#عاشقانه_شہدا 🌹
آخر مراسـم کہ خواستم با خانواده خداحافظـی کنم برایـم خیلی سخت بود چون تـک دختر هـم بودم اما از اینکه کنار کسی مثل عبداللہ خواهم بود 😍 قوت قلب مے گرفتم.
بـرادرم بـہ شوخی گفت: باشہ دیگه لباست را عوض کن برویم، اینا همش شوخی بود. 😐
عبدالله هم براے اینکہ اذیـتم کند مے گفت: گریہ کن گریه کن دیگه. 😅
#شهید_عبداللہ_باقرے 🌸🍃
Join🔜 @hor_zaman
آخر مراسـم کہ خواستم با خانواده خداحافظـی کنم برایـم خیلی سخت بود چون تـک دختر هـم بودم اما از اینکه کنار کسی مثل عبداللہ خواهم بود 😍 قوت قلب مے گرفتم.
بـرادرم بـہ شوخی گفت: باشہ دیگه لباست را عوض کن برویم، اینا همش شوخی بود. 😐
عبدالله هم براے اینکہ اذیـتم کند مے گفت: گریہ کن گریه کن دیگه. 😅
#شهید_عبداللہ_باقرے 🌸🍃
Join🔜 @hor_zaman
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥کجا دیدید ملتی #عاشقانه_دنبال_شهادت باشند؟
🔻وقتی با این چهرهها مواجهمیشم احساس حقارتمیکنم.
🌷رزمنده: آقا دعاکنید #شهید بشیم
Join🔜 @hor_zaman
🔻وقتی با این چهرهها مواجهمیشم احساس حقارتمیکنم.
🌷رزمنده: آقا دعاکنید #شهید بشیم
Join🔜 @hor_zaman
#بسم_الله
.
.
#مذهبی_بودن_ما_دردسری_شد_که_نگو
.
.
برای کسی که بهترین سفرش #تایلند و #ترکیه س..
من چگونه از #عاشقانه های بین الحرمین بگویم ...؟!
چگونه از شب های حرم ...
از #صحن_انقلاب ...از سکوت #اروند بگویم ...؟!
.
.
برای کسی که عمیق ترین عشقش #دوست_دختر یا #دوست_پسر یه که هرروز با یکی میگرده ...
من چگونه از #عاشقانه_های_دونفره زوج های مذهبی بگویم..؟!؟ چگونه از تعهد زوج های مذهبی بگویم؟؟
.
.
برای کسی که مدام به فکر اینه که چه آرایشی بکنه و لباسی بپوشه که بیشتر جلب توجه کنه ...
چگونه بگویم که چقدر لذت دارد که بین لباس هایت دنبال چیزی بگردی که جلب توجه نکنه ...؟!
.
.
برای کسی که شاخص ترین شخصیت براش مانکن های غربیست ...
من چگونه از بزرگی و مردانگی #شهدا بگویم ...؟!
.
.
برای کسی که قشنگ ترین نوا براش موزیکه ...
من چگونه توضیح بدهم که با گوش کردن نوای حسین حسین...
با گوش کردن مداحی اهل بیت و شهدا چه حال خوشی پیدا میکنم...؟!
.
.
برای کسی که بهترین مکانش پارتی است. . .
من چگونه از قشنگترین لحظاتم که در هیات سپری شده بنویسم..؟!
.
.
به کسی که چشمش مدام دنبال #ناموس مردم است
من چگونه توضیح بدهم که #کنترل_نگاه علاوه بر سختی اش چه لذت عمیقی دارد....؟!
.
.
برای کسی که نهایت #روشنفکری اش تقلید از غربه
من چگونه از زیبایی #سبک_زندگی_اسلامی بگویم ...؟!
.
.
زیباترین زیبایی دنیا #مذهبی_بودنه ....
#با_خدا بودنه...
به دنبال #تقوا بودنه ....
Join🔜 @hor_zaman
.
.
#مذهبی_بودن_ما_دردسری_شد_که_نگو
.
.
برای کسی که بهترین سفرش #تایلند و #ترکیه س..
من چگونه از #عاشقانه های بین الحرمین بگویم ...؟!
چگونه از شب های حرم ...
