🖋 #سیره_شهدا
خیلی فروتن و متواضع بود، هیچ وقت تو حرفاش از رشادتها و دلاوریاش حرف نـزد همیشه میگفت حضرت زینب فرمانده ی میدان هستش و کمکمون میکنه، بااینکه تکاور بود ولی هیچ وقت از علایم نظامی که باید رو لباسها زده بشه استفاده نکرد
تیکه کلامش خـــــاک پاتـــــم بود، انقدر خوشرو بود ک با حوصله جواب سوال بسیجیها رو میداد
همه ی کارهاشو درست انجام میداد، این عملیات آخر با توجه ب اینکه مسول خط بود و دستش مجروح شده بود عقب نیومد و همه ی نیروها رو ب سلامت برگردوند خودش موند تو خط و تنهایی جنگید تا بچه ها بتونن عقب بکشن
#شهید_سید_مهدی_ذاکر_حسینی
#راوی_همرزمشهید
Join🔜 @hor_zaman
خیلی فروتن و متواضع بود، هیچ وقت تو حرفاش از رشادتها و دلاوریاش حرف نـزد همیشه میگفت حضرت زینب فرمانده ی میدان هستش و کمکمون میکنه، بااینکه تکاور بود ولی هیچ وقت از علایم نظامی که باید رو لباسها زده بشه استفاده نکرد
تیکه کلامش خـــــاک پاتـــــم بود، انقدر خوشرو بود ک با حوصله جواب سوال بسیجیها رو میداد
همه ی کارهاشو درست انجام میداد، این عملیات آخر با توجه ب اینکه مسول خط بود و دستش مجروح شده بود عقب نیومد و همه ی نیروها رو ب سلامت برگردوند خودش موند تو خط و تنهایی جنگید تا بچه ها بتونن عقب بکشن
#شهید_سید_مهدی_ذاکر_حسینی
#راوی_همرزمشهید
Join🔜 @hor_zaman
✍ #سیره_شهدا
پادگان دوکوهه ...
ساعت ۲ نصف شب بود ؛
خیر سرم داشتم میرفتم نمازشب بخونم
رفتم سمت دستشویی برای تجدید وضو
دیدم صدای خس خس میاد ...
۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود
رفته بود سراغ پنجمی ...
کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟!
پشت دیواری قایم شدم ، اومد بیرون و
چندلحظهای سرش رو گرفت روبه آسمان
نور ماه افتاد رو صورتش ...
تعجب کـردم باورم نمی شد !
اسدالله بود فرمانده گردان؛
تا سحر درگیر بودم با خـودم
فرمانده دو تا گردان با یه دست ،
داشت دستشوییهای پادگان دوکوهه
رو تمیز می کرد ...
#شهید_سردار_اسدالله_پازوکی
Join🔜 @hor_zaman
پادگان دوکوهه ...
ساعت ۲ نصف شب بود ؛
خیر سرم داشتم میرفتم نمازشب بخونم
رفتم سمت دستشویی برای تجدید وضو
دیدم صدای خس خس میاد ...
۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود
رفته بود سراغ پنجمی ...
کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟!
پشت دیواری قایم شدم ، اومد بیرون و
چندلحظهای سرش رو گرفت روبه آسمان
نور ماه افتاد رو صورتش ...
تعجب کـردم باورم نمی شد !
اسدالله بود فرمانده گردان؛
تا سحر درگیر بودم با خـودم
فرمانده دو تا گردان با یه دست ،
داشت دستشوییهای پادگان دوکوهه
رو تمیز می کرد ...
#شهید_سردار_اسدالله_پازوکی
Join🔜 @hor_zaman
#سیره_شهدا
●شهید مرتضی خیلی دوست داشتن با دوستان قدیمی و هیئتی اش رفت وآمد داشته باشیم. و به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم... وزمانی که نوبت منزل مامی شد ایشون تاکید داشتندکه همه چیز ساده وبه دورازتشریفات باشد. تاهمه احساس راحتی وصمیمیت بکنند.هیچوقت اجازه نمی دادندکه دو نوع غذاتدارک ببینم.
●صمیمیت شهید مرتضی ودوستانش به حدی بود که یادم می اید در ماه مبارک رمضان یکی ازدوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد وچون ما درسفرمشهدبودیم منتظرشدندتا برگردیم وبعداین مهمانی برگزار شد . دوستان شهید مرتضی *خیلی به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادرخطاب می کردندـ. و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغیر نشد...
