#عاشقانه_های_شهدایی💞
وقتي مي آمد خانه
من ديگر حق نداشتم كار
كنم...
بچه را عوض مي كرد
شير براش درست ميكرد
سفره را مي انداخت و جمع مي كرد...
پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد....
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه
ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.»
يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم.
وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»❤️
📝خاطره ای از همسر شهید ابراهیم همت
Join🔜 @hor_zaman
وقتي مي آمد خانه
من ديگر حق نداشتم كار
كنم...
بچه را عوض مي كرد
شير براش درست ميكرد
سفره را مي انداخت و جمع مي كرد...
پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد....
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه
ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.»
يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم.
وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»❤️
📝خاطره ای از همسر شهید ابراهیم همت
Join🔜 @hor_zaman