو هم از یه جایی به بعد دیگه کلا درخواستی نمیکنی که دیگه نه یا نمیشه نشنوی.
خیلی وقتا شده که آدمها دارن راهشونو میرن، خوب هم میرن ولی من برای اینکه میدونم تهش قراره شهربازی نرم، ناخودآگاه یه سنگی میذارم وسط اتوبان که نشه. که ناامید شم و بگم دیدی؟ دیدی نشد؟ دیدی نخواستی.
خیلی تلاش کردم این عادت کم بشه، ترک بشه. ولی نشد. چون خب تشخیص مواردی که خودم یه کاری میکنم از مواردی که خودش یه جوری اینجوری میشه خیلی سخته.
خلاصه که، من هنوز دارم سعی میکنم. تو هم کاش جا نزنی بزرگوار. تهش میریم شهربازی سقوط آزاد، اینقده کیف میده.
خیلی وقتا شده که آدمها دارن راهشونو میرن، خوب هم میرن ولی من برای اینکه میدونم تهش قراره شهربازی نرم، ناخودآگاه یه سنگی میذارم وسط اتوبان که نشه. که ناامید شم و بگم دیدی؟ دیدی نشد؟ دیدی نخواستی.
خیلی تلاش کردم این عادت کم بشه، ترک بشه. ولی نشد. چون خب تشخیص مواردی که خودم یه کاری میکنم از مواردی که خودش یه جوری اینجوری میشه خیلی سخته.
خلاصه که، من هنوز دارم سعی میکنم. تو هم کاش جا نزنی بزرگوار. تهش میریم شهربازی سقوط آزاد، اینقده کیف میده.
«چرا شعلههای قلب اینقدر ممتد است؟ این آتش چرا خاکستر نمیشود؟ به من بگو انسان چرا دوست میدارد؟»
از نامههای #نیما_یوشیج به همسرش عالیه
از نامههای #نیما_یوشیج به همسرش عالیه