خاندان من افسانه ای دیرین از دو اژدهای برادر را روایت میکنند: اژدهای باد شمال و اژدهای باد جنوب. با همدیگر، آنان نگاهبان تعادل و توازن در بهشت بودند.
ولی برسر اینکه کدامیک شایسته تر میتوانست بر سرزمینشان حکومت کند، دو برادر درگیر شدند. اختلاف آنان به خشونت گروید و نبرد خصمانه ی آن دو آسمان ها را تیره کرد، تا زمانی که اژدهای باد جنوب برادرش را از پای درآورد و اژدهای مغلوب بر زمین سقوط کرد و آن را شکافت. اژدهای باد جنوب پیروز گشته بود، ولی با گذر زمان او تنهایی اش را دریافت، و لذت پیروزی به خاکستر تبدیل گشت.
سالیان طولانی، رنجش اژدهای مأیوس جهان را به ناسازگاری کشاند، و تلخ کامگی و اندوه تنها احساسات او بود. روزی، غریبه ای بر اژدها وارد شد و سؤال کرد: "ای والا اژدها، از چه اینگونه آشفته ای." اژدها پاسخش داد: "در طلب قدرت، من برادرم را به قتل رساندم؛ ولی بدون او، من گم گشته ام." غریبه پاسخ داد: "تو جراحات زیادی بر خود وارد کرده ای ... ولی اکنون، باید التیام یابی. همچون من، بر دو پا بر زمین قدم بگذار؛ ارزش را در فروتنی جستجو کن. آنگاه، آرامش را خواهی یافت."
اژدها بر زمین زانو نهاد. برای اولین بار او قادر بود جهان اطرافش را به وضوح مشاهده کند، و او انسان گشت. غریبه خود را به عنوان برادر از دست رفته اش آشکار کرد. بار دیگر متحد گشته، دو برادر آغاز به بازسازی آنچه که روزی نابود گردانده بودند کردند.
#Lore #Story
@iHeroes
ولی برسر اینکه کدامیک شایسته تر میتوانست بر سرزمینشان حکومت کند، دو برادر درگیر شدند. اختلاف آنان به خشونت گروید و نبرد خصمانه ی آن دو آسمان ها را تیره کرد، تا زمانی که اژدهای باد جنوب برادرش را از پای درآورد و اژدهای مغلوب بر زمین سقوط کرد و آن را شکافت. اژدهای باد جنوب پیروز گشته بود، ولی با گذر زمان او تنهایی اش را دریافت، و لذت پیروزی به خاکستر تبدیل گشت.
سالیان طولانی، رنجش اژدهای مأیوس جهان را به ناسازگاری کشاند، و تلخ کامگی و اندوه تنها احساسات او بود. روزی، غریبه ای بر اژدها وارد شد و سؤال کرد: "ای والا اژدها، از چه اینگونه آشفته ای." اژدها پاسخش داد: "در طلب قدرت، من برادرم را به قتل رساندم؛ ولی بدون او، من گم گشته ام." غریبه پاسخ داد: "تو جراحات زیادی بر خود وارد کرده ای ... ولی اکنون، باید التیام یابی. همچون من، بر دو پا بر زمین قدم بگذار؛ ارزش را در فروتنی جستجو کن. آنگاه، آرامش را خواهی یافت."
اژدها بر زمین زانو نهاد. برای اولین بار او قادر بود جهان اطرافش را به وضوح مشاهده کند، و او انسان گشت. غریبه خود را به عنوان برادر از دست رفته اش آشکار کرد. بار دیگر متحد گشته، دو برادر آغاز به بازسازی آنچه که روزی نابود گردانده بودند کردند.
#Lore #Story
@iHeroes
هاگر، رهبر ریورپاو، گروهی از کفتار-انسان های شریری است که در امتداد جاده های جنگل الوین کمین میکردند و تاجران و دیگر قربانیانشان را مورد حملات غافلگیرانه قرار میدادند. گرچه بسیاری هاگر را بیش از یک مزاحم به شمار نمی آوردند، ارتش استورم ویند برای قتل او پاداش قرار داد. پاداشی که صدها نفر که به گمان خود ماجراجویانی جسور بودند، برای بدست آوردن آن دست بکار شدند. نهایتا، او دستگیر و به زندانهای استورم ویند برده شد. جایی که او شورشی را رهبری کرد و فرار جسورانه اش را انجام داد.
