💠بسم اللّه الرّحمن الرّحیم💠
🌹 #خاطرات_شهدا 🌹
#شهید_آیت_الله_بهشتی🌹
#گریه 🌹
✍من در تمام عمرم دوبار پدرم را خیلی ناراحت دیدم یکی هنگامی که خبرفوت پدرشان را شنیدند وبا ماشین یکی از اقوام به اصفهان رفتیم که در مسیرگریه می کردند وناراحت بودند. مرتبه دوم وقتی بود که آقای مطهری به شهادت رسیدند که میتوانم بگویم به مراتب ناراحت تر از فوت پدرخودبودند.
🔰منبع
👈کتاب سیره شهید دکتر بهشتی، ص47
📡کانال🌴حـــرّهای زمان🌴
@hor_zaman
🌹 #خاطرات_شهدا 🌹
#شهید_آیت_الله_بهشتی🌹
#گریه 🌹
✍من در تمام عمرم دوبار پدرم را خیلی ناراحت دیدم یکی هنگامی که خبرفوت پدرشان را شنیدند وبا ماشین یکی از اقوام به اصفهان رفتیم که در مسیرگریه می کردند وناراحت بودند. مرتبه دوم وقتی بود که آقای مطهری به شهادت رسیدند که میتوانم بگویم به مراتب ناراحت تر از فوت پدرخودبودند.
🔰منبع
👈کتاب سیره شهید دکتر بهشتی، ص47
📡کانال🌴حـــرّهای زمان🌴
@hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
#خاطرات شهدا...🌹
بر لب آبم و...
گفت: ما در حال آموزش غواصی در سد دز هستیم،اما سردی آب آنجا قابل تحمل نیست!
گفتم پس چطور میرید تو آن آب سرد شنا؟
گفت:
یک نفرلب آب می ایستد و بلند
می خواند:
بر لب آبمو از داغ لبت می سوزم!
آتشی در دل ما میفتد که سردی آب دز هم خنکش نمیکنه!
🌹شهید امان الله ( رضا) عباسی🌹
تولد:۱۳۴۳/۳/۳
سمت: فرمانده گردان
حضرت رسول «صلواة الله علیه»
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹
شلمچه عملیات کربلای ۵
زیارتگاه: گلزار شهداء «شیراز»
🌹✨🌹✨🌹✨
شادی روح شهداء صلوات...
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
بر لب آبم و...
گفت: ما در حال آموزش غواصی در سد دز هستیم،اما سردی آب آنجا قابل تحمل نیست!
گفتم پس چطور میرید تو آن آب سرد شنا؟
گفت:
یک نفرلب آب می ایستد و بلند
می خواند:
بر لب آبمو از داغ لبت می سوزم!
آتشی در دل ما میفتد که سردی آب دز هم خنکش نمیکنه!
🌹شهید امان الله ( رضا) عباسی🌹
تولد:۱۳۴۳/۳/۳
سمت: فرمانده گردان
حضرت رسول «صلواة الله علیه»
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹
شلمچه عملیات کربلای ۵
زیارتگاه: گلزار شهداء «شیراز»
🌹✨🌹✨🌹✨
شادی روح شهداء صلوات...
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم...🌹
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
#خاطرات_شهدا
🔻اصحاب فیل
در عملیات #بازی_دراز
هلیڪوپتر های🚁 عراقی به صورت مستقیم
به سنگر های بچه ها شلیڪ 🔫می ڪردند و اوضاع وخیمی را ایجاد ڪرده بودند. در همان وضع یڪی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی😔 گفت : پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند ڪجایند؟
چرا نمی آیند!؟
چرا بچہ ها را به ڪشتن مۍدهے ؟وزوایی سرش را برگرداند، نگاهے👀 بہ آسمان انداخت و همه را صدا زد.
