Forwarded from عکس نگار
💠ارادت به امام جواد( علیه السلام)....
🌹شهیدعلیرضا مصطفوی🌹
هیئت منزل سید بود. شب برای شام #چلوکباب گرفته بود.
گفتم: سید ولخرجی کردی!
گفت: من تا حالا فکر میکردم که ما سید موسوی هستیم. اما شجرهنامه خانواده را پیدا کردم و فهمیدم از اولاد امام جواد (علیه السلام) هستیم.
فهمیدم فرزند امام رضا (علیه السلام) حساب میشیم. به این خاطر شام دادم.
شادی روحش صلوات.....
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم...🌹
📘برگرفته از کتاب همسفر شهداء...
#خاطرات ناب شهداء...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
🌹شهیدعلیرضا مصطفوی🌹
هیئت منزل سید بود. شب برای شام #چلوکباب گرفته بود.
گفتم: سید ولخرجی کردی!
گفت: من تا حالا فکر میکردم که ما سید موسوی هستیم. اما شجرهنامه خانواده را پیدا کردم و فهمیدم از اولاد امام جواد (علیه السلام) هستیم.
فهمیدم فرزند امام رضا (علیه السلام) حساب میشیم. به این خاطر شام دادم.
شادی روحش صلوات.....
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم...🌹
📘برگرفته از کتاب همسفر شهداء...
#خاطرات ناب شهداء...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
Forwarded from عکس نگار
🌹شهید مدافع حرم محرمعلی مرادخانی🌹
💠دردِ زیاد سردار💠
شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد پیگیر قضیه شد دید چند تا از بچه های افغان میگن چند تا داعشی رو دیدن که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی رو داشتن سردار متوجه میشه که بچه ها خیلی تر سیدن میگه بی جهت تیر اندازی نکنین وبا چند نفر میرن دنبال داعشی ها
در جریان تعقیب ایشون در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرن ناغافل از اینکه اون طرف دیوار خندقه ،فرود میان و با ضربه ای که به پاشون وارد میشه رباط و تاندن های پای چپ پاره میشه
میگه یه لحظه چشام سیاهی رفت
ولی برای اینکه همرا هاش متوجه نشن آروم سعی کرد بلند بشه ولی دوباره زمین خورد خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کردو بعد خودشو با کمک بچه ها به مقر رسوند
وقتی به مقر رسیدن بچه ها اصرار کردن که همون شب ایشون رو به درمانگاه ببرن ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت
یکی از بچه ها که کارهای امدادی انجام می داد یه مسکن به ایشون تزریق میکنه
سردار میگفت وقتی مسکن به من زد دیگه نفهمیدم چی شد چشام رو باز کردم و دیدم نماز صبح شده
خلاصه تا صبح با درد سر کردم
وبعدش با اصرار بچه ها رسولی
بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت وضع پات خیلی خرابه باید برگردی ایران
قرار شد که ایشون رو برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنن
سردار میگفت رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگه باید برگردی چاره ای نیست ایشون میگن من چند ماه دنبال این بودم که بیام اینجا حالا به همین سادگی برگردم
من بر نمی گردم
یه ماشین به من بدین تا برم مقر
که ظاهرا مسئول هماهنگی قبول نمیکنه
خلاصه میگفت حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب یه گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچه های که منو میشناخت اومد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم کجا میخوای بری گفت تا مقر میرم منم با هاش رفتم
با همون وضعیت تا آخر ماموریتشان توی سوریه میمونن و بعد از پایان دوره بر میگردن ایران
تو این مدت ایشون تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده رو تعمیر میکنن و نحوه کار با اونها رو به بچه های افغانی یاد میدن.
