Hossein Ronaghi - حسین رونقی
28K subscribers
623 photos
390 videos
2 files
387 links
Download Telegram
Mohammad Mokhtari - Labat Kojast !
شعر «لبت کجاست؟» از زنده یاد #محمد_مختاری

و شب که تا زانو می‌رسد تحمل را کوتاه می‌کند...

@HosseinRonaghi
شعر «نزدیک شو...» از #محمد_مختاری

نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است.
زنجیره‌ی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقه‌های نگاه
در هم قرار نمی‌گیرند.

دنیا نشانه‌های ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.

نزدیک شو اگرچه حضورت ممنوع است.

وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره‌ به صفت‌هایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی صدایت
لغزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرّق درد برآمد.

یک یک درآمدیم در هندسه‌ی انتظار
و هرکدام روی نیمکتی یا که زیر طاقی
و گوشه‌ی میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش
آراسته است.
و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتا روی نیمکتی نمی‌بایست بنشینی
و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری.

نزدیک شو اگرچه قرارت ممنوع است.

هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد
بر صفحه‌ی صبور
وقتی که ماهواره‌های طاق و نیمکت در خلاء بگردد
و چهره‌ها تنها سیاه و سفید منعکس شود
و نیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخه‌های منفی باقی مانده باشد.

نوری معلق است در اشاره‌های ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشم‌انتظار شکی فسفرین
و برگ ترس‌خورده‌ی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟

نزدیک شو اگرچه تصویرت ممنوع است.

ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربه‌‌ای که هر ساعت نواخته می‌شود تَرَک برمی‌دارد خواب آب
و چهره‌ای پریشان موج در موج
می‌گردد و هوای خود را می‌جوید
در بازتاب گنگ سکه‌ای که در آب انداخته‌ست.

پا می‌کشند سایه‌های مضطرب
در هیبت مدور نارون‌ها
و باد لحظه به لحظه نشانه‌ها را می‌گرداند دورتادور میدان
اینجا خزه به حلقه‌ی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی صورت شب لک انداخته است

نزدیک شو اگرچه رؤیایت ممنوع است.

می‌بینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقه‌ی عزایی که کم‌کم عادی شده‌ست.

این یأس مخملینه‌ی ماست
یا توده‌ی غبارگون وهمی برانگیخته؟
که بی‌تحاشی مدارهای درهم را چون ستاره‌ای دنباله‌دار می‌پیماید؟
آرامشی‌ست که بر باد رفته است؟
یا سایه‌ی پذیرشی‌ست که خون را پوشانده است؟
بی‌آنکه استعاره‌های وجدان از طمعش برکنار مانده باشد.

نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.

می‌شنوم طنین تنت می‌آید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متأثر می‌کند.
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقه‌ی نگاهت قرار بگیرم.

چیزی به صبح نمانده ست
و آخرین فرصت با نامت در گلویم می‌تابد.
ماه شکسته صفحه‌ی مهتاب را ناموزون می‌گرداند
و تاب می‌خورد حلقه ی طناب بر چوبه ی بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.

@HosseinRonaghi
بنویس اکنون کجاست، رویامان کجاست؟ کجاست بند بند استخوان‌هامان، کجاست؟ کجاست حرف‌های گمشده که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟

بنویس آزادی رویایِ ساده‌ایی است که خاک، هر شب در اعماق ناپیدایش فرو می‌رود و صبح از حواشی پیدایش بر می‌آید و این زبان اگر چه به تلفظش عادت نکرده است‌، صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است.

