بسم الله
#شهید_شاهرخ_ضرغام (22)
#کمیته 2
#تانک
#راوی : آقای حسین رحمانی
داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالی سرپرست کميته مشغول صحبت با #شاهرخ بود. حاج آقا به يکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد.حرف از احکام و... بود.
يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:
حاج آقا بگذريم از اين حرفا! يه ماشين برا شما ديدم خيلی عالی! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکایی، توی پادگانه، میخوام بيارم برای شما ولی رنگش تعريفی نداره!!
شنيده بودم که نگهبان های پادگان هم از شاهرخ حساب میبرند. ولی فکر نمی کردم تا اينقدر!
حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخونی. شاهرخ دوباره خيلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. میخوام يه #تانک بيارم برا #مسجد!!
همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روز بعد جلوی #مسجد_احمديه ايستاده بودم. با چند نفر از بچه های کميته مشغول صحبت بودم.
صدای عجيبی از سمت خيابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چيه؟!
يکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکِ!!
دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه میکرديم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟!
نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط می خنديدم!
يک هفته دردسر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسی اين ماجرا را می شنيد می خنديد. اما شاهرخ بود ديگر، هر کاری که می گفت بايد انجام می داد.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
join🔜 @hor_zaman
#شهید_شاهرخ_ضرغام (22)
#کمیته 2
#تانک
#راوی : آقای حسین رحمانی
داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالی سرپرست کميته مشغول صحبت با #شاهرخ بود. حاج آقا به يکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد.حرف از احکام و... بود.
يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:
حاج آقا بگذريم از اين حرفا! يه ماشين برا شما ديدم خيلی عالی! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکایی، توی پادگانه، میخوام بيارم برای شما ولی رنگش تعريفی نداره!!
شنيده بودم که نگهبان های پادگان هم از شاهرخ حساب میبرند. ولی فکر نمی کردم تا اينقدر!
حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخونی. شاهرخ دوباره خيلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. میخوام يه #تانک بيارم برا #مسجد!!
همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روز بعد جلوی #مسجد_احمديه ايستاده بودم. با چند نفر از بچه های کميته مشغول صحبت بودم.
صدای عجيبی از سمت خيابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چيه؟!
يکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکِ!!
دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه میکرديم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟!
نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط می خنديدم!
يک هفته دردسر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسی اين ماجرا را می شنيد می خنديد. اما شاهرخ بود ديگر، هر کاری که می گفت بايد انجام می داد.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
join🔜 @hor_zaman
بسم الله
#شهید_شاهرخ_ضرغام (26)
#کردستان 2
#کامیون
#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی
رفتيم برای تحويل آذوقه و مهمات. توی راه گفتم: بچه ها تو رو قبول دارند. هيكل تو فقط به درد فرماندهی میخوره. من هم كمكت می كنم. بعد از آرايش نيروها راهی منطقه شاه نشين شديم.
یک #تانک در جلوی ماشين ها بود. بعد هم سه #كاميون نظامی ارتش، پشت سر آن هم ده دستگاه مينی بوس و سواری قرارداشت.
پاسگاه بدون درگيری تصرف شد. فردای آن روز يكی از جوانان انقلابی روستا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشين های شما و كاميون های ارتشی به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميون ها خالی بود و برای تداركات آورده بوديم!!
يكی ديگر از جوانان روستا كه مسئول تلفنخانه بود با خوشحالی به پاسگاه آمد. يک ظرف بزرگ ماست محلی هم برای ما آورد و گفت: #تلفنخانه روستا برای شما آماده است.
#شاهرخ هم از هديه او تشكر كرد و با ادب گفت: لطف می كنيد كمی از ماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كرد و كمی از ماست را خورد. وقتی رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلی عالی بود. ممکن بود ماست مسموم باشه.
چند روزی در پاسگاه ژاندارمری برار عزيز حضور داشتيم. خبر رسيده بود كه به جز پادگان، تمامی شهر سقز در اختيار ضد #انقلاب است.
عصر بود كه بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكی از بچه ها عجله داشت. می خواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطی ديگری هم در آنجا نبود. شاهرخ به همراه آن رزمنده به مخابرات رفت. قفل در را شكست.
بعد هم گفت: مسئول تلفنخانه جوان خوبی است. پول قفل و هزينه تلفن را با او حساب می كنم.
وقتی وارد مخابرات شد با تعجب ديد كه روی ميز نقشه پاسگاه، راه های حمله به پاسگاه، تعداد نيروها و محل استقرار آنها ترسيم شده.
شاهرخ همان روز مسئول مخابرات را بازداشت كرد. او بعد از دستگيری گفت: فكر نمی كرديم تعداد شما كم باشد. ما فكر كرديم تمام كاميون ها پر از نيرو است.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
join🔜 @hor_zaman
#شهید_شاهرخ_ضرغام (26)
#کردستان 2
#کامیون
#راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی
رفتيم برای تحويل آذوقه و مهمات. توی راه گفتم: بچه ها تو رو قبول دارند. هيكل تو فقط به درد فرماندهی میخوره. من هم كمكت می كنم. بعد از آرايش نيروها راهی منطقه شاه نشين شديم.
یک #تانک در جلوی ماشين ها بود. بعد هم سه #كاميون نظامی ارتش، پشت سر آن هم ده دستگاه مينی بوس و سواری قرارداشت.
پاسگاه بدون درگيری تصرف شد. فردای آن روز يكی از جوانان انقلابی روستا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشين های شما و كاميون های ارتشی به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميون ها خالی بود و برای تداركات آورده بوديم!!
يكی ديگر از جوانان روستا كه مسئول تلفنخانه بود با خوشحالی به پاسگاه آمد. يک ظرف بزرگ ماست محلی هم برای ما آورد و گفت: #تلفنخانه روستا برای شما آماده است.
#شاهرخ هم از هديه او تشكر كرد و با ادب گفت: لطف می كنيد كمی از ماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كرد و كمی از ماست را خورد. وقتی رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلی عالی بود. ممکن بود ماست مسموم باشه.
چند روزی در پاسگاه ژاندارمری برار عزيز حضور داشتيم. خبر رسيده بود كه به جز پادگان، تمامی شهر سقز در اختيار ضد #انقلاب است.
عصر بود كه بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكی از بچه ها عجله داشت. می خواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطی ديگری هم در آنجا نبود. شاهرخ به همراه آن رزمنده به مخابرات رفت. قفل در را شكست.
بعد هم گفت: مسئول تلفنخانه جوان خوبی است. پول قفل و هزينه تلفن را با او حساب می كنم.
وقتی وارد مخابرات شد با تعجب ديد كه روی ميز نقشه پاسگاه، راه های حمله به پاسگاه، تعداد نيروها و محل استقرار آنها ترسيم شده.
شاهرخ همان روز مسئول مخابرات را بازداشت كرد. او بعد از دستگيری گفت: فكر نمی كرديم تعداد شما كم باشد. ما فكر كرديم تمام كاميون ها پر از نيرو است.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#معاون_گروه_فداییان_اسلام
شروعی مجدد و کامل تر از داستان #حر #انقلاب_اسلامی_ایران
join🔜 @hor_zaman