Forwarded from Vannie
نبودن توی جاده داره اذیتم میکنه.
نبودن توی مسیری که ندونم تهش کجاست داره اذیتم میکنه.
نبودن توی این زمان و مکان داره اذیتم میکنه.
نبودن توی مسیری که ندونم تهش کجاست داره اذیتم میکنه.
نبودن توی این زمان و مکان داره اذیتم میکنه.
Forwarded from یادداشتها | فاطمه بهروزفخر (فاطمه بهروزفخر)
دیروز توی دیدار با دوستی که به گفتوگوهای مطلوبی گذشت، وسط شلوغی کافه و صدای بلند خواننده گفت: «گاهی آدم دلش میخواهد کسی را کنار خودش داشته باشد تا فقط برایش تعریف کند که روزش را چطور گذرانده است.»
در ظاهر، شاید این بدیهیترین انتظار ما از حضور دیگری باشد. اما بهگمانم این یکی از عمیقترین و بنیادیترین انتظارات ماست: کسی که بشود با او درباره جزئیات و همه آن چیزهای معمولیای حرف زد که برای دیگران ذرهای شنیدنی نیست. کسی که از پسِ گذر سالها و ملالی که رابطه را در بر میگرد، باز هم از تو بپرسد «روزت چطور گذشت؟»
شاید برای همین است که وقتی آدمها از مطلوببودن حضور دیگری حرف میزنند، دلم میخواهد مشتاقانه بپرسم: «تو میتوانی قصه معمولی یک روز معمولیات را برایش تعریف کنی؟»
یکبار سمیرا نوشته بود: «ما آدم لذت بردن از جزییات بودیم. امروز پر از جزییاتی بود که بی مخاطب ماند. مثل لباسهای جدید دوقلوهای خواهرم، با پترن خرسهای کوچک صورتی. میبینید چقدر برای شما حرف زدن دربارهٔ پترن لباس بچگانه مسخره است؟! برای او نبود.»
#رابطه_نویسی
در ظاهر، شاید این بدیهیترین انتظار ما از حضور دیگری باشد. اما بهگمانم این یکی از عمیقترین و بنیادیترین انتظارات ماست: کسی که بشود با او درباره جزئیات و همه آن چیزهای معمولیای حرف زد که برای دیگران ذرهای شنیدنی نیست. کسی که از پسِ گذر سالها و ملالی که رابطه را در بر میگرد، باز هم از تو بپرسد «روزت چطور گذشت؟»
شاید برای همین است که وقتی آدمها از مطلوببودن حضور دیگری حرف میزنند، دلم میخواهد مشتاقانه بپرسم: «تو میتوانی قصه معمولی یک روز معمولیات را برایش تعریف کنی؟»
یکبار سمیرا نوشته بود: «ما آدم لذت بردن از جزییات بودیم. امروز پر از جزییاتی بود که بی مخاطب ماند. مثل لباسهای جدید دوقلوهای خواهرم، با پترن خرسهای کوچک صورتی. میبینید چقدر برای شما حرف زدن دربارهٔ پترن لباس بچگانه مسخره است؟! برای او نبود.»
#رابطه_نویسی
این روزها زیاد حرف نمیزنم، زیاد نمینویسم، جایی هم نمیرم. به خودم، به ترس، به ارزشها فکر میکنم. بعضی مرزها، بعضی جایگاهها و ادراکم از بعضی چیزها داره عوض میشه.
نمیدونم از این طوفان چه جوری و با کدوم "من" میام بیرون. فقط میدونم که عجلهای نیست، زندگی جریان داره، من هم باهاش جریان پیدا میکنم از بین طوفان. شاید به یه جنگل رسیدم، شاید هم دریا.
نمیدونم از این طوفان چه جوری و با کدوم "من" میام بیرون. فقط میدونم که عجلهای نیست، زندگی جریان داره، من هم باهاش جریان پیدا میکنم از بین طوفان. شاید به یه جنگل رسیدم، شاید هم دریا.
هر چقدر بیشتر عادت میکنیم به همه چی به این سیستم جهان، همونقدر بیشتر به تبدیل به زامبی میشیم.
Forwarded from The Last Of House Romanov
- اما من فکر میکنم عدالت آن بود که شخص زخم زننده دائما تمام لحظاتی که باعث اندوه کسی شده را در مقابل چشمانش ببیند و عذاب بکشد، نه آنکه هر لحظه آن صحنهها و رنجها برای شخص زخم خورده تکرار شود. -
زندگی تکرار استرسها شده و من پا روی پا انداختم دارم فیلم میبینم. استرسها هم میتونن یه گوشه با هفت تیر همدیگه رو بکشن. نهایتش اینه که یه تیری خطا میره و میشینه پشت گردن بندهی حقیر. کاریش هم نمیشه کرد.