#کرامات شهدا🌹
آخرین روزهای سال 72 بود. بچههای تفحص، همه به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند. مدتی بود که در منطقه خیبر (طلاییه) به عنوان خادمالشهدا انتخاب شدیم. با دل و جان به دنبال پارههای دل این ملت بودیم. قبل از وارد شدن به منطقه، تابلویی نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید، این خاک آغشته به خون شهیدان است.
این جمله کلی حرف داشت. همه ایستادیم، نزدیک ظهر بود، بچهها با آب کمی که همراهشان بود وضو گرفتند.ناگهان صدای اذان، آن هم به صورت دسته جمعی به گوش مان رسید! به ساعت نگاه کردم، وقت اذان نبود! همه این صدا را میشنیدند، هر لحظه بر تعجب ما افزوده میشد. یعنی چه حکمتی در این اذان بی وقت و دسته جمعی وجود داشت! نوای اذان، بسیار زیبا و دلنشین بود. این صدا از میان نیزارها میآمد، با بچهها به سوی نیزارها حرکت کردیم.
این منطقه قبلاً محل عبور قایقها بود. هرچه جلوتر میرفتیم صدا زیباتر میشد، اما هر چه گشتیم اثری از مۆذنین نبود، محدوده صدا مشخص بود، لذا به همان سمت رفتیم. در میان نیزارها قایقی را دیدیم، قایق را به سختی از لابهلای نیها بیرون کشیدیم. آنچه میدیدیم بسیار عجیب و باورنکردنی بود.
ما مۆذنین نا آشنا پیدا کردیم. درون قایق شکسته، پر از پیکرهای شهدا بود. آنها سالهای سال در میان نیزارها وجود داشتند. پیکر مطهر سیزده شهید داخل قایق بود. آنها را یکی یکی خارج کردیم. عجیبتر اینکه، همه آنها شهدای گمنام بودند.
راوی: 🌹شهید تفحص
علیرضا غلامی🌹
📘کتاب کرامات شهدا
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
آخرین روزهای سال 72 بود. بچههای تفحص، همه به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند. مدتی بود که در منطقه خیبر (طلاییه) به عنوان خادمالشهدا انتخاب شدیم. با دل و جان به دنبال پارههای دل این ملت بودیم. قبل از وارد شدن به منطقه، تابلویی نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید، این خاک آغشته به خون شهیدان است.
این جمله کلی حرف داشت. همه ایستادیم، نزدیک ظهر بود، بچهها با آب کمی که همراهشان بود وضو گرفتند.ناگهان صدای اذان، آن هم به صورت دسته جمعی به گوش مان رسید! به ساعت نگاه کردم، وقت اذان نبود! همه این صدا را میشنیدند، هر لحظه بر تعجب ما افزوده میشد. یعنی چه حکمتی در این اذان بی وقت و دسته جمعی وجود داشت! نوای اذان، بسیار زیبا و دلنشین بود. این صدا از میان نیزارها میآمد، با بچهها به سوی نیزارها حرکت کردیم.
این منطقه قبلاً محل عبور قایقها بود. هرچه جلوتر میرفتیم صدا زیباتر میشد، اما هر چه گشتیم اثری از مۆذنین نبود، محدوده صدا مشخص بود، لذا به همان سمت رفتیم. در میان نیزارها قایقی را دیدیم، قایق را به سختی از لابهلای نیها بیرون کشیدیم. آنچه میدیدیم بسیار عجیب و باورنکردنی بود.
ما مۆذنین نا آشنا پیدا کردیم. درون قایق شکسته، پر از پیکرهای شهدا بود. آنها سالهای سال در میان نیزارها وجود داشتند. پیکر مطهر سیزده شهید داخل قایق بود. آنها را یکی یکی خارج کردیم. عجیبتر اینکه، همه آنها شهدای گمنام بودند.
راوی: 🌹شهید تفحص
علیرضا غلامی🌹
📘کتاب کرامات شهدا
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا🌹
✅رزمندهای که شفا گرفت...
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم.
یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمیدید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می گفت: «میتوانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می زد: «یابنالحسن (عجل الله فرجه شریف)، مهدی جان کجا می روی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که زمان (عجل الله فرجه شریف) به مجلسمان عنایت نمودند.».
✨راوی: جلال فلاحتی
📘منبع: ماهنامه سبز سرخ.
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
✅رزمندهای که شفا گرفت...
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم.
یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمیدید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می گفت: «میتوانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می زد: «یابنالحسن (عجل الله فرجه شریف)، مهدی جان کجا می روی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که زمان (عجل الله فرجه شریف) به مجلسمان عنایت نمودند.».
