İmgeler
1.44K subscribers
892 photos
33 videos
1 file
34 links
آنچه از تمام زندگی باقی می‌ماند، خاطره و رویاست...
#آیینه
Download Telegram
منتظر شکوفه‌های گیلاس روحمم برای نوشتن.
و به تاثیر از آقای براهنی عزیزم باید بگم: شتاب کردم که [بهار] بیاید نیامد..
İmgeler
منتظر شکوفه‌های گیلاس روحمم برای نوشتن. و به تاثیر از آقای براهنی عزیزم باید بگم: شتاب کردم که [بهار] بیاید نیامد..
زمستان ماند، زمستان خواند و قطره‌های نوری که روی روحم می‌افتاد برای نوشتن، یخ زد.
یکی از بزرگ‌ترین کلیشه‌های دروغین دنیا اینه که انسان از کاری که دوست داره خسته نمیشه.
نه جانم، انسان از همه چی خسته میشه. از خودشم خسته میشه از این دنیا هم. چون اساسا هیچوقت نمیتونه به هیچ چیز این دنیا تماما متعلق باشه.
جمله‌ی طلایی درس تحقیقات میان رشته‌ای در ادبیات:
بعضی وقت‌ها میگیم «من» در حالی که منظورمون«ما» هستش.
Nobody Knows
Elsiane
I follow my heart always and felt the pain
@imgeler
کسی می‌گفت: قبول دارم زندگی چیزِ مزخرفی‌ست، ولی هیچ چیز بهتر از آن نیست. این حرف از جهتی فلسفه‌ی فیلم [طعم گیلاس] شد. این است فلسفه‌ای که پیرمرد سعی می‌کند بگوید: من هم تصمیم گرفته بودم خودم را بکشم، ولی آخر توت‌ها هم شیرین‌ند.
#عباس_کیارستمی
Forwarded from حروفِ صدآدار
ولی امن باش. نذار هرجا، کسی نشونه‌ای ازت دید، چند قدم بره عقب.
ویرجینیا وولف یه جا میگه زن‌های نویسنده دو عامل بازدارنده دارن که مانع از این میشه که بتونن یه متن خوب و کامل خلق کن;( البته راجع‌به زنان نویسنده قرن نوزده صحبت می‌کنه)
اول اینکه تو زندان " ایدئولوژی زن بودگی" اسیرن. توضیح میده و میگه تصویر ایدئال مردها و حتی زن‌ها از زن، به عنوان " فرشته‌ای در خانه"، از زنان می‌خواد– یا به نحوی مجبورشون می‌کنه– که فروتن، با محبت، دلسوز، فداکار و پاک باشن. شما ببین چه تاکیدی بر مقام مادر تو کشور ما میشه!! مادر اگر اشتباه کنه بازگشتی نداره اما درباره پدر وضع خیلی فرق میکنه.
حالا یک زن نویسنده قرن نوزدهی اگه می‌خواست نویسنده موفقی باشه، باید از اغواگری و حربه‌های زنانه و چابلوسی استفاده می‌کرد.
دوم اینکه همیشه خدا بیشتر تابوها برای زن‌ها بوده. مثل تابوی "بیان شور و شوق زنانه"! اصلا چه معنی‌ای میده یک زن از حالت‌های روحی و جسمی مختص جنس زن بودنش تو کارهاش بگه؟!!
وولف معتقده این تابو مانع از این می‌شد که نویسنده زن درباره تجربیات خودش "به عنوان یک جسم"، حقیقت رو بگه. در واقع می‌خواد بگه که زنان متفاوت می‌نویسن; اما نه چون از لحاظ روانشناختی با مرد‌ان فرق دارن; بلکه چون تو جایگاه اجتماعی متفاوتی از اون‌ها قرار دارن. که اگه زن تو یک جایگاه برابر با مرد از همه لحاظ باشه، اون وقته که تو می‌تونی تمام هیبت هنر رو تو کارهاش ببینی.
این‌جوریاست خلاصه.
حیف که نمی‌تونیم آفتابگردان‌هامون رو با خودمون همه جا ببریم.
من سعی نمی‌کنم شبیه کسی باشم. فقط چون اون آدم رو خیلی دوست دارم یا اون آدم حقیقتا آدم فرهیخته‌ایه. ولی برای هیچکس حکم کلی نمیدم. فقط میدونم که شبیه کسی شدن، شبیه کسی موندن باعث میشه دیگه خودم نباشم. حتی اگه این «خودم» خیلی هم خود کاملی نباشه.
