شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
138 subscribers
10.3K photos
1.77K videos
256 files
2.63K links
💥👈 تنهاکانال رسمی شهید شاهرخ ضرغام👉💥
(بدون تبلیغ)

اگر🌴حــُـر🌴شدی
لذت عشق و ایثار را با تمام وجود حس خواهی کرد

موضوعات اصلی :
💠تقویم ،ذکر روز📚احادیث موثق
📝زندگینامه شهدا🌹درس اخلاق
🎥مدح ،نوحه🎼حکمتهای نهج البلاغه

ادمین
@Shahrokh31zargham
Download Telegram
#کرامات_شهدا🌹

🕊 راز حضور کبوتر...

آفتاب، سنگين و داغ به زمين مي ريخت. بچه ها در گرمايي طاقت سوز، عاشقانه به دنبال بقاياي پيكر شهدا بودند. از صبح علي الطلوع كار را شروع كرده بودند.
نزديكي هاي غروب بود كه بچه ها خواستند قدري استراحت كنند. راننده ي بيل مكانيكي كه سرباز زحمت كشي بود بنام «بهزاد گيج لو» چنگك بيل را به زمين زد و از دستگاه پياده شد. بچه ها روي خاكريزي نشسته و مشغول استراحت و نوشيدن آب شدند.
در گرماي شديد كه استخوان هاي آدم را به ستوه مي آورد، ناگهان متوجه شديم كه كبوتر سپيد و زيبا، بال و پر زنان آمد و روي چنگك بيل نشست و شروع كرد به نوك زدن به بيل!!
بچه ها ابتدا مسأله را جدي نگرفتند، ولي چون كبوتر هي به بيل نوك مي زد و ما را نگاه مي كرد، اين صحنه براي بچه ها قابل تأمل شد. يكي از رفقا كلمن را پر از آب كرد و در كنار خودمان روي خاكريز قرار داد. اندكي بعد كبوتر از روي بيل بلند شد و خود را به كنار ظرف آب رساند. لحظاتي به درون كلمن آب نگاه كرد و دوباره به ما خيره شد. بدون اين كه ترسي داشته باشد، مجدداً پريد و روي چنگك بيل نشست و باز شروع به نوك زدن كرد...!
دقايقي بعد از روي بيل پر كشيد و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره ي عجيبي بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هركس چيزي مي گفت در اين ميان «آقا مرتضي» رو به بچه ها كرد و گفت: «بابا، به خدا حكمتي در كار اين كبوتر بود...!»
ساير بچه ها هم همين نظر را دادند و در حالي كه هم چنان در مورد اين كبوتر حرف هاي تازه اي بين بچه ها رد و بدل مي شد، شروع به كار كرديم. جست وجو را در همان نقطه اي كه كبوتر نوك مي زد ادامه داديم. با اولين بيلي كه به زمين خورد، سر يك شهيد با يك كلاه آهني بيرون آمد.
در حالي كه موهاي سر شهيد به روي جمجمه باقي بود و سربند «يا زيارت يا شهادت» نيز روي پيشاني شهيد به چشم مي خورد! ما با بيل دستي بقيه ي خاك ها را كنار زديم. پيكر تكيده ي شهيد در حالي كه از كتف به پايين سالم به نظر مي رسيد از زير خاك نمايان شد. بچه ها با كشف پيكر گلگون اين شهيد غريب، پرده از راز حكمت آميز آن كبوتر سفيد برداشتند.


راوي :شهيد حاج علي محمودوند

🌴شهید شاهرخ ضرغام🌴 حـــُر زمان🚩
Join 🔜 @hor_zaman
#کرامات_شهدا🌹

مادر یکی از شهدای مفقود الاثر به مشهد مقدس مشرف میشود واز محضر امام هشتم (علیه السلام ) تقاضا می‌کند که فرزندش برگردد پس از توسل ؛ همان شب خواب میبیند نوری وارد منزلشان در شیراز شده و همه جا نورانی است
بلافاصله با بنیاد شهید درشیراز تماس تلفنی میگیرد؛ به ایشان میگویند بلی فرزندت پیدا شده وهم اکنون اورا آورده اند ..آن عزیز یک غواص بود که پیکرش در ساحل اروند رود پیداشد .
ما از این حادثه الهام گرفتیم که شهیدان نورهایی بودند که ما از دست دادیم ؛باید دوباره آن ها را جستجو کنیم بیابیم .


