بسم الله
#شهید_شاهرخ_ضرغام (7)
#سند
#راوی : خانم مینا عبداللهی #مادر_شهید
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی #چهار_راه_کوکا_کولا در خيابان پرستار می نشستیم.پسر همسایه بود.
گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه #شاهرخ دوباره بازداشت شده! سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقريبا ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت:خیلی از #گنده_لات های محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.
ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمی و سختی هایی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم.
وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی درگفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهای به هم ريخته مقابل او رويی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد.
با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟!
شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پيرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هيچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو... همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين.
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجی به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده. بعد مكثی كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه می کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش میره بالای دار!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گريه می کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاری بر نمياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم،#عاقبت_به_خيرش_کن .
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
join🔜 @hor_zaman
#شهید_شاهرخ_ضرغام (7)
#سند
#راوی : خانم مینا عبداللهی #مادر_شهید
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی #چهار_راه_کوکا_کولا در خيابان پرستار می نشستیم.پسر همسایه بود.
گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه #شاهرخ دوباره بازداشت شده! سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقريبا ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت:خیلی از #گنده_لات های محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن.
ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرينش کنم. اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمی و سختی هایی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم.
وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی درگفت: برو اتاق افسر نگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهای به هم ريخته مقابل او رويی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم:مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد.
با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟!
شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پيرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هيچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو... همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين.
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجی به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده. بعد مكثی كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه می کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش میره بالای دار!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گريه می کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاری بر نمياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم،#عاقبت_به_خيرش_کن .
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
join🔜 @hor_zaman