Forwarded from پادکست شورمس
⚫️ مهرههای سیاه
☑️ انسداد سرخرگهای حیاتی گردن و نرسیدنِ خون و اکسیژن به مغز
⏪ نفسا حبس شده. سالن تو سکوته. توپو رو نقطه پنالتی میکاره. چند قدم عقب میره. نگاهی به من میندازه رو سکوها. لبخند بیخیالی رو لبشه؛ میفهمم تو اوجِ استرسه. اگه گل بشه، قهرمان میشیم. مسابقات فوتسالِ کشوری کانونهای اصلاح و تربیت.
☑️ انسداد شاهرگها و افزایش ناگهانی فشار خون که منجر به ایست قلبی میشود
⏪ قلبش واسه پرسپولیس میتپید. منم مثلا استقلالی شده بودم که کلکل کنیم حوصلهمون سر نره. اما رفاقت ما به فوتبال ربطی نداشت. من عشق شطرنج بودم، امیر عشق فوتبال. من متنفر از فوتبال و اون بیزار از شطرنج. مثل خیلی از فیلما، بعد از یه دعوای حسابی، رفیق جینگ هم شده بودیم.
☑️ خفگی در اثر انسداد مجرای تنفسی
⏪ خفه کرده بود هم محلهایشو. سرِ یه دعوای مثلا ناموسی. از همین دعواهایی که هر روز تو محله ما هم بود. از همینایی که یکی توش یه جمله میگه، یکی آتیش میگیره. اون جمله مهم نیست، اما نمیدونم چرا ذهن ما پُرِ باروته. یه آتیشفشان خاموشیم انگار همهمون تو این محلههای خرابشده و از یاد رفته. لب به لب پُریم. یه جرقه میخوایم فقط. فقط یه جرقه. یهو به خودمون میایم، میبینیم یکیمون تموم کرده، یکیمون زنده است. یکی مقتول شده، یکی قاتل.
☑️ شکستن گردن و آسیب پیاز مغز. حداقل ۱۲۰ سانتیمتر باید طناب سقوط کند و سپس بایستد تا گردن شکسته شود، که بستگی به وزن شخص دارد
⏪ توپ چسبید به تور. تموم شد. قهرمان شدیم. کاپیتان بود امیر. کاپ رو برد بالا سرش. امروز صبح هم سرش رفت بالای دار. تموم شد.
▶️ اشکم نمیاد. نشستم کف سلول. صفحهی شطرنجم جلوم بازه. دارم با خودم بازی میکنم. خودِ خودم سفیده، اون منی که قتل کرده، سیاه. گاهی هم نگاهم مات میشه رو یه صفحه از یه نشریه که یه روزی امیر با اصرار و التماس از برادرِ ناتنیش خواست براش بیاره. یه مطلبش درباره علتای مرگ تو لحظه وقوع اعدام بود. میخواست بدونه تهِ تهش چه جوریه. وقتی هیچی نمیمونه. وقتی مرگ میزنه رو شونهت. چند تا علت نوشته. نمیدونم صبحِ خروسخون، امیر رو کدوم یکی از اینا کشته؛ به مغزش خون نرسیده، قلبش ایست کرده، خفه شده یا گردنش شکسته یا همش با هم... نمیدونم علت اصلی مرگ من موقع اجرای حکمم، کدوم یکی از اینا ممکنه باشه.
⏹ سرم رو که بلند میکنم، میبینم مهرههای سیاه، ماتم کردن.
🌐 منتشر شده در «روزنامه قانون» ۷ آبان ۱۳۹۷
#پروندههای_سوخته
⭕️ سيزدهمين همایش اربعين آیین طفلان مسلم
❇️ طرح حمايت از نوجوانان محكوم به قصاص و تجليل از خانوادههاى بخشنده
📆سه شنبه ٨ آبان (اربعين حسینی)
⏰ساعت: ١٦ الی ١٩
📍تهران، بزرگراه جلال آل احمد، ابتدای بزرگراه کردستان، تالار ايوان شمس
✅حضور براى عموم آزاد و رايگان است.
http://b2n.ir/92394
🆔 @Eventias
☑️ انسداد سرخرگهای حیاتی گردن و نرسیدنِ خون و اکسیژن به مغز
⏪ نفسا حبس شده. سالن تو سکوته. توپو رو نقطه پنالتی میکاره. چند قدم عقب میره. نگاهی به من میندازه رو سکوها. لبخند بیخیالی رو لبشه؛ میفهمم تو اوجِ استرسه. اگه گل بشه، قهرمان میشیم. مسابقات فوتسالِ کشوری کانونهای اصلاح و تربیت.
