شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
#برات_میمیرم 💠قسمت چهارم پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگاری کرده..... منو پیشش نشاند و دستمو گرفت.... یک بوسه به پیشانیم زد و گفت: دخترم من هیچ وقت شما رو برای کاری مجبور نکردم... همیشه سعی کردم هر تصمیمی تو زندگی تون…
#برات_میمرم
💠قسمت پنجم
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...
گل... شمع...
آن هم در یک مکان عمومی....
ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...
واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....
توی دلم از خدا کمک خواستم....
دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...
فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....
خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...
با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد... من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد: خب... خانم خانما... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید
خدای من ....
هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...
حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
: خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !!
_ من در خدمتم... شما جون بخواه...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟
ادامه دارد....
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
💠قسمت پنجم
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...
گل... شمع...
آن هم در یک مکان عمومی....
ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...
واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....
توی دلم از خدا کمک خواستم....
دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...
فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....
خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...
با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد... من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد: خب... خانم خانما... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید
خدای من ....
هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...
حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
: خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !!
_ من در خدمتم... شما جون بخواه...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟
ادامه دارد....
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
#برات_میمرم 💠قسمت پنجم از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود... گل... شمع... آن هم در یک مکان عمومی.... ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود... این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر…
#برات_میمرم
💠قسمت ششم
.... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟
_ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی کرد که به دلم ننشست.... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش کرد ... همین...
به قول مادرم که همیشه میگه : تو ازدواج از عقل و احساست برابر کمک بگیر... اگه عقلت تایید کرد ولی طرف تودلت نرفت راضی به وصلت نشو... اگرم دلت رفت ولی عقلت تایید نکرد بازم راضی نشو...
کسی رو هم که مادرم معرفی کرده بود مشکلی برای وصلت نبود ولی طرف تو دلم نرفت
جوابش را که شنیدم کاملا قانع شدم که درست میگوید.. چون خیلی قبولش داشتم...
اما سوال های متعددی ذهنم را مشغول کرد: چطور شد که یکباره عاشق من شدو عقلش هم تایید کرد !!؟؟
هر چند من همین را می خواستم... و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ... ولی از طرفی تردید هم رهایم نمی کرد...
پرسیدم: یعنی شما منو هم تایید میکنید هم دوستم دارید؟؟!!
یه جورایی برام معما شده!! آخه چطوری!!؟؟
البته این خیلی ارزشمنده برام ... به نظر من خوشبختی یک زن وقتی کامل میشه که شریک زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه...
_ من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم...
معمای پیچیده ای نیست ... شما ارزش باور و عشق پاک رو دارید!!
خودتون رو دست کم نگیرید ... قبلا هم گفتم.. شما لایق بهترین ها هستید!!
با شنیدن حرفهایش جان تازهای در وجودم متولد می شد... به قدری حس خوبی داشتم که دلم نمیخواست دیگر نه کلامی بگویم نه بشنوم... فقط در سکوت این حس خوب را تا ابد تجربه کنم... شاکر بودم که جمله _ عاشقتم و باورت دارم _ را از زبان کسی می شنیدم که خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم...
سینا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بریم چادر بگیریم...
........
وارد مغازه که شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها... گفتم: چادر مشکی می خوام....
_ نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم...
ولی چادر مشکی نمیخرم... قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر کنید...
_ خب منم خودم می خوام کسی مجبورم نکرده
_ اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم...
منم قبول کردم...
هر چند زمان زیادی باهم نبودیم ... ولی گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میکرد... باورم نمی شد که یک مرد تا این انداز به نظر یک زن و تصمیم شخصی او ارزش قائل باشد... همیشه تصورم این بود که اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه... انسان تا با کسی تعامل نداشته باشد نمی تواند درباره او و تفکرش نظریه قطعی بدهد ... من هم با اینکه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود... اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد...
پیش خودم می گفتم: مگه من برای خدا چکار کردم که چنین مردی سر راهم گذاشته!!؟؟ من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسری..
سینا و خانوادهاش از تحقیق سربلند بیرون آمدند... داشتیم آماده میشدیم که به آزمایشگاه برویم... من چادر دوخته بودم.... با خوشحالی سرم کردم تا سینا سورپرایز بشه...
اما پدرم چادرم را گرفت....
ادامه دارد...
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
💠قسمت ششم
.... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟
_ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی کرد که به دلم ننشست.... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش کرد ... همین...
به قول مادرم که همیشه میگه : تو ازدواج از عقل و احساست برابر کمک بگیر... اگه عقلت تایید کرد ولی طرف تودلت نرفت راضی به وصلت نشو... اگرم دلت رفت ولی عقلت تایید نکرد بازم راضی نشو...
کسی رو هم که مادرم معرفی کرده بود مشکلی برای وصلت نبود ولی طرف تو دلم نرفت
جوابش را که شنیدم کاملا قانع شدم که درست میگوید.. چون خیلی قبولش داشتم...
اما سوال های متعددی ذهنم را مشغول کرد: چطور شد که یکباره عاشق من شدو عقلش هم تایید کرد !!؟؟
هر چند من همین را می خواستم... و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ... ولی از طرفی تردید هم رهایم نمی کرد...
پرسیدم: یعنی شما منو هم تایید میکنید هم دوستم دارید؟؟!!
یه جورایی برام معما شده!! آخه چطوری!!؟؟
البته این خیلی ارزشمنده برام ... به نظر من خوشبختی یک زن وقتی کامل میشه که شریک زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه...
_ من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم...
معمای پیچیده ای نیست ... شما ارزش باور و عشق پاک رو دارید!!
خودتون رو دست کم نگیرید ... قبلا هم گفتم.. شما لایق بهترین ها هستید!!
