آی قصه
قصهی «اسبی که هیچکس نمیدید» 🎠 ✍️ نوشتهی رودابه کمالی 🎙 قصهگو: شهره روحی 👩🎨 تصویرگر: مجتبی حیدرپناه ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/ighe3eh
قصهی «
✍️ نوشتهی رودابه کمالی
سپهر یه اسب خیالی داشت. هر روز از هرجایی بود خودشو میرسوند به خونه و میرفت توی اتاق تا پیش اسبش باشه. صداش میکرد. دست به یالهاش میکشید و باهاش حرف میزد. اگه چیزی خریده بود بهش نشون میداد. گاهی وقتها حتی برای اسبش پاستیل و چوبشور هم کنار میذاشت.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
اسبی که هیچکس نمیدید
»✍️ نوشتهی رودابه کمالی
سپهر یه اسب خیالی داشت. هر روز از هرجایی بود خودشو میرسوند به خونه و میرفت توی اتاق تا پیش اسبش باشه. صداش میکرد. دست به یالهاش میکشید و باهاش حرف میزد. اگه چیزی خریده بود بهش نشون میداد. گاهی وقتها حتی برای اسبش پاستیل و چوبشور هم کنار میذاشت.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
Telegraph
قصهی «اسبی که هیچکس نمیدید»
سپهر یه اسب خیالی داشت. هر روز از هرجایی بود خودشو میرسوند به خونه و میرفت توی اتاق تا پیش اسبش باشه. صداش میکرد. دست به یالهاش میکشید و باهاش حرف میزد. اگه چیزی خریده بود بهش نشون میداد. گاهی وقتها حتی برای اسبش پاستیل و چوبشور هم کنار میذاشت.…
آی قصه
قصهی «آتشفشان افسانهای» 🌋 ✍️ نوشتهی فریناز مختاری 🎙 قصهگو: مرضیه پورمرشد 👩🎨 تصویرگر: مجتبی حیدرپناه ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/ighe3eh
قصهی «
✍️ نوشتهی فریناز مختاری
مونا در راه مدرسه با گودالی مواجه میشه که از درونش صداهای عجیب شنیده میشه. اون فکر میکنه حتما این گودال، یک آتشفشان کوچولوئه که هنوز بزرگ نشده و ممکنه فوران کنه. مونا این قضیه رو اول با دوستش سوفیا در میون میذاره و اونها با هم میرن سراغ یک آتشنشان!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
آتشفشان افسانهای
» 🌋✍️ نوشتهی فریناز مختاری
مونا در راه مدرسه با گودالی مواجه میشه که از درونش صداهای عجیب شنیده میشه. اون فکر میکنه حتما این گودال، یک آتشفشان کوچولوئه که هنوز بزرگ نشده و ممکنه فوران کنه. مونا این قضیه رو اول با دوستش سوفیا در میون میذاره و اونها با هم میرن سراغ یک آتشنشان!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
Telegraph
قصهی «آتشفشان افسانهای»
مونا یه دختر کوچولوی ۹ ساله است. اون تازه تو کتابهای درسیشون با کوههای آتشفشان آشنا شده و دوست داره یکی از اونا رو از نزدیک ببینه. اون روز وقتی مونا داشت از مدرسه به خونه برمیگشت، دست کرد توی جیب مانتوش و دو تا سکه درآورد، تا سوار تاکسی بشه و به خونه…
آی قصه
قصهی «پرهام در سرزمین عجایب» 🧞♂️ ✍️ نوشتهی سپیده علیزاده 🎙 قصهگو: مرضیه پورمرشد 👩🎨 تصویرگر: سوسن آذری ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/ighe3eh
قصهی «
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
