✨ #راز_سه_شنبه_شب_ها
(خاطره یکی از همرزمان شهید)
✍اولین روزهای سال 63 بود نشسته بودم داخل چادر فرماندهی جوان خوش سیمایی وارد شد سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟گفتم : تا ببینم کی باشه!گفت : محمـد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!همانجا نشست و کمی مداحی کرد سوز درونی عجیبی داشت صدایش هم زیبا بود اشعاری در مورد #حضرت_زهـرا_س خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم باید بی سیم چی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد
مدتی گذشت محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بروم بین بقیه نیروها گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوید قبول کرد این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد بچه ها خیلی دوستش داشتند همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم محمـد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت: به شرطی که #سه_شنبه_ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم: چطــور؟
با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس!قبول کردم و محمد معاون گروهان شد مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبـر کن ببینم یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا میری؟
اصرار می کرد که نگوید من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی بالأخره گفت حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم #مسجد_جمکـران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندن #نماز_امام_زمـان_عجل_الله_تعالی فرجه الشریف بر می گردد.
یکبار همراهش رفتم نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمـد انداختم سرش به شیشه بودمشغول خواندن نافله بودقطرات اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم می گفت: یکبـار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
🌷 #شهیدمحمدرضا_تورجےزاده
Join🔜 @hor_zaman
(خاطره یکی از همرزمان شهید)
✍اولین روزهای سال 63 بود نشسته بودم داخل چادر فرماندهی جوان خوش سیمایی وارد شد سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خواهی!؟گفتم : تا ببینم کی باشه!گفت : محمـد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!همانجا نشست و کمی مداحی کرد سوز درونی عجیبی داشت صدایش هم زیبا بود اشعاری در مورد #حضرت_زهـرا_س خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم باید بی سیم چی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد
مدتی گذشت محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بروم بین بقیه نیروها گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوید قبول کرد این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد بچه ها خیلی دوستش داشتند همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم محمـد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت: به شرطی که #سه_شنبه_ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم: چطــور؟
با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس!قبول کردم و محمد معاون گروهان شد مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبـر کن ببینم یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا میری؟
اصرار می کرد که نگوید من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی بالأخره گفت حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم #مسجد_جمکـران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندن #نماز_امام_زمـان_عجل_الله_تعالی فرجه الشریف بر می گردد.
یکبار همراهش رفتم نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمـد انداختم سرش به شیشه بودمشغول خواندن نافله بودقطرات اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم می گفت: یکبـار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
🌷 #شهیدمحمدرضا_تورجےزاده
Join🔜 @hor_zaman