صدایش🗣 در فضا پیچید ڪہ می گفت:« الم تر کیف فعل ربڪ باصحاب الفیل ... » بچه ها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظہ یڪے از🛩 هلیڪوپتر ها به اشتباه تانڪ عراقی را بہ آتش ڪشید و دو هلیڪوپتر دیگر با هم برخورد ڪردند.
Join🔜 @hor_zaman
🔻اصحاب فیل
در عملیات #بازی_دراز
هلیڪوپتر های🚁 عراقی به صورت مستقیم
به سنگر های بچه ها شلیڪ 🔫می ڪردند و اوضاع وخیمی را ایجاد ڪرده بودند. در همان وضع یڪی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی😔 گفت : پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند ڪجایند؟
چرا نمی آیند!؟
چرا بچہ ها را به ڪشتن مۍدهے ؟وزوایی سرش را برگرداند، نگاهے👀 بہ آسمان انداخت و همه را صدا زد.
صدایش🗣 در فضا پیچید ڪہ می گفت:« الم تر کیف فعل ربڪ باصحاب الفیل ... » بچه ها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظہ یڪے از🛩 هلیڪوپتر ها به اشتباه تانڪ عراقی را بہ آتش ڪشید و دو هلیڪوپتر دیگر با هم برخورد ڪردند.
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا
فہیمہ بر سر پیڪر پاره پاره همسرش حاضر شد
در حالے ڪہ پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد مےزد:
اے همسر شہیدم!
شہادتت مبارڪ!
و در مراسم خٺم نیز گفٺ:
این ختم نیسٺ، ڪہ آغاز اسٺ
آغاز راهے ڪہ همسرم آن را پیمود ...
فہیمہ تا یڪ سال سفید پوشید و تاڪید داشٺ
ڪہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعے رفتہ بود باید عزادارے مےڪرد.👌🏻
او حتی با غلامرضا خداحافظے هم نڪرد.
#فهیمه_بابائیان
#شهید_غلامرضا_صادق_زاده
Join🔜 @hor_zaman
فہیمہ بر سر پیڪر پاره پاره همسرش حاضر شد
در حالے ڪہ پیراهن سفید پوشیده بود و فریاد مےزد:
اے همسر شہیدم!
شہادتت مبارڪ!
و در مراسم خٺم نیز گفٺ:
این ختم نیسٺ، ڪہ آغاز اسٺ
آغاز راهے ڪہ همسرم آن را پیمود ...
فہیمہ تا یڪ سال سفید پوشید و تاڪید داشٺ
ڪہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعے رفتہ بود باید عزادارے مےڪرد.👌🏻
او حتی با غلامرضا خداحافظے هم نڪرد.
#فهیمه_بابائیان
#شهید_غلامرضا_صادق_زاده
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا📚
🖇هروقت #خسته میشدم
میگفتم به #مهدی بگید بیاید،
#نگاهش ڪه میڪردم
از #آرامشش، #آرام میشدم...
#شهید_مهدی_پوست_فروش
Join🔜 @hor_zaman
🖇هروقت #خسته میشدم
میگفتم به #مهدی بگید بیاید،
#نگاهش ڪه میڪردم
از #آرامشش، #آرام میشدم...
#شهید_مهدی_پوست_فروش
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا 🌺🍃
یه روز جمعه بود که خدمت آقای #بهشتی رسیدیم.
🔺یکی از دوستان گفت:
" یکی از مقامات خارجی به تهران اومده و از شما تقاضای ملاقات داره ".
🔷آقای #بهشتی گفتند:
🔻"من برای روزهای جمعه برنامه دارم. باید به #امورات_خانواده بپردازم. ❤️
به #بچه_ها دیکته بگم و توی درس هاشون کمک کنم. ☺️
در کارهای منزل هم، کنار #خانمم باشم. ❤️
البته اگه #امام دستور بدن قضیه فرق می کنه".
#شهید_آیتالله_بهشتی🌹
Join🔜 @hor_zaman
یه روز جمعه بود که خدمت آقای #بهشتی رسیدیم.