●اکنون هم دوستان ایشان به بنده ودخترانمان نازنین زهزا و فاطمه سلما" محبت بسیاری دارندو خاله ودایی دخترها هستن وباید اعتراف کنم
از نزدیکانی که ادعای صمیمیت میکنند دلسوزترند.، در زمان حیات شهید مرتضی هر بار در منزل ما مهمانی بود به همه میگفتند من به کسی تعارف نمی کنم خودتان مشغول باشید و حتی منزل پدر بنده هم که می آمد ،سر سفره اگه کسی به ایشان تعارف می کرد می گفتند: به من چیزی نگویید من معذب میشوم .اصلا اهل تعارف نبودن این از خصوصیات عامیانه شهید است .
✍راوی : همسر شهید
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده 🌷
Join🔜 @hor_zaman
●شهید مرتضی خیلی دوست داشتن با دوستان قدیمی و هیئتی اش رفت وآمد داشته باشیم. و به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم... وزمانی که نوبت منزل مامی شد ایشون تاکید داشتندکه همه چیز ساده وبه دورازتشریفات باشد. تاهمه احساس راحتی وصمیمیت بکنند.هیچوقت اجازه نمی دادندکه دو نوع غذاتدارک ببینم.
●صمیمیت شهید مرتضی ودوستانش به حدی بود که یادم می اید در ماه مبارک رمضان یکی ازدوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد وچون ما درسفرمشهدبودیم منتظرشدندتا برگردیم وبعداین مهمانی برگزار شد . دوستان شهید مرتضی *خیلی به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادرخطاب می کردندـ. و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغیر نشد...
●اکنون هم دوستان ایشان به بنده ودخترانمان نازنین زهزا و فاطمه سلما" محبت بسیاری دارندو خاله ودایی دخترها هستن وباید اعتراف کنم
از نزدیکانی که ادعای صمیمیت میکنند دلسوزترند.، در زمان حیات شهید مرتضی هر بار در منزل ما مهمانی بود به همه میگفتند من به کسی تعارف نمی کنم خودتان مشغول باشید و حتی منزل پدر بنده هم که می آمد ،سر سفره اگه کسی به ایشان تعارف می کرد می گفتند: به من چیزی نگویید من معذب میشوم .اصلا اهل تعارف نبودن این از خصوصیات عامیانه شهید است .
✍راوی : همسر شهید
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده 🌷
Join🔜 @hor_zaman
✍ #سیره_شهدا
حاجی به حضرت مسلم (علیه السلام) ارادت زیادی داشت و از اینرو نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. میگفت : «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.»
حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمیگذاشت که بتواند در هر جایی راحتتر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی میکرد. وقتی میشنید هیئتی آشپز ندارد، میگفت: «من غذای هیئت را میپزم.»
میگفتیم: «حاجی شما روحانی هستید، نباید پای دیگ بایستید.» میگفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا (علیه السلام) هر خدمتی افتخار است.»
بعد لباسش را درمیآورد و با خنده میگفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
Join🔜 @hor_zaman
حاجی به حضرت مسلم (علیه السلام) ارادت زیادی داشت و از اینرو نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. میگفت : «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.»
حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمیگذاشت که بتواند در هر جایی راحتتر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی میکرد. وقتی میشنید هیئتی آشپز ندارد، میگفت: «من غذای هیئت را میپزم.»
میگفتیم: «حاجی شما روحانی هستید، نباید پای دیگ بایستید.» میگفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا (علیه السلام) هر خدمتی افتخار است.»
بعد لباسش را درمیآورد و با خنده میگفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
#سیره_شهدا
🔸مادر شهید کاوه:
✨شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم!»
#شهید_محمود_کاوه
Join🔜 @hor_zaman
🔸مادر شهید کاوه:
✨شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم!»
#شهید_محمود_کاوه
Join🔜 @hor_zaman
✍ #سیره_شهدا
شهید صدر زاده به انجام واجبات و ترک محرمات بسیار مقید بود و یکی از ویژگی های برجسته ادبش نسبت به پدر و مادر بود. در واقع در هر رتبه و مقامی که قرار گرفته بود چه در زمان طلبگی و چه آن زمان که فرمانده در جبهه سوریه شده بود هیچ گاه ادب نسبت به بزرگترها اعم از پدر، مادر و حتی پدر بزرگ و مادر بزرگ را فراموش نمی کرد و امکان نداشت از منزل بیرون برود و بر گردد و دست پدر و مادر را نبوسد.
