ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
میان نامههایی که برایم میرسید، فقط نامههای مادرم بود که بیاعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه پر از کلمه بود. مادر از خاطرههای کودکیام و آرزوهای جوانیام و امیدهای آینده مینوشت.
برایم سوال شده بود که چطور نامههای مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پُر میکرد، بدون هیچ سانسوری به دستم میرسد. او حتی از کنارههای سفید نامه هم نمیگذاشت و هر جا که میتوانست مینوشت. یکی از نامههایش که خیلی جگرم را سوزاند و بیقرارم کرد جوابی بود که به اولین نامهام داد. مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعریف کرده بود که: «یکی از زنهایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدمها سوال میپرسند تا بتوانند نمکی بر زخم دیگران بپاشند، به دیدنم آمد، از احوال تو پرسید و من از غصه فراق و جور روزگار و سختی اسارت و انتظار و امیدهای بیپایانم گفتم و آنقدر گریه کردم که به سکسه افتادم.
هنوز مریم [کوچکترین خواهر راوی کتاب] در بغلم بود و شیر میخورد. انگار میخواست مرا بیشتر از اینکه بسوزم جزغاله کند، گفت خاله دیگه بسپار دست خدا، راضی شو به رضای خدا، دیگه برگشتن او خیری درش نیست، مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است. شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید.
از بقیه مادران شهدا شرم داشتم که شکوه کنم، اما یکباره گوشم زنگ زد و گفتم چی؟ نه من اصلا رضایت نمیدهم. همان موقع دلم شکست و به خدا شکوه کردم. خدا را به آن جرعههای شیر پاکی که به دهان آن بچه میریختم قسم دادم: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم میجنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم یکی از پسرهایم را میدهم اما او را زنده به من برگردان. مادر من بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم. تو صبور و مقاوم باش ما منتظریم تا زنده برگردی.
📚من زنده ام اثر معصومه آباد
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
میان نامههایی که برایم میرسید، فقط نامههای مادرم بود که بیاعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه پر از کلمه بود. مادر از خاطرههای کودکیام و آرزوهای جوانیام و امیدهای آینده مینوشت.
برایم سوال شده بود که چطور نامههای مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پُر میکرد، بدون هیچ سانسوری به دستم میرسد. او حتی از کنارههای سفید نامه هم نمیگذاشت و هر جا که میتوانست مینوشت. یکی از نامههایش که خیلی جگرم را سوزاند و بیقرارم کرد جوابی بود که به اولین نامهام داد. مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعریف کرده بود که: «یکی از زنهایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدمها سوال میپرسند تا بتوانند نمکی بر زخم دیگران بپاشند، به دیدنم آمد، از احوال تو پرسید و من از غصه فراق و جور روزگار و سختی اسارت و انتظار و امیدهای بیپایانم گفتم و آنقدر گریه کردم که به سکسه افتادم.
هنوز مریم [کوچکترین خواهر راوی کتاب] در بغلم بود و شیر میخورد. انگار میخواست مرا بیشتر از اینکه بسوزم جزغاله کند، گفت خاله دیگه بسپار دست خدا، راضی شو به رضای خدا، دیگه برگشتن او خیری درش نیست، مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است. شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید.
از بقیه مادران شهدا شرم داشتم که شکوه کنم، اما یکباره گوشم زنگ زد و گفتم چی؟ نه من اصلا رضایت نمیدهم. همان موقع دلم شکست و به خدا شکوه کردم. خدا را به آن جرعههای شیر پاکی که به دهان آن بچه میریختم قسم دادم: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم میجنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم یکی از پسرهایم را میدهم اما او را زنده به من برگردان. مادر من بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم. تو صبور و مقاوم باش ما منتظریم تا زنده برگردی.
📚من زنده ام اثر معصومه آباد
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
جریان بعد از شهادت آنقدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدار ها نیست، بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جانسوز تر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی این ها فقط حسرتش برای من مانده است.
هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم، روزهای خیلی سختی به من گذشت روزهایی که با یک صدا،با یک یادآوری خاطره ، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کردم، روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطر هایی که میزد.
روزهایی که حرف های خیلی تلخی شنیدم، این که حمید برای پول رفته، اینکه شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد چون حمید برای ایران شهید نشده است، حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم وجود من را به آتش می کشد.هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند ...