✨راوی: جلال فلاحتی
📘منبع: ماهنامه سبز سرخ.
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات_شهدا🌹
راه نما...
🌹شهيد «بروجردي» از فرماندهاني بود كه به نقش امدادهاي الهي در پيروزي و موفقيت عمليات ها اعتقاد عجيبي داشت. يك بار در يكي از مقرهاي فرماندهي در جبهه ي غرب در مورد يكي از محورهاي عملياتي بحثي مطرح بود كه آيا در آن محور كاري صورت بگيرد يا نه.
تا پاسي از شب همه ي فكرها متوجه نقشه ي منطقه بود، اما صحبت ها به جايي نرسيد، شهيد بروجردي سرش را بر روي نقشه گذاشته بود و از فرط خستگي به خواب رفته بود، ما هم كه نياز شديد او را به خواب احساس مي كرديم و خود نيز خسته بوديم، به خواب رفتيم.
بعد از مدتي محمد بچه ها را بيدار كرد و با قاطعيت گفت: «اين عمليات بايستي انجام شود». بچه ها علت اين تصميم ناگهاني را از او پرسيدند، اما او دم برنياورد. پس از خاتمه ي عمليات كه با پيروزي همراه بود، وقتي علت آن تصميم غيره منتظره را از او جويا شديم، گفت: «كسي كه بايد مرا راهنمايي مي كرد به خوابم آمد و گفت كه اين عمليات را انجام دهيد.»
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
راه نما...
🌹شهيد «بروجردي» از فرماندهاني بود كه به نقش امدادهاي الهي در پيروزي و موفقيت عمليات ها اعتقاد عجيبي داشت. يك بار در يكي از مقرهاي فرماندهي در جبهه ي غرب در مورد يكي از محورهاي عملياتي بحثي مطرح بود كه آيا در آن محور كاري صورت بگيرد يا نه.
تا پاسي از شب همه ي فكرها متوجه نقشه ي منطقه بود، اما صحبت ها به جايي نرسيد، شهيد بروجردي سرش را بر روي نقشه گذاشته بود و از فرط خستگي به خواب رفته بود، ما هم كه نياز شديد او را به خواب احساس مي كرديم و خود نيز خسته بوديم، به خواب رفتيم.
بعد از مدتي محمد بچه ها را بيدار كرد و با قاطعيت گفت: «اين عمليات بايستي انجام شود». بچه ها علت اين تصميم ناگهاني را از او پرسيدند، اما او دم برنياورد. پس از خاتمه ي عمليات كه با پيروزي همراه بود، وقتي علت آن تصميم غيره منتظره را از او جويا شديم، گفت: «كسي كه بايد مرا راهنمايي مي كرد به خوابم آمد و گفت كه اين عمليات را انجام دهيد.»
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا🌹
در شیراز رسم بود که تلقین شهدا را روحانیون سرشناس شهرانجام می دادند از صبح بعد از نماز دلم آشوب بود می دانستم امروز قرار است چیز غیرمنتظره ای ببینم قرعه شهید احمد خادم الحسینی به نام من افتاد روی صورتش لبخندنقش بستہ بود.
توی قبر رفتم،صورت احمد را بہ سمت قبله چرخواندم ...
شروع کردم بہ تلقین به نام مبارڪ امام زمان(عجل الله فرجه شریف ) که رسیدم دیدم سراحمد از خاک بلند شد و بہ احترام امام زمان (عجل الله فرجه شریف) تا روی سینه خم شد و دوباره به حالت اول برگشت احساس کردم امام زمان(عجل الله فرجه شریف) در تشیع این شهید احمد حضور دارد.
✨راوی :حجت الاسلام طوبائی
🌹شهید احمد خادم الحسینی🌹
تولد: شیراز
🌹شهادت :عملیات فتح المبین
🌹شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
در شیراز رسم بود که تلقین شهدا را روحانیون سرشناس شهرانجام می دادند از صبح بعد از نماز دلم آشوب بود می دانستم امروز قرار است چیز غیرمنتظره ای ببینم قرعه شهید احمد خادم الحسینی به نام من افتاد روی صورتش لبخندنقش بستہ بود.
توی قبر رفتم،صورت احمد را بہ سمت قبله چرخواندم ...
شروع کردم بہ تلقین به نام مبارڪ امام زمان(عجل الله فرجه شریف ) که رسیدم دیدم سراحمد از خاک بلند شد و بہ احترام امام زمان (عجل الله فرجه شریف) تا روی سینه خم شد و دوباره به حالت اول برگشت احساس کردم امام زمان(عجل الله فرجه شریف) در تشیع این شهید احمد حضور دارد.