🔺یکی از دوستان گفت:
" یکی از مقامات خارجی به تهران اومده و از شما تقاضای ملاقات داره ".
🔷آقای #بهشتی گفتند:
🔻"من برای روزهای جمعه برنامه دارم. باید به #امورات_خانواده بپردازم. ❤️
به #بچه_ها دیکته بگم و توی درس هاشون کمک کنم. ☺️
در کارهای منزل هم، کنار #خانمم باشم. ❤️
البته اگه #امام دستور بدن قضیه فرق می کنه".
#شهید_آیتالله_بهشتی🌹
Join🔜 @hor_zaman
-
✅ شهید #علم_الهدی
🔆 حسين را انداختند توي بند نوجوانان بزهکار. صبوري به خرج داد.
چند روز بعد صداي نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسين را گرفتند زير مشت و لگد.
مي گفتند تو به اينها چه کار داشتي؟! از آن به بعد شکنجه حسين، کار هر روز مأموران شده بود. يکبار هم نشد که زير شکنجه، اطلاعات را لو بدهد.
نوجوان شانزده ساله را مي نشاندند روي صندلي الکتريکي و يا اينکه از سقف آويزانش مي کردند.
#سبک_زندگی_شهدا
#خاطرات_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
✅ شهید #علم_الهدی
🔆 حسين را انداختند توي بند نوجوانان بزهکار. صبوري به خرج داد.
چند روز بعد صداي نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسين را گرفتند زير مشت و لگد.
مي گفتند تو به اينها چه کار داشتي؟! از آن به بعد شکنجه حسين، کار هر روز مأموران شده بود. يکبار هم نشد که زير شکنجه، اطلاعات را لو بدهد.
نوجوان شانزده ساله را مي نشاندند روي صندلي الکتريکي و يا اينکه از سقف آويزانش مي کردند.
#سبک_زندگی_شهدا
#خاطرات_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
Telegram
attach 📎
📝 #خاطرات_شهدا با موضوع #حمایت_از_کالای_ایرانی 1⃣
🚘 همسرم برای تعویض روغن ماشینش از #مارک_ایرانی استفاده میکرد.
یک روز رفته بود برای تعویض روغن، وقتی برگشت گفت:
به مغازه دار گفتم: برای من روغن مارک #ایرانی بريز....
مغازه دار گفت: روغن ایرانی ماشینت رو داغون میکنه.
منم در جوابش گفتم:
❗️اینقدر هم که میگی کالای ایرانی بی کیفیت نیست
بذار ماشین من داغون بشه ولی حداقل جوون های ایرانی برن سر کار.
مغازه دار که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
از این به بعد به مشتری هایم پیشنهاد میکنم به جای #مارک_خارجی از مارک ایرانی استفاده کنند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎙روایت همسر #شهید_مدافع_حرم
#حجت_باقری در جمع خادمان معراج شهدای اهواز
🕊شادی روح پرفتوح شهید #صلوات
Join🔜 @hor_zaman
🚘 همسرم برای تعویض روغن ماشینش از #مارک_ایرانی استفاده میکرد.
یک روز رفته بود برای تعویض روغن، وقتی برگشت گفت:
به مغازه دار گفتم: برای من روغن مارک #ایرانی بريز....
مغازه دار گفت: روغن ایرانی ماشینت رو داغون میکنه.
منم در جوابش گفتم:
❗️اینقدر هم که میگی کالای ایرانی بی کیفیت نیست
بذار ماشین من داغون بشه ولی حداقل جوون های ایرانی برن سر کار.
مغازه دار که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
از این به بعد به مشتری هایم پیشنهاد میکنم به جای #مارک_خارجی از مارک ایرانی استفاده کنند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎙روایت همسر #شهید_مدافع_حرم
#حجت_باقری در جمع خادمان معراج شهدای اهواز
🕊شادی روح پرفتوح شهید #صلوات
Join🔜 @hor_zaman
____ 🍃🌺🍃 ____
#خاطرات_شهدا📚
یڪ روز دیدم سر #پاکت نامه
از جیبش زده بیرون،
گفتم:این چیه؟
گفت:عڪس #دخترمه...