《کتاب یادت باشد نوشته محمد رسول ملاحسنی درباره زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسرش》
📚یادت باشد نوشته محمد رسول ملاحسنی
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
جریان بعد از شهادت آنقدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدار ها نیست، بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جانسوز تر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی این ها فقط حسرتش برای من مانده است.
هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم، روزهای خیلی سختی به من گذشت روزهایی که با یک صدا،با یک یادآوری خاطره ، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کردم، روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطر هایی که میزد.
روزهایی که حرف های خیلی تلخی شنیدم، این که حمید برای پول رفته، اینکه شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد چون حمید برای ایران شهید نشده است، حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم وجود من را به آتش می کشد.هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند ...
《کتاب یادت باشد نوشته محمد رسول ملاحسنی درباره زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسرش》
📚یادت باشد نوشته محمد رسول ملاحسنی
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
ساعت حدود هشت صبح بود که حسین هم از راه رسید. تا مهران را دید، با تعجب پرسید: «تو اینجا چه کار می کنی؟ روح الله رو آوردن؟» مهران نگاه غم آلودش را به حسین دوخت و گفت: «نه، هنوز نیومده، من از ساعت سه اینجام.» در همین حین آمبولانسی وارد معراج شد.
مهران زد به حسین و گفت: «روح الله این توئه. من مطمئنم. دارم حسش می کنم. » درست حدس زده بود. پیکر روح الله و قدیر بود که با آمبولانس وارد معراج شد. حسین رفته بود برای شناسایی و تأیید نهایی.
فقط او را راه می دادند. با اصرارِ حسین، قبول کردند مهران هم برود. مهران در حیاط معراج ایستاد و حسین رفت داخل. پردۀ سالن را که کنار زدند، تعداد زیادی پیکر مطهر شهدا روی زمین بود.
بعضی ها سالم، بعضی ها هم فقط چند تکه استخوان. بدون اینکه به حسین بگویند روح الله کدام است، به سمتش راه افتاد. رسید بالای سرش، دید از شدت سوختگی صورتش سیاه شده، موها و ابروهایش سوخته بود.
فقط از دندانهای مرتب و سفیدش او را شناخت. به نظرش پیکر روح الله خیلی کوچک شده بود. یکی از دستانش هم قطع شده بود.
برای اطمینان دست انداخت دور گردنش و کمی او را بلند کرد. خال پشت گردنش را که دید، اطمینان پیدا کرد که او روح الله است.
پیشانی اش را خیلی آرام روی پیشانی او گذاشت و شروع کرد با او حرف زدن. پشت سرهم به او آفرین و احسنت می گفت.
یاد حرف روح الله قبل از رفتنش افتاد که می گفت: «حسین چه کیفی میده خون آدم جلوی حرم حضرت زینب بریزه! » به یاد حرف های او آرام بود و گریه نمی کرد.
📚 کتاب دلتنگ نباش
نوشته زینب مولایی ؛ شرح زندگی شهید مدافع حرم روح الله قربانی روایت همسر شهید
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
ساعت حدود هشت صبح بود که حسین هم از راه رسید. تا مهران را دید، با تعجب پرسید: «تو اینجا چه کار می کنی؟ روح الله رو آوردن؟» مهران نگاه غم آلودش را به حسین دوخت و گفت: «نه، هنوز نیومده، من از ساعت سه اینجام.» در همین حین آمبولانسی وارد معراج شد.
مهران زد به حسین و گفت: «روح الله این توئه. من مطمئنم. دارم حسش می کنم. » درست حدس زده بود. پیکر روح الله و قدیر بود که با آمبولانس وارد معراج شد. حسین رفته بود برای شناسایی و تأیید نهایی.
فقط او را راه می دادند. با اصرارِ حسین، قبول کردند مهران هم برود. مهران در حیاط معراج ایستاد و حسین رفت داخل. پردۀ سالن را که کنار زدند، تعداد زیادی پیکر مطهر شهدا روی زمین بود.
بعضی ها سالم، بعضی ها هم فقط چند تکه استخوان. بدون اینکه به حسین بگویند روح الله کدام است، به سمتش راه افتاد. رسید بالای سرش، دید از شدت سوختگی صورتش سیاه شده، موها و ابروهایش سوخته بود.
