Forwarded from زنان سرزمین من
🔷تا پنجم به زور مدرسه رفت ؛ بعد گفتند: بسته، دیگه پول برای کتاب دفتر و لباس نداریم ؛با خواهرش مجبور به ترک مدرسه شدند.
🔸دختر شادی بود ؛عاشق یکی از پسرهای محله شد و در 15 سالگی ازدواج کردند. هر وقت از شوهرش صحبت می کرد عشق در چشم هاش برق می زد؛ بچه دار شدند اما شوهرش معتاد شد .
🔹در 17 سالگی خودش شروع به کار کرد وبا هزار بدبختی شوهرش رو تو کمپ خواباند و ترکش داد .حالا خیلی به شوهرش جایی کار نمی دادند . با پشتکار بیشتر کار را از سر گرفت... مجبور بود با دخترش سر کار بیاید که یک دفعه دیگر نیامد .هرچی بهش زنگ می زدم می گفت حالا نمی تونم بیام خانم .
goo.gl/ZqpZFv
🔸3ماه گذشت دوباره برگشت ؛ یکبار که فقط من و دخترش تو اتاق بودیم شروع کرد به تعریف :《شوهرش دوباره معتاد به شیشه شده بود و توی اون سه ماه بعد از مصرف مواد و در حالت توهم شیشه، با زنجیر قفل فرمان ماشین می افتاده به جونش وتمام بدنش را سیاه و کبود می کرده.》
با اشاره بهش گفتم جلوی دخترت نگو ،که دختر 5ساله اش شروع کرد به گفتن کتک هایی که مادرش از پدر خورده.
🔹زمانی که شوهرش بیهوش بوده دست دخترش را گرفته و به خانه مادرش رفته . شوهرش التماسش کرده که برگردد و قول داده که باز ترک می کند. دخترش می گفت بابا به مامان می گفت خانمی برگرد غلط کردم دوستت دارم .
برگشت هم به اشتغال هم به خانه ولی دیگه وقتی از شوهرش صحبت می کند عشق را نمی بینی...
#خشونت_علیه_زنان #روایت #خانه_اشتغال_خاکسفید
🌕 @madaranias
🆔 @imamalisociety
🔸دختر شادی بود ؛عاشق یکی از پسرهای محله شد و در 15 سالگی ازدواج کردند. هر وقت از شوهرش صحبت می کرد عشق در چشم هاش برق می زد؛ بچه دار شدند اما شوهرش معتاد شد .
🔹در 17 سالگی خودش شروع به کار کرد وبا هزار بدبختی شوهرش رو تو کمپ خواباند و ترکش داد .حالا خیلی به شوهرش جایی کار نمی دادند . با پشتکار بیشتر کار را از سر گرفت... مجبور بود با دخترش سر کار بیاید که یک دفعه دیگر نیامد .هرچی بهش زنگ می زدم می گفت حالا نمی تونم بیام خانم .
goo.gl/ZqpZFv
🔸3ماه گذشت دوباره برگشت ؛ یکبار که فقط من و دخترش تو اتاق بودیم شروع کرد به تعریف :《شوهرش دوباره معتاد به شیشه شده بود و توی اون سه ماه بعد از مصرف مواد و در حالت توهم شیشه، با زنجیر قفل فرمان ماشین می افتاده به جونش وتمام بدنش را سیاه و کبود می کرده.》
با اشاره بهش گفتم جلوی دخترت نگو ،که دختر 5ساله اش شروع کرد به گفتن کتک هایی که مادرش از پدر خورده.
🔹زمانی که شوهرش بیهوش بوده دست دخترش را گرفته و به خانه مادرش رفته . شوهرش التماسش کرده که برگردد و قول داده که باز ترک می کند. دخترش می گفت بابا به مامان می گفت خانمی برگرد غلط کردم دوستت دارم .
برگشت هم به اشتغال هم به خانه ولی دیگه وقتی از شوهرش صحبت می کند عشق را نمی بینی...
#خشونت_علیه_زنان #روایت #خانه_اشتغال_خاکسفید
🌕 @madaranias
🆔 @imamalisociety