☑️ انسداد شاهرگها و افزایش ناگهانی فشار خون که منجر به ایست قلبی میشود
⏪ قلبش واسه پرسپولیس میتپید. منم مثلا استقلالی شده بودم که کلکل کنیم حوصلهمون سر نره. اما رفاقت ما به فوتبال ربطی نداشت. من عشق شطرنج بودم، امیر عشق فوتبال. من متنفر از فوتبال و اون بیزار از شطرنج. مثل خیلی از فیلما، بعد از یه دعوای حسابی، رفیق جینگ هم شده بودیم.
☑️ خفگی در اثر انسداد مجرای تنفسی
⏪ خفه کرده بود هم محلهایشو. سرِ یه دعوای مثلا ناموسی. از همین دعواهایی که هر روز تو محله ما هم بود. از همینایی که یکی توش یه جمله میگه، یکی آتیش میگیره. اون جمله مهم نیست، اما نمیدونم چرا ذهن ما پُرِ باروته. یه آتیشفشان خاموشیم انگار همهمون تو این محلههای خرابشده و از یاد رفته. لب به لب پُریم. یه جرقه میخوایم فقط. فقط یه جرقه. یهو به خودمون میایم، میبینیم یکیمون تموم کرده، یکیمون زنده است. یکی مقتول شده، یکی قاتل.
☑️ شکستن گردن و آسیب پیاز مغز. حداقل ۱۲۰ سانتیمتر باید طناب سقوط کند و سپس بایستد تا گردن شکسته شود، که بستگی به وزن شخص دارد
⏪ توپ چسبید به تور. تموم شد. قهرمان شدیم. کاپیتان بود امیر. کاپ رو برد بالا سرش. امروز صبح هم سرش رفت بالای دار. تموم شد.
▶️ اشکم نمیاد. نشستم کف سلول. صفحهی شطرنجم جلوم بازه. دارم با خودم بازی میکنم. خودِ خودم سفیده، اون منی که قتل کرده، سیاه. گاهی هم نگاهم مات میشه رو یه صفحه از یه نشریه که یه روزی امیر با اصرار و التماس از برادرِ ناتنیش خواست براش بیاره. یه مطلبش درباره علتای مرگ تو لحظه وقوع اعدام بود. میخواست بدونه تهِ تهش چه جوریه. وقتی هیچی نمیمونه. وقتی مرگ میزنه رو شونهت. چند تا علت نوشته. نمیدونم صبحِ خروسخون، امیر رو کدوم یکی از اینا کشته؛ به مغزش خون نرسیده، قلبش ایست کرده، خفه شده یا گردنش شکسته یا همش با هم... نمیدونم علت اصلی مرگ من موقع اجرای حکمم، کدوم یکی از اینا ممکنه باشه.
⏹ سرم رو که بلند میکنم، میبینم مهرههای سیاه، ماتم کردن.
🌐 منتشر شده در «روزنامه قانون» ۷ آبان ۱۳۹۷
#پروندههای_سوخته
⭕️ سيزدهمين همایش اربعين آیین طفلان مسلم
❇️ طرح حمايت از نوجوانان محكوم به قصاص و تجليل از خانوادههاى بخشنده
📆سه شنبه ٨ آبان (اربعين حسینی)
⏰ساعت: ١٦ الی ١٩
📍تهران، بزرگراه جلال آل احمد، ابتدای بزرگراه کردستان، تالار ايوان شمس
✅حضور براى عموم آزاد و رايگان است.
http://b2n.ir/92394
🆔 @Eventias
Forwarded from پادکست شورمس
⏪ چپچپ،
⏩ راستراست
چپچپ نگاه کرد؛
وقتی که راستراست داشتم تو کوچه راه میرفتم.
