شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
124 subscribers
10.3K photos
1.77K videos
256 files
2.63K links
💥👈 تنهاکانال رسمی شهید شاهرخ ضرغام👉💥
(بدون تبلیغ)

اگر🌴حــُـر🌴شدی
لذت عشق و ایثار را با تمام وجود حس خواهی کرد

موضوعات اصلی :
💠تقویم ،ذکر روز📚احادیث موثق
📝زندگینامه شهدا🌹درس اخلاق
🎥مدح ،نوحه🎼حکمتهای نهج البلاغه

ادمین
@Shahrokh31zargham
Download Telegram
#عاشقانه_شهدا

در نماز شب اش مدام گریه میکرد میگفت اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک ... از اتاق که می آمد بیرون صورت اش پر اشک بود ... ما نامزد بودیم اما همان موقع ها با خودم کنار آمدم که من او را همیشه نخواهم داشت.
وقتی می خواست برود خیلی ناراحت بودم اما میترسیدم گریه کنم و شرمنده ی ائمه شوم ... با خودم فکر میکردم لحظه قیامت چطور میتوانم توی چشم امیرالمومنین نگاه کنم و انتظار شفاعت داشته باشم در حالیکه توی این دنیا کاری نکرده ام.

#همسر_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🚩شهید شاهرخ ضرغام 🌴 حُـــر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا 🌹

میلاد پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بود که مهریه را معین کردند. همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم. صیغه عقد را که خواندند، رفتیم با هم صحبت کنیم.دیدیم دنبال چیزی می گردد؛ گفت: «اینجا یه مُهر هست؟» پرسیدم«مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟!» گفت: «حالا تو یه مُهر بده.» گفتم: «تا نگی برای چی می خوای، نمی دم.» می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم.

#همسر_شهید_عبدالله_میثمی🌷

🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴حــُـر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا

سر مزار برادرم فاتحه خواندیم، رفتیم سر خاک بقیه شهدا.
رسیدیم به مزار آقای بختیاری که چندماه پیش شهید شده بود.
علی گفت جدا جدا می رویم فاتحه می خوانیم.
راست و حسینی غصه ام گرفت.
چیزی نگفتم، رفتم سرخاک بختیاری، خانم و بچه اش آنجا بودند. فاتحه خواندم و احوالپرسی کردیم و آمدم کناری و علی رفت و آمد.
پرسیدم: این چه کاری بود که با من کردی؟ مثلا تازه ازدواج کرده ایم، آن وقت تو می گویی تنهایی؟
گفت: خانواده بختیاری انجا بودند. شاید غصه بخورند که ما با هم هستیم.
انگار آب یخ ریخته باشند به سرم.
دیدم حق با علی است، خدا را شکر کردم. چون مردی نصیبم کرده بود که اینقدر مراعات حال خانواده شهدا را می کرد...

#همسر_شهید_علی_شفیعی

🚩شهید شاهرخ ضرغام 🌴 حُـــر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا

💍 #سفره_عقد_خودمانی💍

می‌گفتند اگر لباس عروس سفید نباشد #شگون ندارد.
مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایه‌مان #قرض کنیم.

ولی #سفره را دیگر بر اساس شگون و این‌جور چیزها نچیدیم؛

به جای سفره مجلّل با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ،
یک سفره پلاستیکی #ساده
انداختیم که رویش یک جلد #کلام‌الله مجید بود🌹
و یک آینه و مقداری نان و پنیر!

سفره‌اش #ساده بود...
ولی #صفا و #صمیمیتش آن‌قدری بود که دلمان می‌خواست.

🌺 #همسر_شهید_فریدون_بختیاری

🚩 شهید شاهرخ ضرغام🌴حــُـر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#روز_مادر

خاطره ای از #شهید_رضا_دامرودی

شب تولد حضرت زهرا سلام الله تو راه برگشت به خونه بودیم .
یه پیرزن تنها جلوی در خونش نشسته بود... از کنارش رد شدیم چند قدمی که گذشتیم رضا ایستاد و برگشت به اون پیرزن نگاه کرد گفت خانوم میای بریم به اون حاج خانم روز مادر رو تبریک بگیم؟
نگاه خسته و تنهای اون پیرزن داشت اشک چشم رضا رو در میاورد...
رفتیم نزدیک...سلام کرد و گفت مادر چرا تنها نشستی؟
پیرزن لبخند زد و هیچی نگفت
رضا گفت روزتون مبارک. ان شالله که سلامت باشین وعمرتون با عزت...
پیرزن لبخند روی لبهاش نشست و گفت ممنون پسرم خیلی خوشحالم کردین 4 تا بچه دارم که هر کدوم تو شهر دیگه هستن و نشد که امشب بیان دیدنم بعدچند تا شکلات از تو جیبش دراورد و اصرار کرد که حتما اینو ازم قبول کنید...