آخر وقت مهدکودک، پرهام حوصلهش سر رفته و تا مامانش برسه خیلی وقت مونده. خالهپیره پیشنهاد یه بازی رو مطرح میکنه که اول به نظر پرهام مسخره میاد. اما خیلی زود ارتباط برقرار میکنه و حسابی خوشش میاد. اسم بازی، بازیِ خیالپردازیه!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
پرهام در سرزمین عجایب
» 🧞♂️ ✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
آخر وقت مهدکودک، پرهام حوصلهش سر رفته و تا مامانش برسه خیلی وقت مونده. خالهپیره پیشنهاد یه بازی رو مطرح میکنه که اول به نظر پرهام مسخره میاد. اما خیلی زود ارتباط برقرار میکنه و حسابی خوشش میاد. اسم بازی، بازیِ خیالپردازیه!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
Telegraph
قصهی «پرهام در سرزمین عجایب»
این چهارشنبه هم پرهام مثل همهی چهارشنبههای دیگه پشت یکی از میزهای مهد کودک نشسته بود. دستشو گذاشته بود زیر چونهش و فکر میکرد که چقدر غمگینه. چرا؟ چون چهارشنبهها پرهام مجبور بود دو ساعت بیشتر همراه خالهپیره تو مهدکودک تنها بمونه تا مامانش از سر کار برسه.…
آی قصه
🐯 قصهی «تافی ببر بیراه» ✍️ نوشتهی نسیم مرعشی 🎙 قصهگو: زهره شهناز 👩🎨 تصویرگر: سلمان طاهری ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/ighe3eh
🐯 قصهی «
✍️ نوشتهی نسیم مرعشی
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درختها بازی میکرد که یهو یه باد تند اومد و درختها رو تکون داد و از روی تافی رد شد و راههای اونو با خودش برد و رفت. تافی خیلی ناراحت شد و رفت دنبال باد تا راهراهشو پس بگیره. از درخت و گندمزار و ساحل سراغ باد رو گرفت و بالاخره پیداش کرد.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
تافی ببر بیراه
»✍️ نوشتهی نسیم مرعشی
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درختها بازی میکرد که یهو یه باد تند اومد و درختها رو تکون داد و از روی تافی رد شد و راههای اونو با خودش برد و رفت. تافی خیلی ناراحت شد و رفت دنبال باد تا راهراهشو پس بگیره. از درخت و گندمزار و ساحل سراغ باد رو گرفت و بالاخره پیداش کرد.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
Telegraph
قصهی «تافی ببر بیراه»
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درختها بازی میکرد. اینور میدوید، اونور میدوید و از این درخت به اون درخت دنبال شاپرکها میکرد. یهو یه باد تند اومد و درختها رو تکون داد. تافی محکم شاخهی یه درخت رو گرفت اما باد اومد از روی تافی رد شد و…
آی قصه
🕊 قصهی «زبونِ لیلا» ✍️ نوشتهی شرمین نادری 🎙 قصهگو: ساناز غلامی 👩🎨 تصویرگر: سوسن آذری ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/ighe3eh
🕊 قصهی «
✍️ نوشتهی شرمین نادری
لیلا زبونش زخم شده بود و نمیتونست صحبت کنه. یهکم گریه کرد و بعد با همه قهر کرد و رفت توی اتاقش و جلوی پنجره نشست. یهو یه کبوتر اومد و باهاش حرف زد. لیلا خیلی تعجب کرد. رفت جلو لب پنجره و به کبوتر سفید نگاه کرد و گفت: مگه کبوترها هم حرف میزنن؟
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
http://bit.ly/2vDXQfC
زبونِ لیلا
»✍️ نوشتهی شرمین نادری