حرمت خاصی نسبت به بزرگترها داشت و با کوچکترها الفت و مهربانی خاص داشت و همیشه احترام بزرگترها را نگه می داشت به طوری که در مسجد محل سنتی را پایه گذاشت که کوچکترها دست بزرگترها را می بوسیدند و یک پایه گذار ادب خاص نسبت به بزرگترها بود.
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
Join🔜 @hor_zaman
شهید صدر زاده به انجام واجبات و ترک محرمات بسیار مقید بود و یکی از ویژگی های برجسته ادبش نسبت به پدر و مادر بود. در واقع در هر رتبه و مقامی که قرار گرفته بود چه در زمان طلبگی و چه آن زمان که فرمانده در جبهه سوریه شده بود هیچ گاه ادب نسبت به بزرگترها اعم از پدر، مادر و حتی پدر بزرگ و مادر بزرگ را فراموش نمی کرد و امکان نداشت از منزل بیرون برود و بر گردد و دست پدر و مادر را نبوسد.
حرمت خاصی نسبت به بزرگترها داشت و با کوچکترها الفت و مهربانی خاص داشت و همیشه احترام بزرگترها را نگه می داشت به طوری که در مسجد محل سنتی را پایه گذاشت که کوچکترها دست بزرگترها را می بوسیدند و یک پایه گذار ادب خاص نسبت به بزرگترها بود.
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
Join🔜 @hor_zaman
✍ #سیره_شهدا
شهید
به غیبت حساس بود یک روز
با دوستان مشغول صحبت از هر دری بودیم که یکی از دوستان از سیدرضا اجازه خواست تا مطلبی را بگوید.
آن دوست ما قبل از صحبتش نگاهی به اطراف انداخت و تا رفت صحبتش را شروع کند، سید رضا مانعش شد و گفت: نمیخواهد بگویی
همه تعجب کرده بودیم. لحظاتی بعد دوستمان از سید رضا پرسید: چرانگویم؟ سیدرضا لبخندی زد و گفت: قبل از صحبتت به اطراف نگاه کردی،
حدس زدم بخواهی غیبت کسی را بکنی! برای همین گفتم جلوی غیبتت را بگیرم
همیشه به غیبت حساس بود و به هر طریقی که می توانست مانع غیبت میشد.
📘کتاب طاهر خانطومان
✨#سید_رضا_طاهر
Join🔜 @hor_zaman
شهید
به غیبت حساس بود یک روز
با دوستان مشغول صحبت از هر دری بودیم که یکی از دوستان از سیدرضا اجازه خواست تا مطلبی را بگوید.
آن دوست ما قبل از صحبتش نگاهی به اطراف انداخت و تا رفت صحبتش را شروع کند، سید رضا مانعش شد و گفت: نمیخواهد بگویی
همه تعجب کرده بودیم. لحظاتی بعد دوستمان از سید رضا پرسید: چرانگویم؟ سیدرضا لبخندی زد و گفت: قبل از صحبتت به اطراف نگاه کردی،
حدس زدم بخواهی غیبت کسی را بکنی! برای همین گفتم جلوی غیبتت را بگیرم
همیشه به غیبت حساس بود و به هر طریقی که می توانست مانع غیبت میشد.
📘کتاب طاهر خانطومان
✨#سید_رضا_طاهر
Join🔜 @hor_zaman
🖋 #سیره_شهدا
مستشار نظامی بود اما با توجه به روحیه ای که داشت کار فرهنگی هم انجام می داد. می گفت: دوست دارم یه کار مثل کار شهیدچمران انجام بدم. فکرهای نو در کنار اخلاص باعث گل کردن کارهایش می شد. چند مدرسه را به صورت آزمایشی انتخاب کرده بود و به وضعیت آموزشی و بهداشتی دانش آموزان رسیدگی می کرد.
لوازم التحریر و محصولات بهداشتی و ورزشی برایشان تدارک دید. از چند دندانپزشک قول گرفته بود که اوضاع دهان و دندان بچه ها را سر و سامان دهند. خانواده های بی سرپرست و فقیر را شناسایی کرده بود و از طریق دوستان عرب ماهانه کمکشان می کرد تا هم احتیاجاتشان رفع شود و هم عزتشان حفظ شود.
#شهید_محمد_پورهنگ
Join🔜 @hor_zaman
مستشار نظامی بود اما با توجه به روحیه ای که داشت کار فرهنگی هم انجام می داد. می گفت: دوست دارم یه کار مثل کار شهیدچمران انجام بدم. فکرهای نو در کنار اخلاص باعث گل کردن کارهایش می شد. چند مدرسه را به صورت آزمایشی انتخاب کرده بود و به وضعیت آموزشی و بهداشتی دانش آموزان رسیدگی می کرد.