اکنون، غالب بر جنگل الوین و مهارتهایی که فراتر از سطح این محل هستند، هاگر در جستجوی طعمه های آسان بیشتر به نکسوس آمده است.
#Story #Lore
@iHeroes
اکنون، غالب بر جنگل الوین و مهارتهایی که فراتر از سطح این محل هستند، هاگر در جستجوی طعمه های آسان بیشتر به نکسوس آمده است.
#Story #Lore
@iHeroes
بخش اول: شاه لیوریک
از شرق حاکمی برخواهد خاست که فرمانروایی او با خون آغاز گشته و به استخوان ختم میگردد. با درخشش شهاب سنگی او به دست انسانهای حقیقی/زنی منتخب، برای سومین و آخرین بار میمیرد.
شاه لیوریک پیش از این فرمانروای کاندورس بود. درحالیکه زمانی از پیروان معتقد آیین زاکاروم بود، سرانجام بدست دیابلو فاسد گشت، که نتیجهی آن پایان نسل، فرمانرواییش و هر آن چیزی بود که برایش کوشیده بود.
یادداشت لیوریک:
ما هم اکنون به تریسترام رسیدهایم و باید بگویم اندکی مبهوت گشتهام. اینجا مردابی پرگشته از بردگان و غلامان بیچاره و یک صومعهی باستانی و مخروبه است که اصلا در منزلت پادشاه کاندورس نیست! دلیل آنکه لازاروس اینگونه مصمم بود که این مکان تبدیل به پایگاه جدیدمان شود را نمیتوانم درک کنم.
لیوریک زادهی کیجیستان بود. در مقطعی از سدهی سیزدهم، او به دستور کلیسای زاکاروم به سرزمینهای کاندورس آمد و به نام زاکاروم خود را شاه خواند. او از فساد زاکاروم به دست مفیستو و اینکه لازاروس، به طرز زیرکانهای متاثر از مفیستو بنا بود تا از قرارگیری تریسترام، مقبرهی دیابلو، به عنوان پایگاه جدید او اطمینان حاصل کند، ناآگاه بود.
لیوریک علاوه بر خانوادهاش، شوالیه ها و کشیشهایش را به همراه خود آورده بود که این دو، نظام نور را تشکیل میدادند. همراه با مشاورش، لازاروس، لیوریک و پیروانش جهت تصاحب صومعهی فرتوت دامنهی شهر به عنوان پایگاه خود، به سوی تریسترام رهسپار گشتند. گرچه مردم کاندورس از اینکه زیر سلطهی یک شاه بیگانه قرار گیرند، راضی نبودند، لیوریک عادلانه به آنان خدمت کرد. سرانجام رعایا به دلیل قلب پاک و اعمال خالصانهی او، شروع به تکریم وی کردند. نمونهی آن گریسوالد بود که تاج و شمشیر میثریل لیوریک را ساخت.
#Story #Lore #Leoric
@iHeroes
از شرق حاکمی برخواهد خاست که فرمانروایی او با خون آغاز گشته و به استخوان ختم میگردد. با درخشش شهاب سنگی او به دست انسانهای حقیقی/زنی منتخب، برای سومین و آخرین بار میمیرد.
شاه لیوریک پیش از این فرمانروای کاندورس بود. درحالیکه زمانی از پیروان معتقد آیین زاکاروم بود، سرانجام بدست دیابلو فاسد گشت، که نتیجهی آن پایان نسل، فرمانرواییش و هر آن چیزی بود که برایش کوشیده بود.
یادداشت لیوریک:
ما هم اکنون به تریسترام رسیدهایم و باید بگویم اندکی مبهوت گشتهام. اینجا مردابی پرگشته از بردگان و غلامان بیچاره و یک صومعهی باستانی و مخروبه است که اصلا در منزلت پادشاه کاندورس نیست! دلیل آنکه لازاروس اینگونه مصمم بود که این مکان تبدیل به پایگاه جدیدمان شود را نمیتوانم درک کنم.