از #صحن_انقلاب ...از سکوت #اروند بگویم ...؟!
.
.
برای کسی که عمیق ترین عشقش #دوست_دختر یا #دوست_پسر یه که هرروز با یکی میگرده ...
من چگونه از #عاشقانه_های_دونفره زوج های مذهبی بگویم..؟!؟ چگونه از تعهد زوج های مذهبی بگویم؟؟
.
.
برای کسی که مدام به فکر اینه که چه آرایشی بکنه و لباسی بپوشه که بیشتر جلب توجه کنه ...
چگونه بگویم که چقدر لذت دارد که بین لباس هایت دنبال چیزی بگردی که جلب توجه نکنه ...؟!
.
.
برای کسی که شاخص ترین شخصیت براش مانکن های غربیست ...
من چگونه از بزرگی و مردانگی #شهدا بگویم ...؟!
.
.
برای کسی که قشنگ ترین نوا براش موزیکه ...
من چگونه توضیح بدهم که با گوش کردن نوای حسین حسین...
با گوش کردن مداحی اهل بیت و شهدا چه حال خوشی پیدا میکنم...؟!
.
.
برای کسی که بهترین مکانش پارتی است. . .
من چگونه از قشنگترین لحظاتم که در هیات سپری شده بنویسم..؟!
.
.
به کسی که چشمش مدام دنبال #ناموس مردم است
من چگونه توضیح بدهم که #کنترل_نگاه علاوه بر سختی اش چه لذت عمیقی دارد....؟!
.
.
برای کسی که نهایت #روشنفکری اش تقلید از غربه
من چگونه از زیبایی #سبک_زندگی_اسلامی بگویم ...؟!
.
.
زیباترین زیبایی دنیا #مذهبی_بودنه ....
#با_خدا بودنه...
به دنبال #تقوا بودنه ....
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_های_او
روی پشت بام خانه یکی از برادرهای بسیجی، اتاقی بود که آن را مرغدانی کرده بود ولی به علت بمباران استفاده نمی شد.
کف آن را آب انداختم و با چاقو زمینش را تراشیدم.
حاجی هم یک ملحفه سفید آورد با پونز زدیم که بشود دو تا اتاق.
بعد هم با پول توجیبی ام کمی خرت و پرت خریدم؛
دو تا بشقاب ، دو تا قاشق، دو تا کاسه و یک پتو هم از پتوهای سپاه آوردیم.
یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم؛
یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم.
این شروع زندگی ما بود.
🌷شهید محمد ابراهیم همت
📚نیمه پنهان ماه2، ص24
Join🔜 @hor_zaman
روی پشت بام خانه یکی از برادرهای بسیجی، اتاقی بود که آن را مرغدانی کرده بود ولی به علت بمباران استفاده نمی شد.
کف آن را آب انداختم و با چاقو زمینش را تراشیدم.
حاجی هم یک ملحفه سفید آورد با پونز زدیم که بشود دو تا اتاق.
بعد هم با پول توجیبی ام کمی خرت و پرت خریدم؛
دو تا بشقاب ، دو تا قاشق، دو تا کاسه و یک پتو هم از پتوهای سپاه آوردیم.
یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم؛
یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم.
این شروع زندگی ما بود.
🌷شهید محمد ابراهیم همت
📚نیمه پنهان ماه2، ص24
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا
💕💕
همیشه توی خونه صدام میزد:
همسرِ شهید نوروزی
همسرِ شهید جان....
وقتی زل میزد بهم
میگفتم باز چیشده؟☺️
میگفت:
سن و سالت کوچیکتر از اونیه که بهت بگن همسرِ شهید
هنوز بچه ای آخه....😊
عوضش میشی کوچکترین همسر شهید...😍
روزی که بعد از شهادتِ آقا مهدی رفتیم زیارت دمشق،
خیلی دلتنگ بودم...
گلایه کردم به بی بی جان...
همون شب اومد به خوابم...
تو اتاق هتل بودیم اومد تو اتاق،
بغلم کرد سرمو بوسید....
گفت نبینم تنهایی ؛من همیشه کنارت هستم....♥️
#همسر_شهید_مهدی_نوروزی
Join🔜 @hor_zaman
💕💕
همیشه توی خونه صدام میزد:
همسرِ شهید نوروزی
همسرِ شهید جان....