✨راوی :رمضان رسولی
#خاطرات_ناب_شهداء...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
💠دردِ زیاد سردار💠
شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد پیگیر قضیه شد دید چند تا از بچه های افغان میگن چند تا داعشی رو دیدن که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی رو داشتن سردار متوجه میشه که بچه ها خیلی تر سیدن میگه بی جهت تیر اندازی نکنین وبا چند نفر میرن دنبال داعشی ها
در جریان تعقیب ایشون در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرن ناغافل از اینکه اون طرف دیوار خندقه ،فرود میان و با ضربه ای که به پاشون وارد میشه رباط و تاندن های پای چپ پاره میشه
میگه یه لحظه چشام سیاهی رفت
ولی برای اینکه همرا هاش متوجه نشن آروم سعی کرد بلند بشه ولی دوباره زمین خورد خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کردو بعد خودشو با کمک بچه ها به مقر رسوند
وقتی به مقر رسیدن بچه ها اصرار کردن که همون شب ایشون رو به درمانگاه ببرن ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت
یکی از بچه ها که کارهای امدادی انجام می داد یه مسکن به ایشون تزریق میکنه
سردار میگفت وقتی مسکن به من زد دیگه نفهمیدم چی شد چشام رو باز کردم و دیدم نماز صبح شده
خلاصه تا صبح با درد سر کردم
وبعدش با اصرار بچه ها رسولی
بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت وضع پات خیلی خرابه باید برگردی ایران
قرار شد که ایشون رو برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنن
سردار میگفت رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگه باید برگردی چاره ای نیست ایشون میگن من چند ماه دنبال این بودم که بیام اینجا حالا به همین سادگی برگردم
من بر نمی گردم
یه ماشین به من بدین تا برم مقر
که ظاهرا مسئول هماهنگی قبول نمیکنه
خلاصه میگفت حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب یه گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچه های که منو میشناخت اومد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم کجا میخوای بری گفت تا مقر میرم منم با هاش رفتم
با همون وضعیت تا آخر ماموریتشان توی سوریه میمونن و بعد از پایان دوره بر میگردن ایران
تو این مدت ایشون تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده رو تعمیر میکنن و نحوه کار با اونها رو به بچه های افغانی یاد میدن.
✨راوی :رمضان رسولی
#خاطرات_ناب_شهداء...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
Forwarded from عکس نگار
🌹شهیدمدافع حرم سیدمصطفی موسوی🌹
💠خودش دلش میخواست که برود💠
با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده.
به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم.
بعد از شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود.
می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری.
گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است.
مادر از عشق و علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به سوریه نمیکشاند:
"با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم.
اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود.
خودش میخواست که وارد رزم شود.
📘منبع:(ابروباد)
#خاطرات_ناب_شهداء...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
💠خودش دلش میخواست که برود💠
با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده.
به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم.
بعد از شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود.
می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری.
گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است.
مادر از عشق و علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به سوریه نمیکشاند:
"با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم.
اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود.
خودش میخواست که وارد رزم شود.
📘منبع:(ابروباد)
#خاطرات_ناب_شهداء...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
Forwarded from عکس نگار
🌹شهید حسین قجه ای🌹
💠اگر او نبود خرمشهر ...💠
شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل که در دهانه صد متری است میآید و وارد این نعل اسب میشود و به قجهای میگوید: «اگر ممکن است شما عقب بیایید.» شهید قجهای میگوید: «به برادر احمد بگویید یک عدهای اینجا ساکتاند چیزی نمیگویند(شهدا را میگفت) و یک عدهای آن گوشه مجروحند و ناله میکنند. من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچههایم را رها نمیکنم.» این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمیافتاد عراق نیروهای ما را پس میزد و یک خاکریز میزد لب کارون. آن موقع میبایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر میدادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود. عراق به علت کمبود نیرو تغافل کرده بود که این کار را نکرده بود. ولی اگر این کار را کرده بود چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمیدانست."
#خاطرات_ناب_شهدا ء...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
💠اگر او نبود خرمشهر ...💠
شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل که در دهانه صد متری است میآید و وارد این نعل اسب میشود و به قجهای میگوید: «اگر ممکن است شما عقب بیایید.» شهید قجهای میگوید: «به برادر احمد بگویید یک عدهای اینجا ساکتاند چیزی نمیگویند(شهدا را میگفت) و یک عدهای آن گوشه مجروحند و ناله میکنند. من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچههایم را رها نمیکنم.» این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمیافتاد عراق نیروهای ما را پس میزد و یک خاکریز میزد لب کارون. آن موقع میبایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر میدادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود. عراق به علت کمبود نیرو تغافل کرده بود که این کار را نکرده بود. ولی اگر این کار را کرده بود چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمیدانست."
#خاطرات_ناب_شهدا ء...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
🌹شهید مدافع حرم حسین مشتاقی🌹
💠مَنقَل آتش💠
شب ها قبل خواب با تعدادی از بچه ها می رفتیم پشت بام و کنار بچه هایی که در حال پست بودند گپ می زدیم.