لوازم التحریر و محصولات بهداشتی و ورزشی برایشان تدارک دید. از چند دندانپزشک قول گرفته بود که اوضاع دهان و دندان بچه ها را سر و سامان دهند. خانواده های بی سرپرست و فقیر را شناسایی کرده بود و از طریق دوستان عرب ماهانه کمکشان می کرد تا هم احتیاجاتشان رفع شود و هم عزتشان حفظ شود.
#شهید_محمد_پورهنگ
Join🔜 @hor_zaman
🌷 #سیره_شهدا
💠 #خاطره
اول، کارهای انقلاب
شهريور پنجاه و نه آمد تهران. مادر خيلي خوشحال بود. بعد از ماه¬ها فرزندش را مي ديد. يک روز بيمقدمه به پسرش گفت: «مادر! تا کي ميخواي دنبال کار انقلاب باشي؟ سن تو رفته بالاي سي سال! نميخواي ازدواج کني؟!»
شاهرخ خنديد و گفت:
«چرا! تصميم هایي دارم. يکي از پرستارهاي انقلابي و مؤمن هست که دوستان معرفي کردند. اسمش فريده خانم و نشانیاش هم اينجاست.»
بعد برگه اي را داد به مادر و گفت: «آخر هفته مي ريم براي خواستگاري!»
خيلي خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشنبه سيويکم شهريور جنگ شروع شد. شاهرخ گفت: «فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه.»
قبل و بعد این ماجرا را در کتاب #شاهرخ
نشر #شهید_ابراهیم_هادی بخوانید.
✍راوی: جبار ستوده
Join🔜 @hor_zaman
💠 #خاطره
اول، کارهای انقلاب
شهريور پنجاه و نه آمد تهران. مادر خيلي خوشحال بود. بعد از ماه¬ها فرزندش را مي ديد. يک روز بيمقدمه به پسرش گفت: «مادر! تا کي ميخواي دنبال کار انقلاب باشي؟ سن تو رفته بالاي سي سال! نميخواي ازدواج کني؟!»
شاهرخ خنديد و گفت:
«چرا! تصميم هایي دارم. يکي از پرستارهاي انقلابي و مؤمن هست که دوستان معرفي کردند. اسمش فريده خانم و نشانیاش هم اينجاست.»
بعد برگه اي را داد به مادر و گفت: «آخر هفته مي ريم براي خواستگاري!»
خيلي خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشنبه سيويکم شهريور جنگ شروع شد. شاهرخ گفت: «فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه.»
قبل و بعد این ماجرا را در کتاب #شاهرخ
نشر #شهید_ابراهیم_هادی بخوانید.
✍راوی: جبار ستوده
Join🔜 @hor_zaman
🖋 #سیره_شهدا
به نقل از همسر #شهید_چمران:
یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها» و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟»
گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها رو میکنید.
گفت: «دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.
Join🔜 @hor_zaman
به نقل از همسر #شهید_چمران:
یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها» و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟»
گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها رو میکنید.
گفت: «دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.
Join🔜 @hor_zaman
🖋 #سیره_شهدا
💠خیلی وقتها که بر اثر فشار فعالیتها شب دیر به منزل میآمد، به شوخی میگفتم:
«راه گم کردی! چه عجب از این طرف ها!» متواضعانه میگفت شرمنده ام.
💠رعایت اهل منزل را زیاد میکرد. خیلی مقید بود که در مناسبتها حتماً هدیهای برای اعضای خانواده بگیرد؛حتی اگر یک شاخه گل بود.
💠با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد.
💠بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت.
💠با پسرم محسن بازیهاي مردانه میکرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند.
به جد کشتی میگرفت و این مایه غرور محسن بود.
#شهید_شهریاری🌹
#شهید_ترور
Join🔜 @hor_zaman
💠خیلی وقتها که بر اثر فشار فعالیتها شب دیر به منزل میآمد، به شوخی میگفتم:
«راه گم کردی! چه عجب از این طرف ها!» متواضعانه میگفت شرمنده ام.
💠رعایت اهل منزل را زیاد میکرد. خیلی مقید بود که در مناسبتها حتماً هدیهای برای اعضای خانواده بگیرد؛حتی اگر یک شاخه گل بود.
💠با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد.
💠بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت.
💠با پسرم محسن بازیهاي مردانه میکرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند.
به جد کشتی میگرفت و این مایه غرور محسن بود.
#شهید_شهریاری🌹
#شهید_ترور
Join🔜 @hor_zaman