وقتی زل میزد بهم
میگفتم باز چیشده؟☺️
میگفت:
سن و سالت کوچیکتر از اونیه که بهت بگن همسرِ شهید
هنوز بچه ای آخه....😊
عوضش میشی کوچکترین همسر شهید...😍
روزی که بعد از شهادتِ آقا مهدی رفتیم زیارت دمشق،
خیلی دلتنگ بودم...
گلایه کردم به بی بی جان...
همون شب اومد به خوابم...
تو اتاق هتل بودیم اومد تو اتاق،
بغلم کرد سرمو بوسید....
گفت نبینم تنهایی ؛من همیشه کنارت هستم....♥️
#همسر_شهید_مهدی_نوروزی
Join🔜 @hor_zaman
💐#عاشقانه_های_شهدا
🌷#آخرین_بار
محمود ڪه به #جبهه میرفت
جلودر #حیاط ڪه رسید برگشت
و گفت:
#ناراحت نباش اگر #شهید شدم
وبخواهم وارد #بهشت ...
#روایت_همسر_سردار_شهید
#محمود_ایزدی🍃🌹
Join🔜 @hor_zaman
🌷#آخرین_بار
محمود ڪه به #جبهه میرفت
جلودر #حیاط ڪه رسید برگشت
و گفت:
#ناراحت نباش اگر #شهید شدم
وبخواهم وارد #بهشت ...
#روایت_همسر_سردار_شهید
#محمود_ایزدی🍃🌹
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا 🥀
امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ میزد و میپرسید چه میڪنے ؟
اگر میگفتم ڪارے را دارم انجام میدهم میگفت:
«نمیخواهد! بگذار ڪنار
وقتے آمدم با هم انجام میدهیم.»💕
میگفتم:
«چیزے نیست،
مثلاً فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است» 🍽🍶
میگفت:
«خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم میشوریم!»
مادرم همیشہ به او میگفت:
«با این بساطے ڪه شما پیش میروید همسر شما حسابے تنبل میشود ها!»😐
امین جواب میداد
«نه حاج خانم!
مگر زهرا ڪلفت من است؟
زهرا رئیس من است.»😌
بہ خانہ ڪه میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش میگرفت و میگفت:
《سلام رئیس.》✋🏻❤️
#همسر_شهیدامین_کریمی
Join🔜 @hor_zaman
امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ میزد و میپرسید چه میڪنے ؟
اگر میگفتم ڪارے را دارم انجام میدهم میگفت:
«نمیخواهد! بگذار ڪنار
وقتے آمدم با هم انجام میدهیم.»💕
میگفتم:
«چیزے نیست،
مثلاً فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است» 🍽🍶
میگفت:
«خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم میشوریم!»
مادرم همیشہ به او میگفت:
«با این بساطے ڪه شما پیش میروید همسر شما حسابے تنبل میشود ها!»😐
امین جواب میداد
«نه حاج خانم!
مگر زهرا ڪلفت من است؟
زهرا رئیس من است.»😌
بہ خانہ ڪه میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش میگرفت و میگفت:
《سلام رئیس.》✋🏻❤️
#همسر_شهیدامین_کریمی
Join🔜 @hor_zaman
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔸#عاشقانه_ای_برای_خادمین_شهدا
🔹نکاتی بسیار زیبا که همه را به گریه انداخت، حتی حضرت آقا ....😔
📲 #پیشنهاد_دانلود
Join🔜 @hor_zaman
🔹نکاتی بسیار زیبا که همه را به گریه انداخت، حتی حضرت آقا ....😔
📲 #پیشنهاد_دانلود
Join🔜 @hor_zaman
#شهادت تصادفی نیست
پروردگارا، من با چشمانی باز و باآگاهی بر این که چه راهی را می روم و باایمان به تو و طرفداری از حق و مبارزه با کفر بدین راه آمدم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و چقدر شهادت در راه #خدا زیباست و من به طور یقین درک کرده ام که شهادت تصادفی نیست بلکه #لیاقت و #سعادتی است بزرگ که نصیب همه ما نمی گردد بلکه نصیب آنهایی می گردد که از تمام خوشیهای زندگی خود گذشتند و #عاشقانه در راه خدا می جنگند.