#همسر_شهید_رضا_دامرودی

🚩 شهید شاهرخ ضرغام🌴حــُـر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
من فکر می‌کردم،
سال‌ها باید
یکی یکی سپری شوند،
تا هر بار آدم یک سال بزرگ‌تر شود...

اما این طور نیست!
این اتفاق در يك شب رخ می‌دهد!😭

#همسران_شهدا
#همسر_شهید
#شهید_امیر_سیاوشی

Join🔜 @hor_zaman
برگےاز خاطراٺ📃|


عاشــقِ آلبــــالو🍒 بود.

دو سه تا صندوق گرفتم
برایش شربت🥤 و مربا 🥣درست کنم.


خودش نشســت کنارم
و درشت هایش را سوا کرد☺️.

ازم خواست برایش فریز کنم
که زمستان❄️ هم داشته باشیم...


الان آلبالوها توی فریزر هست
ولی محسنــم💔...


راوے: #همسر_شهید💍
#شهید_محسن_حججے♥️


Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا
💕💕

همیشه توی خونه صدام میزد:
همسرِ شهید نوروزی
همسرِ شهید جان....

وقتی زل میزد بهم
میگفتم باز چیشده؟☺️
میگفت:

سن و سالت کوچیکتر از اونیه که بهت بگن همسرِ شهید
هنوز بچه ای آخه....😊
عوضش میشی کوچکترین همسر شهید...😍

روزی که بعد از شهادتِ آقا مهدی رفتیم زیارت دمشق،
خیلی دلتنگ بودم...
گلایه کردم به بی بی جان...
همون شب اومد به خوابم...
تو اتاق هتل بودیم اومد تو اتاق،
بغلم کرد سرمو بوسید....
گفت نبینم تنهایی ؛من همیشه کنارت هستم....♥️

#همسر_شهید_مهدی_نوروزی


Join🔜 @hor_zaman
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷

‌‌‌بهش گفتم راضیم شهید بشے
ولے الان نہ ؛تو هنوز جوونے
تو جواب بهم گفت:

لذتِ کہ علی اکبر از شهادت برد
حبیب ابن مظاهر نبرد!

راوی : #همسر_شهید


Join🔜 @hor_zaman
#همسر شهید مدافع حرم#مهدی_قره‌محمدی

نذر کردم اگر فرزندم خوب شود اجازه حضور همسرم به سوریه را بدهم...


پسرم محمدجواد تازه به دنیا آمده بود که مریضی سختی گرفت، هرکار کردیم خوب نشد، یک روز دلم شکست به حضرت زینب (س) گفتم که اگر پسرم خوب شود رضایت می دهم تا دوباره همسرم مدافع حرم شما شود. شاید به سه روز هم نکشید که پسرم حالش خوب شد. بعد از آن به تلاطم افتادم تا نذرم را ادا کنم. به فرمانده همسرم سفارش کردم که هرطور شده اجازه دهد مهدی به سوریه برود...


شهید #مهدی_قره_محمدی متولد سال 1364 و از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در حین پاکسازی مناطق از لوث تروریست‌ها در تاریخ بیست ودوم آذر ماه در شهر دیرالزور به فیض شهادت نائل شد
از این شهید والامقام دو فرزند دختر و یک فرزند پسر به‌یادگار مانده است


Join🔜 @hor_zaman
❃↫🌷«‍ بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃

#دنیای_بدون_محمد

همیشہ اصرار داشت کہ من را برای شهادتش آماده کند. می‌گفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی.» آنقدر مصر بود کہ وقتی دوستانش به شهادت می‌رسیدند حتماً مرا هم با خود بہ تشییع جنازه و مراسم‌ها می‌برد تا نوع مراسم و برخورد خانواده‌هایشان را ببینم. با خودم می‌گفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟» تا بہ خانه می‌رسیدیم، بنا می‌کردم به گریه. اما محمد می‌‌گفت «خودت رو جاے اینها بگذار. اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریہ کنی!

