#عمل_خالصانه
⭕️🕊خاطره ای از شهید رجبی ...
شهید غلامعلی رجبی اهل ریا و خودنمایی نبود؛
برای خدا کار میکرد؛
نیتاش برای اهل بیت بود.
یک بار به او گفته بودند «این کلید ماشین و خانه را بگیر به شرط اینکه قول بدهی مداح ثابت جلسات هفتگی ما بشوی».
به بهانه مشورت با پدرش بیرون شده بود.
گفته بود:«چون در مجلس امام حسین حرف پول وسط آوردند دیگر اگر کلاهمم آن سمت بیفتد برنمیگردم».
شادترین لحظاتش در مجلس امام اهل بیت(علیه السلام) بود.
حاج آقای پناهیان میگفت: «واقعاً از حالاتش رفتارش و مداحیاش میشد فهمید از این رابطهای که با اهل بیت ایجاد کرده احساس خوشبختی میکند».
Join🔜 @hor_zaman
⭕️🕊خاطره ای از شهید رجبی ...
شهید غلامعلی رجبی اهل ریا و خودنمایی نبود؛
برای خدا کار میکرد؛
نیتاش برای اهل بیت بود.
یک بار به او گفته بودند «این کلید ماشین و خانه را بگیر به شرط اینکه قول بدهی مداح ثابت جلسات هفتگی ما بشوی».
به بهانه مشورت با پدرش بیرون شده بود.
گفته بود:«چون در مجلس امام حسین حرف پول وسط آوردند دیگر اگر کلاهمم آن سمت بیفتد برنمیگردم».
شادترین لحظاتش در مجلس امام اهل بیت(علیه السلام) بود.
حاج آقای پناهیان میگفت: «واقعاً از حالاتش رفتارش و مداحیاش میشد فهمید از این رابطهای که با اهل بیت ایجاد کرده احساس خوشبختی میکند».
Join🔜 @hor_zaman
#عمل_خالصانه
⭕️🕊 خاطره ای از شهید بابایی ....
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم .
او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشود، پارچه ای نازك بر سر كشیده بود .
من او را شناختم و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم .
سلام كردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ كجا می روی »
او كه با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندكی ایستاد و گفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم . او كسی را ندارد و مدتی است كه به حمام نرفته!»
(راوی: میرزا كرم زمانی)
Join🔜 @hor_zaman
⭕️🕊 خاطره ای از شهید بابایی ....
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم .
او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشود، پارچه ای نازك بر سر كشیده بود .
من او را شناختم و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم .
سلام كردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ كجا می روی »
او كه با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندكی ایستاد و گفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم . او كسی را ندارد و مدتی است كه به حمام نرفته!»
(راوی: میرزا كرم زمانی)
Join🔜 @hor_zaman