خدایا میدانم لیاقت شهادت در راهت را ندارم، ولی ای خدای بزرگ از تو عاجزانه میخواهم که هرچه زودتر این سعادت بزرگ را نصیبم بگردان.
#شهید_عباس_اکبری
پروردگارا، من با چشمانی باز و باآگاهی بر این که چه راهی را می روم و باایمان به تو و طرفداری از حق و مبارزه با کفر بدین راه آمدم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و چقدر شهادت در راه #خدا زیباست و من به طور یقین درک کرده ام که شهادت تصادفی نیست بلکه #لیاقت و #سعادتی است بزرگ که نصیب همه ما نمی گردد بلکه نصیب آنهایی می گردد که از تمام خوشیهای زندگی خود گذشتند و #عاشقانه در راه خدا می جنگند.
خدایا میدانم لیاقت شهادت در راهت را ندارم، ولی ای خدای بزرگ از تو عاجزانه میخواهم که هرچه زودتر این سعادت بزرگ را نصیبم بگردان.
#شهید_عباس_اکبری
✅ #عاشقانه_شهدا
🌸 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم
🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.
🌸 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
#شهید_ابراهیم_همت
🌸 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم
🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.
🌸 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
#شهید_ابراهیم_همت
#عاشقانه_های_شهدایی💞
وقتي مي آمد خانه
من ديگر حق نداشتم كار
كنم...
بچه را عوض مي كرد
شير براش درست ميكرد
سفره را مي انداخت و جمع مي كرد...
پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد....
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه
ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.»
يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم.
وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»❤️
📝خاطره ای از همسر شهید ابراهیم همت
Join🔜 @hor_zaman
وقتي مي آمد خانه
من ديگر حق نداشتم كار
كنم...
بچه را عوض مي كرد
شير براش درست ميكرد
سفره را مي انداخت و جمع مي كرد...
پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد....
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه
ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.»
يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم.
وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»❤️
📝خاطره ای از همسر شهید ابراهیم همت
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا❣
همسرم
شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد... یادمه تابسـتون بود
و هوا #خیلے_گرم بود
خستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴
«من بہ گرما خیلے حساسم»
خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ
و متوجہ شـدم برق رفته
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے #خنڪے ڪردم🌱 و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا #خنڪ بشم😇
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت خواب بودم
و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل #هنوز دارہ اون ملحفه
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳😢
پاشدم گفتم
ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے!؟
خستہ شدی😞 گفت:
خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما #حساسے
میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد☺️
#شهید_کمیل_صفری_تبار
Join🔜 @hor_zaman
همسرم
شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد... یادمه تابسـتون بود
و هوا #خیلے_گرم بود
خستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴
«من بہ گرما خیلے حساسم»
خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ
و متوجہ شـدم برق رفته
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے #خنڪے ڪردم🌱 و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا #خنڪ بشم😇
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت خواب بودم
و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل #هنوز دارہ اون ملحفه
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳😢
پاشدم گفتم
ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے!؟
خستہ شدی😞 گفت:
خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما #حساسے
میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد☺️
#شهید_کمیل_صفری_تبار
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_های_شهدایے❤️
●بابت شکل و شمایل کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد.خیلی از کارت ها را دیدیم.پسندش نمیشد.نهایتارسید به یک جمله از حضرت آقابا دست خط خودشان.
○بسم الله الرحمن الرحیم○
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها وجسم ها سرنوشت هاست،صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم.
سیدعلی خامنه ای
✍راوی:همسرشهیدمحمدحسین محمدخانی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
Join🔜 @hor_zaman
●بابت شکل و شمایل کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد.خیلی از کارت ها را دیدیم.پسندش نمیشد.نهایتارسید به یک جمله از حضرت آقابا دست خط خودشان.
○بسم الله الرحمن الرحیم○
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها وجسم ها سرنوشت هاست،صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم.