دلم می‌خواهد محکم باشی.» می‌گفتم «مگہ میشه گریه نکرد؟» گفت «دلم می‌خواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را بہ تو می‌دهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر.»
با حرف هایش آرام می‌شدم اما بیشتر خودم را بہ بی‌خیالی می‌زدم. من محمد را می‌خواستم و هنوز زود بود برود. پس می‌توانستم تصور کنم حتی اگر بہ حرف‌های محمد نیازی داشته‌ باشم، بہ این زودی‌ها کارآیی ندارد.

و در حالی کہ 27 ماه از ازدواجش می‌گذشت در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) مقابل تروریست‌های تکفیری در سوریه بہ شهادت رسید.

#شهید_محمد_کامران
راوے : #همسر_شهید

Join🔜 @hor_zaman
هر وقت #حاجی از منطقه به منزل می آمد، بعد از اینکه با من احوال پرسی میکرد، با همان لباس خاکی بسیجی #نماز_میخوند!!

یک روز به قصد شوخی گفتم: تو مگه چقد پیش مایی که به محض اومدنت، نماز میخونی ؟!

نگاهم کرد و یه لبخند زد و گفت:
هر بار که تو رو میبینم احساس میکنم باید دو رکعت #نماز_شکر بخونم!!

راوی: #همسر_شهید
#شهید_محمدابرهیم_همت

Join🔜 @hor_zaman
‍ ‍ ❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

#گذرے_بر_سیره_شهید

بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار می‌کرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسم‌الله می‌گفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا می‌‌خواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود.

گاهی اوقات اگر من از دست بچه‌ها عصبانی می‌شدم با خنده می‌گفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچ‌وقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش می‌داد بعد اگر درست نبود توجیه می‌کرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار می‌آمد. حق‌الناس را خیلی رعایت می‌کرد حتی وقتی آب را باز می‌کرد تا وضو بگیرد. اگر سفره می‌انداختیم و چند قاشق غذا باقی می‌ماند می‌برد جایی برای مورچه‌ها و پرندگان می‌ریخت و می‌گفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.

راوے : #همسر_شهید
#شهید_محمد_استحکامی🌷

Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
#خاطرات_شهید

ماه رمضان‌ ها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. می‌گفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس می‌کنم که تکانم می‌دهد تا مبادا خواب بمانم.
من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم می‌گویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم می‌ماندی و با هم شهید می‌شدیم..

آخرین دیدارمان در #معراج_شهدا بود. وقتی چهره ‌اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و می‌جنگیدی و آزادیش را می‌دیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش.

#شهید_حاج_شعبان_نصیری
راوی : #همسر_شهید

Join🔜 @hor_zaman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

#عاشقانہ_شهدا

+همیشه باهاش شـوخے میڪردم
ومیگفتم:
اگه شربت شهادت آوردن
نخـوریابریز دور


_یادمه یه باربهم گفت:
اینجـا شربت شهادت پیدانمیشه چیڪارڪنم؟


+بهش گفتـم:
کارے نداره ڪه
خودت درست ڪن بده بقیه هم بخورند!

_خندیدوگفت:
این طورے خودم شهیدنمیشم ڪه
بقیه شهید میشن
شربت شهادت یه جورایے رمز بیـݧ من وآقاابوالفضل بود.


+یه بـار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم

متنش این بود:
#ملازم!
#مدافع هستـــم
اگه ڪارے داشتے به این خط پیام بده.
هنـوز هم شربـت نخـوردم.


#همسر_شهید #شهید_ابوالفضل_راه_چمنے

Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شـ‌هید
Join🔜 @hor_zaman

سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو

من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم...
#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...

#شهید_مسلم_خیزاب🌷
راوی : #همسر_شهید
Join🔜 @hor_zaman

اللهم عجل لولیک الفرج
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

#نماز_جماعت_در_شب_عروسی


ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺍﺳﺖ
ﺷﻐﻠﺶ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ‌ﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ . ﺧﺐ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺖ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺒﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺎ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟! ﺧﻨﺪﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺨﺶ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺁﺧﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﺶ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ.

#شهید_عبدالله_باقری🌷
#راوی : #همسر_شهید
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

#نماز_جماعت_در_شب_عروسی


ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺍﺳﺖ
ﺷﻐﻠﺶ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ‌ﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ . ﺧﺐ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺖ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺒﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺎ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟! ﺧﻨﺪﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺨﺶ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺁﺧﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﺶ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ.

