چیستان ومعما
5.53K subscribers
4.12K photos
168 videos
2 files
182 links
شما نیز می توانید سوال هوش طرح کنید و برایمان ارسال کنید تا با نام خودتان ثبت شود.

تبلیغات. 👈 sjam2@

فقط جهت فرستادن سوژه و معما👇
🔰🔰🔰🔰🔰
@SaeedTRC @sjam2
@nafas_babaee
Download Telegram
Forwarded from A.. Najafzadeh
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوشش



پشت سر من محمودم وارد شد، ننه کلثوم سریع جلو پای محمود بلند شد و هیجانزده گفت "خوش اومدی پسرم ، بفرما بشین "
با کمری خمیده ،سریع متکا پشت کمرش گذاشت و گفت دخترم بشین پاشو برای شوهرت چایی بیار ...از خجالت سرخ شدم و محمود سرش پایین بود و میخندید ... محمود با اصرار ننه کلثوم برای شام موند ؛ هر ده دقیقه یه بار درد کمرم شروع میشد و ول میکرد .... دیگه خودمم فهمیده بودم وقت زایمانمه ... مطمئن بودم تا صبح بچه به دنیا میاد ...  توی حیاط رفتم و راه میرفتم ... با صدای محمود سمتش چرخیدم "گفت گوهر خانوم لجبازی نکنید به فکر خودتون نیستین به فکر بچه باشین اجازه بدین به بیمارستان برسونمتون ،بعدش حاج خانومم میارم بیمارستان کنارتون باشه ...
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه پس صبر کنید یه سری وسیله بردارم ...
چادر سر کردم و مقداری پولو لباس بچه برداشتم ؛محمود توی کوچه منتظرم بود ، به بیمارستان که رسیدم بلافاصله بستریم کردن ....
چند ساعت بعد محمود ،حاج خانوم رو اورد بیمارستان...
از درد به خود می پیچیدم و جیغ میزدم‌‌.. نزدیکهای صبح بود که دخترم به دنیا اومد ؛وقتی به چهره ای سرخ و سفیدش نگاه میکردم دلم غنج میرفت، هم شبیه خودم بود هم شبیه فرهاد ... اسمش رو گذاشتم گلبرگ ...صورتش مثل گلبرگ گل سرخ بود، همونقدر زیبا همونقدر پاک ...
محکم به خودم فشردمش و اشکام بی اختیار سرازیر شد ...ناخوداگاه یاد بی کسی ام افتادم ... حاج خانوم گفت دخترم بچه رو شیر بده طفلک گشنشه ....
گفتم ببخشید که نصف شبی شمارو زابراه کردیم ...
حاج خانوم ابرو تو هم کشید و گفت "دخترم این چه حرفیه ؛باز خدارو شکر محمود اونجا بوده رسوندت بیمارستان، وقتی برام تعریف کرد ازش خواستم منو بیاره پیشت باشم ...
صبح با کمک حاج خانوم لباسهام رو پوشیدم ...
اصلا حال خوبی نداشتم ،بلند که شدم چشمام سیاهی رفت ...
حاج خانوم گلبرگ رو لای پتو پیچید و زیر چادرش گرفت ... با قدمهایی اروم و با احتیاط پشت سر حاج خانوم بیرون اومدم ...
محمود بغل ماشین منتظرمون بود ،سریع در عقب ماشین رو باز کرد و صندلی عقب نشستم ... حاج خانوم بچه بغل، روی صندلی جلو نشست .. پلکهام سنگین بود ؛شب اصلا نخوابیده بودم ... چشمامو رو هم گذاشتم ...به خونه که رسیدیم ... ننه کلثوم برام تشک پهن کرد و با خنده گفت :زاییدی ؟ پسره یا دختر...