✨راوی :حجت الاسلام طوبائی
🌹شهید احمد خادم الحسینی🌹
تولد: شیراز
🌹شهادت :عملیات فتح المبین
🌹شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا🌹
💠نمازگزاران💠
سيدمحمد اعتقاد محكم و استواري داشت و در اوقات نماز خيلي مراقبت مي نمود، حتي بعد از شهادتش نيز زمان نماز را به نيروها يادآوري مي كرد.
يك بار كه گردان به خاطر عمليات سنگين شبانه، صبح خوابش برد، يك نفر از بچه ها، قبل از اين كه نماز قضا بشود، گردان را بيدار كرد و گفت: «من الآن آقا سید (شهید محمد زینال حسینی )را خواب ديدم كه زمان نماز را به من گوشزد كرد.» همه بيدار شدند و نمازشان را خواندند.
✨راوي : همرزم شهيدآقاي صمدزاده
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
💠نمازگزاران💠
سيدمحمد اعتقاد محكم و استواري داشت و در اوقات نماز خيلي مراقبت مي نمود، حتي بعد از شهادتش نيز زمان نماز را به نيروها يادآوري مي كرد.
يك بار كه گردان به خاطر عمليات سنگين شبانه، صبح خوابش برد، يك نفر از بچه ها، قبل از اين كه نماز قضا بشود، گردان را بيدار كرد و گفت: «من الآن آقا سید (شهید محمد زینال حسینی )را خواب ديدم كه زمان نماز را به من گوشزد كرد.» همه بيدار شدند و نمازشان را خواندند.
✨راوي : همرزم شهيدآقاي صمدزاده
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا🌹
💠وصال آسمانی💠
شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» براي خواستگاري به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر خاموشي بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ي خود قبول كردم .
پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نمي دادم، چه مي كردي؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج آسماني اش سؤال بي پاسخم را جواب داد.
هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس مي كنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ي سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاوني، نزد آقاي... و بگو... در اين جا، تأملي كرد و گفت نه نمي خواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل مي كنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است.
✨راوي : همسر شهيد محمدرضا غفاري
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُرزمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
💠وصال آسمانی💠
شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» براي خواستگاري به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر خاموشي بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ي خود قبول كردم .
پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نمي دادم، چه مي كردي؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج آسماني اش سؤال بي پاسخم را جواب داد.
هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس مي كنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ي سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاوني، نزد آقاي... و بگو... در اين جا، تأملي كرد و گفت نه نمي خواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل مي كنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است.
✨راوي : همسر شهيد محمدرضا غفاري
🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُرزمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا🌹
💠عطر گلاب💠
شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوي تند گلاب فضاي اطراف را پر كرده، گويي آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطري در كار نبود.
تمام آن رايحه ي دل انگيز مربوط به جنازه ي دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثري از بوي گلاب در آن جا وجود نداشت.
✨راوی : خانم مهري يزدانی
🏴 کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴حــُـر زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman✨
💠عطر گلاب💠
شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوي تند گلاب فضاي اطراف را پر كرده، گويي آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطري در كار نبود.
تمام آن رايحه ي دل انگيز مربوط به جنازه ي دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثري از بوي گلاب در آن جا وجود نداشت.
✨راوی : خانم مهري يزدانی
🏴 کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴حــُـر زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا🌹
درعمليات بيت المقدس به سختي مجروح شدم تركش به پايم اصابت كرده بود و فقط فرياد زدم: يا مهدي(عجل الله فرجه شریف) درد زيادي داشتم نمي دانم چرا احساس كردم نوري در مقابلم درخشيد امام خميني هم پشت نور بود نور نزديكتر شد. دستي بر شانه ام گذاشت سبك شدم گوئي تمام دردها از جانم بيرون رفت نور به من گفت:«پسرجان تو شهيد نمي شوي پس آن نور و امام از كنارم دور شدند نمي دانم چقدرگذشت اما وقتي چشمهايم را بازكردم روي تخت بيمارستان بودم.
✨راوي : شهيدرنجبري
🌹شهید شاهرخ ضرغام🌴 حـــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
درعمليات بيت المقدس به سختي مجروح شدم تركش به پايم اصابت كرده بود و فقط فرياد زدم: يا مهدي(عجل الله فرجه شریف) درد زيادي داشتم نمي دانم چرا احساس كردم نوري در مقابلم درخشيد امام خميني هم پشت نور بود نور نزديكتر شد. دستي بر شانه ام گذاشت سبك شدم گوئي تمام دردها از جانم بيرون رفت نور به من گفت:«پسرجان تو شهيد نمي شوي پس آن نور و امام از كنارم دور شدند نمي دانم چقدرگذشت اما وقتي چشمهايم را بازكردم روي تخت بيمارستان بودم.