سیدعلی خامنه ای
✍راوی:همسرشهیدمحمدحسین محمدخانی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_های_شهدایے❤️
●موقع پرو لباس مجلسی بهم گفت:«هنوزنامحرمیم.تابپسندی برمیگردم» رفت با سینی آب هویج بستی برگشت.برای همه خریده بود جز خودش!گفت میل ندارم.
●وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لوداد که روزه گرفته است.ازش پرسیدم حالا چرا امروز؟!گفت میخواستم گره ای تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.
✍راوی: همسرشهیدمحسن حججی
📎پ ن: فرازی از وصیت نامہ #شهید_حججی
نمیدانم چہ شد ڪہ سرنوشت مرا بہ این راه پُرعشق رساند
بدون شڪ ،
شیر حلال مادرم ...
لقمہ حلال پدرم ...
و انتخاب همسرم ...
در آن اثر داشتہ
#شهید_محسن_حججی
●ولادت : ۱۳۷۰/۴/۲۱ نجف آباد ، اصفهان
●شهادت : ۱۳۹۶/۵/۲۱، سوریه
Join🔜 @hor_zaman
●موقع پرو لباس مجلسی بهم گفت:«هنوزنامحرمیم.تابپسندی برمیگردم» رفت با سینی آب هویج بستی برگشت.برای همه خریده بود جز خودش!گفت میل ندارم.
●وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لوداد که روزه گرفته است.ازش پرسیدم حالا چرا امروز؟!گفت میخواستم گره ای تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.
✍راوی: همسرشهیدمحسن حججی
📎پ ن: فرازی از وصیت نامہ #شهید_حججی
نمیدانم چہ شد ڪہ سرنوشت مرا بہ این راه پُرعشق رساند
بدون شڪ ،
شیر حلال مادرم ...
لقمہ حلال پدرم ...
و انتخاب همسرم ...
در آن اثر داشتہ
#شهید_محسن_حججی
●ولادت : ۱۳۷۰/۴/۲۱ نجف آباد ، اصفهان
●شهادت : ۱۳۹۶/۵/۲۱، سوریه
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا 😍❤️
.
عاشق 💞خدا بود...
کسی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و تشکر داشته باشه...🤗
یاد گرفته بودم که...
به جای تشكر بهش میگفتم...
"الهی شهید شی و همنشین سیدالشهدا(علیه السلام)...❤"
تو جوابم میگفت...
"دعات قبول....☺️
ولی آخه من خود خدا رو میخوام...❤"
همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (علیه السلام) داشت...
اینو به خوبی میتونستم...
از اولین و آخرین شرطش واسه ازدواج درک كنم...
بهم گفت میخواد دوماد حضرت زهرا(سلام الله)بشه...
خیلی شوخطبع بود...😄
بعضاً اصرار میکردم كه...
"صادقم...❤
یكم جدی باش..."
ولی اون میگفت...
"زندگی مگه غیر از شوخیه...؟"😉
زندگی واسش تنها یه بازی بود...
تنها حرف جدی ما مربوط میشد به شهادتش...❣
همون جلسه خواستگاری...
كارشو برام توضیح داد و گفت...
ممكنه چندین ماه تو مأموریت باشه...
وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد...
بیتابیش😥 شروع شد...
تموم این مدت تلاش میکرد رضایتمو واسه این سفر بگیره...
پا به پاش تو جریان كاراش بودم و...
به نحوی قضیه سوریه رفتنش واسم عادی شده بود...
ولی این اواخر...
هر لحظه بودن با صادق واسم ارزشمند بود...💕
چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبیش میرسه...
صادقم داوطلبانه پیگیر كاراش بود...
اوج احساسات و وابستگیهای دیوانهوارمون به هم...💕
واسه هر دومون عذابآور بود...
وقتی فهمیدم واسه رفتن در تلاشه...
حالم دگرگون شد...😣
گریه كردم...😭
از علت ناراحتی و اشکام سؤال كرد و...
این پلی شد واسه صادقم تا برام از رفتن و وصیتایش بگه...
از اون به بعد واسه مون عادی شده بود...
صادق از نبودناش میگفت و من از دلتنگیهای بعد رفتنش...💔
گریه میکردم و خودش آرومم میکرد...😭
قبل رفتنش...
مدت سه سالی كه با هم زیر یه سقف بودیم...💕
كلی واسش مراسم عزا گرفته بودم...