 بنویس عشق اسم شبی است هنوز، که ما را در ورطه‌های دنیا حق حضور داده‌است و سایه‌هامان را از دیوارهای کهنه گذرانده است، و می‌گذراند اگر چه بوی کهنگی اکنون مشام‌مان را بیازارد و از چهار جانب، خو گیریم و اُخت شویم و شک کنیم و شک و یقین بیامیزند و میخکوبمان کنند و بر آشوبیم و باز بنویسیم،
که ما همچنان می‌نویسیم،
که ما همچنان در اینجا ماندیم،
مثل درخت که مانده است،
مثل گرسنگی که اینجا مانده است
و مثل سنگ‌ها که مانده‌اند
و مثل درد که مانده است
و مثل خاک که مانده است
و مثل شب که هنوز مثل روز مانده است
و مثل ساعت و نبض و خاموشی،
مثل شعر و فراموشی،
مثل وهن و
مثل دوست داشتن،
مثل پرنده،
مثل فقر،
مثل شک،
مثل یقین،
مثل آتش،
مثل فکر،
مثل برق،
مثل تنهایی،
مثل فن،
مثل شبنم،
مثل خشونت،
مثل دانایی،
مثل نسبیت،
مثل ترس،
مثل تهور،
مثل قتل،
مثل سلول،
مثل میکرب،
مثل آرزو،
مثل عدم حتمیت،
مثل آزادی
و مثل استبداد
و مثل هر چیزی که از ما نشانه ای دارد و ما از آن نشانه ای داریم.

ما شاهد شعارها و شعرهای خویشتنیم و شاهد یقین و تردید خویشتنیم و شاهد فساد و رشد خویشتنیم و با همین شعاع که آسان می‌نماید، قوس دوام را تا اینجا پیموده‌ایم و دایره هر دم بزرگتر شده‌است
تا ذره ذره‌یِ خویشتن را گرد آوریم
و باز به پا شود
و باز گرد آوریم
و باز حنجره به حنجره بخوانیم و خاموش شویم
و باز بخوانیم
و لحظه به لحظه رویامان را بنویسیم و خط زنند و باز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز حرف به حرف بنویسیم و باز بنویسیم و باز . . . 

واگویه
#محمد_مختاری

@Hosseinronaghi
Mohammad Mokhtari - Labat Kojast !
شعر «لبت کجاست؟» از زنده یاد #محمد_مختاری

و شب که تا زانو می‌رسد تحمل را کوتاه می‌کند...

@Hosseinronaghi
چه فرق می‌کرد زندانی در چشم انداز باشد یا دانشگاهی؟

صدا که می‌شکند
حرف که چرک می‌کند
جمله‌ها که نقطه چین می‌شوند
پیری یا بچه‌ای که خود را می‌کُشد
تازه معنا روشن می‌شود

گذاره‌ای اصلا نا‌تمام
و تازه این بی‌تابی که هیچ چیز آرامش نمی‌کند
در التهاب درهایی که باز می‌شوند و درهایی که بسته می‌شوند
کتاب‌هایی که باز می‌شوند و دست‌هایی که بسته می‌شوند
دست‌هایی که سنگ‌ها را می‌پرانندو سارهایی که از درخت‌ها می‌پرند
درخت‌هایی که دار می‌شوند
دهان‌هایی که کج می‌شوند
زبان‌هایی که لال مانی می‌گیرند
صدای گُنگ و چشم انداز گُنگ و خواب گُنگ
و همهمه
که می‌انبوهد
می‌ترکد
رویا که تکه تکه می‌پراکند
دانشگاهی که حل می‌شود در زندانی و چشم اندازی که از هم می‌پاشد
خوابی که می‌شِکَند در چشم و چشم که میخ می‌شود در نقطه‌ای
و نقطه
که می‌ماند مَنگ در گوشه‌ای از کاسه سَر که همچنان غلت می‌خورد
غلت می‌خورد
غلت می‌خورد

#محمد_مختاری

@Hosseinronaghi
ما حق داریم...

وقتی بازداشت بودم، حکم بازداشت پدر‌ و بردارم‌ رو نشون دادن گفتن: می‌خوای پدر و برادرت رو بگیریم؟
گفتم: چرا تا الان نگرفتید؟ (حکم بازداشت برای دو هفته قبل‌تر بود)
گفت: نخواستیم اذیت بشی و بشن!
گفتم: حکم قضاییه برید اجراش کنید! بگیریدشون!
گفت: یعنی تو می‌خوای بگیریمشون؟
گفتم: خب اگر به حرف منه هیچ کسی رو بازداشت نکنید، ولی حکم قضاییه باید برید بگیریدشون!
گفت: خیلی بی‌وجدانی
گفتم: تو می‌خوای بری بازداشتشون کنی! من بی‌وجدانم؟ باشه! من بی‌وجدانم!