✨راوي : شهيدرنجبري
🌹شهید شاهرخ ضرغام🌴 حـــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط برمي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود. اين جا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (سلام الله علیها) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
✨راوي : برادر نظرزاده
🌹شهید شاهرخ ضرغام 🌴حــُـر زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman✨
تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط برمي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود. اين جا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (سلام الله علیها) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
✨راوي : برادر نظرزاده
🌹شهید شاهرخ ضرغام 🌴حــُـر زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
قبل از اين كه «عبدالمحمد» به دنيا بيايد، خداوند 12 فرزند به من عنايت كرده بود كه همگي فوت كردند. وقتي خبر فوت آخرين فرزندم را شنيدم در مجلس روضه ي حضرت اباعبدالله (علیه السلام) در مسجد بودم.
بعد از روضه خواب بر من غالب شد. در عالم رؤيا ديدم حضرت سيدالشهدا (علیه السلام) را زيارت كردم. به آن حضرت از فوت فرزندانم شكايت نمودم. عرض كردم آقا چرا به من كمك نمي كنيد تا فرزندانم زنده بمانند؟ حضرت رو به من كردند و فرمودند: «فلاني خداوند سال آينده به شما پسري عنايت مي كند، نام او را عبدالمحمد بگذار».
سال بعد عبدالمحمد به دنيا آمد و سال ها بعد عبدالمحمد در اقتدا به حضرت علي اكبر (علیه السلام) فرزند بزرگوار امام حسين (علیه السلام) به هنگام شهادت با فرق شكافته به ديدار خدا شتافت.
✨راوي : پدر بسيجي شهيد «عبدالمحمد ملك پور»
🌹شهید شاهرخ ضرغام 🌴حــُـر زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman✨
قبل از اين كه «عبدالمحمد» به دنيا بيايد، خداوند 12 فرزند به من عنايت كرده بود كه همگي فوت كردند. وقتي خبر فوت آخرين فرزندم را شنيدم در مجلس روضه ي حضرت اباعبدالله (علیه السلام) در مسجد بودم.
بعد از روضه خواب بر من غالب شد. در عالم رؤيا ديدم حضرت سيدالشهدا (علیه السلام) را زيارت كردم. به آن حضرت از فوت فرزندانم شكايت نمودم. عرض كردم آقا چرا به من كمك نمي كنيد تا فرزندانم زنده بمانند؟ حضرت رو به من كردند و فرمودند: «فلاني خداوند سال آينده به شما پسري عنايت مي كند، نام او را عبدالمحمد بگذار».
سال بعد عبدالمحمد به دنيا آمد و سال ها بعد عبدالمحمد در اقتدا به حضرت علي اكبر (علیه السلام) فرزند بزرگوار امام حسين (علیه السلام) به هنگام شهادت با فرق شكافته به ديدار خدا شتافت.
✨راوي : پدر بسيجي شهيد «عبدالمحمد ملك پور»
🌹شهید شاهرخ ضرغام 🌴حــُـر زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا....🌹
زماني، بچه ها در شلمچه پيكر يكي از شهدا را كه از نيروهاي غواص بود، كشف كردند، اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند، پلاك آن شهيد بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند، با خود گفتند: پلاك شهيد كه پيدا نشد، پس پيكر شهيد را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم.
صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك غواص بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟» من گفتم دنبال پلاك شهيدي مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم. او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، پلاكش را هم پيدا مي كنيد».
صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك شهيد را هم پيدا كردند.
✨راوي : بسيجي گمنام
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
زماني، بچه ها در شلمچه پيكر يكي از شهدا را كه از نيروهاي غواص بود، كشف كردند، اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند، پلاك آن شهيد بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند، با خود گفتند: پلاك شهيد كه پيدا نشد، پس پيكر شهيد را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم.
صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك غواص بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟» من گفتم دنبال پلاك شهيدي مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم. او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، پلاكش را هم پيدا مي كنيد».
صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك شهيد را هم پيدا كردند.
✨راوي : بسيجي گمنام
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
شب قبل از عمليات، بچه ها تصميم گرفتند بيرون چادرها مراسم دعاي توسل راه بيندازند. دشت، حال و هواي خاصي پيدا كرده بود. قرار بر اين بود كه هر يك از بچه ها، قسمتي از دعا را انتخاب و قرائت كنند و به يكي از معصومين متوسل شوند.
