شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
124 subscribers
10.3K photos
1.77K videos
256 files
2.63K links
💥👈 تنهاکانال رسمی شهید شاهرخ ضرغام👉💥
(بدون تبلیغ)

اگر🌴حــُـر🌴شدی
لذت عشق و ایثار را با تمام وجود حس خواهی کرد

موضوعات اصلی :
💠تقویم ،ذکر روز📚احادیث موثق
📝زندگینامه شهدا🌹درس اخلاق
🎥مدح ،نوحه🎼حکمتهای نهج البلاغه

ادمین
@Shahrokh31zargham
Download Telegram
-
شهید #علم_الهدی
🔆 حسين را انداختند توي بند نوجوانان بزهکار. صبوري به خرج داد.
چند روز بعد صداي نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسين را گرفتند زير مشت و لگد.
مي گفتند تو به اينها چه کار داشتي؟! از آن به بعد شکنجه حسين، کار هر روز مأموران شده بود. يکبار هم نشد که زير شکنجه، اطلاعات را لو بدهد.
نوجوان شانزده ساله را مي نشاندند روي صندلي الکتريکي و يا اين‌که از سقف آويزانش مي کردند.

#سبک_زندگی_شهدا
#خاطرات_شهدا

Join🔜 @hor_zaman
📝 #خاطرات_شهدا با موضوع #حمایت_از_کالای_ایرانی 1⃣

🚘‍ همسرم برای تعویض روغن ماشینش از #مارک_ایرانی استفاده میکرد.
یک روز رفته بود برای تعویض روغن، وقتی برگشت گفت:

به مغازه دار گفتم: برای من روغن مارک #ایرانی بريز....
مغازه دار گفت: روغن ایرانی ماشینت رو داغون میکنه.
منم در جوابش گفتم:
❗️اینقدر هم که میگی کالای ایرانی بی کیفیت نیست
بذار ماشین من داغون بشه ولی حداقل جوون های ایرانی برن سر کار.
مغازه دار که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
از این به بعد به مشتری هایم پیشنهاد میکنم به جای #مارک_خارجی از مارک ایرانی استفاده کنند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷

🎙روایت همسر #شهید_مدافع_حرم
#حجت_باقری در جمع خادمان معراج شهدای اهواز

🕊شادی روح پرفتوح شهید #صلوات

Join🔜 @hor_zaman
____ 🍃🌺🍃 ____

#خاطرات_شهدا📚

یڪ روز دیدم سر #پاکت نامه
از جیبش زده بیرون،
گفتم:این چیه؟
گفت:عڪس #دخترمه...

#شهید_مهدی_زین_الدین🕊

Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا

همـسر شـ‌هید: زمانی که قرار بود ساک شهید را بیاورند، شبی در خواب دیدم که شهیدی بدون تابوت به منزل ما آورده‌اند که با احترام روی زمین گذاشته شد.
متوجه شدم شهید خود، آقا مهدی است به چهره‌اش نگاه نکردم و قلبم بسیار آرام بود که سه مرتبه «یاحسین» گفتم و از خواب بیدار شدم؛ سه روز بعد ساک شهید را به ما تحویل دادند.

#شـ‌هیدجاویدالاثر_مهدی_قاسمی
#سالروز_شـهادت 🌷

Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا

🔰قبل از اعزام قرار بود #عملیات انجام دهند ولی زمانی که می‌روند #حاج‌قاسم عملیات را ملغی می‌کند می‌گویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و #آقاعارف خیلی ناراحت می‌شوند.

🔰حاج‌قاسم قبول نمی‌کند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم #حضرت_زینب (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعه‌نشین آزاد بودند الان حرم🕌 آن‌قدر خلوت نبود.

🔰شب می‌خوابند و یکی از بچه‌ها با لب خندان می‌گوید #ما عملیات می‌کنیم وپیروز می‌شویمگروهی با #حاج‌قاسم صحبت می‌کنند و می‌گویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات می‌کنیم و #پیروز می‌شویم.
موفق نمی‌شوند رضایت بگیرند.

🔰جلسات متعدد با حاجی می‌گذارند و در یکی از جلسات #آقاعارف رجزخوانی می‌کند. از طرفی مردم این دو شهر #شیعه‌نشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان #گمنام امام زمان شما را آزاد کنند و چشم‌انتظار بودند. در آخر با #اصرار فراوان، حاج‌قاسم #راضی می‌شود

🔰صبح عملیات انجام می‌شود و دو شهر را آزاد می‌کنند همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر ‌کرد. خیلی از ما #تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند.

#شهید_عارف_کایدخورده

Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
#خاطرات_شهدا

خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آش‌پزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آش‌پزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.

🌹 #شهید_حاج_ابراهیم_همت

Join🔜 @hor_zaman
🖋 #خاطرات_شهدا

اوایل زندگی اوضاع مالی مناسبی نداشتیم به کسی هم این مسئله رو عنوان نمیکردم سعی میکردم خودم بیشتر تلاش کنم واسه اینکه منّت کسی رو نکشم خودم کار میکردم.....
یه روز یکی از همسایه ها کباب پخته بود بوی غذا همه جا پیچیده بود اصغر گفت مامان چه بوی خوبی میاد ...
گفتم مامان جان بوی همیشگی غذا هستش .... گفت نه این یه چیز دیگه ست.....
با کلی بغض شروع کردم به سرخ کردن پیاز ....حسابی که بو در منزل پیچید ... با لبخند گفتم دیدی مامان جان اون بو هم مثل همین بود....
اصغر هم باور کرد و دیگه کنجکاوی بوی غذای همسایه رو نکرد......
اصغر قلب مهربان و دلی بزرگ داشت و با سختی بزرگ شد ...