هوا سرد بود. منقلی را وسط پشت بام گذاشته بودیم و روی چهار پایه ای استوار کرده بودیم.
هر روز چوب های جعبه های مهماتی را که خالی می شد می شکستیم و می ریختیم توی منقل تا گرم شویم. روزی 20 تا جعبه خورد می کردیم.
توی اتاق ها هم همین منقل ها را گذاشته بودیم، با این تفاوت که یک دودکش هم برایش درست کرده بودیم.
خلاصه شبی دور هم جمع شدیم که شهید حسین مشتاقی هم به جمع ما ملحق شد.
چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد.
آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.
خرج توپ 156 را توی کیسه باروت جا سازی کرده بود و ریخت توی منقل، به خاطر اشتعال زا بودن این مواد همه ما را غافلگیر کرد.
منقل که برگشت و ما تا پایین ساختمان دنبال او دویدیم.
منبع:(ابرو باد)
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_حسین_مشتاقی
Join🔜 @hor_zaman
💠مَنقَل آتش💠
شب ها قبل خواب با تعدادی از بچه ها می رفتیم پشت بام و کنار بچه هایی که در حال پست بودند گپ می زدیم.
هوا سرد بود. منقلی را وسط پشت بام گذاشته بودیم و روی چهار پایه ای استوار کرده بودیم.
هر روز چوب های جعبه های مهماتی را که خالی می شد می شکستیم و می ریختیم توی منقل تا گرم شویم. روزی 20 تا جعبه خورد می کردیم.
توی اتاق ها هم همین منقل ها را گذاشته بودیم، با این تفاوت که یک دودکش هم برایش درست کرده بودیم.
خلاصه شبی دور هم جمع شدیم که شهید حسین مشتاقی هم به جمع ما ملحق شد.
چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد.
آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.
خرج توپ 156 را توی کیسه باروت جا سازی کرده بود و ریخت توی منقل، به خاطر اشتعال زا بودن این مواد همه ما را غافلگیر کرد.
منقل که برگشت و ما تا پایین ساختمان دنبال او دویدیم.
منبع:(ابرو باد)
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_حسین_مشتاقی
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید محمدعلی الله دادی🌹
💠دژبانی💠
قبل از عملیات نصر ۴ قرار بود برای توجیه به منطقه عملیاتی برویم، هنگام عزیمت در مسیر، دژبانی سپاه بوکان معمولا سخت گیری می کرد که خیلی از مواقع منجر به درگیری می شد،
یک بار به همراه شهید از آن مسیر می گذشتیم که آن اتفاق رخ داد، دژبانی برخورد سختی با ما کرد، من به شهید گفتم خودت را معرفی کن و بگو که فرمانده تیپ هستی، اما او این کار را نکرد و در نهایت بحث بالا گرفت و به سپاه بوکان رفتیم ، این مسئله باعث شد که از طرف سردار سلیمانی پیگیری شود که این سختگیری بی مورد که باعث اتلاف وقت می شد برای همیشه حل و فصل شود.
راوی:(دوست شهید)
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_الله_دادی
Join🔜 @hor_zaman
💠دژبانی💠
قبل از عملیات نصر ۴ قرار بود برای توجیه به منطقه عملیاتی برویم، هنگام عزیمت در مسیر، دژبانی سپاه بوکان معمولا سخت گیری می کرد که خیلی از مواقع منجر به درگیری می شد،
یک بار به همراه شهید از آن مسیر می گذشتیم که آن اتفاق رخ داد، دژبانی برخورد سختی با ما کرد، من به شهید گفتم خودت را معرفی کن و بگو که فرمانده تیپ هستی، اما او این کار را نکرد و در نهایت بحث بالا گرفت و به سپاه بوکان رفتیم ، این مسئله باعث شد که از طرف سردار سلیمانی پیگیری شود که این سختگیری بی مورد که باعث اتلاف وقت می شد برای همیشه حل و فصل شود.
راوی:(دوست شهید)
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_الله_دادی
Join🔜 @hor_zaman
💠 شهادتِ شهید فقط دست خودش است !
🔸یکبار خوابی دیده بودم که آنرا برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم میگفتم مگر میشود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمیشد و همیشه فکر میکردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد.
گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمیشود.
🌸به نقل از برادر شهید🌸
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضایی
Join🔜 @hor_zaman
🔸یکبار خوابی دیده بودم که آنرا برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم میگفتم مگر میشود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمیشد و همیشه فکر میکردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد.
گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمیشود.
🌸به نقل از برادر شهید🌸
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضایی
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_ناب
🌹شهید حسین فهمیده🌹
💠حسین ریزه💠
یکی از روزها صدای بگو ومگوهایی که از سنگر محمد حسین شنیده می شد ، توجه ما را جلب کرد .گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد .او اصرار می کرد وخواهش ، که بگذارید من هم به خط بیایم .فرمانده هم تاکید داشتند : « حسین آقا حالا برای شما زود است .»او که دید پا فشاری اش فایده ای ندارد ، قاطع و درکمال ادب واحترام گفت : « من به شما ثابت می کنم که زود نیست ! ... » چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده ، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود.اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود .که روز بچه ها چشمشان به عراقی کوتاه قدی افتاد که به سمت خاکریز خود می آمد . صبر کردند تا اسیرش نمایند.کمی که جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاحشان را به دوش گرفته ...« همان مو قع نزد فرمانده رفت .در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت : « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است .من به آنجا رفتم ،یک عراقی را دست خالی کشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است .»
منبع:| مسافران آسمانی [یک مسافر] |📚
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید حسین فهمیده🌹
💠حسین ریزه💠
یکی از روزها صدای بگو ومگوهایی که از سنگر محمد حسین شنیده می شد ، توجه ما را جلب کرد .گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد .او اصرار می کرد وخواهش ، که بگذارید من هم به خط بیایم .فرمانده هم تاکید داشتند : « حسین آقا حالا برای شما زود است .»او که دید پا فشاری اش فایده ای ندارد ، قاطع و درکمال ادب واحترام گفت : « من به شما ثابت می کنم که زود نیست ! ... » چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده ، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود.اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود .که روز بچه ها چشمشان به عراقی کوتاه قدی افتاد که به سمت خاکریز خود می آمد . صبر کردند تا اسیرش نمایند.کمی که جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاحشان را به دوش گرفته ...« همان مو قع نزد فرمانده رفت .در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت : « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است .من به آنجا رفتم ،یک عراقی را دست خالی کشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است .»
منبع:| مسافران آسمانی [یک مسافر] |📚
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهیدمدافع حرم مسعودعسگری🌹
💠قرار ، قبل از شهادت💠
قبل از عمليات با هم قرار گذاشته بود اگر مجروح يا شهيد شديم قبل از هر اقدامي لوازم مهم مثل بيسيم و جي پي اس رو برداريم ،همينطور انگشتر و ساعت هامون. از همه چي مهمتر انگشترامون بود.
وقتي بانگ توپ٢٣بلند شد و مسعود و همرزمانش روي زمين افتادن ، رسيدم بالاي سرش بيسيم و جي پي اس رو برداشتم،مسعود رو كشيدم عقب و سوار بر ماشين به سمت درمانگاه.
تو درمانگاه صحرايي با چشماني پر اشك، ياد حرفمون افتادم ،خواستم انگشتر رو در بيارم،انگشتر رو كمي حركت دادم اما دلم نيومد،بدنش پر از تركش بود،همينطور دستها و انگشتان،دلم نيومد انگشتر رو به زور و از روي زخم ها در بيارم.دوباره سوار بر ماشين بعدي به سمت عقبه و قسمت شهدا برگشتيم.خيلي پيگير انگشتر مسعود بودم ، با دعوا وارد قسمت شهدا شدم و از مسئولش پيگير شدم،گفت :نگران نباش به دست صاحبش ميرسه.اما من همچنان نگران قولي بودم كه به هم داده بوديم...
برگشتيم به ايران و وقتي انگشتر رو دست مادرشون ديدم.دلم آروم گرفت.
راوی:(همرزم شهید)
#خاطرات_ناب_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
💠قرار ، قبل از شهادت💠
قبل از عمليات با هم قرار گذاشته بود اگر مجروح يا شهيد شديم قبل از هر اقدامي لوازم مهم مثل بيسيم و جي پي اس رو برداريم ،همينطور انگشتر و ساعت هامون. از همه چي مهمتر انگشترامون بود.
