معجزه ای💕👈 بسوی خدا
11K subscribers
12.3K photos
2.25K videos
32 files
3.11K links
🔸وَ اِن یَکادُ الَّذِینَ کَفَروُا لَیَزلِقُونَکَ بِابصارِهِمِ لَمّا سَمِعُو الذِّکرَ وَ یَقُولونَ انَّهُ لَمَجنُونُ وَ ما هُوَ الا ذِکرٌ للِعالَمینَ🔹


تبلیغات
@Ads_tab_e

Download Telegram
#داستان_آموزنده

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ!

ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺧب ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: "ﺣﺘﻤﺎ"
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ!

ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ.

ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...

ﮐﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ﺁﺯﺍﺩ...

ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﯼ!
ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍ...


@hesenabzendegi☺️🐣
#داستان_آموزنده


لقمان حکیم(ره)پسر را گفت:

امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندی بنویس.
شبانگاه همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان انگاه روزه ات را بگشا و طعام خور. 🌷شبانگاه پسر هر چه نوشته بود خواند. دیر وقت شد وطعام نتوانست خورد.
🌷روز دوم نیز چنین شد وپسر هیچ طعام نخورد.
🌷روز سوم باز هر چه گفته بود نوشت وتا نوشته را برخواند آفتاب 🌷روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
🌷 روز چهارم هیچ نگفت شب پدر از او خواست تا کاغذها بیاورد و نوشته ها برخواند .
پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان که در سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.

@hesenabzendegi☺️🐣
💜
@hesenabzendegi

#داستان_آموزنده


لقمان حکیم(ره)پسر را گفت:

امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندی بنویس.
شبانگاه همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان انگاه روزه ات را بگشا و طعام خور. 🌷شبانگاه پسر هر چه نوشته بود خواند. دیر وقت شد وطعام نتوانست خورد.
🌷روز دوم نیز چنین شد وپسر هیچ طعام نخورد.
🌷روز سوم باز هر چه گفته بود نوشت وتا نوشته را برخواند آفتاب 🌷روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
🌷 روز چهارم هیچ نگفت شب پدر از او خواست تا کاغذها بیاورد و نوشته ها برخواند .
پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان که در سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.
🌹 #داستان_آموزنده

حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگی‌ام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.

امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.

حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگی‌ام شدم؛ آن‌ها هم با صرف غذا دعا کردند.

به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.

با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تسويه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
#داستان_آموزنده

مردی خدمت امام کاظم (علیه السلام) رسید و عرض کرد: ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمی دانم چه کنم و چگونه گرفتاریشان را بر طرف سازم؟

امام(علیه السلام) فرمود:
آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدا، معالجه کن که هیچ چیزی سریع تر از صدقه حاجت را برآورده نمی کند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمی باشد...


گاهی امام سجاد (علیه السلام) هنگامی که به سائل چیزی می بخشیدند دست مبارک خود را می بویید و می‌فرمودند: این دست به دست الهی رسیده؛ چون خداوند در آیه ۱۰۴سوره توبه فرموده است:

«خداست که توبه را از بندگانش می پذیرد و اوست که صدقات آنها را می گیرد...».

(بحارالانوار،ج۶۲، ص۲۶۹).
🌹 #داستان_آموزنده

حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگی‌ام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.

امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.

حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگی‌ام شدم؛ آن‌ها هم با صرف غذا دعا کردند.

به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.

با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تسويه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
🌹 #داستان_آموزنده

حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگی‌ام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.

امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.

حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگی‌ام شدم؛ آن‌ها هم با صرف غذا دعا کردند.

به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.

با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تسويه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
🌹 #داستان_آموزنده

حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگی‌ام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.

امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.

حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگی‌ام شدم؛ آن‌ها هم با صرف غذا دعا کردند.

به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.

با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تسويه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
🌹 #داستان_آموزنده

حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگی‌ام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.

امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.

حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگی‌ام شدم؛ آن‌ها هم با صرف غذا دعا کردند.

به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.

با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تسويه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
🌹 #داستان_آموزنده

حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگی‌ام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.

امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.

حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگی‌ام شدم؛ آن‌ها هم با صرف غذا دعا کردند.

به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.

با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تسويه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🍃🍃

📘 #داستان_آموزنده 🌷

🌀 ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از بـهلول براي سخنراني ﺩﻋـﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صـد سکه از آنها طلب مي ڪند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟! در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

〽️ بهلول ﻟﺒﺨﻨـﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨڪﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ جیبهایش ﺑﺎﺷـﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨـﮓ ﺻﺤﺒـﺖ میڪند.🍁
#داستان_آموزنده
زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.

چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم...
توکلت علی الله
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود....
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🍃🍃

📘 #داستان_آموزنده 🌷

🌀 ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از بـهلول براي سخنراني ﺩﻋـﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صـد سکه از آنها طلب مي ڪند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟! در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

〽️ بهلول ﻟﺒﺨﻨـﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨڪﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ جیبهایش ﺑﺎﺷـﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨـﮓ ﺻﺤﺒـﺖ میڪند.🍁
🌹#داستان_آموزنده

مردی در کوهستان سفر می‌کرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانه‌ای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمى‌شناخت.
او مى‌دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى‌تواند راحت زندگى کند.

بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مى‌دهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مى‌توانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و ‌آن را به من ببخشی.
🌹 #داستان_آموزنده

حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگی‌ام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.

امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.

حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگی‌ام شدم؛ آن‌ها هم با صرف غذا دعا کردند.

به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.

با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تسويه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
#داستان_آموزنده
زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.

چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم...
توکلت علی الله
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود....
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🍃🍃

📘 #داستان_آموزنده 🌷

🌀 ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از بـهلول براي سخنراني ﺩﻋـﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صـد سکه از آنها طلب مي ڪند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟! در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

〽️ بهلول ﻟﺒﺨﻨـﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨڪﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ جیبهایش ﺑﺎﺷـﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨـﮓ ﺻﺤﺒـﺖ میڪند.🍁
#داستان_آموزنده

مردی خدمت امام کاظم (علیه السلام) رسید و عرض کرد: ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمی دانم چه کنم و چگونه گرفتاریشان را بر طرف سازم؟

امام(علیه السلام) فرمود:
آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدا، معالجه کن که هیچ چیزی سریع تر از صدقه حاجت را برآورده نمی کند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمی باشد...


گاهی امام سجاد (علیه السلام) هنگامی که به سائل چیزی می بخشیدند دست مبارک خود را می بویید و می‌فرمودند: این دست به دست الهی رسیده؛ چون خداوند در آیه ۱۰۴سوره توبه فرموده است:

«خداست که توبه را از بندگانش می پذیرد و اوست که صدقات آنها را می گیرد...».

(بحارالانوار،ج۶۲، ص۲۶۹).