راوی مادر شهید

🌹 #شهید_علی_اصغر_الیاسی
🖋 #خاطرات_شهدا

اوایل زندگی اوضاع مالی مناسبی نداشتیم به کسی هم این مسئله رو عنوان نمیکردم سعی میکردم خودم بیشتر تلاش کنم واسه اینکه منّت کسی رو نکشم خودم کار میکردم.....
یه روز یکی از همسایه ها کباب پخته بود بوی غذا همه جا پیچیده بود اصغر گفت مامان چه بوی خوبی میاد ...
گفتم مامان جان بوی همیشگی غذا هستش .... گفت نه این یه چیز دیگه ست.....
با کلی بغض شروع کردم به سرخ کردن پیاز ....حسابی که بو در منزل پیچید ... با لبخند گفتم دیدی مامان جان اون بو هم مثل همین بود....
اصغر هم باور کرد و دیگه کنجکاوی بوی غذای همسایه رو نکرد......
اصغر قلب مهربان و دلی بزرگ داشت و با سختی بزرگ شد ...

راوی مادر شهید

🌹 #شهید_علی_اصغر_الیاسی

Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا

خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آش‌پزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آش‌پزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.

🌹 #شهید_حاج_ابراهیم_همت

Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا🌷

🔰قبل از اعزام قرار بود #عملیات انجام دهند ولی زمانی که می‌روند #حاج‌قاسم عملیات را ملغی می‌کند می‌گویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و #آقاعارف خیلی ناراحت می‌شوند.

🔰حاج‌قاسم قبول نمی‌کند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم #حضرت_زینب (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعه‌نشین آزاد بودند الان حرم🕌 آن‌قدر خلوت نبود.

🔰شب می‌خوابند و یکی از بچه‌ها با لب خندان می‌گوید #ما عملیات می‌کنیم وپیروز می‌شویمگروهی با #حاج‌قاسم صحبت می‌کنند و می‌گویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات می‌کنیم و #پیروز می‌شویم.
موفق نمی‌شوند رضایت بگیرند.

🔰جلسات متعدد با حاجی می‌گذارند و در یکی از جلسات #آقاعارف رجزخوانی می‌کند. از طرفی مردم این دو شهر #شیعه‌نشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان #گمنام امام زمان شما را آزاد کنند و چشم‌انتظار بودند. در آخر با #اصرار فراوان، حاج‌قاسم #راضی می‌شود

🔰صبح عملیات انجام می‌شود و دو شهر را آزاد می‌کنند همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر ‌کرد. خیلی از ما #تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند.

#شهید_عارف_کایدخورده

Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا

#امضای_شهادت

●مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است. آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟

●گفت مادر، #امضای_شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم.مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت مادر خدا هست...

#شهید_مهدی_صابری🥀
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا

🔻سن عشق

🔅 رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرمانده‌ی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید: مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟

🔅 رزمنده در جواب عراقی گفت: نه، سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عشق را پایین آورده.

✍🏼 خاطره از: سیدناصر حسینی‌پور،
جانباز دفاع مقدس و نویسنده کتاب
《 پایی که جا ماند 》

Join🔜 @hor_zaman
💟 #خاطرات_شهدا 🌷

یه روز کہ اومدم خونه
چشماش سرخ شده بود.

نگاه ڪردم دیدم ڪتاب گناهان کبیره شهید دستغیب تو دستاش گرفته ...

بهش گفتم : گریه ڪردے؟

یه نگاهے به من ڪرد و گفت :

راستے اگه #خدا اینطوری کہ توی این ڪتاب نوشته با ما #معامله کنہ عاقبت ما چے میشه؟

مدتے بعد برای #گروه خودشـون یه صنـدوق درست ڪرده بود و به دوستاش گفتہ بود:

هر ڪس #غیبت بڪنہ 50 تومان بندازه توے صندوق، " باید جریمــــه بدید تا گنــــــاه تڪـــرار نشـــــه"

#شهید_محمدحسن_فایده🌸

Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا

داشتیم پیڪر شـــــهدامون رو با
کشته های بعثی تبادل میڪردیم
که ژنـرال «حسـن الدوری» رییس
ڪمیته رفات ارتش عـراق گفت :
«چند تا شهید هم ماپیداڪردیم،
تحویلتون میدیم تا به فهرستتون
اضافه کنید.»
یکی ازشهدایی که عراقی ها پیدا
ڪردند پلاڪ نداشت .
سـردار باقر زاده پرسـید: ازڪجا
میدونید این شــــهید ایـرانـــیه؟
این ڪــــه هیچ مـدرڪی نداره!

ژنرال بعثی گفت : با این شـــهید
یه پارچه قرمز رنگ پیدا ڪردیم
ڪه روش نوشته بود: « #یاحسـین_شهیـد» فـهمـیدیم ایـرانیه...

#لبیڪ_یا_حســـین


Join🔜 @hor_zaman