شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
127 subscribers
10.3K photos
1.77K videos
256 files
2.63K links
💥👈 تنهاکانال رسمی شهید شاهرخ ضرغام👉💥
(بدون تبلیغ)

اگر🌴حــُـر🌴شدی
لذت عشق و ایثار را با تمام وجود حس خواهی کرد

موضوعات اصلی :
💠تقویم ،ذکر روز📚احادیث موثق
📝زندگینامه شهدا🌹درس اخلاق
🎥مدح ،نوحه🎼حکمتهای نهج البلاغه

ادمین
@Shahrokh31zargham
Download Telegram
#خاطره ای جالب از زبان شهید زین الدین...🌹


🌹شهيد « عباسعلي ايزدي » از دوستان مهدي ، قبل از شهادتش ، خاطرات جالبي را از زبان زين الدين نقل مي کرد . از جمله مي گفت :
روزي براي شناسايي مواضع دشمن ، تنهايي رفته بودم داخل خاک عراق . ميان نيروهاي نظامي عراقي ، لحظاتي گرم کار خودم شدم و به شناسايي نقاط مورد نظر پرداختم . پس از مدتي ، خسته و تشنه ، ماندم که چکار کنم !
چاره ي نداشتم . رفتم داخل يکي از سنگرها که خيلي مجهز هم بود و ظاهرا متعلق به فرماندهان عراقي . فرصت را از دست ندادم ، دو استکان چايي خودم را مهمان کردم . همين که استکان را زمين گذاشتم ، يک افسر عراقي دم در سنگر پيدايش شد . با خودم گفتم : « حالا خر بيار و باقالي بار کن ! »

Join🔜 @hor_zaman

براي اينکه لو نروم ، خودم را زدم به راهي ديگر . انگار نه انگار که دست از پا خطا کرده م . افسر که غضبناک نگاهم مي کرد ، امد جلو و يک کشيده جانانه خواباند توي گوشم . لابد مي خواست بگويد که چرا توي استکان او چايي خورده ام ! فورا از سنگر آمدم بيرون و از آنجا دور شدم .
بعدها در عمليات خيبر ، همان افسر را در ميان اسري دشمن ديدم . وقتي مرا ديد ، زل زد بهم . انگار مرا بجا آورده بود .
نمي دانم شايد داشت به همان چايي که در استکانش خورده بودم فکر مي کرد !

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#شهدا

گفتم:بده ببینم دختر کوچولوے این فرمانده لشگر چہ شکلیہ!
گفت:خودم هنوز ندیدمش...

#خاطره_اے_از_شهید_زین_الدین

Join🔜 @hor_zaman
#خاطره_شهیدانه

یڪی‌شون با آفتابه آب می ریخت، آن یڪی سرش را می‌شست.

🔸بهت می گم؛ ڪم ڪم بریز.

🔹خیله خب, حالا چرا این قدر می گی؟

🔸می ترسم آب آفتابه تموم بشه.

🔹خب بشه میرم یه آفتابه دیگه آب میارم.


رفته بود برایش آب بیاورد ڪه بهش گفتم
🔵« خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشڪر باید بیان سر آقا رو بشورن!»
🔸گفت « چی می گی؟ حالت خوبه؟»

گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه‌...

او #مهدی_باڪری فرمانده متواضع و مقتدر بود
.
یادش_گرامی

📚ڪتاب یادگاران، جلد سه، ڪتاب شهید مهدی باڪری، ص 75

Join🔜 @hor_zaman
💞یڪ #خاطره ی #شیرین و خنده دار از
#زبان #مقام معظم #رهبری:💞

😄😂😊😀👌

🌹در یڪی از سفرهای مقام معظم رهبری به جنوب ڪشور و بازدید از مناطق جنگی ،  بعد از ورود ماشین به جاده‌ای خاڪی حضرت آقا به راننده فرمودند : ڪه من به رانندگی علاقه دارم و دوست دارم رانندگی ڪنم ، اجازه بدهید من پشت رول بشینم و آقا مشغول رانندگی شدند !