دعا آغاز شد و از ميان جمع چهل نفر مان، چهار ده نفر به چهارده معصوم توسل جستند. يكي دو روز بعد، عمليات آغاز شد و عجيب آن كه، هر چهارده نفري كه آن شب توسل خوانده بودند، به مقام شهادت نايل آمدند!
✨راوي : محسن گلستانه
منبع:کتاب کرامات شهدا...
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
شب قبل از عمليات، بچه ها تصميم گرفتند بيرون چادرها مراسم دعاي توسل راه بيندازند. دشت، حال و هواي خاصي پيدا كرده بود. قرار بر اين بود كه هر يك از بچه ها، قسمتي از دعا را انتخاب و قرائت كنند و به يكي از معصومين متوسل شوند.
دعا آغاز شد و از ميان جمع چهل نفر مان، چهار ده نفر به چهارده معصوم توسل جستند. يكي دو روز بعد، عمليات آغاز شد و عجيب آن كه، هر چهارده نفري كه آن شب توسل خوانده بودند، به مقام شهادت نايل آمدند!
✨راوي : محسن گلستانه
منبع:کتاب کرامات شهدا...
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
قرار بود عملياتي در نزديكي شهر مهاباد انجام شود، بدين منظور، جلسه اي با شركت تعدادي از فرماندهان منطقه برگزار شد. هر يك از آن ها، در مورد انتخاب محور عملياتي، نظر مي دادند. وقتي نتيجه اي گرفته نشد، شهيد بروجردي رو به قبله كرد و با حالت عرفاني گفت: «خدايا خودت فرجي حاصل كن.»
بچه ها نقشه را جمع كردند. نزديكي هاي صبح با صوت قرآن «محمد»، از خواب بيدار شدم. او از من نقشه خواست، سپس به من گفت: «با دقت در نقشه نگاه كن تا روستاي "قره داغ" را پيدا كني.» هرچه گشتيم، پيدا نكرديم. بالاخره با تلاش بسيار، توانستيم در نقشه ي ديگري آن را پيدا كنيم و او بسيار خوشحال شد و گفت كه ديگر مسئله حل است.
بعد توضيح داد كه: «وقتي همه خوابيديم، بعد از يك ساعت من بيدار شدم، توسلي كردم و دو ركعت نماز خواندم و از خدا طلب ياري نمودم. مجدداً كه خوابيدم، افسري به خوابم آمد و گفت: «فلاني، چرا اين قدر معطل مي كنيد؟ برويد و "قره داغ" را بگيريد. در آن جا مسئله حل است.»
✨راوي : همرزم شهيد (محمد بروجردي)
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
قرار بود عملياتي در نزديكي شهر مهاباد انجام شود، بدين منظور، جلسه اي با شركت تعدادي از فرماندهان منطقه برگزار شد. هر يك از آن ها، در مورد انتخاب محور عملياتي، نظر مي دادند. وقتي نتيجه اي گرفته نشد، شهيد بروجردي رو به قبله كرد و با حالت عرفاني گفت: «خدايا خودت فرجي حاصل كن.»
بچه ها نقشه را جمع كردند. نزديكي هاي صبح با صوت قرآن «محمد»، از خواب بيدار شدم. او از من نقشه خواست، سپس به من گفت: «با دقت در نقشه نگاه كن تا روستاي "قره داغ" را پيدا كني.» هرچه گشتيم، پيدا نكرديم. بالاخره با تلاش بسيار، توانستيم در نقشه ي ديگري آن را پيدا كنيم و او بسيار خوشحال شد و گفت كه ديگر مسئله حل است.
بعد توضيح داد كه: «وقتي همه خوابيديم، بعد از يك ساعت من بيدار شدم، توسلي كردم و دو ركعت نماز خواندم و از خدا طلب ياري نمودم. مجدداً كه خوابيدم، افسري به خوابم آمد و گفت: «فلاني، چرا اين قدر معطل مي كنيد؟ برويد و "قره داغ" را بگيريد. در آن جا مسئله حل است.»
✨راوي : همرزم شهيد (محمد بروجردي)
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.
بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم. پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟» گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.»
حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.» از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.
✨راوي : همسرشهيدحاج مهدي طياري
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.
بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم. پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟» گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.»
حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.» از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.