زیر لب نالیدم "دختره ننه کلثوم ...با شنیدن اسم دختر اخمهاش تو هم رفت و گفت "سالم باشه ..."
محمود میخواست بره بیرون، از تو جیبش چند تا اسکناس در اورد و توی قنداق بچه گذاشت و گفت "قدمش پر خیر و برکت باشه ،بعد خداحافطی کرد و رفت ...
حاج خانوم چادرش را در اورد و گفت امشب رو اینجا میمونم تا مراقبت باشم ...
گفتم تورو خدا حاج خانوم بیشتر از این منو شرمنده نکنید ...
گفت وا دخترم شرمنده چی ، خودم دلم میخواد پیش بچه باشم ...
اون شب تا صبح بچه جیغ زد و گریه کرد ...
ننه کلثوم کلافه هی بلند میشد و غرولند میکرد دوباره میخوابید ... یه مدت از اومدن گلبرگ میگذشت...نمیدونم دلشوره نداشتم، دلم هوای عمارت رو کرده احساس میکردم یه اتفاقهایی افتاده ...گلبرگ رو بغل کردم و به خیاط خونه بردم، از زینت خواستم مراقبش باشه ...
سوار ماشین شدم و راننده گوشه چشماش رو چروک کرد و گفت کجا میری آبجی ؟
کاغذ مچاله شده ای که ننه خدیجه بهم داده بود رو نگاه کردم ؛ ادرس رو برای راننده خوندم ...
دلواپس بودم از عکس العملشون میترسیدم ...به کوچه تنگ و بن بستی رسیدم، چادر و دور صورتم پیچیدم ...
پیرزنی از توی کوچه رد میشد ...
جلوتر رفتم و گفتم ببخشید ننه جان آدرس خونه اقا حجت رو میخواستم ...
پیرزن کج نگام کردو گفت :فامیلشی ؟
گفتم بله فامیل دورشونم ...
گفت "خب الان که مراسم تموم شده دیر اومدید ...
متعجب نگاش کرد و و نالیدم "مراسم چی ،؟"
گفت "مراسم هفتم مرحوم حجت ،به رحمت خدا رفته "
پاهام به زمین چسبید، نمیدونستم چی بگم ... پیرزن یه بند حرف میزد و دیگه چیزی نمیشنیدم ....
اخرش در تنگ سبز رنگی رو نشونم داد و گفت برو اونجا زن و بچه هاش هستن ...
پشت در رنگ و رو رفته ای سبز رنگی ایستادم و کلون درو چند باری اروم کوبیدم ...
پسر بچه سر تراشیده سبزه رویی درو باز کرد ...
گفتم مامان یا مامان بزرگت کسی هستش ؟؟
صداش رو تو هوا ول داد ...ننه ننه ،یه زنه اومده با شما کار داره ...
صدای زنونه ای رو شنیدم که میگفت بگو بیاد داخل ...
پسر بچه از جلوی در کنار دفت پشت سرش داخل حیاط رفتم ...حیاط پر بود از زن و مرد.. یکی رخت میشست ،یکی سر اجاق بود و اشپزی میکرد ...
مردی  نزدیک اومد و گفت "ابجی با کی کار داشتین ..."
نگاهم رو دور حیاط چرخوندم و گفتم .من از آشناهای مرحوم حجتم ...
متفکرانه نگام کرد :اشنای اقامی ؟ از کجا میای کی هستی ؟
Forwarded from A.. Najafzadeh
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنحاهوهفت



