چیستان ومعما
5.35K subscribers
4.23K photos
179 videos
2 files
184 links
شما نیز می توانید سوال هوش طرح کنید و برایمان ارسال کنید تا با نام خودتان ثبت شود.

تبلیغات. 👈 sjam2@

فقط جهت فرستادن سوژه و معما👇
🔰🔰🔰🔰🔰
@SaeedTRC @sjam2
@nafas_babaee
Download Telegram
کدام بیماران نباید خرمالو مصرف کنند؟ 🤔🧐
Anonymous Quiz
20%
تیروئید
24%
سل
8%
قلب
47%
دیابت
کدام رنگ دارای کمترین طول موج است؟
Anonymous Quiz
45%
بنفش💜
20%
قرمز❤️
20%
سبز💚
14%
آبی💙
انسان سالم در هر دقیقه چندبار نفس می‌کشد؟
Anonymous Quiz
4%
۴
12%
۷
50%
۱۸
34%
۱۲
📝 بازی اسم و فامیل
آدرس بازی(EsmJoBot@)

💎سطح ویژه (12 عنوان 2 کلمه ای)
زمان 10 دقیقه
🔡 حرف گ

🇮🇷پایان بازی🇮🇷

🔰نتایج
4️⃣‎Farah 〽️0 🎖 70630
🔰0


3️⃣‎m......a 〽️7 🎖 27050
🔰67
+2

2️⃣‎P 〽️42 🎖 1198
🔰99
+4

1️⃣‎Leila Ahmadian 〽️37 🎖 2282
🔰104
+4

1)اسم دختر:گلنار،گلی(10) 2)آشپزخانه:گاز,(5) 3)حیوان:گاو،گرگ(10) 4)میوه/سبزی:گاک,(20) 5)شهر:گرگان,(5) 6)شغل:,(0) 7)ریاضی:گویا،گنگ(15) 8)اصطلاح:,(0) 9)پوشاک:گن,(5) 10)یکا/واحد:گالن،گز(10) 11)لوازم تحریر:گونیا،گچ(10) 12)برند/علامت:گوچی,(10)

📝 بازیکن Leila Ahmadian با 104 امتیاز قهرمان این رقابت شد 💪🕺💃

📣 اسپانسر : @TRexGames
1👏1
🤔 بازی کلمه 🤔 - سخت

چی میخوایم؟ کلمات طولانی تر از ۲ حرف
۱۶ کلمه ۵ حرفی(یکی مونده)
۵ کلمه ۴ حرفی(پیدا شدن)
۳ کلمه ۶ حرفی(پیدا شدن)
و ۴۴ کلمه فرعی(۳ تا مونده)

شرکت کنندگان:
👤P‏ (۲۵۸❣️): آلاله، الیاف، ایلیا، فلافل، لیالی، هلاهل، هلهله، گلایل، گلایه، گلگلی، گیاهی، لیلا، هلال، گالیله (+۱۴ فرعی)
👤maryam‏ (۱۸۶❣️): اهالی، آگاهی، لفافه، گهگاه، آگهی، لالایی، لالیگا (+۲۳ فرعی)
👤لیلی‏ (۲۲❣️): ایفل (+۳ فرعی)
👤Setare‏ (۱۶❣️): فایل (+۱ فرعی)
👥 و ۷ دوست دیگر با امتیاز ( ۰ ❣️)
@KalameBot
👏1
#_حدس_تصویر

هر عکس نشان دهنده چه اسمیه ؟!
۴ تاشو با هم بگید !
#_حدس_شخصیت

حدس میزنید کودکی کدام شخصیت معروف باشه ؟!
📝 بازی اسم و فامیل
آدرس بازی(EsmJoBot@)

💎سطح حرفه ای (12 عنوان)
زمان 7 دقیقه
🔡 حرف ت

🇮🇷پایان بازی🇮🇷

🔰نتایج
5️⃣‎Farah 〽️0 🎖 70692
🔰0

4️⃣‎꧁꧂ 〽️8 🎖 24596
🔰5

3️⃣‎m......a 〽️7 🎖 26676
🔰37 +2

2️⃣‎M.Armin 〽️55 🎖 90
🔰73 +8

1️⃣‎P 〽️42 🎖 1199
🔰114 +4

1)اسم دختر:توتک(5) 2)آشپزخانه:تخته(5) 3)میوه/سبزی:تره(5) 4)کشور:(0) 5)ساز:تمپو(20) 6)بیماری/مشکل:تومور(10) 7)اصطلاح:توبره(20) 8)ابزار/یراق:تبر(5) 9)پول:تتر(10) 10)حادثه/بلا:تگرگ(5) 11)لوازم تحریر:تخته(5) 12)برند/علامت:تبرک(20)