لیلا زبونش زخم شده بود و نمیتونست صحبت کنه. یهکم گریه کرد و بعد با همه قهر کرد و رفت توی اتاقش و جلوی پنجره نشست. یهو یه کبوتر اومد و باهاش حرف زد. لیلا خیلی تعجب کرد. رفت جلو لب پنجره و به کبوتر سفید نگاه کرد و گفت: مگه کبوترها هم حرف میزنن؟
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
http://bit.ly/2vDXQfC
Telegraph
قصهی «زبون لیلا»
زبان لیلا زخم شده بود، یک روزصبح بیدارشد و دید نمیتواند خوب حرف بزند. یهکم گریه کرد و بعد هم بدون اینکه صبحانه بخورد با همه قهر کرد و رفت توی اتاقش و جلوی پنجره نشست. مامانش گفت: شیر گرم برای زبونت خوبه. ولی لیلا بهش جواب داد: نه! نمیخوام. باباش هم…
آی قصه
👨🔧 قصهی «جاروبرقیِ قهرو» ✍️ نوشتهی نفیسه نصیران 🎙 قصهگو: سمانه گلک 👩🎨 تصویرگر: فاطمه علیپور ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/ighe3eh
🕊 قصهی «
✍️ نوشتهی نفیسه نصیران
مامانِ سام تعجب کرده بود از اینکه جاروبرقی روشن میشد اما کار نمیکرد. اون شب مهمون داشت و به این فکر میکرد که اگه جاروبرقی کار نکنه چطور خونه رو زود تمیز کنه؟ سام اومد و گفت چی شده؟ الان من درستش میکنم. جاروبرقی ولی از دست سام که وسایلش رو توی خونه پخش کرده بود حسابی عصبانی بود و قصد نداشت کار کنه.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
جاروبرقیِ قهرو
»✍️ نوشتهی نفیسه نصیران
مامانِ سام تعجب کرده بود از اینکه جاروبرقی روشن میشد اما کار نمیکرد. اون شب مهمون داشت و به این فکر میکرد که اگه جاروبرقی کار نکنه چطور خونه رو زود تمیز کنه؟ سام اومد و گفت چی شده؟ الان من درستش میکنم. جاروبرقی ولی از دست سام که وسایلش رو توی خونه پخش کرده بود حسابی عصبانی بود و قصد نداشت کار کنه.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
ـــــــــــــــ
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
Telegraph
قصهی «جاروبرقی قهرو»
جارو برقی قهر کرده بود و آشغالها را نمیخورد. مامان دست به کمر کنارش ایستاده بود و میگفت: «آخه تو که روشن میشی پس چرا آشغالها رو جمع نمیکنی؟». مامن گفت : «حالا چیکار کنم. شب مهمون داریم.» سام که داشت توی اتاقش بازی میکرد، صدای مامانش را شنید. از اتاقش…
آی قصه
قصهی «سبزهی خیاری» 🥒 ✍️ نوشتهی جابر تواضعی 🎙 قصهگو: الهه امینی 👩🎨 تصویرگر: لاله ضیایی ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/ighe3eh
قصهی «
✍️ نوشتهی جابر تواضعی
مامان عسل هر سال برای سال تحویل سبزه، سبز میکرد. اما یکسال که سرش شلوغ بود یادش رفت. عسل زد زیر گریه و گفت سفرهی هفتسین که بدون سبزه نمیشه. تا اینکه فکری به ذهن بابای عسل رسید. اون با خیار، سبزه درست کرده بود...
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
سبزهی خیاری
» 🥒✍️ نوشتهی جابر تواضعی
مامان عسل هر سال برای سال تحویل سبزه، سبز میکرد. اما یکسال که سرش شلوغ بود یادش رفت. عسل زد زیر گریه و گفت سفرهی هفتسین که بدون سبزه نمیشه. تا اینکه فکری به ذهن بابای عسل رسید. اون با خیار، سبزه درست کرده بود...