#شهید_مهدی_زین_الدین🕊
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا📚
یڪ روز دیدم سر #پاکت نامه
از جیبش زده بیرون،
گفتم:این چیه؟
گفت:عڪس #دخترمه...
#شهید_مهدی_زین_الدین🕊
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا
همـسر شـهید: زمانی که قرار بود ساک شهید را بیاورند، شبی در خواب دیدم که شهیدی بدون تابوت به منزل ما آوردهاند که با احترام روی زمین گذاشته شد.
متوجه شدم شهید خود، آقا مهدی است به چهرهاش نگاه نکردم و قلبم بسیار آرام بود که سه مرتبه «یاحسین» گفتم و از خواب بیدار شدم؛ سه روز بعد ساک شهید را به ما تحویل دادند.
#شـهیدجاویدالاثر_مهدی_قاسمی
#سالروز_شـهادت 🌷
Join🔜 @hor_zaman
همـسر شـهید: زمانی که قرار بود ساک شهید را بیاورند، شبی در خواب دیدم که شهیدی بدون تابوت به منزل ما آوردهاند که با احترام روی زمین گذاشته شد.
متوجه شدم شهید خود، آقا مهدی است به چهرهاش نگاه نکردم و قلبم بسیار آرام بود که سه مرتبه «یاحسین» گفتم و از خواب بیدار شدم؛ سه روز بعد ساک شهید را به ما تحویل دادند.
#شـهیدجاویدالاثر_مهدی_قاسمی
#سالروز_شـهادت 🌷
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا
🔰قبل از اعزام قرار بود #عملیات انجام دهند ولی زمانی که میروند #حاجقاسم عملیات را ملغی میکند میگویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و #آقاعارف خیلی ناراحت میشوند.
🔰حاجقاسم قبول نمیکند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم #حضرت_زینب (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعهنشین آزاد بودند الان حرم🕌 آنقدر خلوت نبود.
🔰شب میخوابند و یکی از بچهها با لب خندان میگوید #ما عملیات میکنیم وپیروز میشویمگروهی با #حاجقاسم صحبت میکنند و میگویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات میکنیم و #پیروز میشویم.
موفق نمیشوند رضایت بگیرند.
🔰جلسات متعدد با حاجی میگذارند و در یکی از جلسات #آقاعارف رجزخوانی میکند. از طرفی مردم این دو شهر #شیعهنشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان #گمنام امام زمان✨ شما را آزاد کنند و چشمانتظار بودند. در آخر با #اصرار فراوان، حاجقاسم #راضی میشود
🔰صبح عملیات انجام میشود و دو شهر را آزاد میکنند همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر کرد. خیلی از ما #تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند.
#شهید_عارف_کایدخورده
Join🔜 @hor_zaman
🔰قبل از اعزام قرار بود #عملیات انجام دهند ولی زمانی که میروند #حاجقاسم عملیات را ملغی میکند میگویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و #آقاعارف خیلی ناراحت میشوند.
🔰حاجقاسم قبول نمیکند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم #حضرت_زینب (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعهنشین آزاد بودند الان حرم🕌 آنقدر خلوت نبود.
🔰شب میخوابند و یکی از بچهها با لب خندان میگوید #ما عملیات میکنیم وپیروز میشویمگروهی با #حاجقاسم صحبت میکنند و میگویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات میکنیم و #پیروز میشویم.
موفق نمیشوند رضایت بگیرند.