🌷بعد از چند دقیقه ای به یڪ ایست بازرسی رسیدند و آقا توقف ڪردند تا زنجیر را بندازند ،
سربازی ڪه آنجا بود و ظاهرا تازه ڪار هم بود ، آمد جلو و عرض ادب و احترامی خدمت آقا ڪرد و گفت اجازه بدهید هماهنگی ڪنم و رفت و به دژبان گفت:

🌹قربان آدم مهمی تشریف  آوردند!
دژبان گفت : ڪیه؟
سرباز دستپاچه گفت :
نمیدونم ڪیه؟ ولی میدونم ڪه خیلی خیلی مهمه !

🌷دژبان گفت : اگه نمیشناسیش از ڪجا میدونی ڪه خیلی مهمه ؟
سرباز گفت :

🌹🍃نمی دونم ڪیه ولی هرڪی هست آیت الله خامنه ای رانندشه!

😄😂😊😀👌

💞 حضرت #آقا از این #خاطره به عنوان
یڪی از #شیرینترین خاطراتشان #یاد
می ڪند.💞

Join🔜 @hor_zaman
#خاطره_ناب_شهدا

🌹شهید مدافع حرم #سیدروح_الله_عمادی🌹


💠الان وقت شهادتم نیست💠


قبل از سفرش به سوریه یک کلیپ یک دقیقه ای از پروازش تهیه کرده بود، با یکی از مداحان il صحبت کرده بود تا اگر شهید شد در مراسمش بخواند. یک بار در سفر و ماموریتی که به سیستان داشت به سیم برق خورده بود و آنقدر این برخورد فجیع بود که ما فکر کردیم تکه پاره شد وقتی رسیدم بالای سرش گفت الان وقت شهادتم نیست.

راوی: سید حسین عمادی

Join🔜 @hor_zaman
#خاطره👆

اے شهید
دریخبندان گناه گیرڪرده ام
سوزگناه ٺا مغز اسٺخوان ایمانم
راسوزانده

نایےنمانده مرا
دسٺی برآے
ڪلید_بندگےمن بہ دسٺ توسٺ

#شهید_ابراهیم_هادی

Join🔜 @hor_zaman
#خاڪریز_خاطرات

#خاطره_هشتم

غذایِ روحِ یک مهندسِ شهید

وقتی صدای اذان رو می‌شنید ، دست از غذا خوردن می‌کشید و می‌رفت نماز بخونه. بهش اصرار می‌کردیم و می‌گفتیم: غذات سرد میشه ، تمومش کن ، بعد برو نمازت رو بخون.اما محمود می‌گفت: اگه نروم نماز بخونم، غذای روحم سرد میشه...

🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید محمود شهبازی

📚منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 35


Join🔜 @hor_zaman
🖌#خاطره

ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻗﯿﻪ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ :
ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ #ﺷﻬﺎﺩﺕ_ﺷﻬﯿﺪ_ﻋﺴﮕﺮﯼ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺠﺎﻫﺪﯾﻦ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﭘﯿﺶ ﻣﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻗﺎﯼ #ﻋﺴﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ #ﺳﻮﺭﯾﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﯾﮏ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ #ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺮﻭ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ #ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ#ﭘﺪﺭ ﻭ#ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺰﻥ #ﺷﻬﯿﺪ_ﻋﺴﮕﺮﯼ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﻨﺎﺩﺍﺭ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻼﯾﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : 🍂
ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ؟ﻣﻦ
ﻣﻮﻻﯾﻢ #ﺍﻣﺎﻡ_ﺣﺴﯿﻦ ( ع‏لیه السلام) ﺭﺍ ﺩﺭ #ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﮑﻢ #ﺟﻬﺎﺩ ﺩﺭ #ﺳورﯾﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ ﻭﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮐﻪ #ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﻭﺑﺎﺯﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ.