📘منبع :کتاب کرامات شهدا صفحه 33

راوی: سردار باقرزاده

🌹شهید شاهرخ ضرغام🌴 حـــُر زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman
#کرامات شهدا🌹

دیشب خیلی دلتنگ بابا بودم خیلی درتنهایی اشک ریختم وندونستم کی خوابم برد...

صبح که رفتم مدرسه یکی از همکارای فرهنگی جلومو گرفت درحالیکه اشک میریخت بهم گفت خواب عجیبی درمورد من وپدرم دیده که یه ربطی به نیت خودش داشت....

واما اون خواب عجیب اززبان همکار فرهنگی ام...

ایشون گفتند که دیروز فلشی رو که عکس خانوادگیم داخلش بود رو گم کرده بودم وخیلی ناراحت وپریشون در به در دنبال فلشم میگشتم ولی پیدا نشد که نشد ...

با اون حال ناراحتم که کلی هم اشک ریخته بودم توی دلم نیت کردم و گفتم:

خدایا به امیدی میخوابم که توی عالم خواب منو یه راهنمایی کنی وبه این بنده ات کمک کنی و آبروی منو حفظ کنی که فلشم پیدا شه ومن خیالم راحت شه...

وضو گرفتم وخوابیدم...

در عالم رویا دیدم که

🌹شهید پروینی🌹

باچهره ی نورانی و لباس سر تا پا سفید کنار دو سید عرب زبانی نورانی چهره بودند وشما هم دست پدر رو گرفته بودی ولبخند به لب داشتی ...

پرسیدم:
اسما تو اینجا چیکارمیکنی؟

پدر بزرگوارت لبخندی زد و گفت اسما دلش برای باباش تنگ شده بود اومده منو ببینه ...
ضمنا خواهر بزرگوارم اون گمشده ی شماهم داخل کشوی اول کمدتون هست
نگران نباشید...

ایشون درحالیکه اشک میریخت به من گفت به جون بچه هام صبح که ازخواب بیدارشدم رفتم همونجا که

🌹شهید پروینی🌹

آدرسشو داده بود و فلشم رو همونجا پیدا کردم ودو رکعت نماز شکر بجا آوردم....

بعد از شنیدن این جریان درحالیکه منو همکارم به شدت اشک میریختیم منم ماجرای دلتنگی همون شبم رو به همکارم گفتم ....

نتیجه گرفتم که واقعا شهدا زنده اند وازهمه چیز خبر دارند....

وعند ربهم یرزقونند...



🌹شهید شاهرخ ضرغام🌴حـــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#کرامات شهدا🌹

آخرین روزهای سال 72 بود. بچه‌های تفحص، همه به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند. مدتی بود که در منطقه خیبر (طلاییه) به عنوان خادم‌الشهدا انتخاب شدیم. با دل و جان به دنبال پاره‌های دل این ملت بودیم. قبل از وارد شدن به منطقه، تابلویی نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید، این خاک آغشته به خون شهیدان است.

این جمله کلی حرف داشت. همه ایستادیم، نزدیک ظهر بود، بچه‌ها با آب کمی که همراهشان بود وضو گرفتند.ناگهان صدای اذان، آن هم به صورت دسته جمعی به گوش مان رسید! به ساعت نگاه کردم، وقت اذان نبود! همه این صدا را می‌شنیدند، هر لحظه بر تعجب ما افزوده می‌شد. یعنی چه حکمتی در این اذان بی وقت و دسته جمعی وجود داشت! نوای اذان، بسیار زیبا و دلنشین بود. این صدا از میان نیزارها می‌آمد، با بچه‌ها به سوی نیزارها حرکت کردیم.

این منطقه قبلاً محل عبور قایق‌ها بود. هرچه جلوتر می‌رفتیم صدا زیباتر می‌شد، اما هر چه گشتیم اثری از مۆذنین نبود، محدوده صدا مشخص بود، لذا به همان سمت رفتیم. در میان نیزارها قایقی را دیدیم، قایق را به سختی از لابه‌لای نی‌ها بیرون کشیدیم. آنچه می‌دیدیم بسیار عجیب و باورنکردنی بود.

ما مۆذنین نا آشنا پیدا کردیم. درون قایق شکسته، پر از پیکرهای شهدا بود. آن‌ها سال‌های سال در میان نیزارها وجود داشتند. پیکر مطهر سیزده شهید داخل قایق بود. آن‌ها را یکی یکی خارج کردیم. عجیب‌تر اینکه، همه آن‌ها شهدای گمنام بودند.

راوی: 🌹شهید تفحص
علیرضا غلامی🌹

📘کتاب کرامات شهدا

🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#کرامات شهدا🌹

رزمنده‌ای که شفا گرفت...