📝 بازیکن P با 114 امتیاز قهرمان این رقابت شد 💪🕺💃

📣 اسپانسر : @TRexGames
🤔 بازی کلمه 🤔 - سخت

چی میخوایم؟ کلمات طولانی تر از ۲ حرف
۹ کلمه ۵ حرفی(۲ تا مونده)
۱۵ کلمه ۶ حرفی(پیدا شدن)
و ۹۶ کلمه فرعی(۱۳ تا مونده)

شرکت کنندگان:
👤▁bella‏ (۲۶۵❣️): دمیدن، ماندن، مداین، دامادی، دانایی، ماندنی، مضامین، میادین، ناامنی، نمایان، یادمان (+۱۹ فرعی)
👤꧁꧂‏ (۲۴۶❣️): امانی، مامان، میامی، مامایی، ناامید، نمادین (+۳۸ فرعی)
👤maryam‏ (۱۰۱❣️): مادام، انضمام، میدانی (+۱۲ فرعی)
👤P‏ (۴۸❣️): مامانی، نادانی (+۳ فرعی)
👤BAHAR‏ (۴۳❣️): (+۱۱ فرعی)
👥 و ۳ دوست دیگر با امتیاز ( ۰ ❣️)
@KalameBot
🤔 بازی کلمه 🤔 - وحشتناک
🏁 پایان بازی 🏁

نتایج:
👤꧁꧂‏ (۴۷۴❣️): اداری، آزادی، اساسی، اسرار، اعیاد، دادار، ازدیاد، آسیایی، دادرسی، دادیار، دارایی، دریایی، رازدار، سردسیر، سررسید، دادیاری، دریادار (+۴۶ فرعی)
👤ĪƚRÂ‏ (۲۲۱❣️): سرسری، اریایی، دادسرا، سراسری (+۴۲ فرعی)
👤maryam‏ (۱۷۸❣️): سرازیر، عزادار، زیرسازی، سرازیری، عزاداری (+۲۱ فرعی)
👤M.a.r.y.a.M‏ (۵۵❣️): ادیداس (+۱۰ فرعی)
👤MAryAM‏ (۴۵❣️): سرایدار (+۶ فرعی)
👥 و ۳ دوست دیگر با امتیاز ( ۰ ❣️)
@KalameBot
🤔کلمه پیچ -👥 جدول ۸ در ۸ - شامل مورب

🏁 پایان بازی 🏁
🥳👏 رفقا:
⚠️قوانین: حروف کلمات باید به هم متصل (افقی عمودی یا اریب) باشن
چی میخوایم؟
۵ کلمه ۳ حرفی(همه گفته شده)
۱ کلمه ۴ حرفی(همه گفته شده)
۴ کلمه ۵ حرفی(همه گفته شده)
۳ کلمه ۶ حرفی(همه گفته شده)
۱ کلمه ۷ حرفی(همه گفته شده)
👤‏Farhad‏(۴۸۳❣️): ‏دغل (🟪) ، حجب (🟥) ، بالگرد (🟩) ، وظیفه (⬛️) ، رادوین (⬜️) ، موسوم (🟧️) ، رسم (🟦) ، فهیمه (🟫) ، وسیع (🟤) ، ظاهربین (🟡) ، بلخ (⚪️) +۲۵ کلمه عادی
👤‏آرامـــــش‏(۱۰۶❣️): ‏دستبند (🟨) ، ظهر (🟣) ، همکار (⚫️) +۷ کلمه عادی
👤💚الهه بانوی شرقی💚‏(۷۵❣️): ‏ +۲۲ کلمه عادی
👤‏m......a‏(۳۹❣️): ‏ +۱۲ کلمه عادی
👤‏MAryAM‏(۲۰❣️): ‏ +۶ کلمه عادی
👤‏Farah‏(۰❣️): ‏

@KalamePich_bot
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبـح آمد و صد سلام🤗
تقـدیم شما
یکبـار دگر زندگی
و شور و صفـا
صـد شکـر که
فرصتی دگر
در پیش است
امروز شویم
بنده خوب خدا
سلام دوستان خوبم
صبح آدینـه تون بخیر😊