فقط از دندانهای مرتب و سفیدش او را شناخت. به نظرش پیکر روح الله خیلی کوچک شده بود. یکی از دستانش هم قطع شده بود.
برای اطمینان دست انداخت دور گردنش و کمی او را بلند کرد. خال پشت گردنش را که دید، اطمینان پیدا کرد که او روح الله است.
پیشانی اش را خیلی آرام روی پیشانی او گذاشت و شروع کرد با او حرف زدن. پشت سرهم به او آفرین و احسنت می گفت.
یاد حرف روح الله قبل از رفتنش افتاد که می گفت: «حسین چه کیفی میده خون آدم جلوی حرم حضرت زینب بریزه! » به یاد حرف های او آرام بود و گریه نمی کرد.
📚 کتاب دلتنگ نباش
نوشته زینب مولایی ؛ شرح زندگی شهید مدافع حرم روح الله قربانی روایت همسر شهید
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
با خود فکر کردم پس آن همه پایین و بالا رفتن شهناز خانم برای این بود.می خواست من بیرون نروم تا یک وقتی چشمم به حجله نیفتد.می خواست ناگهانی باخبر نشوم.همه باهم راه افتادیم طرف بهشت رضا علیه السلام.در راه به اولین و آخرین اعزامش فکر می کردم.به لحظه رفتنش.فقط 29 روز سوریه بود.درست از بیستو پنجم فروردین تا بیست و دوم اردیبهشت 1393.با اینکه دوری اش به یک ماه نمیرسید،برایم یک قرن گذشت.در راه مدام به این فکر می کردم که سر دارد یا نه ؟ صورتش سالم است یا نه؟ در بهشت رضا علیه السلام به طرف معراج شهدا رفتیم.جمعیت زیادی همراهمان آمده بودند:همسرم،پسرانم،عروسم،خواهرانم،برادرم و خیلی از اقوام و دوستان حسن.گفتم:«می دونم همتون حسن رو دیدید.»یاد نماهنگ هایی که به خانه می آورد و نشانم می داد افتادم.خیلی اخبار سوریه را پیگیر بودم و می دانستم بیشتر شهدای سوریه سر ندارند و حتی اگر بر اثر اصابت ترکش شهید شده باشند و جسمشان سالم باشد،تکفیری ها سرها را از تن جدا می کنند و با خود می برند.در راه خودم را آماده کرده بودم و در دل می گفتم: مریم،اگه پسرت سر نداشت یه وقت بهم نریزی.گریه نکنی.در تمام مسیر رسیدن به معراج،مدام زیر لب صلوات می فرستادم،ذکر می گفتم،آیة الکرسی می خواندم و...
📚 کتاب سروها ایستاده می مانند زندگی شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا به قلم مریم عرفانیان
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
با خود فکر کردم پس آن همه پایین و بالا رفتن شهناز خانم برای این بود.می خواست من بیرون نروم تا یک وقتی چشمم به حجله نیفتد.می خواست ناگهانی باخبر نشوم.همه باهم راه افتادیم طرف بهشت رضا علیه السلام.در راه به اولین و آخرین اعزامش فکر می کردم.به لحظه رفتنش.فقط 29 روز سوریه بود.درست از بیستو پنجم فروردین تا بیست و دوم اردیبهشت 1393.با اینکه دوری اش به یک ماه نمیرسید،برایم یک قرن گذشت.در راه مدام به این فکر می کردم که سر دارد یا نه ؟ صورتش سالم است یا نه؟ در بهشت رضا علیه السلام به طرف معراج شهدا رفتیم.جمعیت زیادی همراهمان آمده بودند:همسرم،پسرانم،عروسم،خواهرانم،برادرم و خیلی از اقوام و دوستان حسن.گفتم:«می دونم همتون حسن رو دیدید.»یاد نماهنگ هایی که به خانه می آورد و نشانم می داد افتادم.خیلی اخبار سوریه را پیگیر بودم و می دانستم بیشتر شهدای سوریه سر ندارند و حتی اگر بر اثر اصابت ترکش شهید شده باشند و جسمشان سالم باشد،تکفیری ها سرها را از تن جدا می کنند و با خود می برند.در راه خودم را آماده کرده بودم و در دل می گفتم: مریم،اگه پسرت سر نداشت یه وقت بهم نریزی.گریه نکنی.در تمام مسیر رسیدن به معراج،مدام زیر لب صلوات می فرستادم،ذکر می گفتم،آیة الکرسی می خواندم و...