✨راوي : همسرشهيدحاج مهدي طياري
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط برمي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود. اين جا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (سلام الله علیها) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
✨راوي : برادر نظرزاده
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط برمي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود. اين جا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (سلام الله علیها) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
✨راوي : برادر نظرزاده
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
در زمان جنگ، مسئول انتقال شهدا در اهواز بودم، و مقر ما در سردخانه ي بيمارستان امام خميني (رحمه الله علیه) بود، يك روز پيرمردي مراجعه كرد و پس از سلام و احوالپرسي گفت: « فرزند من شهيد شده و در اين سردخانه است». من اصرار مي كردم كه فرزند شما انشاالله زنده و سالم است و در جبهه با دشمن مي جنگد ولي او پافشاري مي كرد كه: «آقاي مشعل پور! پسرم شهيد شده و در اين سردخانه است و حالا آمدم تا او را ببرم». هرچه مي گفتم: «نه» او مصمم تر پاسخ مي داد:«آري»، نمي دانستم چه كار كنم. چون در شهدايي كه در ستاد بودند و جهت انتقال به شهرستان آماده مي كرديم كسي به اسم و فاميل پسر ايشان نبود. فقط چند شهيد مجهول الهويه داشتيم كه البته مقداري پوست و استخوان بودند و چند تكه لباس پاره پاره كه در سردخانه نگهداري مي شدند ناچاراً شش جسد را از سردخانه بيرون آورديم تا او آن ها را ببيند و حرف ما را باور كند. در هنگام ديدن اين شش جسد عكس العمل خاصي از خود نشان نداد ولي همين كه جسد هفتم را از سردخانه بيرون آورديم پيرمرد فرياد زد: «الله اكبر، الله اكبر» اين فرزند من است. برانكارد آن شهيد را روي زمين گذاشتيم و پيرمرد چند لحظه آن عزيز را در آغوش گرفت و با او درددل كرد كه دل سنگ را هم آب مي كرد. پدر نقطه نقطه پيكر آن شهيد را غرق بوسه كرد. او را آرام كرديم و به بچه ها گفتيم جستجو كنيد شايد اثري يا آثاري از مشخصات اين شهيد پيدا كرديد. آن ها پس از كلي تلاش هيچ نتيجه اي نگرفتند و هيچ حرف و كلمه اي كه نشانه مشخصات اين شهيد باشد پيدا نشد. اما با اين حال آن پدر بزرگوار مي گفت: «عزيزانم زحمت نكشيد اين فرزند من است. من خودم او را مي شناسم برويد كنار مي خواهم با او حرف بزنم تو را به خدا بگذاريد او را به شهر خودمان ببرم». ما همگي اشك مي ريختيم و به خدا التماس مي كرديم كه خدايا كمكمان كن كه اين مشكل را حل كنيم همگي هاج و واج مانده بوديم. ناگهان به دلم الهام شد دست بردم و كمربندي را كه به كمر آن شهيد عزيز بود باز كردم. كمربند پر از گل بود و هيچ چيز معلوم نبود. نااميد نشدم و آرام آرام آن را شستم. ناگهان آثاري از چند حرف انگليسي بر آن نمايان شد (MMMM) بچه ها وقتي اين حروف را ديدند تكبير گفتند اين شهيد عزيز: «ميرمحمدمصطفي موسوي» بود يعني همان نامي كه پدر صبورش ساعتي پيش به ما گفته بود و شهيد با چهار حرف "M" اين موضوع را يادداشت كرده و به رمز بر كمر خود نوشته بود. در حالي كه اشك مي ريختيم با گلاب او را شستيم و در پارچه سفيد پيچيديم و به همراه پدرش جهت اعزام به مشهد مقدس كه زادگاه او بود به فرودگاه اهواز فرستاديم.