امروز که ریختن پدرم و برادرم هر کدوم رو جداگونه از محل کارشون گرفتن (گفته‌اند حکم بازداشت داریم) بعدم ریختن خونه سر مادر و خواهرم، و همه لوازم الکترونیکی و وسایلشون رو جمع کردن بردن! یاد اون حرف‌ها افتادم!

مادر، پدر، برادر و خانواده‌ام پشتم ایستادن، برای اینکه معتقدن من کار‌خلافی نمی‌کنم، برای اینکه معتقدن اگر همه ما سرمون رو بندازیم پایین و پی زندگی خودمون باشیم! کی می‌مونه برای آزادی و آینده ایران و کودکان این سرزمین بایسته و بجنگه؟

مادرم می‌گه همه چی رو حکومت خراب کرده، دریاها خشک شدن، ایران رو فروختن، نمی‌تونن مواظب ایران باشن، باید دست بردارن از سر مردم و ایران.

پدرم می‌گه ما ایرانی هستیم و ایران می‌مونیم، نمی‌ذاریم ایران رو بیش از این ویران کنید.

ما ایران می‌مونیم، ما حق داریم جمهوری اسلامی رو نخوایم، سپاه پاسداران رو نخوایم،‌ بازوهای حکومت رو (اصولگرا-اصلاح‌طلب) رو شرور بدونیم‌. حق داریم بگیم زیست انسانی و زندگی‌ آزاد حق‌ماست، حق داریم از پوشش آزاد دفاع کنیم، از شادی و رقص بگیم. حق داریم و از حقمون دفاع می‌کنیم به‌خاطر حق‌مون می‌ایستیم، زندان، بازداشت و آزار و اذیت سیستماتیک رو به تن‌مون می‌خریم و در نهایت ما پیروزیم چون ایران مال مردم ایران است، نه حکومتی که مردم آن را نمی‌خواهند!

پی‌نوشت امروز:
مامور به مادرم گفته: بچه‌هاتو درست تربیت می‌کردی اینجوری نشن!
مادرم به مامور جواب داده: تو رو درست تربیت می‌کردن که مردم رو نگیری! مردم رو نکشی!

‏که ما همچنان می‌نویسیم 
که ما همچنان در اینجا مانده‌ایم 
مثل درخت 
که مانده است 
مثل گرسنگی 
که اینجا مانده است 
مثل سنگ‌ها که مانده‌اند 
مثل درد که مانده است 
مثل زخم
مثل شعر 
مثل دوست داشتن 
مثل پرنده 
مثل فکر 
مثل آرزوی آزادی و 
مثل هر چیز که از ما نشانه‌ای دارد

#محمد_مختاری

@Hosseinronaghi
برای زن، زندگی، آزادی...

که ما همچنان می‌نویسیم،
که ما همچنان در اینجا ماندیم،
مثل درخت که مانده است،
مثل گرسنگی که اینجا مانده است
و مثل سنگ‌ها که مانده‌اند
و مثل درد که مانده است
و مثل خاک که مانده است
و مثل شب که هنوز مثل روز مانده است
و مثل ساعت و نبض و خاموشی،
مثل شعر و فراموشی،
مثل وهن و
مثل دوست داشتن،
مثل پرنده،
مثل فقر،
مثل شک،
مثل یقین،
مثل آتش،
مثل فکر،
مثل تنهایی،
مثل شبنم،
مثل خشونت،
مثل دانایی،
مثل ترس،
مثل قتل،
مثل سلول،
مثل آرزو،
مثل عدم حتمیت،
مثل آزادی
و مثل استبداد
و مثل هر چیزی که از ما نشانه ای دارد و ما از آن نشانه ای داریم.

ما شاهد شعارها و شعرهای خویشتنیم و شاهد یقین و تردید خویشتنیم و شاهد فساد و رشد خویشتنیم و با همین شعاع که آسان می‌نماید، قوس دوام را تا اینجا پیموده‌ایم و دایره هر دم بزرگتر شده‌است
...
و باز بخوانیم
و لحظه به لحظه رویامان را بنویسیم و خط زنند و باز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز حرف به حرف بنویسیم و باز بنویسیم و باز . . . 

واگویه
#محمد_مختاری

بنویس که من برای همیشه در ایران و کنار مردم ایران می‌مانم.