📚 کتاب سروها ایستاده می مانند زندگی شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا به قلم مریم عرفانیان
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
علاقه به کتاب و مطالعه از همان سنین نوجوانی در غلامحسین بوجود آمد. وقتی قرار شد کتابخانه ای در مسجد صدریه ایجاد شود، با ذوق و شوق در خدمت کتابخانه قرار گرفت:
«اتاق کوچکی برای کتابخانه آماده کردیم. افشردی آنقدر به کتابخانه علاقه داشت که اگر از صبح او را رها میکردند تا 12 شب در حال کتاب خواندن بود. کارهای کتابخانه مثل جمع کردن، نگهداری و نام نویسی را انجام میداد.»
«همه جور کتاب داشت. وقتی میخواست مطلبی تهیه کند، پنج شش جلد کتاب می آورد، مطالعه میکرد و از هر کدامشان یادداشت برمیداشت. سه کتابخانه داشت و هر سه پر بود. یک روز از بیرون آمدم، دیدم غلامحسین دریل آورده، میخواهد یک طبقه به کمدش اضافه کند، تا کتاب های بیشتری را جای دهد. وقتش را تلف نمیکرد. از وقتی می آمد میدانست امروز چه کتاب هایی باید بخواند و چه مطالبی را باید تهیه کند. از قبل برنامه ریزی میکرد و برنامه هایش را می نوشت. از حدود سیزده سالگی دفتر یادداشت روزانه داشت. همیشه درحال خواندن یا نوشتن بود.»
📚کتاب ملاقات در فکه: زندگی نامه شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی)، نویسنده: سعید علامیان
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
علاقه به کتاب و مطالعه از همان سنین نوجوانی در غلامحسین بوجود آمد. وقتی قرار شد کتابخانه ای در مسجد صدریه ایجاد شود، با ذوق و شوق در خدمت کتابخانه قرار گرفت:
«اتاق کوچکی برای کتابخانه آماده کردیم. افشردی آنقدر به کتابخانه علاقه داشت که اگر از صبح او را رها میکردند تا 12 شب در حال کتاب خواندن بود. کارهای کتابخانه مثل جمع کردن، نگهداری و نام نویسی را انجام میداد.»
«همه جور کتاب داشت. وقتی میخواست مطلبی تهیه کند، پنج شش جلد کتاب می آورد، مطالعه میکرد و از هر کدامشان یادداشت برمیداشت. سه کتابخانه داشت و هر سه پر بود. یک روز از بیرون آمدم، دیدم غلامحسین دریل آورده، میخواهد یک طبقه به کمدش اضافه کند، تا کتاب های بیشتری را جای دهد. وقتش را تلف نمیکرد. از وقتی می آمد میدانست امروز چه کتاب هایی باید بخواند و چه مطالبی را باید تهیه کند. از قبل برنامه ریزی میکرد و برنامه هایش را می نوشت. از حدود سیزده سالگی دفتر یادداشت روزانه داشت. همیشه درحال خواندن یا نوشتن بود.»
📚کتاب ملاقات در فکه: زندگی نامه شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی)، نویسنده: سعید علامیان
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
صبح بین ساعت شش و هفت بود که آن مکالمات پشت بیسیم را میشنیدیم ، فرماندهی ایشان را صدا کرد و گفت اتفاقی در محور کناری ما افتاده ، الان مسلحین از نقطهای میخواهند به این محور نفوذ کنند ، اگر آنجا سقوط کند محور ما هم آسیب میبیند . او با این که شناختی از آن زمین و آن منطقه و آن محور کنار دستی نداشت ، قبول کرد . شب قبلش میگفت : « متنفرم از این که توی زمینی که نمیشناسم عملیات کنم . » این بار را به دوش کشید به خاطر این که زحمات چند روز گذشته بچهها هدر نرود و خط شکسته نشود . آنجا نقطه مسئولیت او نبود .