✨راوي : علي مشعل پور
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
در زمان جنگ، مسئول انتقال شهدا در اهواز بودم، و مقر ما در سردخانه ي بيمارستان امام خميني (رحمه الله علیه) بود، يك روز پيرمردي مراجعه كرد و پس از سلام و احوالپرسي گفت: « فرزند من شهيد شده و در اين سردخانه است». من اصرار مي كردم كه فرزند شما انشاالله زنده و سالم است و در جبهه با دشمن مي جنگد ولي او پافشاري مي كرد كه: «آقاي مشعل پور! پسرم شهيد شده و در اين سردخانه است و حالا آمدم تا او را ببرم». هرچه مي گفتم: «نه» او مصمم تر پاسخ مي داد:«آري»، نمي دانستم چه كار كنم. چون در شهدايي كه در ستاد بودند و جهت انتقال به شهرستان آماده مي كرديم كسي به اسم و فاميل پسر ايشان نبود. فقط چند شهيد مجهول الهويه داشتيم كه البته مقداري پوست و استخوان بودند و چند تكه لباس پاره پاره كه در سردخانه نگهداري مي شدند ناچاراً شش جسد را از سردخانه بيرون آورديم تا او آن ها را ببيند و حرف ما را باور كند. در هنگام ديدن اين شش جسد عكس العمل خاصي از خود نشان نداد ولي همين كه جسد هفتم را از سردخانه بيرون آورديم پيرمرد فرياد زد: «الله اكبر، الله اكبر» اين فرزند من است. برانكارد آن شهيد را روي زمين گذاشتيم و پيرمرد چند لحظه آن عزيز را در آغوش گرفت و با او درددل كرد كه دل سنگ را هم آب مي كرد. پدر نقطه نقطه پيكر آن شهيد را غرق بوسه كرد. او را آرام كرديم و به بچه ها گفتيم جستجو كنيد شايد اثري يا آثاري از مشخصات اين شهيد پيدا كرديد. آن ها پس از كلي تلاش هيچ نتيجه اي نگرفتند و هيچ حرف و كلمه اي كه نشانه مشخصات اين شهيد باشد پيدا نشد. اما با اين حال آن پدر بزرگوار مي گفت: «عزيزانم زحمت نكشيد اين فرزند من است. من خودم او را مي شناسم برويد كنار مي خواهم با او حرف بزنم تو را به خدا بگذاريد او را به شهر خودمان ببرم». ما همگي اشك مي ريختيم و به خدا التماس مي كرديم كه خدايا كمكمان كن كه اين مشكل را حل كنيم همگي هاج و واج مانده بوديم. ناگهان به دلم الهام شد دست بردم و كمربندي را كه به كمر آن شهيد عزيز بود باز كردم. كمربند پر از گل بود و هيچ چيز معلوم نبود. نااميد نشدم و آرام آرام آن را شستم. ناگهان آثاري از چند حرف انگليسي بر آن نمايان شد (MMMM) بچه ها وقتي اين حروف را ديدند تكبير گفتند اين شهيد عزيز: «ميرمحمدمصطفي موسوي» بود يعني همان نامي كه پدر صبورش ساعتي پيش به ما گفته بود و شهيد با چهار حرف "M" اين موضوع را يادداشت كرده و به رمز بر كمر خود نوشته بود. در حالي كه اشك مي ريختيم با گلاب او را شستيم و در پارچه سفيد پيچيديم و به همراه پدرش جهت اعزام به مشهد مقدس كه زادگاه او بود به فرودگاه اهواز فرستاديم.
✨راوي : علي مشعل پور
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
شب قبل از عمليات محرم، شهيد مهدي سامع تا بعد از نيمه شب به شناسايي رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت.
بچه ها كه براي نماز شب بيدار شده بودند، او را بيدار نكردند، چون خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مي كرد.
صبح كه براي نماز بيدار شد، با ناراحتي گفت: «مگر سفارش نكرده بودم مرا براي نماز بيدار كنيد؟» وقتي دليلش را خواستند، آه سردي كشيد و گفت: «افسوس! شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد»
فردا شب سامع به خيل شهيدان محرم پيوست.
🌹راوي : حميد باقري
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
شب قبل از عمليات محرم، شهيد مهدي سامع تا بعد از نيمه شب به شناسايي رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت.
بچه ها كه براي نماز شب بيدار شده بودند، او را بيدار نكردند، چون خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مي كرد.
صبح كه براي نماز بيدار شد، با ناراحتي گفت: «مگر سفارش نكرده بودم مرا براي نماز بيدار كنيد؟» وقتي دليلش را خواستند، آه سردي كشيد و گفت: «افسوس! شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد»
فردا شب سامع به خيل شهيدان محرم پيوست.
🌹راوي : حميد باقري
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#کرامات شهدا...🌹
قبل از عمليات بدر غلام رضا جلو من و مادرش، بدنش را برهنه كرد و گفت: نگاه كنيد! ديگر اين جسم را نخواهيد ديد. همان طور شد و در عمليات بدر مفقود گرديد.
دوازده سال در انتظار بودم و با هر زنگ به سمت در مي دويدم تا اگر او برگشته باشد، اولين كسي باشم كه او را مي بينم. تا اين كه يك روز خبر بازگشت او را دادند. فقط يك جمچمه از شهيد برگشته بود كه مادرش از طريق دندان، فرزند را شناخت.
در نزد ما رسم است كه بعد از دفن، سه روز قبر به صورت خاكي باشد. مردم در تشييع جنازه ي او باشكوه شركت كردند. «شبي در خواب ديدم كه چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر كردند، گفتم: چه كار مي كنيد؟ گفتند: مأمور هستيم او را به كربلا ببريم، گفتم من دوازده سال منتظر بودم، چرا او را آورديد؟
گفتند: مأموريت داريم و يك فرد نوراني را نشان من دادند. عرض كردم: آقا! اين فرزند من است. فرمود: بايد به كربلا برود. او را آورديم تا تو آرام بگيري و بعد او را ببريم.» يك باره از خواب بيدار شدم. با هماهنگي و اجازه، نبش قبر صورت گرفت، اما خبري از جمجمه ي غلام رضا نبود و او در جرگه ي عاشوراييان در كربلا مأوا گزيد.