وقتي بانگ توپ٢٣بلند شد و مسعود و همرزمانش روي زمين افتادن ، رسيدم بالاي سرش بيسيم و جي پي اس رو برداشتم،مسعود رو كشيدم عقب و سوار بر ماشين به سمت درمانگاه.
تو درمانگاه صحرايي با چشماني پر اشك، ياد حرفمون افتادم ،خواستم انگشتر رو در بيارم،انگشتر رو كمي حركت دادم اما دلم نيومد،بدنش پر از تركش بود،همينطور دستها و انگشتان،دلم نيومد انگشتر رو به زور و از روي زخم ها در بيارم.دوباره سوار بر ماشين بعدي به سمت عقبه و قسمت شهدا برگشتيم.خيلي پيگير انگشتر مسعود بودم ، با دعوا وارد قسمت شهدا شدم و از مسئولش پيگير شدم،گفت :نگران نباش به دست صاحبش ميرسه.اما من همچنان نگران قولي بودم كه به هم داده بوديم...
برگشتيم به ايران و وقتي انگشتر رو دست مادرشون ديدم.دلم آروم گرفت.
راوی:(همرزم شهید)
#خاطرات_ناب_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید مدافع حرم عباس آسمیه🌹
💠نصف حقوقش را صرف خیریه میکرد💠
عباس نصفی از حقوق ماهانهاش را صرف امور خیریه میکرد. در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانوادهای میداد که یکیشان بیمار سرطانی و دیگری بچه یتیم داشتند. باقی حقوقش را هم بخشی صرف امور روزمرهاش و بخشی را خرج هیئات و مراسم مذهبی میکرد. در طول ماه شاید 20 روزش را روزه میگرفت و غذایی که محل کارش به او میدادند، به خانوادههای مستمند میداد. یکبار که میخواست به مأموریت برود، دو، سه غذا توی خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما برای فلان خانواده ببر. بابا گفت من خجالت میکشم دو غذا دستم بگیرم و ببرم. اما عباس اصرار داشت که اگر کم هم باشد باید به مردم کمک کرد و باری از دوش کسی برداشت.
راوی:خواهر شهید
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عباس_آسمیه
Join🔜 @hor_zaman
💠نصف حقوقش را صرف خیریه میکرد💠
عباس نصفی از حقوق ماهانهاش را صرف امور خیریه میکرد. در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانوادهای میداد که یکیشان بیمار سرطانی و دیگری بچه یتیم داشتند. باقی حقوقش را هم بخشی صرف امور روزمرهاش و بخشی را خرج هیئات و مراسم مذهبی میکرد. در طول ماه شاید 20 روزش را روزه میگرفت و غذایی که محل کارش به او میدادند، به خانوادههای مستمند میداد. یکبار که میخواست به مأموریت برود، دو، سه غذا توی خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما برای فلان خانواده ببر. بابا گفت من خجالت میکشم دو غذا دستم بگیرم و ببرم. اما عباس اصرار داشت که اگر کم هم باشد باید به مردم کمک کرد و باری از دوش کسی برداشت.
راوی:خواهر شهید
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عباس_آسمیه
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید علے ماهانے
🔰 #احترام_بہ_والدین
🌸هر وقت وارد اتاق مےشدم ،
نیم خیز هم ڪہ شده ، از «جاش بلند»
مےشد .
🌿اگر بیست بار هم مےرفتم و مےومدم ، بازم بلند میشد !
🌸مےگفتم : آخہ علے جان مگہ من غریبہ هستم ؟!
چرا بہ خودت «زحمت» میدی ؟!
🔴👈مےگفت : «احترام بہ والدین دستور خداست .»
#خاطرات_ناب
Join🔜 @hor_zaman
🔰 #احترام_بہ_والدین
🌸هر وقت وارد اتاق مےشدم ،
نیم خیز هم ڪہ شده ، از «جاش بلند»
مےشد .
🌿اگر بیست بار هم مےرفتم و مےومدم ، بازم بلند میشد !
🌸مےگفتم : آخہ علے جان مگہ من غریبہ هستم ؟!
چرا بہ خودت «زحمت» میدی ؟!
🔴👈مےگفت : «احترام بہ والدین دستور خداست .»
#خاطرات_ناب
Join🔜 @hor_zaman