گفتم چیه؟ چرا نگاه میکنی؟
گفت دلم میخواد. عشقم میکشه. مشکلیه؟
اما حالا بعد از سیزده سال حبس و هر شب کابوسِ چوبهدار دیدن، مطمئنم:
◀️ نه جوانی که هُلش دادم و سرش به جدول خورد و مُرد، چپ چپ نگاه کرده بود؛
▶️ نه من راست راست راه میرفتم.
◀️ نه او دلش میخواست به من زل بزند،
نه در آن محله پرت و دور و از یاد رفته، عشقی داشت که بِکِشَد؛
▶️ نه حضور و عبور من از سرِ آن کوچه، مشکلی برای او ساخته بود.
مشکلی هم اگر بود، سنگینتر از قطعه سنگِ سیاهی نبود که حالا تخت سینهاش روی خاک قبرستان نشسته بود
مشکلی هم اگر بود، پیش از رسیدن به چوبهدار حل میشد...
ما فقط دو کودک بودیم.
#پروندههای_سوخته
🆔 @Eventias
⏩ راستراست
چپچپ نگاه کرد؛
وقتی که راستراست داشتم تو کوچه راه میرفتم.
گفتم چیه؟ چرا نگاه میکنی؟
گفت دلم میخواد. عشقم میکشه. مشکلیه؟
اما حالا بعد از سیزده سال حبس و هر شب کابوسِ چوبهدار دیدن، مطمئنم:
◀️ نه جوانی که هُلش دادم و سرش به جدول خورد و مُرد، چپ چپ نگاه کرده بود؛
▶️ نه من راست راست راه میرفتم.
◀️ نه او دلش میخواست به من زل بزند،
نه در آن محله پرت و دور و از یاد رفته، عشقی داشت که بِکِشَد؛
▶️ نه حضور و عبور من از سرِ آن کوچه، مشکلی برای او ساخته بود.
مشکلی هم اگر بود، سنگینتر از قطعه سنگِ سیاهی نبود که حالا تخت سینهاش روی خاک قبرستان نشسته بود
مشکلی هم اگر بود، پیش از رسیدن به چوبهدار حل میشد...
ما فقط دو کودک بودیم.
#پروندههای_سوخته
🆔 @Eventias
Forwarded from پادکست شورمس
✅ وقتی که قیچی، زندگی مرا بُرید
⭕️ منتشر شده در روزنامه قانون، دوشنبه ۲۱ آبان ماه ۹۷
🖋نوشته مرتضی کیمنش، عضو جمعیت امام علی(ع)
◀️ قیچی روی موزاییکهای سردِ کف کارگاه افتاده است.
خیره مانده بودم به لبههای تیزش که یک دقیقه پیش، زندگیام را تکهتکه کرد. دیدم که یک تکهاش تمام گذشتهام بود. تکه دیگر، همان لحظه نحسِ آن صبح خاکستری پاییزی و باقی، یعنی هر آن چه که مانده بود، آیندهای تاریک؛ تاریکتر از تمام شانزده سال عمرم.
☑️ از وقتی کار پیدا کردم، یعنی تقریبا شش ماه پیش از آن روز لعنتی، خانه نرفته بودم. خانه ما سقف کوتاهی داشت که تقریبا روی سینهات بود. همیشه میخواستی گوشهای پیدا کنی و زیر گریه بزنی و گوشهای نبود در آن تک اتاقِ زیرزمینیِ کهنه و نمور. نمیدانستی عاقبتِ سرفههای خون آلود مادر که پول دارو نداشت و هر روز وخیمتر میشد، لابلایِ رگبار ناسزاهای پدر، چه خواهد شد؛ پدری که روزگاری کارگری خوشخلق و آرام بود و نانی به خانه میآورد. اما وقتی پس از پانزده سال کار، یک سال حقوقش را ندادند و بعد هم یکباره اخراج شد، روحیه و رفتارش به کلی تغییر کرد. برگی لرزان شده بود در تندبادی مهیب و شلاقی که بیاختیار به خود میپیچید و بر تنِ عزیزانش مینشست.