دستپاچه گفتم از آبادی اومدم ،اشنای عمه خدیجتونم ...
از اونور پیرزنی با گیسهای سفید که تار موهاش آشفته از زیر چارقدش بیرون زده بود گردن کشید و ، داد زد" اصلان ننه؛ چیکارش داری مهمون حبیب خداست ... جلوتر اومد و چارقد سیاهرنگش رو جلو کشید و گفت بیا دخترم بیا خونه ،از طرف خدیجه اومدی ؟
پشت سرش سمت خونه راه افتادم ؛همه نگاهها روم ثابت مونده بود، زیر سنگینی نگاههاشون خیلی معذب بودم ...
به داخل خونه رفتم نگاهم به عکس روی طاقچه افتاد ،پیر مردی با محاسنی سفید و گلاه گرد مشهدی،پشت قاب عکس نمایان شد...
پیرزن با حسرت نگاه عکس کرد و سرش رو تاب داد ..عکس شوهر خدا بیامرزمه،سکته کرد به رحمت خدا رفت ...
گفتم خدا ببامرزتش ..
با اه و ناله گفت خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه .
در حالیکه با انگشهتای دستش پرزهای قالی رو جمع میکرد زیر لب گفت " دخترم خدیجه هفته پیش اینجا بود،حالش خوبه ،پیغومی چیزی داشته که رسوندی ...؟؟
توی جام تکونی خوردم و گفتم "نه پیغومی ندارم ،راستش اومدم ببینم شما از ابادی خبر دارین ،چند ماه پیش به خاطر تهمتی که بهم زدن از روستا فرار کردم ...
پیرزن با چشمهای گرد شده وسط حرفم پرید "عروس خان بابایی؟"
گفتم بله ،ننه خدیجه آدرس شمارو داده بود بیام پیشتون ،ولی خدارو شکر پول دستم بود و خونه اجاره کردم مزاحم شما نشدم ..
گفت "دخترم چرا بی خبر فرار کردی، فرهاد خان همه جا در به در دنبالته ،یه سال پیش، بعد از فرارت آدرس اینجارو از خدیجه گرفته بود، خیال میکرد ما بهت پناه دادیم ؛اومد اینجا چه بلبشویی که به پا نکرد...!!!خدیجه خیلی نگرانت بود ؛ گویا فرهاد خان دنبال برادرزادشه ...
گفتم خب چیکار میکردم؟ میموندم تا بچمو ازم بگیرن ؟
گفت نمیدونم والله، الانم خان بابا بدجور مریض احواله ،خدیجه هم دو روزه اومد برگشت عمارت ...
یه ساعتی پیش ننه خدیجه بودم ؛ننه خدیجه متاسف سرش رو تکون داد و گفت "،بیچاره خانوم رو نفهمیدی که کشتش فعلا که کاسه کوزه ها سر تو شکسته شده ؛والا شنیدم خان بابا گفته اگه پیدات کنه نگاه نمیکنه که عروسشی ،خودش حسابتو میرسه...
گفتم "اون خوهارزنش تقصیرکاره ،نه من....
گفت دخترم معلومه از هیچی خبر نداری !!
با تعجب گفتم مگه چی شده ؟
گفت والله فروغ شده خانوم عمارت ...!!
با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم ...
پیرزن سرش رو جلوتر خم کرد و گفت " بعد چهلم خانوم ،با فروغ ازدواج کرده ... والله این فروغ یه مار هفت خطیه که کسی نشناختتش، منم قبلا توی عمارت بودم ....اونجا توی مطبخ کار میکردم ،فروغ همون موقع چشمش دنبال خان بود ؛حتی به خواهر خودشم نامردی میکرد ؛یه بار نصف  شب، از پشت خونم صدای پچ پچ شنیدم و گفتم خدایا نصف شبی کیه پشت خونه ... فروع و خان بابا بودند،با هم بگو بخند داشتند،خان بابا رو الانش رو نگاه نکن، من و خدیجه جرات نداشتیم دور و برش افتابی بشیم .... اون موقع ها ،خان بزرگ هم زنده بودن ،خیلی از دست خان بابا عاصی بودن ...،همون شب هم ،وقتی فروغ متوجه من شد، دو روزه با یه تهمت منو از عمارت انداخت بیرون ؛نشون کرده حجت بودم،بدون هیج پولی راهی شهر شدیم ...
اینارو گفتم که فروغ رو بشناسی ؛برای اینکه خانوم رو از جلوی پاش برداره،بهش زهر خورونده ،مطمئنا هر چقدم تلاش کنی نمیتونی بی گناهیت رو ثابت کنی، تا میتونی از ابادی و ادمهای عمارت فاصله بگیر ...
به خودم جرات دادم و گفتم فرهاد خان چی ازدواج نکردن ؟؟
گفت نه تا اونجایی که من خبر دارم ، ‌ با همون فرنگیسه ،اونم که اجاقش کوره ...
بعد زیر چشمی نگام کرد و گفت"شنیدم فرهاد خان قرار بوده با شما ازدواج کنه ، چون از قدیم رسم بوده شوهر که بمیره برادر شوهر باید زنش رو به اختیار بگیره ...
از خجالت سرم رو پایین انداختم ،همون لحظه در باز شدو زنی لاغرو دیلاق با سینی چایی داخل اومد سینی رو جلومون گذاشت ..
ننه خدیجه گفت دخترم فروغ نمیخواسته تو به فرهاد برسی، دلیلشم خدا میدونه ...
بعدش نگاه دختره کرد و گفت :اکرم کاری داری وایستادی ؟برو بیرون دخترم مگه نمیبینی صحبت می کنیم ..اونم با دلخوری درو کوبید و بیرون رفت ...
با پوزخند گفتم دلیلش سیماس دخترش ...
پیرزن اه کشداری کشید و گفت "والا این فروغی که من میشناسم هیچی ازش بعید نیس ...
نگاهم به پنجره افتاد، هوا رو به تاریکی بود .،.. بلند شدم و چادرو روی سرم مرتب کردم گفتم ببخشید که مزاحمتون شدم .خدا اقا حجتم بیامرزه ... من باید برم پسرم بی قراری میکنه ...
  پیرزن تا دم در باهام اومد و گفت :دخترم خدا بزرگه، اصلا غصه نخور،ماه پشت ابر نمیمونه، بالاخره بی گناهی توام برای همه ثابت میشه، تا اونموقع مراقب خودت و بچت باش ... زیر لب تشکر کردم ...
اصلان یه گوشه ایستاده بود ،چوب و لای دندونش فرو برده بود و متفکرانه نگاهم میکرد ،با قدمهایی تند راه افتادم ...