لیوریک زادهی کیجیستان بود. در مقطعی از سدهی سیزدهم، او به دستور کلیسای زاکاروم به سرزمینهای کاندورس آمد و به نام زاکاروم خود را شاه خواند. او از فساد زاکاروم به دست مفیستو و اینکه لازاروس، به طرز زیرکانهای متاثر از مفیستو بنا بود تا از قرارگیری تریسترام، مقبرهی دیابلو، به عنوان پایگاه جدید او اطمینان حاصل کند، ناآگاه بود.
لیوریک علاوه بر خانوادهاش، شوالیه ها و کشیشهایش را به همراه خود آورده بود که این دو، نظام نور را تشکیل میدادند. همراه با مشاورش، لازاروس، لیوریک و پیروانش جهت تصاحب صومعهی فرتوت دامنهی شهر به عنوان پایگاه خود، به سوی تریسترام رهسپار گشتند. گرچه مردم کاندورس از اینکه زیر سلطهی یک شاه بیگانه قرار گیرند، راضی نبودند، لیوریک عادلانه به آنان خدمت کرد. سرانجام رعایا به دلیل قلب پاک و اعمال خالصانهی او، شروع به تکریم وی کردند. نمونهی آن گریسوالد بود که تاج و شمشیر میثریل لیوریک را ساخت.
#Story #Lore #Leoric
@iHeroes
بخش دوم: فساد لیوریک
یادداشت لیوریک:
من مطمئن گشتهام که موجودی بدذات سعی در تسخیر افکارم دارد. نداهایی که مرا به کارهای دهشتناک وامیدارند، و زمانهایی که بهنظر میرسد تسلط بر بدنم را از دست میدهم. لازاروس میداند؛ شکی در این نیست. او زمانی که مرا خلاف این موضوع تصور میکند، بهنظر به طرز عجیبی به من نگاه میکند.
لیوریک اطلاع نداشت که پایگاهش مقبرهی دیابلو بود که مدتها پیش توسط هورادریم، در دخمههای زیر کلیسا محبوس گشته بود. لازاروس با شکستن سنگروح دیابلو، تحت تسخیر ارباب وحشت آمده بود. نیازمند به پیوندی با جهان، دیابلو قویترین روح موجود را بهعنوان میزبان خود برگزید.
لیوریک، بدون آنکه بداند، ماهها علیه خواست دیابلو جنگید. او درحالیکه که احساس میکرد توسط اهریمنی نامعلوم تسخیر گشته است، با باور اینکه زهد و تقوایش برای بیرون راندن فساد شیطان کافی است اوضاع خود را از نزدیکان خود مخفی نگاه میداشت. در این مورد او سخت در اشتباه بود، و دیابلو با زدودن هرگونه شرف و فضیلتی، لیوریک را از درون تهی کرد. لازاروس نیز که اکنون زیرسلطهی دیابلو بود، تمام زمانش را در کنار اربابش میگذراند و سوگند یاد کرده بود تا اوضاع لیوریک را یک راز نگاه دارد. با این وجود، تغییر سلوک لیوریک بر مردمش آشکار گشت و چهرهی سابقا شکوهمند او با زوال عقلش، زشت و نابود گردید. درحالیکه روزبهروز آشفتهتر میشد، لیوریک شوالیههایش را به شهرهای دورافتاده فرستاد تا آنان را مجبور به فرمانبرداری کند و فرمان اعدام فوری هرکسی که تصمیمات و صلاحیتش را زیر سوال میبرد را داد. در اوج جنون، لیوریک گرز خود را بر درباریها، نوکران و حتی اشخاص عالیرتبهی خارجی میکوبید و رنجش خود را اینگونه بروز میداد. گفته میشود که حتی نگاهی سرسری به سوی لیوریک کافی بود تا بدگمانی و همهدشمنپنداری بی حد و حصر او مرگ را به ارمغان بیاورد. در زمینهای شکار، که زمانی شکار را در آنها رهبری کرده بود، اکنون هر رعیتی را که بر سر راه خود میدید به قتل میرساند. مردمان که از اقدامات لیوریک وحشت کرده بودند، او را "شاه سیاه" نامیدند.