با شنیدن حرفهایش جان تازهای در وجودم متولد می شد... به قدری حس خوبی داشتم که دلم نمیخواست دیگر نه کلامی بگویم نه بشنوم... فقط در سکوت این حس خوب را تا ابد تجربه کنم... شاکر بودم که جمله _ عاشقتم و باورت دارم _ را از زبان کسی می شنیدم که خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم...
سینا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بریم چادر بگیریم...
........
وارد مغازه که شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها... گفتم: چادر مشکی می خوام....
_ نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم...
ولی چادر مشکی نمیخرم... قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر کنید...
_ خب منم خودم می خوام کسی مجبورم نکرده
_ اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم...
منم قبول کردم...
هر چند زمان زیادی باهم نبودیم ... ولی گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میکرد... باورم نمی شد که یک مرد تا این انداز به نظر یک زن و تصمیم شخصی او ارزش قائل باشد... همیشه تصورم این بود که اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه... انسان تا با کسی تعامل نداشته باشد نمی تواند درباره او و تفکرش نظریه قطعی بدهد ... من هم با اینکه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود... اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد...
پیش خودم می گفتم: مگه من برای خدا چکار کردم که چنین مردی سر راهم گذاشته!!؟؟ من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسری..
سینا و خانوادهاش از تحقیق سربلند بیرون آمدند... داشتیم آماده میشدیم که به آزمایشگاه برویم... من چادر دوخته بودم.... با خوشحالی سرم کردم تا سینا سورپرایز بشه...
اما پدرم چادرم را گرفت....
ادامه دارد...
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
#برات_میمرم 💠قسمت ششم .... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟ _ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی کرد که به دلم ننشست.... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش کرد ... همین... به قول مادرم که همیشه میگه : تو ازدواج از عقل و احساست برابر کمک…
#برات_میمرم
💠قسمت هفتم
.... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون ازش انتظار نداشتم...
: دخترم میترسم وقتی شعله های عشقت فروکش بکنه از چادر خسته بشی... بهتره کسی که تورا بدون چادر پسندیده همینطور هم باهات زندگی کنه... تو نباید به خواسته کسی چادر سر کنی چون این طوری به خاطر تحمیل یک خواسته دلزده میشی...
_ آقاجون ... به جان شما که برام خیلی عزیزه چادر انتخاب خودمه... سینا حتی یک بار هم ازم نخواسته... حتی اگه این وصلت سر نگیره ؛ من از این به بعد چادر می پوشم...
آقا جونم چادرمو داد و منو با بوسه و صلوات بدرقه کرد....
وقتی از آزمایشگاه بر می گشتیم تو تاکسی که بودیم خیلی آروم حرف می زدیم... پیش مادرم راحت نبودیم... بین همه صحبتهایی که شد یک جمله سینا بد جوری به دلم آشوب انداخت..
: بزار جواب آزمایش بیاد... اگه وصلت قطعی بشه یه سورپرایز دارم برات...
_ یعنی چی!! یعنی ممکنه ....
نه .. حرفش رو هم نزن... نهایتش میگن نمیتونیم بچه سالم داشته باشیم... خب بچه نمیخوایم..
این همه آدم ... بچه ندارن...
_ هیس... شلوغش نکن... ایشاا.... که چیزی نیست...
منظورم این بود که بگم منتظر سورپرایز باشی... نه اینکه بترسی...
تا جواب آزمایش بیاد من جون به لب شدم...
تا اینکه روز موعود فرا رسید...
قرار بود سینا تا ظهر با جواب آزمایش بیاد خونه ما ٬ اما تا شب خبری نشد...
برای بقیه یک امر عادی بود ... اما من تا شب نیمه جون شدم....
تا اینکه ساعت ۹ شب مادر سینا با تلفن تماس گرفت...
ادامه دارد....
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨
💠قسمت هفتم
.... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون ازش انتظار نداشتم...
: دخترم میترسم وقتی شعله های عشقت فروکش بکنه از چادر خسته بشی... بهتره کسی که تورا بدون چادر پسندیده همینطور هم باهات زندگی کنه... تو نباید به خواسته کسی چادر سر کنی چون این طوری به خاطر تحمیل یک خواسته دلزده میشی...
_ آقاجون ... به جان شما که برام خیلی عزیزه چادر انتخاب خودمه... سینا حتی یک بار هم ازم نخواسته... حتی اگه این وصلت سر نگیره ؛ من از این به بعد چادر می پوشم...
آقا جونم چادرمو داد و منو با بوسه و صلوات بدرقه کرد....
وقتی از آزمایشگاه بر می گشتیم تو تاکسی که بودیم خیلی آروم حرف می زدیم... پیش مادرم راحت نبودیم... بین همه صحبتهایی که شد یک جمله سینا بد جوری به دلم آشوب انداخت..
: بزار جواب آزمایش بیاد... اگه وصلت قطعی بشه یه سورپرایز دارم برات...
_ یعنی چی!! یعنی ممکنه ....
نه .. حرفش رو هم نزن... نهایتش میگن نمیتونیم بچه سالم داشته باشیم... خب بچه نمیخوایم..
این همه آدم ... بچه ندارن...
_ هیس... شلوغش نکن... ایشاا.... که چیزی نیست...
منظورم این بود که بگم منتظر سورپرایز باشی... نه اینکه بترسی...
تا جواب آزمایش بیاد من جون به لب شدم...
تا اینکه روز موعود فرا رسید...
قرار بود سینا تا ظهر با جواب آزمایش بیاد خونه ما ٬ اما تا شب خبری نشد...
برای بقیه یک امر عادی بود ... اما من تا شب نیمه جون شدم....
تا اینکه ساعت ۹ شب مادر سینا با تلفن تماس گرفت...
ادامه دارد....
🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman✨