نمیدانستی برادر بزرگترت که گوشهای مینشیند و دودکش میشود، به وقتِ خماری، این بار چه بلایی سرت خواهد آورد و چطور لت و پارت میکند. نمیدانستی خواهرت دوباره کی از راه میرسد با چشمانی که خون میبارد و تنی کبود از مشت و لگدِ شوهری که ساقی محله بود.
در همان کارگاه کوچک خیاطی میخوابیدم. ردیفِ چند میز آهنی کهنه و زنگ زده و چند چرخ خیاطی. سوزن و سوزن و سوزن. کار را زود یاد گرفتم. مثل الفبا که سریع یادش گرفتم. در عالم بچگی میخواستم مهندس شوم. ولی عاشق خواندن بودم. بوی کتاب نو، بوی کیف، بوی دفتر و مداد نو، حالم را بهتر می کرد. دبستان که بودم، دوست داشتم شبها روی دفتر و کتابم خوابم ببرد. نمیدانم، شاید میخواستم آن چه در خانه نبود، وقتی چشمهایم روی صفحات کتاب بسته میشود، در رویا ببینم.
البته حالا دیگر باید بگویم مدرسه را دوست «داشتم»؛ به این میگویند ماضیِ تلخِ استمراری؛ چون تلخیاش همیشه با من خواهد بود و این دستورِ زبان فارسیِ فقراست. وقتی «بابا نان داد»، بشود «پسر نان داد»، ممکن است جای مداد، سوزن و قیچی در دستت بنشیند و جای دفتر و کتاب، پارچه. جای آقا معلم، صاحبکار، و جای همه چیز، از فوتبال و بازی در حیاط و صف کشیدن گرفته تا امتحانات و کارنامه و شاگرد ممتازی، مشتری بنشیند که باید از کار راضی باشد. اما مشتری ما چه کسی بود؟ چند مدرسه! ما روپوش مدرسه میدوختیم.
◀️ نگاهم از سرخیِ خونِ روی قیچی فلزی زنگ زده، یکباره میجهد روی میز، رویِ دایرهها و منحنیهای خون که ذره ذره پیش میآید و قطره قطره بر زمین میریزد. هنوز صاحبکارم برنگشته است...
👈 متن کامل را در INSTANT VIEW مطالعه کنید.
yon.ir/VbZk9
🔺لینک مطلب در روزنامه قانون:
yon.ir/mO1KM
#پروندههای_سوخته
🆔 Eventias
⭕️ منتشر شده در روزنامه قانون، دوشنبه ۲۱ آبان ماه ۹۷
🖋نوشته مرتضی کیمنش، عضو جمعیت امام علی(ع)
◀️ قیچی روی موزاییکهای سردِ کف کارگاه افتاده است.
خیره مانده بودم به لبههای تیزش که یک دقیقه پیش، زندگیام را تکهتکه کرد. دیدم که یک تکهاش تمام گذشتهام بود. تکه دیگر، همان لحظه نحسِ آن صبح خاکستری پاییزی و باقی، یعنی هر آن چه که مانده بود، آیندهای تاریک؛ تاریکتر از تمام شانزده سال عمرم.
☑️ از وقتی کار پیدا کردم، یعنی تقریبا شش ماه پیش از آن روز لعنتی، خانه نرفته بودم. خانه ما سقف کوتاهی داشت که تقریبا روی سینهات بود. همیشه میخواستی گوشهای پیدا کنی و زیر گریه بزنی و گوشهای نبود در آن تک اتاقِ زیرزمینیِ کهنه و نمور. نمیدانستی عاقبتِ سرفههای خون آلود مادر که پول دارو نداشت و هر روز وخیمتر میشد، لابلایِ رگبار ناسزاهای پدر، چه خواهد شد؛ پدری که روزگاری کارگری خوشخلق و آرام بود و نانی به خانه میآورد. اما وقتی پس از پانزده سال کار، یک سال حقوقش را ندادند و بعد هم یکباره اخراج شد، روحیه و رفتارش به کلی تغییر کرد. برگی لرزان شده بود در تندبادی مهیب و شلاقی که بیاختیار به خود میپیچید و بر تنِ عزیزانش مینشست.