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/ighe3eh
Telegraph
قصهی «سبزهی خیاری»
مامان عسل شب عید هر سال سبزه سبز میکرد. دوسه هفته به سال جدید، یک مشت گندم، ماش یا عدس میریخت توی یک بشقاب سفالی و یک پارچه خیس روش میانداخت. چند روز پارچه را خیس نگه میداشت. بعد که دانهها جوانه زد و ریشه کرد، پارچه را از روی بشقاب برمیداشت و به ریشهها…
آی قصه
🍁 قصهی «عروس پاییز» ✍️ نوشتهی الهه ایزدیخواه 🎙 قصهگو: مونا مهارتی 👩🎨 تصویرگر: مهدیه قاسمی ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
🍁 قصهی «
✍️ نوشتهی الهه ایزدیخواه
درخت سیب دوست نداشت لباس سبز بهارشو عوض کنه. اما باد اومد و پاییز رو با خودش آورد و لباس درخت سیب خیلی قشنگ شد.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
عروس پاییز
»✍️ نوشتهی الهه ایزدیخواه
درخت سیب دوست نداشت لباس سبز بهارشو عوض کنه. اما باد اومد و پاییز رو با خودش آورد و لباس درخت سیب خیلی قشنگ شد.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «عروس پاییز»
درخت سیب کوچولو تابستان امسال، توی بیشه زار، کنار رودخانه به دنیا آمد. درخت سیب کوچولو لباس سبزی به تنش بود و اونو خییییییلی دوست داشت. هر روز لباسش را مرتب میکرد و همهی برگهایش را یکی یکی تمیز میکرد و توی رودخانه خودش را نگاه میکرد و از خوشحالی، با…
آی قصه
👼 قصهی «آرزوهای قاتیپاتی» ✍️ نوشتهی فریناز مختاری 🎙 قصهگو: آویده تدینپور 👩🎨 تصویرگر: مریم جاودانی ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
👼 قصهی «
✍️ نوشتهی فریناز مختاری
یک فرشته کوچک سربههوا بود به اسم رامونا. رامونا تازه راه رفته بود سر کار و شده بود فرشته آرزوها. از شانس رامونا، اولین ماموریتش، خورد به شب عید. شب عید همه بچهها هزارتا آرزو دارند و سر فرشتهها خیلی خیلی شلوغ است.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
آرزوهای قاتیپاتی
»✍️ نوشتهی فریناز مختاری
یک فرشته کوچک سربههوا بود به اسم رامونا. رامونا تازه راه رفته بود سر کار و شده بود فرشته آرزوها. از شانس رامونا، اولین ماموریتش، خورد به شب عید. شب عید همه بچهها هزارتا آرزو دارند و سر فرشتهها خیلی خیلی شلوغ است.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «آرزوهای قاتیپاتی»
یکی بود یکی نبود. یک فرشته کوچک سربههوا بود به اسم رامونا. رامونا تازه راه رفته بود سر کار و شده بود فرشته آرزوها. از شانس رامونا، اولین ماموریتش، خورد به شب عید. شب عید همه بچهها هزارتا آرزو دارند و سر فرشتهها خیلی خیلی شلوغ است. رامونا نشسته بود…
آی قصه
قصهی «کلاغی که طوطی شد» 🦜 ✍️ نوشتهی مرجان صادقی 🎙 قصهگو: سمیه اسدی 👩🎨 تصویرگر: محمدحسین توکلی ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
قصهی «کلاغی که طوطی شد» 🦜
✍️ نوشتهی مرجان صادقی
کلاغ قصهی ما دوست داشت قرمهسبزی بخوره. اما خانم همسایه که بوی قرمهسبزیش همهجا رو گرفته بود، کلاغ دوست نداشت. طوطی دوست داشت. این شد که کلاغ تصمیم گرفت تبدیل به طوطی شه تا بتونه خودشو تو دل خانم همسایه جا کنه!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی مرجان صادقی
کلاغ قصهی ما دوست داشت قرمهسبزی بخوره. اما خانم همسایه که بوی قرمهسبزیش همهجا رو گرفته بود، کلاغ دوست نداشت. طوطی دوست داشت. این شد که کلاغ تصمیم گرفت تبدیل به طوطی شه تا بتونه خودشو تو دل خانم همسایه جا کنه!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «کلاغی که طوطی شد»
کلاغ قصهی ما، عاشق قرمهسبزی بود. نشسته بود روی شیروانی خانم همسایه و مدام بو میکشید. به دوستش گفت: «ببین چه بوی خوبی میآد» دوستش چندبار دماغش را بالا کشید. شانه بالا انداخت. شاید چون اندازهی کلاغ قرمهسبزی دوست نداشت. اما به زاغی گفت که خانم همسایه…
👒 قصهی «الی و الی کوچولو»
✍️ نوشتهی معصومه پیریایی
آوا یه عروسک داشت به اسم الی. یه روز آوا با مامان و باباش و الی رفتن سفر و در ساحل اتفاقی افتاد...