@Hosseinronaghi
که ما همچنان در اینجا می‌مانیم...

اگر فکر می‌کنید با ایجاد فشار و محدودیت و با تهدید به زندان و اعدام می‌تونید شرایطی پیش بیارید که ترک میهن کنم سخت در اشتباهید، با این رفتارهاتون سرسخت‌تر و مقاوم‌ترم می‌کنید. می‌تونید منو بکشید اما نمی‌تونید مجبور به ترک وطنم کنید. ایران و مردمانش برای من تمام زندگی و آنچه که می‌خوام هستن، جایی که قلبم با بودن در اون می‌تپه و آزادیش تمام آرزوها و رویاهام رو شکل میده.

مساله‌ای که باید بدونید اینه: کسی دیگه از شما نمی‌ترسه! زنان و نسل جدید ایران رو می‌بینید چگونه با سربلندی در مقابل شما ایستادند؟ با قلدری و اوباشگری هم نمی‌تونید کاری از پیش ببرید. همین‌جا می‌مونم و می‌مونیم. تمام سختی‌ها رو کنار هم تحمل می‌کنیم. دوشادوش مردان و زنان شجاع این سرزمین، ایران رو پس می‌گیریم و کشوری رو می‌سازیم که آرزوی همه ایرانیانه.

ختم سخن اینه: اونی که باید جل و پلاسش رو جمع کنه شما اهریمن‌های بزدل و حقیر هستید نه ما که به قدمت تاریخ ایران ریشه در این خاک داریم.

شعر واگویه #محمد_مختاری:

بنویس اکنون کجاست، رویامان کجاست؟ کجاست بند بند استخوان‌هامان، کجاست؟ کجاست حرف‌های گمشده که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟

بنویس آزادی رویایِ ساده‌ایی است که خاک، هر شب در اعماق ناپیدایش فرو می‌رود و صبح از حواشی پیدایش بر می‌آید و این زبان اگر چه به تلفظش عادت نکرده است‌، صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است.

 بنویس عشق اسم شبی است هنوز، که ما را در ورطه‌های دنیا حق حضور داده‌است و سایه‌هامان را از دیوارهای کهنه گذرانده است، و می‌گذراند اگر چه بوی کهنگی اکنون مشام‌مان را بیازارد و از چهار جانب، خو گیریم و اُخت شویم و شک کنیم و شک و یقین بیامیزند و میخکوبمان کنند و بر آشوبیم و باز بنویسیم،

که ما همچنان می‌نویسیم،
که ما همچنان در اینجا ماندیم،
مثل درخت که مانده است،
مثل گرسنگی که اینجا مانده است
و مثل سنگ‌ها که مانده‌اند
و مثل درد که مانده است
و مثل خاک که مانده است
و مثل شب که هنوز مثل روز مانده است
و مثل ساعت و نبض و خاموشی،
مثل شعر و فراموشی،
مثل وهن و
مثل دوست داشتن،
مثل پرنده،
مثل فقر،
مثل شک،
مثل یقین،
مثل آتش،
مثل فکر،
مثل برق،
مثل تنهایی،
مثل فن،
مثل شبنم،
مثل خشونت،
مثل دانایی،
مثل نسبیت،
مثل ترس،
مثل تهور،
مثل قتل،
مثل سلول،
مثل میکرب،
مثل آرزو،
مثل عدم حتمیت،
مثل آزادی
و مثل استبداد
و مثل هر چیزی که از ما نشانه ای دارد و ما از آن نشانه ای داریم.

ما شاهد شعارها و شعرهای خویشتنیم و شاهد یقین و تردید خویشتنیم و شاهد فساد و رشد خویشتنیم و با همین شعاع که آسان می‌نماید، قوس دوام را تا اینجا پیموده‌ایم و دایره هر دم بزرگتر شده‌است
تا ذره ذره‌یِ خویشتن را گرد آوریم
و باز به پا شود
و باز گرد آوریم
و باز حنجره به حنجره بخوانیم و خاموش شویم
و باز بخوانیم
و لحظه به لحظه رویامان را بنویسیم و خط زنند و باز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز حرف به حرف بنویسیم و باز بنویسیم و باز...

@Hosseinronaghi