لازاروس، نگران از بدگمانیهایی که مردم نسبت به لیوریک داشتند، شاه اکنون متوهم را متقاعد ساخت که پادشاهی وستمارچ قصد براندازی او و تصاحب کاندورس را دارد و او را برای اعلان جنگ فریب داد، که به موجب آن هم توجه مردم منحرف میشد و هم زمانی که ارتش وستمارچ ناگزیر ارتش کاندورس را درهم میکوبید، بسیاری از شوالیههای دردسرساز به کام مرگ فرستاده میشدند. همزمان، کشیشهای لیوریک نیز بعنوان پیک فرستاده شدند. در نتیجهی نفوذ لازاروس، لیوریک حتی دستور اعدام ملکه آسیلا، همسر خودش را نیز داد.
#Story #Lore #Leoric
@iHeroes
یادداشت لیوریک:
من مطمئن گشتهام که موجودی بدذات سعی در تسخیر افکارم دارد. نداهایی که مرا به کارهای دهشتناک وامیدارند، و زمانهایی که بهنظر میرسد تسلط بر بدنم را از دست میدهم. لازاروس میداند؛ شکی در این نیست. او زمانی که مرا خلاف این موضوع تصور میکند، بهنظر به طرز عجیبی به من نگاه میکند.
لیوریک اطلاع نداشت که پایگاهش مقبرهی دیابلو بود که مدتها پیش توسط هورادریم، در دخمههای زیر کلیسا محبوس گشته بود. لازاروس با شکستن سنگروح دیابلو، تحت تسخیر ارباب وحشت آمده بود. نیازمند به پیوندی با جهان، دیابلو قویترین روح موجود را بهعنوان میزبان خود برگزید.
لیوریک، بدون آنکه بداند، ماهها علیه خواست دیابلو جنگید. او درحالیکه که احساس میکرد توسط اهریمنی نامعلوم تسخیر گشته است، با باور اینکه زهد و تقوایش برای بیرون راندن فساد شیطان کافی است اوضاع خود را از نزدیکان خود مخفی نگاه میداشت. در این مورد او سخت در اشتباه بود، و دیابلو با زدودن هرگونه شرف و فضیلتی، لیوریک را از درون تهی کرد. لازاروس نیز که اکنون زیرسلطهی دیابلو بود، تمام زمانش را در کنار اربابش میگذراند و سوگند یاد کرده بود تا اوضاع لیوریک را یک راز نگاه دارد. با این وجود، تغییر سلوک لیوریک بر مردمش آشکار گشت و چهرهی سابقا شکوهمند او با زوال عقلش، زشت و نابود گردید. درحالیکه روزبهروز آشفتهتر میشد، لیوریک شوالیههایش را به شهرهای دورافتاده فرستاد تا آنان را مجبور به فرمانبرداری کند و فرمان اعدام فوری هرکسی که تصمیمات و صلاحیتش را زیر سوال میبرد را داد. در اوج جنون، لیوریک گرز خود را بر درباریها، نوکران و حتی اشخاص عالیرتبهی خارجی میکوبید و رنجش خود را اینگونه بروز میداد. گفته میشود که حتی نگاهی سرسری به سوی لیوریک کافی بود تا بدگمانی و همهدشمنپنداری بی حد و حصر او مرگ را به ارمغان بیاورد. در زمینهای شکار، که زمانی شکار را در آنها رهبری کرده بود، اکنون هر رعیتی را که بر سر راه خود میدید به قتل میرساند. مردمان که از اقدامات لیوریک وحشت کرده بودند، او را "شاه سیاه" نامیدند.