نمیدانستی برادر بزرگترت که گوشهای مینشیند و دودکش میشود، به وقتِ خماری، این بار چه بلایی سرت خواهد آورد و چطور لت و پارت میکند. نمیدانستی خواهرت دوباره کی از راه میرسد با چشمانی که خون میبارد و تنی کبود از مشت و لگدِ شوهری که ساقی محله بود.
در همان کارگاه کوچک خیاطی میخوابیدم. ردیفِ چند میز آهنی کهنه و زنگ زده و چند چرخ خیاطی. سوزن و سوزن و سوزن. کار را زود یاد گرفتم. مثل الفبا که سریع یادش گرفتم. در عالم بچگی میخواستم مهندس شوم. ولی عاشق خواندن بودم. بوی کتاب نو، بوی کیف، بوی دفتر و مداد نو، حالم را بهتر می کرد. دبستان که بودم، دوست داشتم شبها روی دفتر و کتابم خوابم ببرد. نمیدانم، شاید میخواستم آن چه در خانه نبود، وقتی چشمهایم روی صفحات کتاب بسته میشود، در رویا ببینم.
البته حالا دیگر باید بگویم مدرسه را دوست «داشتم»؛ به این میگویند ماضیِ تلخِ استمراری؛ چون تلخیاش همیشه با من خواهد بود و این دستورِ زبان فارسیِ فقراست. وقتی «بابا نان داد»، بشود «پسر نان داد»، ممکن است جای مداد، سوزن و قیچی در دستت بنشیند و جای دفتر و کتاب، پارچه. جای آقا معلم، صاحبکار، و جای همه چیز، از فوتبال و بازی در حیاط و صف کشیدن گرفته تا امتحانات و کارنامه و شاگرد ممتازی، مشتری بنشیند که باید از کار راضی باشد. اما مشتری ما چه کسی بود؟ چند مدرسه! ما روپوش مدرسه میدوختیم.
◀️ نگاهم از سرخیِ خونِ روی قیچی فلزی زنگ زده، یکباره میجهد روی میز، رویِ دایرهها و منحنیهای خون که ذره ذره پیش میآید و قطره قطره بر زمین میریزد. هنوز صاحبکارم برنگشته است...
👈 متن کامل را در INSTANT VIEW مطالعه کنید.
yon.ir/VbZk9
🔺لینک مطلب در روزنامه قانون:
yon.ir/mO1KM
#پروندههای_سوخته
🆔 Eventias
Telegraph
✅ وقتی که قیچی، زندگی مرا بُرید
◀️ قیچی روی موزاییکهای سردِ کف کارگاه افتاده است.
Forwarded from پادکست شورمس
✅ دیوارِ خداحافظی
⭕️ منتشر شده در روزنامه قانون، چهارشنبه ۳۰ آبان ماه ۹۷
▶️ شب. روبروی دری بزرگ و خاکستری رنگ که دنیای ما را از هم جدا کرده، دوباره به انتظار نشستهای. انگار که میبینمت. رگبار باران پاییزی، سوزنهای نقرهای بیشمار که در نورِ مهتاب میدرخشند و بر سقف ماشینت ضرب گرفتهاند. قیامتی است در دلت. از دیوارهای بتونیِ خیس مُشرف به خیابان، لایه به لایه که بگذری، مرا این گوشه خواهی یافت که نشستهام در برزخ. سلام برادر!
اینجا ایستگاه آخر است و من منتظر اتوبوس مرگ نشستهام.
☑️ آخرین باری که همدیگر را دیدیم، هنوز میگفتی مطمئن باش اینطور تمام نمیشود و اولین باری که اینجا دیدمت، هنوز یک سال نگذشته بود از واقعه؛ یادت هست چه کودکانه پرسیدم پس چه روزی آزاد میشوم؟ من نمیدانستم و نمی فهمیدم چه کردم؛ و تو میدانستی. من کودک بودم. تو اما برادر بزرگترم بودی و این دنیا را میشناختی...