چهار، پنج نفری راه افتادند . شبانه رفتند برای شناسایی صبح عملیات درگیر شدند به روشنایی خورده بودیم یک مقدار کار گره خورد شش ، هفت صبح بود که حاج عمار شهید شد نیروهای غیر ایرانی پشت بیسیم میگفتندحاج عمار استشهد .سریع از اتاق عملیات گفتیم حاج عمار شهید نشده ، حالش خوبه ، فقط کمی جراحت داره گفتیم مجروح شده که شیرازه کار از هم نپاشد. این نیروها دو ، سه سال بود که با حاج عمار کار میکردند نمیخواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شودپشت بی سیم گفتیم فلانی نگو حاج عمار شهید شده،نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیهشان را از دست بدهند.از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود.یکی از دوستان از پشت میزش افتاد کف اتاق از حال رفت پاهایش را دراز کردیم به هوشش آوردیم و آب قند دادیم بهش ، به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد واقعا کسی را نداشتیم حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت کمرم شکست دوستانی که جنازه عمار را دیده بودند میگفتند مثل کسی بوده که روزها و شبهای متمادی عملیات کرده و حالا از فرط خستگی خیلی راحت خوابش برده.
📚کتاب عمار حلب زندگی شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی
نویسنده: محمد علی جعفری
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
صبح بین ساعت شش و هفت بود که آن مکالمات پشت بیسیم را میشنیدیم ، فرماندهی ایشان را صدا کرد و گفت اتفاقی در محور کناری ما افتاده ، الان مسلحین از نقطهای میخواهند به این محور نفوذ کنند ، اگر آنجا سقوط کند محور ما هم آسیب میبیند . او با این که شناختی از آن زمین و آن منطقه و آن محور کنار دستی نداشت ، قبول کرد . شب قبلش میگفت : « متنفرم از این که توی زمینی که نمیشناسم عملیات کنم . » این بار را به دوش کشید به خاطر این که زحمات چند روز گذشته بچهها هدر نرود و خط شکسته نشود . آنجا نقطه مسئولیت او نبود .
چهار، پنج نفری راه افتادند . شبانه رفتند برای شناسایی صبح عملیات درگیر شدند به روشنایی خورده بودیم یک مقدار کار گره خورد شش ، هفت صبح بود که حاج عمار شهید شد نیروهای غیر ایرانی پشت بیسیم میگفتندحاج عمار استشهد .سریع از اتاق عملیات گفتیم حاج عمار شهید نشده ، حالش خوبه ، فقط کمی جراحت داره گفتیم مجروح شده که شیرازه کار از هم نپاشد. این نیروها دو ، سه سال بود که با حاج عمار کار میکردند نمیخواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شودپشت بی سیم گفتیم فلانی نگو حاج عمار شهید شده،نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیهشان را از دست بدهند.از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود.یکی از دوستان از پشت میزش افتاد کف اتاق از حال رفت پاهایش را دراز کردیم به هوشش آوردیم و آب قند دادیم بهش ، به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد واقعا کسی را نداشتیم حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت کمرم شکست دوستانی که جنازه عمار را دیده بودند میگفتند مثل کسی بوده که روزها و شبهای متمادی عملیات کرده و حالا از فرط خستگی خیلی راحت خوابش برده.
📚کتاب عمار حلب زندگی شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی
نویسنده: محمد علی جعفری
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
📚کتاب یادت باشد زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید
به قلم محمد رسول ملاحسنی
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
📚کتاب یادت باشد زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید
به قلم محمد رسول ملاحسنی
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:
( حقیقت این عالم فناست انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند )
چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف ما بقاست. از حالا هم میتوان به بقا رسید. پس از همین حالا خودمان را میمیرانیم و شهید میشویم! مگر حتماً باید جسم از بین برود. وقتی دنیا را خواستههای نفسانی و بیارزش ببینیم آن وقت میفهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی میاندازیم و به این نتیجه میرسیم که ما ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.
بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلیها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلیها سر از بدنشان جدا شد. خیلیها حتی جسمشان نیز برنگشت چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راههای رسیدن به بقا میباشد.