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
#رضا_براهنی
در پنهان کردن غم ماهر شدم.
یادمه ترم اول لیسانسم دوستام بعد از یه ماه منو کشیدن کنار و با چشم‌های نگران و لحن خجالتی ازم پرسیدن که تو شکست عشقی خوردی؟ =)))) و منِ ۱۹ ساله همون موقع‌ هم مثل الان خیلی با این سوال خندیده بودم و با خودم فکر کرده بودم یعنی تنها دلیل غم یه انسان شکست عشقیه؟! و با این حال این یکی از بامزه‌ترین سوال‌هایی بود که کسی از سر نگرانی ازم پرسیده‌. و خب من اون موقع خوشحال بودم که دوست‌هایی مثل اونا دارم.
الان به قدری حرفه‌ای شدم که صدای خنده‌هام برای خودم غیر طبیعی و برای بقیه عادیه. شش ماه از ارشدم گذشته و هنوز کسی فکر نکرده که شکست عشقی خوردم :))
Killing Me Inside (Acoustic Mix) (Ft Sean Ryan)
Amurai
 I tried to find a way,
A means to keep it high...

@negimi
یک نفر باید
این نقطه‌ی محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند؛
یک نفر باید
از پشت درهای روشن بیاید...

#سهراب_سپهری
به موازات زمانی قدم می‌زنم که زمان من نیست.
آخرین روز سال دو صفر در دیار غربت.
دیدی داره تموم میشه؟ همه‌چیز همینه.
به ۱۴۰۰ خودم که فکر می‌کنم یه فیلم می‌بینم. با همه‌ی لحظه‌های تراژیک، شاد و ملال انگیزش. سالی بود که می‌تونم بگم بعد از سال‌ها توش واقعا از سر خوشحالی و هیجان گریه کردم. نامه‌ی پذیرش رو که باز کردم و از ته دل گریه کردم و بعد مامان هم پا به پای من گریه کرد، لحظه‌ی بستن چمدون‌ها، لحظه‌های که با غزال تو راهرو‌های دانشگاه دنبال مدارک می‌دویدیم، لحظه‌ی پا گذاشتن تو یه کشور دیگه، لحظه‌هایی که سعی کردم گریه نکنم و سرپا بمونم، همه‌ی لحظه‌هایی که به خودم افتخار می‌کردم که بالاخره تونستم با همه چی کنار بیام، روی پاهای خودم تنهاتر از همیشه وایسَم و سعی کنم زندگی رو یه خرده بهتر کنم، لحظه‌ی تموم شدن یه دوستی که تا آخر عمرم یه گوشه از قلبم با همه‌ی سبزی‌ها و سیاهی‌هاش مال اون دوستیه. لحظه‌ی تموم شدن من قبلی و شاهد رشد منی که شاخه‌هاش به شکنندگی قبل نیست. من همه‌ی این لحظه‌ها و همه‌ی لحظه‌های دیگه‌ای که تو متن جا نمیشه رو یادم میاد. و تا همین دیروز تصمیم نگرفته بودم ۱۴۰۰ شبیه رعد و برق بود و زد شاخه‌هامو از جا کند یا شبیه رود بود برگ‌های شاخه‌هامو سبزتر کرد؟ ولی همین الان یه چیزی ته قلبم گفت که اون یکی دوتا شاخه‌ای خودت میدونی سوخت فقط. پس نمیگم دقیقا رود بود ۱۴۰۰ ولی یه نهر با آب خنک بود. به پرتوی نور ظریف؛ همون چیزی که بهش نیاز داشتم.
چه فکری برای قرن جدید دارم؟ راستش هیچ فکری ندارم. احساساتم اینقدر شفافه که فقط میخوام جاری بشن و من به دنبالشون برم، برم و برم. که شاید برسم، شاید هم نرسم. ولی میخوام بذارم لحظه‌ها و نور پیش ببرن زندگی رو...
خلاصه که قرن جدیدتون شبیه نور باشه و مبارک.
یکی از اهداف امسالم اینه که برای چیزهای گذرای این زندگی ارزشی بیشتر از واقعیت‌شون قائل نشم.