همه چی سریع اتفاق افتاد. خورشید طلوع کرد، پرندهها شروع کردن به خوندن، صدای ماشینها به گوش رسید و قبل از اینکه بفهمم زندگی شروع شد...
من از زندگی جاموندم،
من که هنوز تو حسرت رفتن شب بودم از زندگی جا موندم. من که تو فکر قصهی دیشب بودم جا موندم. من از آدمها جا موندم چون اینقدر محو طلوع خورشید بودم که گذاشتنم جلوی پنجره و رفتن پی زندگی. من از همهی هیاهو و همهی سکوت روز و شب جا موندم. من نشستم جلوی پنجره و با ماه خداحافظی کردم برای روز لبخند نصف و نیمهای زدم و خیره شدم به آسمون...
صدای پرندهها و ماشینها بیشتر شد، آدمهای بیشتری رفتن، خونه که خالیتر شد، دنیا هم دورتر و شلوغتر شد...
#آیینه
من از زندگی جاموندم،
من که هنوز تو حسرت رفتن شب بودم از زندگی جا موندم. من که تو فکر قصهی دیشب بودم جا موندم. من از آدمها جا موندم چون اینقدر محو طلوع خورشید بودم که گذاشتنم جلوی پنجره و رفتن پی زندگی. من از همهی هیاهو و همهی سکوت روز و شب جا موندم. من نشستم جلوی پنجره و با ماه خداحافظی کردم برای روز لبخند نصف و نیمهای زدم و خیره شدم به آسمون...
صدای پرندهها و ماشینها بیشتر شد، آدمهای بیشتری رفتن، خونه که خالیتر شد، دنیا هم دورتر و شلوغتر شد...
#آیینه