لازاروس، نگران از بدگمانیهایی که مردم نسبت به لیوریک داشتند، شاه اکنون متوهم را متقاعد ساخت که پادشاهی وستمارچ قصد براندازی او و تصاحب کاندورس را دارد و او را برای اعلان جنگ فریب داد، که به موجب آن هم توجه مردم منحرف میشد و هم زمانی که ارتش وستمارچ ناگزیر ارتش کاندورس را درهم میکوبید، بسیاری از شوالیههای دردسرساز به کام مرگ فرستاده میشدند. همزمان، کشیشهای لیوریک نیز بعنوان پیک فرستاده شدند. در نتیجهی نفوذ لازاروس، لیوریک حتی دستور اعدام ملکه آسیلا، همسر خودش را نیز داد.
#Story #Lore #Leoric
@iHeroes
بخش پایانی: هبوط شاه لیوریک و برخاست پادشاه اسکلت
آخرین سخنان لیوریک خطاب به لاچدانان و شوالیههایش:
خائنان! سپاهیان کاندورس حتی در مرگ نیز شاهشان را پیروی میکنند، حتی اگر شما سرپیچی کنید.
در نبود افرادی پیجو، دیابلو جهت تصاحب کالبدش، آزادانه ضمام امور را بدست گرفت؛ گرچه، دیابلو پی برد که بخشی از روح شاه همچنان علیه او میجنگید، و او هنوز قادر نبود وی را کاملا تحت فرمان آورد. درنتیجه او تلاش برای تصاحب لیوریک را پایان داد، و وی را درمانده و دیوانه رها کرد، و درعوض پسر کوچک لیوریک، آلبرشت، را بسیار آسانتر تحت فرمان خود گرفت.
زمانی که لیوریک متوجه غیبت پسرش شد، در خشم غوطهور شد و بسیاری از مردمان بیگناه را به جرم ربودن شاهزاده اعدام نمود، و با گذشت هر روز، بیشتر در جنون فرو میرفت. سرانجام او بدست ستوان خود، شوالیه لاچدانان، که از جنگ با وستمارچ برگشته و متوجه گشته بود که او نیز به جرم ربودن شاهزاده متهم شده، و شاه فقط یک دیوانهی هذیانگو است که نگهبانانش را مامور به کشتن شوالیههایی که بازمیگشتند میکند، به قتل رسید. شوالیهها وارد پیکار گشتند و لاچدانان عاجزانه از لیوریک تقاضا کرد تا دلیل اقداماتش را توضیح دهد. لیوریک صرفا به سوی او تف انداخت و لاچدانان و مردانش را محکوم به خیانت کرد. لاچدانان با اندوه سرور خود را به قتل رساند و لیوریک در آخرین لحظات، او و تمام شوالیه هایش را نفرین کرد.
لیوریک به دشمنانش:
گرمای زندگانی وارد مقبرهی من شده است. ای انسان فانی، خود را برای خدمت جاودانه به اربابم آماده گردان!
لیوریک، علیرغم جنایاتی که مرتکب گشته بود، در یک خاکسپاری شایسته، زیر کلیسای جامع دفن شد. او همراه با جوشنش در مقبرههای سلطنتی به خاک سپرده شد. متاسفانه، دیابلو حتی راضی به رها گذاشتن لیوریک در آرامش مرگ نیز نبود و لیوریک را در هیبت یک جنگسالار از گوربرخاستهی قدرتمند، که پادشاه اسکلت نامیده شد، از مرگ برخیزاند. به استثنای خود لاچدانان که همچنان پندارش را نگاه داشت و جسورانه تصمیم گرفت تا از پلکان کلیسای جامع پایین رود تا در تنهایی جان دهد و درصورت سقوط در تاریکیای که گریبان مردانش را گرفته بود، خطری برای تریسترام ایجاد نکند؛ تمام شوالیههای لاچدانان به یکباره مغلوب گشتند و به شوالیههای دوزخ وحشتناک تبدیل گشتند.
پادشاه اسکت، درحالیکه سپاهی ازگوربرخاسته را فرماندهی میکرد و سرانجام به خدمت اهریمنی که در زندگانی در برابرش ایستادگی کرده درآمده بود، آماده گشته بود تا فوج سربازان ازگوربرخاستهاش را بر سطح زمین آورده و تریسترام را درهم بکوبد. بسیاری از افراد جسور تلاش به کشتن لیوریک کردند ولی سرانجام ناکام ماندند. هرچند او توسط پسر بزرگش، ایدن، و دو قهرمان دیگر به هلاکت رسید. آنان درحالیکه بالای سر شاه مردهشان ایستاده بودند، بر او سوگند خوردند که پسرش را خواهند یافت.