مراسمی كه جز خدا و من و صادق...
هیچ شركت كنندهای نداشت...😔
سال آخر زندگیمون مدام دلهره رفتنشو داشتم...
(#همسر_شهید_صادق_عدالت_اکبری)
Join🔜 @hor_zaman
.
عاشق 💞خدا بود...
کسی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و تشکر داشته باشه...🤗
یاد گرفته بودم که...
به جای تشكر بهش میگفتم...
"الهی شهید شی و همنشین سیدالشهدا(علیه السلام)...❤"
تو جوابم میگفت...
"دعات قبول....☺️
ولی آخه من خود خدا رو میخوام...❤"
همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (علیه السلام) داشت...
اینو به خوبی میتونستم...
از اولین و آخرین شرطش واسه ازدواج درک كنم...
بهم گفت میخواد دوماد حضرت زهرا(سلام الله)بشه...
خیلی شوخطبع بود...😄
بعضاً اصرار میکردم كه...
"صادقم...❤
یكم جدی باش..."
ولی اون میگفت...
"زندگی مگه غیر از شوخیه...؟"😉
زندگی واسش تنها یه بازی بود...
تنها حرف جدی ما مربوط میشد به شهادتش...❣
همون جلسه خواستگاری...
كارشو برام توضیح داد و گفت...
ممكنه چندین ماه تو مأموریت باشه...
وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد...
بیتابیش😥 شروع شد...
تموم این مدت تلاش میکرد رضایتمو واسه این سفر بگیره...
پا به پاش تو جریان كاراش بودم و...
به نحوی قضیه سوریه رفتنش واسم عادی شده بود...
ولی این اواخر...
هر لحظه بودن با صادق واسم ارزشمند بود...💕
چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبیش میرسه...
صادقم داوطلبانه پیگیر كاراش بود...
اوج احساسات و وابستگیهای دیوانهوارمون به هم...💕
واسه هر دومون عذابآور بود...
وقتی فهمیدم واسه رفتن در تلاشه...
حالم دگرگون شد...😣
گریه كردم...😭
از علت ناراحتی و اشکام سؤال كرد و...
این پلی شد واسه صادقم تا برام از رفتن و وصیتایش بگه...
از اون به بعد واسه مون عادی شده بود...
صادق از نبودناش میگفت و من از دلتنگیهای بعد رفتنش...💔
گریه میکردم و خودش آرومم میکرد...😭
قبل رفتنش...
مدت سه سالی كه با هم زیر یه سقف بودیم...💕
كلی واسش مراسم عزا گرفته بودم...
مراسمی كه جز خدا و من و صادق...
هیچ شركت كنندهای نداشت...😔
سال آخر زندگیمون مدام دلهره رفتنشو داشتم...
(#همسر_شهید_صادق_عدالت_اکبری)
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_های_شهدا
🔴 #شهیدبابایی و دختران آمریکایی
#عباس قبل از رفتنش به آمریکا خودش را متعلق به من میدانست. یعنی برای اینکه خودش را مقید کند که به فکر #نامحرم نباشد و نامحرمی در کشور اجنبی نظر او را جلب نکند، و درحقیقت برای دور ماندن از وسوسه شیطان، در ایران تصمیم #ازدواج میگیرد و عکس مرا هم پنهانی از آلبوم برداشته بود و با خود به آمریکا برده بود
دوستانش تعریف میکردند که آن زمان دخترهای ایرانی مقیم در آمریکا و آمریکاییها راحت بودند. عباس هم که #خوش_سیما بود. دخترهای زیادی تقاضای دوستی و صحبت با عباس میکردند اما او سرش را پایین میانداخت و عکس مرا به آنها نشان میداد و میگفت: «ایشون همسر من هستن»
🔵به نقل از همسر شهید بابایی
Join🔜 @hor_zaman
📚کتاب پرواز تا بی نهایت مربوط به خلبان عباس بابایی
🔴 #شهیدبابایی و دختران آمریکایی
#عباس قبل از رفتنش به آمریکا خودش را متعلق به من میدانست. یعنی برای اینکه خودش را مقید کند که به فکر #نامحرم نباشد و نامحرمی در کشور اجنبی نظر او را جلب نکند، و درحقیقت برای دور ماندن از وسوسه شیطان، در ایران تصمیم #ازدواج میگیرد و عکس مرا هم پنهانی از آلبوم برداشته بود و با خود به آمریکا برده بود
دوستانش تعریف میکردند که آن زمان دخترهای ایرانی مقیم در آمریکا و آمریکاییها راحت بودند. عباس هم که #خوش_سیما بود. دخترهای زیادی تقاضای دوستی و صحبت با عباس میکردند اما او سرش را پایین میانداخت و عکس مرا به آنها نشان میداد و میگفت: «ایشون همسر من هستن»
🔵به نقل از همسر شهید بابایی
Join🔜 @hor_zaman
📚کتاب پرواز تا بی نهایت مربوط به خلبان عباس بابایی
#عاشقانه_های_شهدایے ❤️
●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز درست میکرد.منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه قلبی با گل رز درست کنم....
●یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم.
روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده...
صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.آشپزیشم خوب بود.
گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا...
●بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه قلب با گل رز درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...
✍راوی: همسرشهید
#شهید_محمدحسین_میردوستی 🌷
Join🔜 @hor_zaman
●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز درست میکرد.منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه قلبی با گل رز درست کنم....
●یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم.
روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده...
صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.آشپزیشم خوب بود.
گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا...
●بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه قلب با گل رز درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...
✍راوی: همسرشهید
#شهید_محمدحسین_میردوستی 🌷
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_های_شهدایے
⭕️ در ایام #ماه_مبارک_رمضان، بخاطر بارداری و شیردهی روزه نمیگرفتم. ولی چون میدونستم علیــــرضا بدون من سحری نمیخوره بیدار میشدم و باهاش همراهی میکردم❤️ و خیالم راحت بود که بدون سحری روزه نگرفته.
⭕️ فصل پاییز و زمستان که روزه های قضامو میگرفتم، با اینکه علیــــرضا حتی یک روزه قضا هم نداشت ، ولی بخاطر من سحرها بیدار میشد و روزه مستحبی میگرفت..و به من میگفت: میخوام تنها نباشی و سحریتو بخوری.
⭕️ تو بخاطر من سحرهای ماه رمضان بیدار شدی و همراهی کردی،من هم باید جبران کنم. این مرد باوفا و بهشتی من ، محبت هایم را هیــــچوقت فراموش نمیکرد و همیشه در صدد جبــــران آنها بر می آمد ..
⭕️ در چشم هایش رد آسمان، رد خدا بود...از "من" گذشت تا به "ما" رسید .و عشقمان ابدی شد.❤️
✨شهید مدافع حرم علیرضانوری✨
Join🔜 @hor_zaman
⭕️ در ایام #ماه_مبارک_رمضان، بخاطر بارداری و شیردهی روزه نمیگرفتم. ولی چون میدونستم علیــــرضا بدون من سحری نمیخوره بیدار میشدم و باهاش همراهی میکردم❤️ و خیالم راحت بود که بدون سحری روزه نگرفته.
⭕️ فصل پاییز و زمستان که روزه های قضامو میگرفتم، با اینکه علیــــرضا حتی یک روزه قضا هم نداشت ، ولی بخاطر من سحرها بیدار میشد و روزه مستحبی میگرفت..و به من میگفت: میخوام تنها نباشی و سحریتو بخوری.
⭕️ تو بخاطر من سحرهای ماه رمضان بیدار شدی و همراهی کردی،من هم باید جبران کنم. این مرد باوفا و بهشتی من ، محبت هایم را هیــــچوقت فراموش نمیکرد و همیشه در صدد جبــــران آنها بر می آمد ..
⭕️ در چشم هایش رد آسمان، رد خدا بود...از "من" گذشت تا به "ما" رسید .و عشقمان ابدی شد.❤️
✨شهید مدافع حرم علیرضانوری✨
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا💓
قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟😍
سکوت کردم....
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....🌹
به نقل از همسر شهید بابایی💕
Join🔜 @hor_zaman
قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟😍
سکوت کردم....
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....🌹
به نقل از همسر شهید بابایی💕
Join🔜 @hor_zaman