📚کتاب همسفر شهدا _زندگینامه و خاطرات سید علیرضا مصطفوی اثری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:
( حقیقت این عالم فناست انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند )
چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف ما بقاست. از حالا هم میتوان به بقا رسید. پس از همین حالا خودمان را میمیرانیم و شهید میشویم! مگر حتماً باید جسم از بین برود. وقتی دنیا را خواستههای نفسانی و بیارزش ببینیم آن وقت میفهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی میاندازیم و به این نتیجه میرسیم که ما ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.
بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلیها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلیها سر از بدنشان جدا شد. خیلیها حتی جسمشان نیز برنگشت چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راههای رسیدن به بقا میباشد.
📚کتاب همسفر شهدا _زندگینامه و خاطرات سید علیرضا مصطفوی اثری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که درآن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین امدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله هیچ اهمیتی نداشت.
دو پلیس مشغول گفت وگو با هم شدند. برق آسا به آن ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فوران زد. پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم.
📚 کتاب از چیزی نمی ترسیدم زندگینامه خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که درآن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین امدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله هیچ اهمیتی نداشت.
دو پلیس مشغول گفت وگو با هم شدند. برق آسا به آن ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فوران زد. پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم.
📚 کتاب از چیزی نمی ترسیدم زندگینامه خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ا☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
صدای انفجارها یکی پس از دیگری گوش را میخراشید و صدای تیراندازی های مداوم تنمان را می لرزاند. سید داوود بی طاقت و با نگراني، او را از پشت بی سیم صدا میزد،اما دیگر جوابی نیامد. یک آن دیدم مصطفی چرخید و دستش را گرفت. همانجا گفتم :"خدایا دستش تیر خورده!" خوشحال شدم که باز مجروح شده و لااقل می ماند.دیدم غلت زد و سینه اش پر از خون شد.دشمن دقیقا او را هدف گرفته بود و بالاخره او را با تیر پی کا به شهادت رساند.
رفتیم و سید را آوردیم. سرم را خم کردم و از میان لبان به خون نشسته اش شنیدم که می گوید: " کلنا فداک یا زینب!"
یکی از بچه ها چند لحظه بعد با گریه گفت: تموم کرده.
بعد از شهادت سید پشتم شکست.صبح بعد از شهادتش میخواستیم عملیاتی انجام بدهیم.به خودش متوسل شدم.حسش می کردم.روحیه بچه ها بعد از شهادت سید خوب نبود،اما به لطف خدا و برکت خون شهدا عملیاتمان خوب پیش رفت.
📚 کتاب "قرار بی قرار" زندگینامه شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده به قلم فاطمه سادات افقه
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ا☘☘☘☘☘
ا☘☘☘☘
ا☘☘☘ #برگی_از_کتاب 📖
ا☘☘
ا☘
صدای انفجارها یکی پس از دیگری گوش را میخراشید و صدای تیراندازی های مداوم تنمان را می لرزاند. سید داوود بی طاقت و با نگراني، او را از پشت بی سیم صدا میزد،اما دیگر جوابی نیامد. یک آن دیدم مصطفی چرخید و دستش را گرفت. همانجا گفتم :"خدایا دستش تیر خورده!" خوشحال شدم که باز مجروح شده و لااقل می ماند.دیدم غلت زد و سینه اش پر از خون شد.دشمن دقیقا او را هدف گرفته بود و بالاخره او را با تیر پی کا به شهادت رساند.
رفتیم و سید را آوردیم. سرم را خم کردم و از میان لبان به خون نشسته اش شنیدم که می گوید: " کلنا فداک یا زینب!"
یکی از بچه ها چند لحظه بعد با گریه گفت: تموم کرده.
بعد از شهادت سید پشتم شکست.صبح بعد از شهادتش میخواستیم عملیاتی انجام بدهیم.به خودش متوسل شدم.حسش می کردم.روحیه بچه ها بعد از شهادت سید خوب نبود،اما به لطف خدا و برکت خون شهدا عملیاتمان خوب پیش رفت.
📚 کتاب "قرار بی قرار" زندگینامه شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده به قلم فاطمه سادات افقه
☘
☘☘
☘☘ ☘ ✨@heyatkums✨
☘☘☘☘
☘☘☘☘☘
☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