🌹#شهید_علی_عسگری🌹

Join🔜 @hor_zaman
#خاطره

در راه فرودگاه امام بودیم که دیدیم یک نفر کنار خیابان به سمت ما دست تکان داد .
حسین بدون درنگ به راننده گفت وایسا و سوارش کن ..

سوارش که کردیم تا مقصد حسین با او خوش و بش کرد و با آرامش کامل با او حرف میزد ...
انگار نه انگار عازم جبهه جنگ است و ...


مسافر که پیاده شد موبایلش را روشن کرد و از من شماره کارت گرفت و به حسابم پول ریخت...
و گفت نصفش را به فلان ‌هیئت و نصفش را به فلان هیئت بده برای خرج فاطمیه و نگو من گفتم ...
با باقی مانده پول هم برای خادم مسجد کلاه پشمی بخر بهش #قول دادم باید عمل کنم ..

المومن اذا وعد وفا
(مومن وقتی وعده میدهد عمل میکند ...)

#شهید_حسین_معزغلامی
#مدافع_حرم

Join🔜 @hor_zaman
‍ ‍🌸🍃 #دوستان_شهدا 🍃🌸

🖋 #خاطره

🔹 #ﺷﻬﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ.

ﺩﺭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﻣﺎﻫﯽ 25 #ﺷﻬﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﯾﻦ #ﺷﻬﺪﺍ ﺭﺍ 5 ﺗﺎ 5 ﺗﺎ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . 5 ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ #ﺷﻬﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺸﺎﻥ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺩﺭ ﮔﻮﺩﺍﻟﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺍﯾﻦ #ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻨﺪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ .😔
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭼﻨﮓ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻦﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ 65 ﺩﺭﺻﺪ ﺑﺪﻥﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ .🌹
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺧﻮﺯﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺍﺻﻼً ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 25 - 30 ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺟﻨﺎﺯﻩﻫﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺤﻮﯼ #ﺷﻬﺪﺍ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ، ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺑﺎﺗﻼﻗﯽ ﻭ ...

🌹 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ

Join🔜 @hor_zaman
#همسرشهید
به رخت‌خوا‌ب‌ها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينه‌اش كشيده بود،‌ دراز كرده بود و دانه‌هاي تسبيحش تند تند روي هم مي‌افتاد. منتظر ماشين بود؛‌ دير كرده بود.مهدي دور و برش مي‌پلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي مي‌كرد،‌ ولي آن روز بازيش را گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً‌ محل نمي‌گذاشت. 🍃
هميشه وقتي مي‌آمد مثل پروانه دور ما مي‌چرخيد،‌ ولي اين‌بار انگار آمده بود كه برود. خودش مي‌گفت «روزي كه من مسئله‌ي محبت شما را با خودم حل كنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»💫
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بي‌عاطفه‌اي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نمي‌خورد. برگشتم توي صورتش. از اشك 😭خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همين‌طور كه از پله‌ها پايين مي‌رفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپل‌تر مي‌شي. فكر نمي‌كني مادرت چه‌طور مي‌خواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.
چند دقيقه‌اي مي‌شد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخ‌كوبم كرد. نمي‌خواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اون‌قدر نماز مي‌خونم و دعا مي‌كنم كه دوباره برگردي.»🌷

#خاطره
#شهیدابراهیم_همت

Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
#خاطره

💫موقع نماز که می شد می رفتیم نماز جماعت مدرسه. بعضی روزها که موقع اذان تو کارگاه یا کلاس بودیم از دبیرمان اجازه می گرفتیم و می رفتیم نماز .
🌸
یکی دو تا از دبیرها اجازه نمی دادند . ما هم به هر سختی که بود اجازه می گرفتیم و می رفتیم نماز جماعت.
اسماعیل عملا" به این جمله اعتقاد داشت و سعی می کرد تا در حد توان عمل کند .
جمله ای که مرحوم قاضی ( رَضیَ اللهُ عنهُ) فرمودند : اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد،مرا لعن کند!🌺
#دوست_شهید