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم.

یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می گفت: «می‌توانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».

آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می زد: «یابن‌الحسن (عجل الله فرجه شریف)، مهدی جان کجا می ‌روی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچه‌ها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که زمان (عجل الله فرجه شریف) به مجلس‌مان عنایت نمودند.».

راوی: جلال فلاحتی 

📘منبع: ماهنامه سبز سرخ.

🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#کرامات_شهدا🌹

راه نما...

🌹شهيد «بروجردي» از فرماندهاني بود كه به نقش امدادهاي الهي در پيروزي و موفقيت عمليات ها اعتقاد عجيبي داشت. يك بار در يكي از مقرهاي فرماندهي در جبهه ي غرب در مورد يكي از محورهاي عملياتي بحثي مطرح بود كه آيا در آن محور كاري صورت بگيرد يا نه.
تا پاسي از شب همه ي فكرها متوجه نقشه ي منطقه بود، اما صحبت ها به جايي نرسيد، شهيد بروجردي سرش را بر روي نقشه گذاشته بود و از فرط خستگي به خواب رفته بود، ما هم كه نياز شديد او را به خواب احساس مي كرديم و خود نيز خسته بوديم، به خواب رفتيم.
بعد از مدتي محمد بچه ها را بيدار كرد و با قاطعيت گفت: «اين عمليات بايستي انجام شود». بچه ها علت اين تصميم ناگهاني را از او پرسيدند، اما او دم برنياورد. پس از خاتمه ي عمليات كه با پيروزي همراه بود، وقتي علت آن تصميم غيره منتظره را از او جويا شديم، گفت: «كسي كه بايد مرا راهنمايي مي كرد به خوابم آمد و گفت كه اين عمليات را انجام دهيد.»

🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
‍ ‍ ‍#کرامات شهدا🌹

در شیراز رسم بود که تلقین شهدا را روحانیون سرشناس شهرانجام می دادند از صبح بعد از نماز دلم آشوب بود می دانستم امروز قرار است چیز غیرمنتظره ای ببینم قرعه شهید احمد خادم الحسینی به نام من افتاد روی صورتش لبخندنقش بستہ بود.
توی قبر رفتم،صورت احمد را بہ سمت قبله چرخواندم ...
شروع کردم بہ تلقین به نام مبارڪ امام زمان(عجل الله فرجه شریف ) که رسیدم دیدم سراحمد از خاک بلند شد و بہ احترام امام زمان (عجل الله فرجه شریف) تا روی سینه خم شد و دوباره به حالت اول برگشت احساس کردم امام زمان(عجل الله فرجه شریف) در تشیع این شهید احمد حضور دارد.

راوی :حجت الاسلام طوبائی

🌹شهید احمد خادم الحسینی🌹

تولد: شیراز
🌹شهادت :عملیات فتح المبین

🌹شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#کرامات شهدا🌹

💠نمازگزاران💠

سيدمحمد اعتقاد محكم و استواري داشت و در اوقات نماز خيلي مراقبت مي نمود، حتي بعد از شهادتش نيز زمان نماز را به نيروها يادآوري مي كرد.
يك بار كه گردان به خاطر عمليات سنگين شبانه، صبح خوابش برد، يك نفر از بچه ها، قبل از اين كه نماز قضا بشود، گردان را بيدار كرد و گفت: «من الآن آقا سید (شهید محمد زینال حسینی )را خواب ديدم كه زمان نماز را به من گوشزد كرد.» همه بيدار شدند و نمازشان را خواندند.



راوي : همرزم شهيدآقاي صمدزاده

🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#کرامات شهدا🌹

💠وصال آسمانی💠

شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» براي خواستگاري به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر خاموشي بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ي خود قبول كردم .
پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نمي دادم، چه مي كردي؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج آسماني اش سؤال بي پاسخم را جواب داد.
هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس مي كنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ي سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاوني، نزد آقاي... و بگو... در اين جا، تأملي كرد و گفت نه نمي خواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل مي كنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است.

راوي : همسر شهيد محمدرضا غفاري

🌹 شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُرزمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
#کرامات شهدا🌹

💠عطر گلاب💠

شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوي تند گلاب فضاي اطراف را پر كرده، گويي آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطري در كار نبود.
تمام آن رايحه ي دل انگيز مربوط به جنازه ي دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثري از بوي گلاب در آن جا وجود نداشت.

راوی : خانم مهري يزدانی

🏴 کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴حــُـر زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman