#سبک_زندگی_شهدا
🔸یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم. من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه …
حرفشو قطع کردمو گفتم: من مجبور نیستم. با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی. میفهمی. قدر شناس هستی برام کافیه.
💠شهیدسیدعبدالحمید قاضی💠
Join🔜 @hor_zaman
🔸یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم. من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه …
حرفشو قطع کردمو گفتم: من مجبور نیستم. با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی. میفهمی. قدر شناس هستی برام کافیه.
💠شهیدسیدعبدالحمید قاضی💠
Join🔜 @hor_zaman
#سبک_زندگی_شهدا
🌷 واكنش شهيد حبیب الله مهمانچى به رقم فيش حقوقی اش!
💐شادی روح شهید #حبیب_الله_مهمانچی صلوات
Join🔜 @hor_zaman
🌷 واكنش شهيد حبیب الله مهمانچى به رقم فيش حقوقی اش!
💐شادی روح شهید #حبیب_الله_مهمانچی صلوات
Join🔜 @hor_zaman
-
✅ شهید #علم_الهدی
🔆 حسين را انداختند توي بند نوجوانان بزهکار. صبوري به خرج داد.
چند روز بعد صداي نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسين را گرفتند زير مشت و لگد.
مي گفتند تو به اينها چه کار داشتي؟! از آن به بعد شکنجه حسين، کار هر روز مأموران شده بود. يکبار هم نشد که زير شکنجه، اطلاعات را لو بدهد.
نوجوان شانزده ساله را مي نشاندند روي صندلي الکتريکي و يا اينکه از سقف آويزانش مي کردند.
#سبک_زندگی_شهدا
#خاطرات_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
✅ شهید #علم_الهدی
🔆 حسين را انداختند توي بند نوجوانان بزهکار. صبوري به خرج داد.
چند روز بعد صداي نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسين را گرفتند زير مشت و لگد.
مي گفتند تو به اينها چه کار داشتي؟! از آن به بعد شکنجه حسين، کار هر روز مأموران شده بود. يکبار هم نشد که زير شکنجه، اطلاعات را لو بدهد.
نوجوان شانزده ساله را مي نشاندند روي صندلي الکتريکي و يا اينکه از سقف آويزانش مي کردند.
#سبک_زندگی_شهدا
#خاطرات_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
Telegram
attach 📎
#سبک_زندگی_شهدا
صدای اذان شنیده شد، خدمتگزار وارد اتاق شد و گفت : غذا آماده است، سرد میشود، اگر اجازه میفرمایید بیاورم
شهید رجائی فرمودند : خیر بعد از نماز. وقتی كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ایشان با چهرهای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند:
عهد كردهام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم باید یك روز روزه بگیرم...
یکبار ایشان داشت سخنرانی می کرد اول وقت شد. گفت: آقایان اگر الان وسط سخنرانی تلفن از یک شخصیت مهم مملکتی باشد که با بنده کار داشته باشد ، اجازه می دهید بروم گوشی را بردارم ؟
مردم همه گفتند : بله بروید گوشی را بردارید
ایشان گفت : الان #خدا پشت خط است ، تلفن خدا زنگ می زند ، وقت اذان است
او رفت برای نماز و همه مردم هم رفتند نماز.
صدای اذان شنیده شد، خدمتگزار وارد اتاق شد و گفت : غذا آماده است، سرد میشود، اگر اجازه میفرمایید بیاورم
شهید رجائی فرمودند : خیر بعد از نماز. وقتی كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ایشان با چهرهای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند:
عهد كردهام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم باید یك روز روزه بگیرم...
یکبار ایشان داشت سخنرانی می کرد اول وقت شد. گفت: آقایان اگر الان وسط سخنرانی تلفن از یک شخصیت مهم مملکتی باشد که با بنده کار داشته باشد ، اجازه می دهید بروم گوشی را بردارم ؟
مردم همه گفتند : بله بروید گوشی را بردارید
ایشان گفت : الان #خدا پشت خط است ، تلفن خدا زنگ می زند ، وقت اذان است
او رفت برای نماز و همه مردم هم رفتند نماز.
✅#سبک_زندگی_شهدا
🌸 یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم؛ هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم؛ او عصبانی شد؛ اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت.
🌸 شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: بابت امروز صبح معذرت می خواهم. می گفت: نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند...
#شهید_اسماعیل_دقایقی
📚برگفته از نیمه پنهان ماه-جلد چهارم
🌸 یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم؛ هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم؛ او عصبانی شد؛ اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت.
🌸 شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: بابت امروز صبح معذرت می خواهم. می گفت: نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند...
#شهید_اسماعیل_دقایقی
📚برگفته از نیمه پنهان ماه-جلد چهارم
✅#سبک_زندگی_شهدا
دست نوشته های روزانه شهید علی بلورچی در محاسبه نفسش :
🔻۱- زیارت عاشورا را چندان با توجه نخواندم.
🔻۲- حالت انابه وجود نداشت.
🔻۳- خضوع و خشوع و حضور قلب واقعی وجود نداشت.
🔻۴- توجه به دنیا و غور کردن در آن زیاد بود.
🔻۵- خاطرات و خواطر دنیوی روح را می آزرد.
🔻۶- درگیری با نفس کم بود.
🔻۷- شهوت شکم کمی غلبه کرد.
🔻۸- زیاد صحبت کردم.
🔻۹- خدا را ناظر بر اعمال ندیدم.
🔻۱۰- خروج از دنیا زیاد نبود.
🔻۱۱- اخلاص در اعمال، مشکوک فیه بود.
🔻۱۲- از فرصتها به نحو احسن استفاده نکردم.
🔻۱۳- صفت تقوا و حیا وجود نداشت.
🔻۱۴- مراقبت کم بود.
🔻۱۵- توسل کم بود.
🔻۱۶- قرآن کم خواندم.
🔻۱۷- دعاها را به علت کسب صفات رذیله با توجه کامل نخواندم .
🔻۱۸- یاد مرگ خیلی کم بود.
نتیجه:
اگر بیمورد زیاد صحبت کردی، فردایش را روزه بگیر و خیلی مراقب اعمالت باش...
#شهید_علی_بلورچی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
Join🔜 @hor_zaman
دست نوشته های روزانه شهید علی بلورچی در محاسبه نفسش :
🔻۱- زیارت عاشورا را چندان با توجه نخواندم.
🔻۲- حالت انابه وجود نداشت.
🔻۳- خضوع و خشوع و حضور قلب واقعی وجود نداشت.
🔻۴- توجه به دنیا و غور کردن در آن زیاد بود.
🔻۵- خاطرات و خواطر دنیوی روح را می آزرد.
🔻۶- درگیری با نفس کم بود.
🔻۷- شهوت شکم کمی غلبه کرد.
🔻۸- زیاد صحبت کردم.
🔻۹- خدا را ناظر بر اعمال ندیدم.
🔻۱۰- خروج از دنیا زیاد نبود.
🔻۱۱- اخلاص در اعمال، مشکوک فیه بود.
🔻۱۲- از فرصتها به نحو احسن استفاده نکردم.
🔻۱۳- صفت تقوا و حیا وجود نداشت.
🔻۱۴- مراقبت کم بود.
🔻۱۵- توسل کم بود.
🔻۱۶- قرآن کم خواندم.
🔻۱۷- دعاها را به علت کسب صفات رذیله با توجه کامل نخواندم .
🔻۱۸- یاد مرگ خیلی کم بود.
نتیجه:
اگر بیمورد زیاد صحبت کردی، فردایش را روزه بگیر و خیلی مراقب اعمالت باش...
#شهید_علی_بلورچی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
Join🔜 @hor_zaman
💌 #سبک_زندگی_شهدا
🌹 شهید ابراهیم هادی:
یک روز در وضیعتی دیدمش خیلی تعجب کردم دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه کارتنها را روی زمین گذاشت، وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفت و سلام کردم و گفتم: آقا ابراهیم برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما! نگاهی به من کرد و گفت: کار عیب نیست، بیکاری عیبه. این کاری هم که انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم، جلوی غرور رو میگیره! گفتم اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و... خیلی می شناسنت
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم.
Join🔜 @hor_zaman
🌹 شهید ابراهیم هادی:
یک روز در وضیعتی دیدمش خیلی تعجب کردم دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه کارتنها را روی زمین گذاشت، وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفت و سلام کردم و گفتم: آقا ابراهیم برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما! نگاهی به من کرد و گفت: کار عیب نیست، بیکاری عیبه. این کاری هم که انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم، جلوی غرور رو میگیره! گفتم اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و... خیلی می شناسنت
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم.
Join🔜 @hor_zaman
💍 #عاشقانه_شهدا 🍃
حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد.
#همسر_شهید_حسن_آبشناسان 🕊
💓 #سبک_زندگی_شهدا
Join🔜 @hor_zaman
حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد.
#همسر_شهید_حسن_آبشناسان 🕊
💓 #سبک_زندگی_شهدا
Join🔜 @hor_zaman