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی معصومه پیریایی
آوا یه عروسک داشت به اسم الی. یه روز آوا با مامان و باباش و الی رفتن سفر و در ساحل اتفاقی افتاد...
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «الی و الی کوچولو»
دختر کوچولویی به اسم آوا عروسک نازی داشت که الی صدایش میکرد. او همهجا الی را همراه خودش میبرد و همیشه دوست داشت الی کنارش باشد. موقع خواب، موقع بیداری و حتی توی مسافرت. یک روز آوا همراه پدر و مادرش به مسافرت رفتند. آوا هم طبق معمول الی را برداشت تا همراه…
آی قصه
🐘 قصهی «فیلی از فینکردن بدش میاد» ✍️ نوشتهی مرجان صادقی 👩🎨 تصویرگر: حسین توکلی ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
🐘 قصهی «فیلی از فینکردن بدش میاومد»
✍️ نوشتهی مرجان صادقی
فیلی در رختخواب عطسه میکرد. سردش بود و آب دماغش آویزان میشد. مامان فیلی هر بار با یک دستمال کاغذی بالای سرش میآمد و میگفت: «فیلی کوچولو باید بری دستشویی و فینات رو خالی کنی».
فیلی اما از فین کردن چندشش میشد و دایم دماغش را میکشید.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
http://bit.ly/2XuC9Pt
✍️ نوشتهی مرجان صادقی
فیلی در رختخواب عطسه میکرد. سردش بود و آب دماغش آویزان میشد. مامان فیلی هر بار با یک دستمال کاغذی بالای سرش میآمد و میگفت: «فیلی کوچولو باید بری دستشویی و فینات رو خالی کنی».
فیلی اما از فین کردن چندشش میشد و دایم دماغش را میکشید.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
http://bit.ly/2XuC9Pt
Telegraph
قصهی «فیلی از فینکردن بدش میاد»
آسمان سیاه شده و توی دلش ابر سیاه و تپل بود. ابرها مدام با هم شوخی میکردند و به هم تنه میزدند. فیلی اما در رختخواب عطسه میکرد. سردش بود و آب دماغش آویزان میشد. مامان فیلی هر بار با یک دستمال کاغذی بالای سرش میآمد و میگفت: «فیلی کوچولو باید بری دستشویی…
آی قصه
🐦 قصهی «فصل گیلاسچینی» ✍️ نوشتهی معصومه پیریایی 🎙 قصهگو: یاشار ابراهیمی 👩🎨 تصویرگر: نسیم بهاری ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
🐦 قصهی تابستانی «فصل گیلاسچینی»
✍️ نوشتهی معصومه پیریایی
گنجشکها در باغ با گیلاسها باز میکردند تا اینکه آنها متوجه شدند همهی گیلاسهای درخت را چیدهاند. جیکجیکو که حسابی غمگین بود فکری به سرش رسید. او به بچهها گفت که همهی گیلاسها را از روی زمین جمع کنند و بریزند روی سبد چوبی گوشهی باغ.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی معصومه پیریایی
گنجشکها در باغ با گیلاسها باز میکردند تا اینکه آنها متوجه شدند همهی گیلاسهای درخت را چیدهاند. جیکجیکو که حسابی غمگین بود فکری به سرش رسید. او به بچهها گفت که همهی گیلاسها را از روی زمین جمع کنند و بریزند روی سبد چوبی گوشهی باغ.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «فصل گیلاسچینی»
جیک جیکو گنجشک کوچولوی داستان ما به همراه خواهر کوچکترش پرحنایی توی باغ بزرگی زندگی میکردند. صاحب باغ مرد مهربانی بود که همه او را عمو رحمان صدا میکردند. او یک خانه قشنگ وسط باغ داشت. باغ عمو رحمان خیلی بزرگ بود با انواع درختان میوه. هلو، آلبالو، گیلاس…
آی قصه
🦀 قصهی «صدفهای گمشده» ✍️ نوشتهی سپیده نیکرو 🎙 قصهگو: یاشار ابراهیمی 👩🎨 تصویرگر: نیلوفر برومند ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
🦀 قصهی «صدفهای گمشده»
✍️ نوشتهی سپیده نیکرو
خرچنگکوچولو داشت کنار دریا دنبال صدف میگشت تا از آنها یک گردنبند درست کند و برای مادرش هدیه ببرد. او صدفها را جمع میکرد و یک گوشه میگذاشت و وقتی برمیگشت میدید صدفها غیب شدهاند.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی سپیده نیکرو
خرچنگکوچولو داشت کنار دریا دنبال صدف میگشت تا از آنها یک گردنبند درست کند و برای مادرش هدیه ببرد. او صدفها را جمع میکرد و یک گوشه میگذاشت و وقتی برمیگشت میدید صدفها غیب شدهاند.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «صدفهای گمشده»
خرچنگکوچولو داشت کنار دریا دنبال صدف میگشت تا از آنها یک گردنبند درست کند و برای مادرش هدیه ببرد. او صدفها را جمع میکرد و یک گوشه میگذاشت و وقتی برمیگشت میدید صدفها غیب شدهاند. خرچنگ کوچولو که حسابی خسته شده بود خیلی عصبانی شد. رفت سراغ مرغ ماهیخوار…
آی قصه
🗃 قصهی «فیل برقی» ✍️ نوشتهی سپیده علیزاده 🎙 قصهگو: یاشار ابراهیمی 👩🎨 تصویرگر: لاله ضیایی ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
🗃 قصهی «فیل برقی»
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
علی کوچولو چند روزی بود که شبها تنها توی اتاقش میخوابید. یک شب، وقتی به اتاقش رفت، همین که چراغ اتاق را خاموش کرد و توی تختش دراز کشید، چشمش به یک چیز وحشتناک افتاد! یک فیل بزرگ با خرطوم دراز و گوشهای پهن گوشه اتاق علی توی تاریکی ایستاده بود! اما این فیل رو مامان و بابای علیکوچولو نمیدیدن!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
علی کوچولو چند روزی بود که شبها تنها توی اتاقش میخوابید. یک شب، وقتی به اتاقش رفت، همین که چراغ اتاق را خاموش کرد و توی تختش دراز کشید، چشمش به یک چیز وحشتناک افتاد! یک فیل بزرگ با خرطوم دراز و گوشهای پهن گوشه اتاق علی توی تاریکی ایستاده بود! اما این فیل رو مامان و بابای علیکوچولو نمیدیدن!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «فیل برقی»
علی کوچولو چند روزی بود که شبها تنها توی اتاقش میخوابید. یک شب، وقتی به اتاقش رفت، همین که چراغ اتاق را خاموش کرد و توی تختش دراز کشید، چشمش به یک چیز وحشتناک افتاد! یک فیل بزرگ با خرطوم دراز و گوشهای پهن گوشه اتاق علی توی تاریکی ایستاده بود! علی شروع…
Forwarded from آی قصه
🍁 قصهی «
✍️ نوشتهی الهه ایزدیخواه