ادامه دارد....‌‌
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار
چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟

هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست

پیوندِ عمر بسته به مویی‌ست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟

معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبارو میِ خوشگوار چیست؟

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند
ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟

راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش
ای مدعی نزاعِ تو با پرده‌دار چیست؟

سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست
معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟

زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

درود برشماخوبان
صبح زیباتون  سرشار از عشق و شادی و نشاط باد
چیستان ومعما pinned «#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #شیرین_عقل #قسمت_پنجاهوپنج   خیاط خونه رو تمیز کردم و پرده انداختم و حاج خانوم چند تا خیاط برام فرستاده بود ، هر کدومشون مشتریهای خودشون رو داشتن، روز به روز خیاط خونه رونق میگرفت ؛دیگه خودمم پا به پاشون کار میکردم و توی خیاطی…»
چیستان ومعما pinned «#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #شیرین_عقل #قسمت_پنجاهوشش پشت سر من محمودم وارد شد، ننه کلثوم سریع جلو پای محمود بلند شد و هیجانزده گفت "خوش اومدی پسرم ، بفرما بشین " با کمری خمیده ،سریع متکا پشت کمرش گذاشت و گفت دخترم بشین پاشو برای شوهرت چایی بیار ...از خجالت…»
سه تارو از زندگیت حدف کن!!!
📍 قطر شاهرگ گردن چند میلی متر است ?
Anonymous Quiz
23%
۸
15%
۱۰
32%
۵
30%
۶
مهمترین قانون هر کشور که مادر تمام قوانین است کدام است؟؟
Anonymous Quiz
8%
سیاسی
10%
مکنیه
70%
اساسی
13%
اجتماعی
سرعت ...?!... می تواند به سرعت 25 مایل در ساعت برسد. 
Anonymous Quiz
25%
៲  خرس قطبی
18%
៲  ببر
49%
៲  پلنگ
7%
៲  شیر
در بیماری [ کرون ] کدام عضو بدن درگیر می شود ؟!
Anonymous Quiz
23%
کبد
9%
قلب
26%
کلیه
42%
روده
لقب «مرد کاغذی» در دنیای فوتبال متعلق به چه کسی است؟
Anonymous Quiz
18%
استنلی متیوس
23%
ماتیاس زیندلار
15%
عمر سیووری
20%
ساندور کوچیس
24%
ژان پیر پاپن
نکته عکس چیه ؟!
Forwarded from A.. Najafzadeh
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوهشت



هوا داشت تاربک میشد و کوچه کاملا خلوت بود، چند قدمی راه نرفته بودم ؛احساس کردم کسی داره تعقیبم میکنه ... قدمهام رو تندتر کردم ،هرازگاه و پشت سرم رو نگاه میکردم سریع پشت دیوار خودش رو پنهون میکرد .
به سر خیابون که رسیدم وارد یکی از مغازه ها شدم ... چشمم خورد به اصلان ،نفس زنان تا جلوی مغازه اومد ،یه نقطه ایستاد و به دو رو برش نگاه کرد انگار دنبال من بود....
مغازه دار گفتم خانوم چیزی میخواستین ؟ بدون اینکه جوابش رو بدم،از مغازه بیرون اومدم، پشت سر اصلان بودم و با حرص گفتم "چیزی میخوای سایه به سایه داری دنبالم میای ؟؟"
بی هوا سمتم چرخید و گفت چی میگی خانوم حالت خوشه ؟
دندونام رو روی هم فشار دادم و غریدم "برای چی دنبال من راه افتادی ؟؟
خندید و دندونهای زرد و سیاهش بدجوری تو ذوق زد "برای جایزه خانوم ،جایزه ...!!
گفتم از کی میخوای جایزه بگیری که خودت رو به درو دیوار میکوبی ؟
گفت " فرهاد خان برای پیدا کردن و تو و پسرت جایزه گذاشته ،اونقدر هست که بتونم خودم رو از این فلاکت نجات بدم ...
چادرو به دندون گرفتم و میدونستم این ول کن من نیس ،برای پولم که شده سایه به سایه دنبالم می اومد تا خونه ام رو پیدا کنه ....
فکری توی ذهنم جرقه زد شروع کردم به داد و بیداد کردن "خجالت نمیکشی خودت ناموس  نداری که دنبالم راه افتادی،چی از جونم میخوای ؟
دستپاچه به دور و برش نگاه کرد و گفت " چه خبرته؟ این کارا برای چیه ؟؟؟
دوباره داد زدم مگه خودت زن و بچه نداری که مزاحم زن شوهر دار میشی !!
یه پسر جوون با سیبیلهای تا خورده و با پاچه شلوار گشاد نزدیکتر اومد و یقه اصلان رو گرفت "مرد گنده واسه چی افتادی دنبال زن مردم ،؟خجالت نمیکشی بزنم دندونات رو خورد کنم ؟؟
تا خواست از خودش دفاع کنه چند نفر ریختن سرش ...
سریع از مهلکه گریختم....
سه سالی از به دنیا اومدن گلبرگ میگذشت ،دیگه هیچوقت سعی نکردم از عمارت خبر بگیرم ،ولی همیشه یه خلع توی وجودم بود، انگار تیکه ای از قلبم توی همون عمارت جا مونده بود ...
سعی میکردم فراموشش کنم ولی مگر میشد لحظه به لحظه خاطرات فرهاد توی ذهنم نقش بسته بود ،با همه دل شکستگی هام هنوز هم دوستش داشتم ،سالار بزرگ شده بود و راجب باباش پرس و جو میکرد.هر بار یه جوری دست به سرش میکردم ...
شب سردی بود، سوپ داغ بار گذاشته بودم ننه کلثوم مریض احوال بود ،تازه از بیمارستان آورده بودمش ،ساعت را روی زنگ میذاشتم تا داروهاش رو سر وقت بدم ...
شب با سرفه های پی در پی ننه کلثوم، از خواب پریدم ... حالش خوب نبود ،میخواستم ببرمش دکتر ...پرده رو کنار زدم ؛ برف سنگینی می اومد و زمین سفید پوش شده بود...
کلافه دور اتاق میچرخیدم ،منتظر بودم صبح بشه .... ننه کلثوم انگار نفسش بالا نمی اومد، کمی دارو توی دهنش ریختم ...اب گرم بهش دادم سرفه هاش هی بدتر میشد ؛... چادرو سر کردم و با عجله از خونه بیرون رفتم.... پاهام توی سرما یخ زده بود با مشتهای پی در پی در همسایه ها رو می کوبیدم ... یکی از همسایه از پنجره گردن کشید چیشده نصف شبی درو می کوبی؟؟
با نگرانی گفتم "به دادمون برسید ننه کلثوم حالش بده باید ببرمش بیمارستان !!
از همون پنجره داد زد امادش کن میام پایین ....
سریع توی خونه رفتم و لباس گرم تنش کردم... بی رمق و بی جون به سقف زل زده بود ... اقای نوروزی و نسرین خانوم سریع خودشون رو رسوندن ...
آشفته نالیدم نسرین خانوم امشب پیش بچه ها میخوابید من باید برم بیمارستان نمی تونم تو این حال تنهاش بذارم ...
گفت "برو من پیش بچه هام نگران نباش ..."
صندلی عقب ماشین نشستم و سر ننه کلثوم روی پاهام بود ... با گازی که راننده داد ماشین از جاش کنده شد ،طوری با سرعت میرفت انگار ماشین پرواز میکرد .... با نگرانی توی راهرو میچرخیدم و تا دکتر معاینش کنه ...
وقتی دکتر بیرون اومد ... با قدمهای تند سمتش رفتم و دستپاچه گفتم "چیشد اقای دکتر ،حالشون چطوره، خیلی حالش بد بود الان چطوزه میتونم ببینمش؟
دکتر با انگشت اشاره عینکش رو بالا داد و گفت مادرتون هستن " اشک توی چشمام پر شده بود با گریه نالیدم "اره مادرمه ."
سرش رو متاسف تکون داد و زیر لب گفت "متاسفم خیلی حالشون بده فک نکنم تا چند روز دیگه دووم بیاره ...
انگار به یکباره اب سردی روی سرم ریخته شد .. . پاهام به زمین چسبیده شد....
پشت در اتاقش که رسیدم از دیدن صورت بیجونش ،اشکام سرازیر شد، تو این چند سال شده بود همدمم ،مادرم، همه کسم ...
جلوتر رفتم و دستهای چروکیده اش را بین دستام گرفتم، چند باری از ته دل بوسیدم ... از لای چشمهای بی جونش نگام کرد و لبای خشکیده و ترک خورده اش را روی هم جنباند "ملیحه پسرت کجاس گشنه نمونه...
خنده ای رو لبم نشست گفتم ننه نگران نباشه اون خوبه...دوباره چشمهاش رو بست نزدیکهای ظهر بود...بغل تختش نشسته بودم ..
Forwarded from A.. Najafzadeh
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهونه


نگاهم رو به صورت مهربونش دوخته
بودم ..با باز شدن در اتاق سرم رو به عقب چرخوندم .. حاج اقا و حاج خانوم بودن.،بعدش پشت سرشون محمود وارد شد زیر لب سلام دادم و حاج اقا با چهره ای درهم جواب سلامم رو داد ..
حاج خانوم گفت :دخترم حالش چطوره ؟
با بغض نالیدم "حالش خوب نیس فقط براش دعا کنید ...
حاج خانوم صورت ننه کلثوم رو بوسید و گفت : چند روز پیش که اومدم خونتون، همش دل نگرون بودم امروز به محمود گفتم منو بیاره خونتون یه سر به حاج خانوم بزنم ... همسایتون که پیش بچه ها بود گفت "حالش بد شده شبونه بردیش بیمارستان ...
با اشاره حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و حاج اقا کنارش موند ..انگار میخواست لحظات اخرو با خواهرش خلوت کنه و کنارش باشه ...
روی صندلیهای راهرو نشسته بودیم که حاج اقا با چشمهای سرخ شده از اتاق بیرون اومد و حاج خانوم دستپاچه سمتش دویید و گفت "حاج اقا چیشده کلثوم خوبه ؟
حاج اقا سرش رو پایین انداخت و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد و حاج خانوم دو دستی روی سرش کوبید و سمت اتاق دویید ... با قدمهایی لرزون راه افتادم به در اتاق ،نرسیده صدای ناله های حاج خانوم بلند شد دیگه اطمینان پیدا کردم ننه کلثوم برای همیشه پر کشیده ...انگار بار دیگر بی مادر شده بودم ...
همون روز ننه کلثوم رو بغل قبر دخترش ملیحه دفن کردیم ...
بعد مراسم چهلم ... با حاج خانوم صحبت کردم ،و گفتم "دیگه بهتره از این خونه برم ؛وقتی ننه کلثوم رفته دیگه دلیلی نداره اینجا باشم ...
گفت باشه باید با حاج اقا صحبت کنم ببینم چه تصمیمی برای خونه میگیرن ...
تازه از خیاط خونه برگشته بودم توی اشپزخونه ،مشغول طبخ ِغذا بودم که در خونه به صدا در اومد...چادر روی سرم انداختم سمت حیاط رفتم درو که باز کردم چشمم خورد به حاج خانوم و محمود ....از جلوی در کنار رفتم و تعارفشون کردم داخل ....
حاج خانوم توی حیاط روی تخت نشست...
گفتم اینجا زشته بفرمایید داخل ...
گفت نه دخترم یه کاری داشتم باید زود برم ،واقعیتش با حاج اقا صحبت کردم گفتن میتونی اینجا بشینی، کرایه خونه رو برای ننه کلثوم خیرات کنی یا بدی مسجد یا هر کسی که احساس میکنی نیازمنده ....
چادرم رو جلوتر کشیدم و گفتم "منکه زیاد کسی رو نمیشناسم کرایه رو میدم به خودتون، باز حاج اقا بهتر میتونن تصمیم بگیرن به کسی که واقعا نیازمنده کمک کنن...
نگاهم رو دور خونه چرخوندم و با حسرت گفتم "موندن توی این خونه بدون ننه کلثوم برام سخته ،بچه ها همش بی قراری میکنن ،ولی خب اینجا باز چند نفرو میشناسم همسایه هامون خوبه ...
دو ساعتی از رفتن حاج خانوم میگذشت... دوباره در حیاط به صدا در اومد ،،گفتم یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم چشمم خورد به محمود ... نگاهم رو ازش دزیدیم و گفتم کاری داشتین ؟دوباره برگشتین پس حاج خانوم کو؟
گفت میتونم بیام داخل ؟ کارتون داشتم ...
گفتم والله اون موقع اگه میومدین خونه، عمتون بود الان فک نکنم کار درستی باشه شما به خونه ای یه زن تنها رفت و امد کنین ...
گفت بله شما درست میگین ولی باید باهاتون صحبت کنم !
حدس میزدم راجب چی میخواد صحبت کنه، لابد دوباره میخواست بحث ازدواج رو وسط بکشه ...
گفتم "ببینید اقا محمود من قبلا حرفهام رو زدم ؛ لطفا دوباره حرفهای تکراری رو پیش نکشید ..
ملتمسانه صدام کرد گوهر !!خواهش میکنم به حرفهام گوش کن ...
بی هوا سرم رو بلند کردم ؛با تحکم لب زدم "چرا اینقدر اصرار میکنید؟؟؟به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه !!فقط به فکر اینم بچه هام رو به سرو سامون بدم، بدبختیهای که خودم کشیدم رو نکشن ؛پس دیگه برید ازتون خواهش میکنم ،پاپیچ من نشید بذارید زندگیم رو بکنم ...
با تعجب بهم خیره شده بود گفت چرا اینقدر ناراحت میشی؟مگه فرمون دل دست عقله !!،تورو خدا اینقدر با بی رحمی تا نکنید ،
معلومه تا حالا عاشق نشدید !!
حرفهاش رو زد و با دلخوری خداحافظی کرد و رفت "حرفهاش رو توی ذهنم مرور میکردم ،راست میگفت عاشقی که دست خود ادم نیس؛خودم عاشق شده بودم و عاشقی کرده بودم ؛نمیدونم چرا با محمود اینقدر بد تا میکردم ...تا حرف عشق میشد ،ذهنم میرفت سمت فرهاد ،یاد تک تک لحظه ها حتی یاد نگاه اولش لب چشمه ...
توی خیاط خونه بودم ،گلبرگ با عروسک پارچه ای که زینت براش دوخته بود بازی میکرد ...
به صندلی تکیه دادم پشت گردنم رو با دست مالیدم ،از بس گردنم اویزون مونده بود درد میکرد ... زن دراز و لاغری وارد خیاط خونه شد ؛، با زینت سلام علیک کرد انگار از مشتریهای اون بود ... چند تیکه پارچه روی میز گذاشت و گفت میخوام برای عروسی برادر شوهرم لباس بدوزم .. یه پیرهن خوشگل برام بدوز که از عروسم خوشگلتر به نظر بیام ...
بهش خیره شده بودم چهره اش چقدر آشنا بود هر چقدر که فکر میکردم نمی تونستم به خاطر بیارم ولی انگار جایی دیده بودمش ، نمیدونستم کجا !!!
Forwarded from A.. Najafzadeh
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصت


گفتم لابد اشتباه کردم...
مشغول برش زدن پارچه شدم ... که صدای جیغ گلبرگ بلند شد ،سراسیمه سمتش رفتم و بغلش کردم .. سوزن توی دستش رفته بود...
وقتی سمت زینت برگشتم ... زنه موشکالانه بهم خیره شده بود ... گفت من شمارو جایی دیدم ؟؟
گفتم نمیدونم والا ولی خب چهرتون اشناس!! تای ابرویش رو بالا داد و گفت حتما تو بازاری جایی دیدمتون... حینی که با زینت حرف میزد زیر چشمی حواسش بهم بود ،یهو با عجله پارچه هارو از جلوی زینت جمع کرد و گفت "بعدا میام تا اندازم رو بگیری ؛الان شوهرم بیرون منتظره !!با عجله بیرون رفت ...
زینت با تعجب گفت "چیشد یهویی ؟؟ دو روزه کچلم کرده هر روز میگه اومدم باید زود اندازم رو بگیری بدوزی ،عجله دارم عروسی نزدیکه ..!!!
بلند شدم پرده رو کنار زدم... سوار موتور شد شوهرش کلاه سرش بود نتونستم چهره اش رو ببینم ،یه جورایی به دلم بد افتاده بود ولی هر چقدر فکر میکردم یادم نمی اومد کجا و کی دیدمش ...!!
هوا داشت تاریک میشد سمت خونه راه افتادم با خودم فکر میکردم فردا باید زود سر کار برم ... کلی سفارش داریم که باید سر وقت تحویل بدیم ...به خونه که رسیدم سالار وسط خونه خوابش برده بود ،دلم برای بچم میسوخت به خاطر مشغله کاری نمیتونستم کنارش باشم ...
شب توی رختخواب همش چهره ای زن جوون توی ذهنم بود... صبح که بیدار شدم سرم سنگین شده بود و درد میکرد چند تا مسکن خوردم چارقدم رو دور سرم پیچیدم ...
انگار مریض شده بودم، از طرفی لرز داشتم و گلوم میسوخت چند روز توی خونه موندم و سر کار نرفتم ... روی زمین دراز کشیده بودم که با صدای کوبیده شدن در حیاط ؛ از جام بلند شدم دوباره شقیقه ام تیر کشید ...
سمت در رفتم درو که باز کردم زینت پشت در بود ،سریع هلم داد و داخل اومد و نفس زنان گفت "چرا چند روزه سر کار نمیای ؟"
گفتم نیبینی که ناخوش احوالم ،حالا چیشده مگه ...
گفت گوهر یه چیز میپرسم راستش رو بگو تو شوهر داری ؟
منگ نگاش کردم :منظورت چیه ؟
کج نگاهم کرد و گفت "همون زنه که دیروز تو خیاط خونه بود ؛همسایمونه ؛گفت " از خونه شوهرت فرار کردی ،در به در دنبال بچتن ،نگاهی به سالار کرد و گفت "البته دنبال خانزاده ....!!
مضطرب نگاش،کردم "زینت تو چیکار کردی؟ نکنه آدرس خونم رو به کسی دادی ؟؟؟؟
دستپاچه دور خودم میچرخیدم بابد از اینجا فرار کنم ،نباید پیدام کنن ....
زینت چنگ انداخت و آستین لباسم رو کشید با تحکم گفت "گوهر !! من آدرس خونت رو به کسی ندادم، حتی یه کلمه راجبت با کسی صحبت نکردم ،لابد دلیلی برای فرارت داشتی ،اصلا برام مهم نیست ،تنها چیزی که برام مهمه اینه...نمیذارم اتفاقی برات بیوفته ،من میدونم نفست به بچه هات بنده ...اومدم بهت هشدار بدم که مراقب باشی ..
با نگرانی زیر لب گفتم "زینت کسی سمت خیاط خونه نیومده ؟یا احساس نکردی کسی دنبالته ؟
گفت نه حواسم بود ،مطمئن باش کسی دنبالم نبوده ... روی لبه تخت نشستم و کلافه سرم را بین دستهام .رفتم و زیر لب نالیدم :باید خیاط خونه رو انتقال بدم... حتما تا الان آدرس رو به فرهاد دادن ...
زینت طور خاص نگام کرد و گفت "فرهاد شوهرته ؟
نمیدونستم چی بگم ...
آه کشداری کشیدم و گفت "زینت خیلی حرفها رو دلمه تلنبار شده، راز بزرگیه که خیلی ازارم میده ...
دستش را روی شونه ام گذاشت "گوهر هر چی توی دلته بهم بگو ،اینجوری سبک میشی ،خودت که ریز و درشت زندگی منو میدونی،پس بهم اعتماد کن ... "
شروع کردم از اول زندگیم از اون جایی که بی مادر شدم ،تا وقتی که عاشق شدم اون ازدواج دروغین ،همه رو ریز به ریز گفتم و گفتم ...
حرفهام که تموم شد زیر لب نالیدم "این زندگی من سیاه بخته ،میبینی که الانم آواره شدم ...
زینت توی فکر فرو رفت و گفت "چرا نموندی بی گناهیت رو ثابت کنی ؟چرا صفیه رو تحت فشار نذاشتی ؟
گفتم دلت خوشه زینت !چجوری تحت فشار میذاشتمش ؟مطمئن باش الانم ،برای اینکه بلایی سرش نیاد از اونجا فراریش دادن ...
دلسوزانه نگام کرد :گوهر این زنه ،اکرم ،لابد تا حالا همه چی رو به شوهرش گفته ...
توی فکر فرو رفتم و زیر لب چند بار اسم اکرم رو تکرار کردم و گفتم "شناختمش ،زن اصلانه ،برای پولم که شده حتما تا حالا به فرهاد خبر داده ...
به زینت گفتم :خودت خیاط خونه رو اداره کن، دیگه هم خونه ی من نیا، احتمال داره توسط تو پیدام کنن ...میدونم فرهاد در به در دنبال سالاره ،از وجود گلبرگ بی خبره، به خاطر بچه ها هم که شده پیدام میکنه ...
زینت ،به کوچه گردن کشید و گفت "کسی نیست من میرم ،نگران نباش به کسی چیزی نمیگم ...
اون شب با دلشوره خوابیدم ... بعد چند روز که آبها از آسیاب افتاد .دوباره به خیاط خونه برگشتم ...
همه یه جور خاص نگاهم میکردن ؛زینت کنارم نشست و گفت "گوهر نمیدونی چه اتفاقهایی افتاده !!
مضطرب نگاش کردم گفتم چه اتفاقی خون به جیگرم نکن بگو چیشده؟