🔰جلسات متعدد با حاجی میگذارند و در یکی از جلسات #آقاعارف رجزخوانی میکند. از طرفی مردم این دو شهر #شیعهنشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان #گمنام امام زمان✨ شما را آزاد کنند و چشمانتظار بودند. در آخر با #اصرار فراوان، حاجقاسم #راضی میشود
🔰صبح عملیات انجام میشود و دو شهر را آزاد میکنند همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر کرد. خیلی از ما #تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند.
#شهید_عارف_کایدخورده
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
✍ #خاطرات_شهدا
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
🌹 #شهید_حاج_ابراهیم_همت
Join🔜 @hor_zaman
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
🌹 #شهید_حاج_ابراهیم_همت
Join🔜 @hor_zaman
🖋 #خاطرات_شهدا
اوایل زندگی اوضاع مالی مناسبی نداشتیم به کسی هم این مسئله رو عنوان نمیکردم سعی میکردم خودم بیشتر تلاش کنم واسه اینکه منّت کسی رو نکشم خودم کار میکردم.....
یه روز یکی از همسایه ها کباب پخته بود بوی غذا همه جا پیچیده بود اصغر گفت مامان چه بوی خوبی میاد ...
گفتم مامان جان بوی همیشگی غذا هستش .... گفت نه این یه چیز دیگه ست.....
با کلی بغض شروع کردم به سرخ کردن پیاز ....حسابی که بو در منزل پیچید ... با لبخند گفتم دیدی مامان جان اون بو هم مثل همین بود....
اصغر هم باور کرد و دیگه کنجکاوی بوی غذای همسایه رو نکرد......
اصغر قلب مهربان و دلی بزرگ داشت و با سختی بزرگ شد ...
✍ راوی مادر شهید
🌹 #شهید_علی_اصغر_الیاسی
اوایل زندگی اوضاع مالی مناسبی نداشتیم به کسی هم این مسئله رو عنوان نمیکردم سعی میکردم خودم بیشتر تلاش کنم واسه اینکه منّت کسی رو نکشم خودم کار میکردم.....
یه روز یکی از همسایه ها کباب پخته بود بوی غذا همه جا پیچیده بود اصغر گفت مامان چه بوی خوبی میاد ...
گفتم مامان جان بوی همیشگی غذا هستش .... گفت نه این یه چیز دیگه ست.....
با کلی بغض شروع کردم به سرخ کردن پیاز ....حسابی که بو در منزل پیچید ... با لبخند گفتم دیدی مامان جان اون بو هم مثل همین بود....
اصغر هم باور کرد و دیگه کنجکاوی بوی غذای همسایه رو نکرد......
اصغر قلب مهربان و دلی بزرگ داشت و با سختی بزرگ شد ...
✍ راوی مادر شهید
🌹 #شهید_علی_اصغر_الیاسی
🖋 #خاطرات_شهدا
اوایل زندگی اوضاع مالی مناسبی نداشتیم به کسی هم این مسئله رو عنوان نمیکردم سعی میکردم خودم بیشتر تلاش کنم واسه اینکه منّت کسی رو نکشم خودم کار میکردم.....
یه روز یکی از همسایه ها کباب پخته بود بوی غذا همه جا پیچیده بود اصغر گفت مامان چه بوی خوبی میاد ...
گفتم مامان جان بوی همیشگی غذا هستش .... گفت نه این یه چیز دیگه ست.....
با کلی بغض شروع کردم به سرخ کردن پیاز ....حسابی که بو در منزل پیچید ... با لبخند گفتم دیدی مامان جان اون بو هم مثل همین بود....
اصغر هم باور کرد و دیگه کنجکاوی بوی غذای همسایه رو نکرد......
اصغر قلب مهربان و دلی بزرگ داشت و با سختی بزرگ شد ...
✍ راوی مادر شهید
🌹 #شهید_علی_اصغر_الیاسی
Join🔜 @hor_zaman
اوایل زندگی اوضاع مالی مناسبی نداشتیم به کسی هم این مسئله رو عنوان نمیکردم سعی میکردم خودم بیشتر تلاش کنم واسه اینکه منّت کسی رو نکشم خودم کار میکردم.....