👈 متن کامل را در INSTANT VIEW مطالعه کنید.
yon.ir/u5BSr
🔺لینک مطلب در روزنامه قانون:
yon.ir/aQips
#پروندههای_سوخته
🆔 @Eventias
⭕️ منتشر شده در روزنامه قانون، چهارشنبه ۳۰ آبان ماه ۹۷
▶️ شب. روبروی دری بزرگ و خاکستری رنگ که دنیای ما را از هم جدا کرده، دوباره به انتظار نشستهای. انگار که میبینمت. رگبار باران پاییزی، سوزنهای نقرهای بیشمار که در نورِ مهتاب میدرخشند و بر سقف ماشینت ضرب گرفتهاند. قیامتی است در دلت. از دیوارهای بتونیِ خیس مُشرف به خیابان، لایه به لایه که بگذری، مرا این گوشه خواهی یافت که نشستهام در برزخ. سلام برادر!
اینجا ایستگاه آخر است و من منتظر اتوبوس مرگ نشستهام.
☑️ آخرین باری که همدیگر را دیدیم، هنوز میگفتی مطمئن باش اینطور تمام نمیشود و اولین باری که اینجا دیدمت، هنوز یک سال نگذشته بود از واقعه؛ یادت هست چه کودکانه پرسیدم پس چه روزی آزاد میشوم؟ من نمیدانستم و نمی فهمیدم چه کردم؛ و تو میدانستی. من کودک بودم. تو اما برادر بزرگترم بودی و این دنیا را میشناختی...
👈 متن کامل را در INSTANT VIEW مطالعه کنید.
yon.ir/u5BSr
🔺لینک مطلب در روزنامه قانون:
yon.ir/aQips
#پروندههای_سوخته
🆔 @Eventias
Telegraph
دیوارِ خداحافظی
▶️ شب. روبروی دری بزرگ و خاکستری رنگ که دنیای ما را از هم جدا کرده، دوباره به انتظار نشستهای. انگار که میبینمت. رگبار باران پاییزی، سوزنهای نقرهای بیشمار که در نورِ مهتاب میدرخشند و بر سقف ماشینت ضرب گرفتهاند. قیامتی است در دلت. از دیوارهای بتونیِ…
Forwarded from پادکست شورمس
✅ خنده و خون
⭕️ منتشر شده در روزنامه قانون، پنجشنبه ۱۵ آذرماه ۹۷
میخندد و چاقو میزند، یک یا دو بار؛ در خیابانی کوچک و کج و کوله که هوای خفهاش نفسها را میبلعد و مردمی خاکستری که با چشمانی از حدقه درآمده، مات ماندهاند به این معرکه خون و جنون. او که خنده بر لب دارد و چاقو در کف و نفس نفس میزند، خودِ من است، پس من کیستم که اینک محکم کمرش را میگیرم و پرتش میکنم کنار و فریاد میزنم: حسن بس کن! تمومش کن! ولش کن!؟ کُشتیش!
👈 متن کامل را در INSTANT VIEW مطالعه کنید.
yon.ir/dkGHD
🔺لینک مطلب در روزنامه قانون:
yon.ir/fO3U8
#پروندههای_سوخته
🆔 @Eventias
⭕️ منتشر شده در روزنامه قانون، پنجشنبه ۱۵ آذرماه ۹۷
میخندد و چاقو میزند، یک یا دو بار؛ در خیابانی کوچک و کج و کوله که هوای خفهاش نفسها را میبلعد و مردمی خاکستری که با چشمانی از حدقه درآمده، مات ماندهاند به این معرکه خون و جنون. او که خنده بر لب دارد و چاقو در کف و نفس نفس میزند، خودِ من است، پس من کیستم که اینک محکم کمرش را میگیرم و پرتش میکنم کنار و فریاد میزنم: حسن بس کن! تمومش کن! ولش کن!؟ کُشتیش!
👈 متن کامل را در INSTANT VIEW مطالعه کنید.
yon.ir/dkGHD
🔺لینک مطلب در روزنامه قانون:
yon.ir/fO3U8
#پروندههای_سوخته
🆔 @Eventias
Telegraph
خنده و خون
میخندد و چاقو میزند، یک یا دو بار؛ در خیابانی کوچک و کج و کوله که هوای خفهاش نفسها را میبلعد و مردمی خاکستری که با چشمانی از حدقه درآمده، مات ماندهاند به این معرکه خون و جنون. او که خنده بر لب دارد و چاقو در کف و نفس نفس میزند، خودِ من است، پس من کیستم…