#شهید_عبدالله_باقری🌷
#راوی : #همسر_شهید

Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا 😍❤️
.
عاشق 💞خدا بود...
کسی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و تشکر داشته باشه...🤗
یاد گرفته بودم که...
به جای تشكر بهش میگفتم...
"الهی شهید شی و همنشین سیدالشهدا(علیه السلام)..."
تو جوابم میگفت...
"دعات قبول....☺️
ولی آخه من خود خدا رو میخوام..."
همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (علیه السلام) داشت...
اینو به خوبی میتونستم...
از اولین و آخرین شرطش واسه ازدواج درک كنم...
بهم گفت میخواد دوماد حضرت زهرا(سلام الله)بشه...
خیلی شوخ‌طبع بود...😄
بعضاً اصرار میکردم كه...
"صادقم...
یكم جدی باش..."
ولی اون میگفت...
"زندگی مگه غیر از شوخیه...؟"😉
زندگی واسش تنها یه بازی بود...
تنها حرف‌ جدی ما مربوط میشد به شهادتش...
همون جلسه خواستگاری...
كارشو برام توضیح داد و گفت...
ممكنه چندین ماه تو مأموریت باشه...
وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد...
بی‌تابیش😥 شروع شد...
تموم این مدت تلاش میکرد رضایتمو واسه این سفر بگیره...
پا به پاش تو جریان كاراش بودم و...
به نحوی قضیه سوریه رفتنش واسم عادی شده بود...
ولی این اواخر...
هر لحظه بودن با صادق واسم ارزشمند بود...💕
چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبیش میرسه...
صادقم داوطلبانه پیگیر كاراش بود...
اوج احساسات و وابستگیهای دیوانه‌وارمون به هم...💕
واسه هر دومون عذاب‌آور بود...
وقتی فهمیدم واسه رفتن در تلاشه...
حالم دگرگون شد...😣
گریه كردم...😭
از علت ناراحتی و اشکام سؤال كرد و...
این پلی شد واسه صادقم تا برام از رفتن و وصیتایش بگه...
از اون به بعد واسه مون عادی شده بود...
صادق از نبودناش میگفت و من از دلتنگیهای بعد رفتنش...💔
گریه میکردم و خودش آرومم میکرد...😭
قبل رفتنش...
مدت سه سالی كه با هم زیر یه سقف بودیم...💕
كلی واسش مراسم عزا گرفته بودم...
مراسمی كه جز خدا و من و صادق...
هیچ شركت‌ كننده‌ای نداشت...😔
سال آخر زندگیمون مدام دلهره رفتنشو داشتم...

(#همسر_شهید_صادق_عدالت_اکبری)


Join🔜 @hor_zaman
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_وحید_فرهنگی_والا


◽️تـاریخ ولادت : ۱۳۷۰
◽️مـحل ولادت : تبریز
◽️تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۱۵
◽️مـحل شـهادت :ادلب_سوریه
◽️مزار شهید : گلزار شهداے وادے رحمت تبریز

#همسر_شهید:

به قول شهید آوینے "آن‌هایے ڪه رفتند ڪارے حسینے ڪردند؛ آن‌هایے ڪه ماندند باید ڪارے زینبے ڪنند." شهدا رفتند ولے این ما هستیم ڪه باید آنان را بشناسانیم. مخصوصا به جوانان ڪه بفهمیم چه شد این شهدا، ڪه هم سن و سال خودمان هم بودند، به این مقام رسیدند. بین خود و خداے خود چه گفتند ڪه خدا انتخابشان ڪرد؟!

پس نگوییم نمی‌شود. من حتے قبل از ازدواج هم می‌گفتم شاید ما زنان نتوانیم جهاد ڪنیم و به شهادت برسیم ولے می‌توانیم شهیدپرور باشیم. چه در نقش همسرے و چه در نقش مادری...

آن‌ها رفتند و حال وظیفه‌ے ماست ڪه راهشان را ادامه دهیم و راهشان را به جوانان بشناسانیم. بگوییم ڪه بودند و چه ڪردند. با ڪوچڪترین ڪارها بزرگترین اتفاقات را رقم زدند. ما هم می‌توانیم در این راه قدم بگذاریم.

Join🔜 @hor_zaman
💍 #عاشقانه_شهدا 🍃

حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی را برگزار کنیم.

هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»

پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!

دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد.

#همسر_شهید_حسن_آبشناسان 🕊
💓 #سبک_زندگی_شهدا

Join🔜 @hor_zaman