دست، دل و زبانم دیگر به حرف نمیرود. انگار چیزی برای نوشتن، خواندن و اندیشیدن باقی نمانده. مرگ رخت سیاهش را بر شهر گسترده و مردمان لنگ لنگان با چهرههای زنگ زده از غم برای زندگی در خیابان میمیرند. این چه سوز و نواییست که از آسمان به گوش میرسد و این چه سکوتیست که زمین به خود پیچیده؟ حرفها دیگر قطرات خونِ مانا بر آسفالت خیابان نیستند؛ حرفها در کنار مرگ همچون سرود طبیعت در مزار یک مرده هستند. سوگ، غم و خشم بر مزار نشسته و دارد دور میشود هنر، ادبیات، واژهها و هر آنچه روزی دنیا را زیباتر میکرد.
دلم به کلمات نیست، دلم به رفتن، دلم به فراموش کردن، دلم به امید هم نیست.
اما دلم به جنگیدن و ادامه دادن است، تا همان آخر.
دلم به کلمات نیست، دلم به رفتن، دلم به فراموش کردن، دلم به امید هم نیست.
اما دلم به جنگیدن و ادامه دادن است، تا همان آخر.
زندگی هزاران مرگ است و مرگ، یک مرگ؛
و ما در رقص مردیم...
ای تاریخ ما را به یاد داشته باش.
#هوشنگ_بادیه_نشین
و ما در رقص مردیم...
ای تاریخ ما را به یاد داشته باش.
#هوشنگ_بادیه_نشین
نزدیک ما شب بیدردی است، دوری کنیم.
کنار ما ریشه بیشوری است، برکنیم.
و نلرزیم، پا در لجن نهیم،
مرداب را به تپش درآییم.
#سهراب_سپهری
کنار ما ریشه بیشوری است، برکنیم.
و نلرزیم، پا در لجن نهیم،
مرداب را به تپش درآییم.
#سهراب_سپهری
تاثیری که بیجواب موندن چیزی در من ایجاد میکنه اینقدر عمیقه که این اواخر جواب باد، چیزهای بیجواب، خش خش برگها و حتی زمزمهی رهگذرها رو هم میدم که مبادا هیچ چیزی تو این جهان مثل من از بیجواب موندن حرفاش قلبش سنگین بشه غرق شه تو دریا.
ما در پناه بال که امروز میپریم؟
این راهها، این راهها
این راهها اگر همه سنجیده در برابر ما
گستردهاند از آنِ کیستند؟ بگویید!
ما راههای که را راه میرویم؟
#رضا_براهنی
این راهها، این راهها
این راهها اگر همه سنجیده در برابر ما
گستردهاند از آنِ کیستند؟ بگویید!
ما راههای که را راه میرویم؟
#رضا_براهنی
با من از بیراههها بگو و از رهگذرها. از روزی که رهگذر نبودیم و راهها زیبا بود. خورشید ملایم میتابید و قطرههای آخر روز بر گونههای تو نشسته بخار میشد. رهگذرها نگاهی زیبا و آسمانی آبی داشتند. با من از وقتی بگو که کوچهها خیس خاطرههای کوچک بود. حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن داشتیم. روزی که دستهایم هیجان زده و موهایت خوشحال بودند. باد میان انگشتهامان میوزید و دریا طوفانی نبود. بگو که در آن شهر ساحلی کوچک ما مطلقا ما بودیم و شب مانعی تاریک نبود. همان روزی را بخوان که آلودهی دیوارهایمان نبود و من امید را با قهوهی آن شبمان خوردم. گاهی نمیپرسم چرا، فقط به خود نگاه میکنم و چرایی همه چیز را میفهمم. و این چراها نیست که وجد مرا سرازیر سراشیبی حزن میکنند، این من و امید و روزی است که باور کردم نگاهم از دیوار واقعیت و نقص فراتر رفته است. بیا با من از ترانههایی بگو که کسی نخواند و از خدایی که شنید، دید و نخواست. روزی دگر تابید و دریا دور شد، پروانهها و ماهیها رنگ باختند.
تو مستندی در مورد تاریخ فضانوردی و دانش هوا فضا راوی گفت:« شاید هم انسان هدفش، برگشتن دوباره به ستارهها بود.»
و خب به نظرم شاید علمی نباشه ولی فکر ظریفیه.
و خب به نظرم شاید علمی نباشه ولی فکر ظریفیه.
که ما همچنان
مینویسیم
که ما همچنان
در اینجا ماندهایم
مثل درخت که مانده است
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است
مثل سنگها که ماندهاند
مثل درد که مانده است
مثل زخم
مثل شعر
مثل دوست داشتن
مثل پرنده
مثل فکر
مثل آرزوی آزادی
و مثل هر چیز که از ما نشانهای دارد.
#محمد_مختاری
مینویسیم
که ما همچنان
در اینجا ماندهایم
مثل درخت که مانده است
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است
مثل سنگها که ماندهاند
مثل درد که مانده است
مثل زخم
مثل شعر
مثل دوست داشتن
مثل پرنده
مثل فکر
مثل آرزوی آزادی
و مثل هر چیز که از ما نشانهای دارد.
#محمد_مختاری
چیزی که میبینیم با چیزی که میخوایم ببینیم فرق میکنه و چیزی که میخوایم وجود داشته باشه فرسنگها با چیزی که وجود داره فاصله داره. این قصهی همیشگی آدمیزاد نیست؟