#Story #Lore #Leoric
@iHeroes
آخرین سخنان لیوریک خطاب به لاچدانان و شوالیههایش:
خائنان! سپاهیان کاندورس حتی در مرگ نیز شاهشان را پیروی میکنند، حتی اگر شما سرپیچی کنید.
در نبود افرادی پیجو، دیابلو جهت تصاحب کالبدش، آزادانه ضمام امور را بدست گرفت؛ گرچه، دیابلو پی برد که بخشی از روح شاه همچنان علیه او میجنگید، و او هنوز قادر نبود وی را کاملا تحت فرمان آورد. درنتیجه او تلاش برای تصاحب لیوریک را پایان داد، و وی را درمانده و دیوانه رها کرد، و درعوض پسر کوچک لیوریک، آلبرشت، را بسیار آسانتر تحت فرمان خود گرفت.
زمانی که لیوریک متوجه غیبت پسرش شد، در خشم غوطهور شد و بسیاری از مردمان بیگناه را به جرم ربودن شاهزاده اعدام نمود، و با گذشت هر روز، بیشتر در جنون فرو میرفت. سرانجام او بدست ستوان خود، شوالیه لاچدانان، که از جنگ با وستمارچ برگشته و متوجه گشته بود که او نیز به جرم ربودن شاهزاده متهم شده، و شاه فقط یک دیوانهی هذیانگو است که نگهبانانش را مامور به کشتن شوالیههایی که بازمیگشتند میکند، به قتل رسید. شوالیهها وارد پیکار گشتند و لاچدانان عاجزانه از لیوریک تقاضا کرد تا دلیل اقداماتش را توضیح دهد. لیوریک صرفا به سوی او تف انداخت و لاچدانان و مردانش را محکوم به خیانت کرد. لاچدانان با اندوه سرور خود را به قتل رساند و لیوریک در آخرین لحظات، او و تمام شوالیه هایش را نفرین کرد.
لیوریک به دشمنانش:
گرمای زندگانی وارد مقبرهی من شده است. ای انسان فانی، خود را برای خدمت جاودانه به اربابم آماده گردان!
لیوریک، علیرغم جنایاتی که مرتکب گشته بود، در یک خاکسپاری شایسته، زیر کلیسای جامع دفن شد. او همراه با جوشنش در مقبرههای سلطنتی به خاک سپرده شد. متاسفانه، دیابلو حتی راضی به رها گذاشتن لیوریک در آرامش مرگ نیز نبود و لیوریک را در هیبت یک جنگسالار از گوربرخاستهی قدرتمند، که پادشاه اسکلت نامیده شد، از مرگ برخیزاند. به استثنای خود لاچدانان که همچنان پندارش را نگاه داشت و جسورانه تصمیم گرفت تا از پلکان کلیسای جامع پایین رود تا در تنهایی جان دهد و درصورت سقوط در تاریکیای که گریبان مردانش را گرفته بود، خطری برای تریسترام ایجاد نکند؛ تمام شوالیههای لاچدانان به یکباره مغلوب گشتند و به شوالیههای دوزخ وحشتناک تبدیل گشتند.
پادشاه اسکت، درحالیکه سپاهی ازگوربرخاسته را فرماندهی میکرد و سرانجام به خدمت اهریمنی که در زندگانی در برابرش ایستادگی کرده درآمده بود، آماده گشته بود تا فوج سربازان ازگوربرخاستهاش را بر سطح زمین آورده و تریسترام را درهم بکوبد. بسیاری از افراد جسور تلاش به کشتن لیوریک کردند ولی سرانجام ناکام ماندند. هرچند او توسط پسر بزرگش، ایدن، و دو قهرمان دیگر به هلاکت رسید. آنان درحالیکه بالای سر شاه مردهشان ایستاده بودند، بر او سوگند خوردند که پسرش را خواهند یافت.
#Story #Lore #Leoric
@iHeroes