ادامه دارد.
چیستان ومعما pinned «#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #شیرین_عقل #قسمت_پنجاهوهشت هوا داشت تاربک میشد و کوچه کاملا خلوت بود، چند قدمی راه نرفته بودم ؛احساس کردم کسی داره تعقیبم میکنه ... قدمهام رو تندتر کردم ،هرازگاه و پشت سرم رو نگاه میکردم سریع پشت دیوار خودش رو پنهون میکرد . به…»
چیستان ومعما pinned «#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #شیرین_عقل #قسمت_پنجاهونه نگاهم رو به صورت مهربونش دوخته بودم ..با باز شدن در اتاق سرم رو به عقب چرخوندم .. حاج اقا و حاج خانوم بودن.،بعدش پشت سرشون محمود وارد شد زیر لب سلام دادم و حاج اقا با چهره ای درهم جواب سلامم رو داد ..…»
چیستان ومعما pinned «#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #شیرین_عقل #قسمت_شصت گفتم لابد اشتباه کردم... مشغول برش زدن پارچه شدم ... که صدای جیغ گلبرگ بلند شد ،سراسیمه سمتش رفتم و بغلش کردم .. سوزن توی دستش رفته بود... وقتی سمت زینت برگشتم ... زنه موشکالانه بهم خیره شده بود ... گفت من…»