#شهیدامنیت_اسماعیل_سریشی
#سالروزشهادت

Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
#خاطره
در سال 63 در مردادماه در واحد تخريب لشگر 25 كربلا مشغول خدمت بودم .دوست عزيزم الياس حامدي در گردانهاي پياده لشگر با مسئوليت فرماندهي تشريف داشتند .
يكي از روزها كه با اين شهيد بزرگوار قدم مي زدم شهيد در ميان فرمايش خود فرمودند:اكبرآقا اگر ما در اين جنگ توفيق شهادت را پيدا كنيم سعادتي بزرگ نصيب ما خواهد شد.
بنده گفتم: چرا؟ فرمودند:چون بعد از جنگ سالم ماندن براي نيروهاي رزمنده خيلي مشكل خواهد بود. چون فعلاً اين معنويت حاكم بر جامعه از بركت خون شهدا است و بعد از جنگ جنگ فسق و فساد و بي بندباري در جامعه زياد مي شود. 
و بقول پيامبر اسلام (صل الله) مومن بودن و با تقوا بودن به منزله آتش در كف دست است.💫

📚راوی:علی اکبرگرزین تبار

#شهیدالیاس_حامدی
#سالروزشهادت

Join🔜 @hor_zaman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

🔸در محضــــر شهیــــد.....
ده سال با محمد زندگی ڪردم
هیچوقت یاد ندارم بی وضـو باشه
غیر ممڪن بود یه شب نماز شبش ترڪ بشه
به نمــاز اول وقــت فوق العاده اهمیت می داد
مسافرت ڪه می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیـابـون هم بود می ایستاد
بارها بهش می گفتم ، مقصد ڪه نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین
بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین
محمد می گفت: شاید توی همین راه ڪوتاه #عمـرمـون تموم شد و به خونه نرسیدیم، الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم، اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم...
#سردارشهید_محمد_بروجردی
#خاطره
#راوی :همسرشهید

Join🔜 @hor_zaman
#خاطره_شهدایے💌


شب عاشورا همہ‌ی بچہ‌ها را جمع کـرد
گفت:حُر، وقتے توبہ کـرد📿
امـام بخشیدش وُ بہ ‌جمع
خودشون راهش داد
بیاین ماهم امشبـ🌙
حُـر امام حسین بشیم
نصف شب کہ شد گفت:
پوتیـن ‌هاتون رو در بیارین
بند‌هاے پوتین‌ها را بہ هم گـره زد🍃
بعد تویشان خاڪ ریخت
و انداخت‌شان روے دوشِمان!
گفت: حآلآ بریـم!
چند ساعتے توی بیابان‌هاے کوزران
پیاده رفتیم و عزاداری کـردیم
آن شب احمد زمزمه‌هایے داشت
کہ تا آن موقع نشنیده بودم..

#شهید‌احمدپلارڪ‌
#معروف‌بہ‌شهید‌عطرے

Join🔜 @hor_zaman
🌷 #سیره_شهدا
💠 #خاطره

اول، کارهای انقلاب

شهريور پنجاه و نه آمد تهران. مادر خيلي خوشحال بود. بعد از ماه¬ها فرزندش را مي ديد. يک روز بي‌مقدمه به پسرش گفت: «مادر! تا کي مي‌خواي دنبال کار انقلاب باشي؟ سن تو رفته بالاي سي سال! نمي‌خواي ازدواج کني؟!»
شاهرخ خنديد و گفت:
«چرا! تصميم هایي دارم. يکي از پرستارهاي انقلابي و مؤمن هست که دوستان معرفي کردند. اسمش فريده خانم و نشانی‌اش هم اينجاست.»
بعد برگه اي را داد به مادر و گفت: «آخر هفته مي ريم براي خواستگاري!»
خيلي خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشنبه سي‌ويکم شهريور جنگ شروع شد. شاهرخ گفت: «فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه.»

قبل و بعد این ماجرا را در کتاب #شاهرخ
نشر #شهید_ابراهیم_هادی بخوانید.

راوی: جبار ستوده

Join🔜 @hor_zaman