درخت سیب دوست نداشت لباس سبز بهارشو عوض کنه. اما باد اومد و پاییز رو با خودش آورد و لباس درخت سیب خیلی قشنگ شد.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
عروس پاییز
»✍️ نوشتهی الهه ایزدیخواه
درخت سیب دوست نداشت لباس سبز بهارشو عوض کنه. اما باد اومد و پاییز رو با خودش آورد و لباس درخت سیب خیلی قشنگ شد.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «عروس پاییز»
درخت سیب کوچولو تابستان امسال، توی بیشه زار، کنار رودخانه به دنیا آمد. درخت سیب کوچولو لباس سبزی به تنش بود و اونو خییییییلی دوست داشت. هر روز لباسش را مرتب میکرد و همهی برگهایش را یکی یکی تمیز میکرد و توی رودخانه خودش را نگاه میکرد و از خوشحالی، با…
آی قصه
🐛 قصهی «هزارپای پابرهنه» ✍️ نوشتهی سپیده علیزاده 🎙 قصهگو: یاشار ابراهیمی 👩🎨 تصویرگر: سوسن آذری ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
🐛 قصهی «هزارپای پابرهنه»
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
یک روز صبح در قصر هزارپا، شاهزاده از خواب بیدار شد و دید کفشهایش دیگر اندازهی پاهایش نیستند. او گریهکنان پیش پدر و مادرش رفت. هزارپای پادشاه و هزارپای ملکه دستور دادند کفشدوزکهای سرزمین جمع شوند و فکری برای کفشهای هزارپا کنند.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
یک روز صبح در قصر هزارپا، شاهزاده از خواب بیدار شد و دید کفشهایش دیگر اندازهی پاهایش نیستند. او گریهکنان پیش پدر و مادرش رفت. هزارپای پادشاه و هزارپای ملکه دستور دادند کفشدوزکهای سرزمین جمع شوند و فکری برای کفشهای هزارپا کنند.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «هزارپای پابرهنه»
صبح یه روز پنجشنبه، هزارپای پادشاه و هزارپای ملکه توی خواب شیرینشان بودن که پسرشان، «شاهزاده هزارپا»، گریهکنان آمد توی اتاق و گفت: «بیدار شید! بیدار شید!» پادشاه و ملکه که حسابی ترسیده بودند، پرسیدند: «چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ جاییت زخمی شده؟ نکنه دزد اومده…
آی قصه
⛄️ قصهی «بازی جدید عرفان» ✍️ نوشتهی نسیم مرعشی 🎙 قصهگو: منصوره صالحی 👩🎨 تصویرگر: مهدیه قاسمی ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
⛄️ قصهی «بازی جدید عرفان»
✍️ نوشتهی نسیم مرعشی
عرفانکوچولو که هنوز به سن مدرسهرفتن نرسیده بود، توی خونه حوصلهش سر میرفت و دنبال یک بازی جدید بود. بچههای بزرگتر نمیذاشتن عرفان باهاشون برفبازی کنه. برای همین با کمک مامانش نشست و شروع کرد به آدم برفی ساختن. کمکم همهی بچهها جمع شدن و از بازی جدید عرفان خوششون اومد.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی نسیم مرعشی
عرفانکوچولو که هنوز به سن مدرسهرفتن نرسیده بود، توی خونه حوصلهش سر میرفت و دنبال یک بازی جدید بود. بچههای بزرگتر نمیذاشتن عرفان باهاشون برفبازی کنه. برای همین با کمک مامانش نشست و شروع کرد به آدم برفی ساختن. کمکم همهی بچهها جمع شدن و از بازی جدید عرفان خوششون اومد.
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «بازی جدید عرفان»
عرفان کوچولو حوصلهاش سر رفته بود. همینجوری نشسته بود پشت پنجره و به برادر بزرگش آرمان نگاه میکرد که داشت توی پارک روبهروی خانه با دوستانش برف بازی میکرد. دو سه روز بود که پشت سر هم برف میآمد و دیشب اخبار گفته بود که آن روز مدرسهها تعطیل است. عرفان…
آی قصه
قصهی «سرزمین جورابهای گمشده» 🧦 ✍️ نوشتهی سپیده علیزاده 🎙 قصهگو: یاشار ابراهیمی 👩🎨 تصویرگر: مهدیه قاسمی ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
قصهی «سرزمین جورابهای گمشده» 🧦
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
یه شب جمعه، مامان ماهان کوچولو بهش گفت لباسهات را بپوش تا با هم برویم پارک. ماهان لباسهاش رو سریع پوشید و بعد رفت سراغ کشو که جورابهای تمیزش رو بپوشه. اما از جورابها خبری نبود. مامان ماهان که دید خبری از جورابها نیست به ماهان گفت، خیلی خب! مثل اینکه باید به جای پارک، به سرزمین جورابهای گمشده سفر کنیم!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
یه شب جمعه، مامان ماهان کوچولو بهش گفت لباسهات را بپوش تا با هم برویم پارک. ماهان لباسهاش رو سریع پوشید و بعد رفت سراغ کشو که جورابهای تمیزش رو بپوشه. اما از جورابها خبری نبود. مامان ماهان که دید خبری از جورابها نیست به ماهان گفت، خیلی خب! مثل اینکه باید به جای پارک، به سرزمین جورابهای گمشده سفر کنیم!
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
Telegraph
قصهی «سرزمین جورابهای گمشده»
یه شب جمعه، مامان ماهان کوچولو بهش گفت لباسهات را بپوش تا با هم برویم پارک. ماهان که حسابی خوشحال شده بود، سریع دوید توی اتاقش، لباسهای مورد علاقهش را از توی کمد بیرون آورد و تن کرد. بعد رفت سراغ کشو تا جورابهای سبز راهراه تمیزش را بردارد و بپوشد. اما…
آی قصه
❄️ قصهی «آدمآهنیهای ضدزنگ برفبازی میکنند» ✍️ نوشتهی سپیده علیزاده 🎙 قصهگو: یاشار ابراهیمی 👩🎨 تصویرگر: مجتبی حیدرپناه ـــــــــــــــ 🧚♂️ #آی_قصه ⭐️ https://t.me/iGhe3
❄️ قصهی «آدمآهنیهای ضدزنگ برفبازی میکنند»
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
توی دنیای آدمآهنیها هیچکس از زمستان خوشش نمیآمد. چون زمستانها یک عالمه برف میبارید و آدمآهنیها اصلا خیسی برف را دوست نداشتند. آدمآهنیهای بزرگتر برای آدمآهنیهای کوچکتر که برف ندیده بودند از برفها میگفتند؛ آدمآهنیهای کوچکتر از شنیدن این حرف ذوقزده میشدند و از بزرگترها میپرسیدند: «برف قشنگ است؟سرد است؟ سفید است؟» و آنها جواب میدادند که «بلههههه. بله».
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3
✍️ نوشتهی سپیده علیزاده
توی دنیای آدمآهنیها هیچکس از زمستان خوشش نمیآمد. چون زمستانها یک عالمه برف میبارید و آدمآهنیها اصلا خیسی برف را دوست نداشتند. آدمآهنیهای بزرگتر برای آدمآهنیهای کوچکتر که برف ندیده بودند از برفها میگفتند؛ آدمآهنیهای کوچکتر از شنیدن این حرف ذوقزده میشدند و از بزرگترها میپرسیدند: «برف قشنگ است؟سرد است؟ سفید است؟» و آنها جواب میدادند که «بلههههه. بله».
متن کامل قصه رو اینجا بخونید
🧚♂️ #آی_قصه #متن_قصه
⭐️ https://t.me/iGhe3