یه روز یکی از همسایه ها کباب پخته بود بوی غذا همه جا پیچیده بود اصغر گفت مامان چه بوی خوبی میاد ...
گفتم مامان جان بوی همیشگی غذا هستش .... گفت نه این یه چیز دیگه ست.....
با کلی بغض شروع کردم به سرخ کردن پیاز ....حسابی که بو در منزل پیچید ... با لبخند گفتم دیدی مامان جان اون بو هم مثل همین بود....
اصغر هم باور کرد و دیگه کنجکاوی بوی غذای همسایه رو نکرد......
اصغر قلب مهربان و دلی بزرگ داشت و با سختی بزرگ شد ...
✍ راوی مادر شهید
🌹 #شهید_علی_اصغر_الیاسی
Join🔜 @hor_zaman
✍ #خاطرات_شهدا
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
🌹 #شهید_حاج_ابراهیم_همت
Join🔜 @hor_zaman
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
🌹 #شهید_حاج_ابراهیم_همت
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا🌷
🔰قبل از اعزام قرار بود #عملیات انجام دهند ولی زمانی که میروند #حاجقاسم عملیات را ملغی میکند میگویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و #آقاعارف خیلی ناراحت میشوند.
🔰حاجقاسم قبول نمیکند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم #حضرت_زینب (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعهنشین آزاد بودند الان حرم🕌 آنقدر خلوت نبود.
🔰شب میخوابند و یکی از بچهها با لب خندان میگوید #ما عملیات میکنیم وپیروز میشویمگروهی با #حاجقاسم صحبت میکنند و میگویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات میکنیم و #پیروز میشویم.
موفق نمیشوند رضایت بگیرند.
🔰جلسات متعدد با حاجی میگذارند و در یکی از جلسات #آقاعارف رجزخوانی میکند. از طرفی مردم این دو شهر #شیعهنشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان #گمنام امام زمان✨ شما را آزاد کنند و چشمانتظار بودند. در آخر با #اصرار فراوان، حاجقاسم #راضی میشود
🔰صبح عملیات انجام میشود و دو شهر را آزاد میکنند همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر کرد. خیلی از ما #تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند.
#شهید_عارف_کایدخورده
Join🔜 @hor_zaman
🔰قبل از اعزام قرار بود #عملیات انجام دهند ولی زمانی که میروند #حاجقاسم عملیات را ملغی میکند میگویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و #آقاعارف خیلی ناراحت میشوند.
🔰حاجقاسم قبول نمیکند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم #حضرت_زینب (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعهنشین آزاد بودند الان حرم🕌 آنقدر خلوت نبود.
🔰شب میخوابند و یکی از بچهها با لب خندان میگوید #ما عملیات میکنیم وپیروز میشویمگروهی با #حاجقاسم صحبت میکنند و میگویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات میکنیم و #پیروز میشویم.
موفق نمیشوند رضایت بگیرند.
🔰جلسات متعدد با حاجی میگذارند و در یکی از جلسات #آقاعارف رجزخوانی میکند. از طرفی مردم این دو شهر #شیعهنشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان #گمنام امام زمان✨ شما را آزاد کنند و چشمانتظار بودند. در آخر با #اصرار فراوان، حاجقاسم #راضی میشود
🔰صبح عملیات انجام میشود و دو شهر را آزاد میکنند همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر کرد. خیلی از ما #تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند.
#شهید_عارف_کایدخورده
Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_شهدا
#امضای_شهادت
●مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است. آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟
●گفت مادر، #امضای_شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم.مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت مادر خدا هست...
#شهید_مهدی_صابری🥀
Join🔜 @hor_zaman
#امضای_شهادت
●مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است. آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟
●گفت مادر، #امضای_شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم.مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت مادر خدا هست...
#شهید_مهدی_صابری🥀
Join🔜 @hor_zaman