✨راوي : حاج احمد زمانيان _ پدر شهيد
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
قبل از عمليات بدر غلام رضا جلو من و مادرش، بدنش را برهنه كرد و گفت: نگاه كنيد! ديگر اين جسم را نخواهيد ديد. همان طور شد و در عمليات بدر مفقود گرديد.
دوازده سال در انتظار بودم و با هر زنگ به سمت در مي دويدم تا اگر او برگشته باشد، اولين كسي باشم كه او را مي بينم. تا اين كه يك روز خبر بازگشت او را دادند. فقط يك جمچمه از شهيد برگشته بود كه مادرش از طريق دندان، فرزند را شناخت.
در نزد ما رسم است كه بعد از دفن، سه روز قبر به صورت خاكي باشد. مردم در تشييع جنازه ي او باشكوه شركت كردند. «شبي در خواب ديدم كه چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر كردند، گفتم: چه كار مي كنيد؟ گفتند: مأمور هستيم او را به كربلا ببريم، گفتم من دوازده سال منتظر بودم، چرا او را آورديد؟
گفتند: مأموريت داريم و يك فرد نوراني را نشان من دادند. عرض كردم: آقا! اين فرزند من است. فرمود: بايد به كربلا برود. او را آورديم تا تو آرام بگيري و بعد او را ببريم.» يك باره از خواب بيدار شدم. با هماهنگي و اجازه، نبش قبر صورت گرفت، اما خبري از جمجمه ي غلام رضا نبود و او در جرگه ي عاشوراييان در كربلا مأوا گزيد.
✨راوي : حاج احمد زمانيان _ پدر شهيد
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📹بازگشت شهید جان محمد کریمی پس از 28سال
🔴شناسایی شهید به واسطہ خوابی که مادر شهید دیدند..پیگیری ستاد و....
#کرامات_شهدا🌷
Join🔜 @hor_zaman
🔴شناسایی شهید به واسطہ خوابی که مادر شهید دیدند..پیگیری ستاد و....
#کرامات_شهدا🌷
Join🔜 @hor_zaman
جاے شهید حسینی خالی ڪه😔
همسرش میگفت:
دقيقا شب شهادتش تماس گرفت و سفارشهای لازم را كرد. گفت حس و حال خاصی دارم. گويی سبك شدهام و آماده پروازم.
گفتم اين پرواز كردن كار دستت ندهد. گفت شما منظور من را متوجه نميشوی. درباره تولد فرزندمان كه صحبت شد به من گفت اسم پسرم را حتما «سيد ابوالفضل» بگذار. میخواهم مانند صاحب اسمش با غيرت تربيت شود و پرورش يابد.
فردای آن روز سيدميثم حسينی بعد از انجام عمليات و در مسير بازگشت به مقر به كمين تكفيریها خورد و در 19 شهريور ماه 1394 در تدمر سوريه به فيض شهادت نائل آمد.
پسرم سيد ابوالفضل فردای روز شهادت پدرش در روز 20 شهريور ماه 1394 به دنيا آمد تا جای خالی پدر را در خانهام پر كند.
#شهیدسیدمیثم_حسینی
#فاطمیون
#کرامات_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
همسرش میگفت:
دقيقا شب شهادتش تماس گرفت و سفارشهای لازم را كرد. گفت حس و حال خاصی دارم. گويی سبك شدهام و آماده پروازم.
گفتم اين پرواز كردن كار دستت ندهد. گفت شما منظور من را متوجه نميشوی. درباره تولد فرزندمان كه صحبت شد به من گفت اسم پسرم را حتما «سيد ابوالفضل» بگذار. میخواهم مانند صاحب اسمش با غيرت تربيت شود و پرورش يابد.
فردای آن روز سيدميثم حسينی بعد از انجام عمليات و در مسير بازگشت به مقر به كمين تكفيریها خورد و در 19 شهريور ماه 1394 در تدمر سوريه به فيض شهادت نائل آمد.
پسرم سيد ابوالفضل فردای روز شهادت پدرش در روز 20 شهريور ماه 1394 به دنيا آمد تا جای خالی پدر را در خانهام پر كند.
#شهیدسیدمیثم_حسینی
#فاطمیون
#کرامات_شهدا
Join🔜 @hor_zaman