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبحتون پرگل🌹🐬👩‍❤️‍👨🐠

‌‌
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودودو

مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمی‌دونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،ناراحت شدم،دلم سوخت،شکستم،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،ارش خودشو بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از ارش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز ارش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……خونه که رفتم نشستم و همه چیو واسه زری تعریف کردم انقد خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفمو زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم انقد ارش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم ادم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضی‌شون کنه یه روز من برم و یه روز اون………کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو‌ نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،روز اولی که نوبت من بود و رفتم از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود ‌ باید انجامشون میدادیم……..
دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،گاهی که دلم میگرفت کنارش می‌نشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستمو به گرمی فشار بده فقط با تمام وجود گوش می‌داد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمی‌داد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود
،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای ارش رو فراموش کنم،یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش می‌کردم خودمو آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاقو که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........اینو که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما ارش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرشو لمس نکرده رحم کن،یعنی میشه با ارش حرف بزنم و و صداشو بشنوم؟نمی‌دونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمی‌دونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر منو که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد…….بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودمو هم فراموش میکردم،
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوسه

اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چیزو واست میگه،الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از ارش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشمو کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر می‌گشتم کمتر به نتیجه می‌گشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،وقتی راجع به ارش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه.......
تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از ارش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با ارش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با ارش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارشو پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ اشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........باورم نمیشد به زودی صدای ارش رو می‌شنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدامو شنیدی.......
توی ماشین مصطفی که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به ارش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اونبار جوری گوششو کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار می‌کنه.......کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….اصغر کلید خونه رو از توی جیبش دراورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون اوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لحجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودتو مهمان هات برم ننه،اره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستمو به گرمی فشرد و گفت ای ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم می‌رفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،انگار اکسیژن بهم نمیرسید،صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای ارش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض الودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت اره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم........یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….
،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه،شاید خوابه،بعداز شام دوباره میایم زنگ میزنیم بهت قول میدم جواب میده چون دوستم میگفت همین چند روز پیش باهاش حرف زده.......
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوچهار

به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف ‌و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟
با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم......

ادامه,دارد


❤️
2
چیستان ومعما pinned «#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گل_مرجان #قسمت_نودودو مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمی‌دونم حس میکردم یه روز میای،یه…»
ان لله و انا الیه راجعون
بازگشت همه به سوی خداست

دوستان امروز صبح از حادثه تلخ ودلخراش ،جان باختن دوست و هم گروهی عزیزمون مینا جان بر اثر ایست قلبی باخبر شدیم😢😢
ک حقیقا مصیبت باروتاثر انگیز است
داغ از دادن این عزیز سفر کرده را ب خانواده عزادار، بازماندگان وهمچنین به شما اعضای محترم کانال تسلیت عرض میکنیم وتسلی وآرامش دل های غمگین همگان را از خداوند متعال مسئلت مینمایم

روحش شاد ویادش در یادها گرامی

رحم الله من یقرا فاتحه مع صلوات

🖤🖤🖤💔💔💔
😢😢😢🥀🥀🥀
😢7💔6👍1
🖤🌹🌸🍀 🍀🌸🌹🖤

💚السلام علیک یاامام‌حسن‌ المجتبی💚

⚫️چقدر آخرماه صفرسخت وسنگین است
⚫️تمام آسمان وزمین بی‌قرار وغمگین است
⚫️بزرگتر ز غم  مجتبی و داغ رضا نه
⚫️فراق فاطمه  با خاتم  النبیین است

رحلت رسول اکرم (ص) تسلیت باد
شهادت  امام حسن (ع)  تسلیت باد
شهادت  امام  رضا (ع)  تسلیت  باد

🏴التماس دعای فراوان ازهمه شماخوبان🏴

❤️
😢3
بسم الله الرحمن الرحیم

قرآن کتاب زندگی است کتابی که راه سعادت را به ما نشان می دهد.
دعوتید تا در محفل انس با قرآن با هم بهرمند شویم و ثواب آن را هدیه کنیم به روح دوست سفر کرده واموات جمع شرکت کننده

دوستانی که شرکت می کنند لطفا جزء خود را اعلام کنید تا ۳۰ جز کامل برداشته شود
اجرهمگی با صاحب قرآن
فاتحه با صلوات


◾️سالروز شهادت امام حسن مجتبی (ع) و پیامبر عظیم‌الشان اسلام (ص) بر همه مسلمانان تسلیت باد.
چیستان ومعما pinned «بسم الله الرحمن الرحیم قرآن کتاب زندگی است کتابی که راه سعادت را به ما نشان می دهد. دعوتید تا در محفل انس با قرآن با هم بهرمند شویم و ثواب آن را هدیه کنیم به روح دوست سفر کرده واموات جمع شرکت کننده دوستانی که شرکت می کنند لطفا جزء خود را اعلام کنید تا…»