🐋 815
[1]
با بسیاری از آدمها میتوان عاقل بود اما با که میشود خوشدیوانگی کرد!؟
[2]
میدانم که ترکیب خوش+دیوانگی را نشنیدهاید. من این ترکیب را در ایام جنگ شکار کردم. چند بند جلوتر برایتان قصهاش آشکار میشود.
[3]
بازیهای بچگی را یادتان هست؟ خیال جولان میداد و واقعیت مثل موم نرم بود. مثلا میگفتیم فرض کن این باغچه مریخ است! بلافاصله باغچه مریخ میشد و چند نفری در خاک باغچه مشغول کاوش میشدیم بیآنکه کسی گیردهد که پس چرا جاذبه زمین هنوز هست! یادم هست یکبار فرش استخر شد و من غریق نجات بودم! کادر حاشیه فرش، مثلا لبه استخر بود و من نیمروز کامل مشغول شیرجه زدن روی فرش سفت بودم اما خیال، زمین را برای من مثل آب نرم کرده بود.
[4]
آخرین جلسه کلاس حضوریِ قبل جنگ، به آقایان و خانمهای حاضر در درس گفتم، اینکه میگویم قاعده کلی نیست ولی من لااقل در تجربه زیسته خودم میدانم که امروز بیشتر از کلمات قلمبه به «فسق و فجور منیجر» یا «منتور لهو و لعب» نیاز دارم. کلاس غرق خنده شد اما حرف من کاملا جدی بود. من به تجربهای بیرون از آنچه پیشاپیش تصور دارم نیازمندم! جایی که تجربه چنان که هست حاضر شود، نه آنچنان که من از قبل در ذهن ترسیم کردهام.
[5]
چند روز بعد از این جمله، جنگ آغاز شد. صدای دیوانگی در همهجا شنیده میشد اما آیا لذیذ بود!؟ نه. اینجا فهمیدم که دیوانگی هم مثل همه چیزهای دیگر مراتب دارد. آنچیزی که من مشتاقش هستم «خوشدیوانگی» است. عقل همه چیز را «منتظره» میکند. خوشدیوانگی یعنی طلبِ خوشیهای نامنتظره.
[6]
میدانم این یادداشت کوتاه نمیتواند همه منظورم را برساند. راستش، خودم هم منظورم را دقیق نمیدانم. اگر قرار بود دیوانگی را هم بشود با دقتِ نظری، شرح داد که دیگر دیوانگی نبود. اما شما به تجربه خودتان رجوع کنید ... اگر توانستهاید در زندگی برای خودتان «خوشدیوانگی» تدارک ببینید یا رفیقِ دیوانگی دارید، راز و رمز این تجربه را برای من بنویسید که یاد بگیرم.
به یادگار از هشتم تیر ماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
با بسیاری از آدمها میتوان عاقل بود اما با که میشود خوشدیوانگی کرد!؟
[2]
میدانم که ترکیب خوش+دیوانگی را نشنیدهاید. من این ترکیب را در ایام جنگ شکار کردم. چند بند جلوتر برایتان قصهاش آشکار میشود.
[3]
بازیهای بچگی را یادتان هست؟ خیال جولان میداد و واقعیت مثل موم نرم بود. مثلا میگفتیم فرض کن این باغچه مریخ است! بلافاصله باغچه مریخ میشد و چند نفری در خاک باغچه مشغول کاوش میشدیم بیآنکه کسی گیردهد که پس چرا جاذبه زمین هنوز هست! یادم هست یکبار فرش استخر شد و من غریق نجات بودم! کادر حاشیه فرش، مثلا لبه استخر بود و من نیمروز کامل مشغول شیرجه زدن روی فرش سفت بودم اما خیال، زمین را برای من مثل آب نرم کرده بود.
[4]
آخرین جلسه کلاس حضوریِ قبل جنگ، به آقایان و خانمهای حاضر در درس گفتم، اینکه میگویم قاعده کلی نیست ولی من لااقل در تجربه زیسته خودم میدانم که امروز بیشتر از کلمات قلمبه به «فسق و فجور منیجر» یا «منتور لهو و لعب» نیاز دارم. کلاس غرق خنده شد اما حرف من کاملا جدی بود. من به تجربهای بیرون از آنچه پیشاپیش تصور دارم نیازمندم! جایی که تجربه چنان که هست حاضر شود، نه آنچنان که من از قبل در ذهن ترسیم کردهام.
[5]
چند روز بعد از این جمله، جنگ آغاز شد. صدای دیوانگی در همهجا شنیده میشد اما آیا لذیذ بود!؟ نه. اینجا فهمیدم که دیوانگی هم مثل همه چیزهای دیگر مراتب دارد. آنچیزی که من مشتاقش هستم «خوشدیوانگی» است. عقل همه چیز را «منتظره» میکند. خوشدیوانگی یعنی طلبِ خوشیهای نامنتظره.
[6]
میدانم این یادداشت کوتاه نمیتواند همه منظورم را برساند. راستش، خودم هم منظورم را دقیق نمیدانم. اگر قرار بود دیوانگی را هم بشود با دقتِ نظری، شرح داد که دیگر دیوانگی نبود. اما شما به تجربه خودتان رجوع کنید ... اگر توانستهاید در زندگی برای خودتان «خوشدیوانگی» تدارک ببینید یا رفیقِ دیوانگی دارید، راز و رمز این تجربه را برای من بنویسید که یاد بگیرم.
به یادگار از هشتم تیر ماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤76👌13🙏4🤔2
🐋 179
[5]
در کتاب ترسولرز مینویسد: «... اشک متظاهران، تخفیف امر مقدس است. ... شهسوار ایمان میتواند حتی به مرد والامنشی که میخواهد برای او بگرید بگوید: بر من گریه مکن، برای خودت اشک بریز»
منبع: پایان مسئله اول
صفحه نودوچهار به ترجمه عبدالکریم رشیدیان
[1]
چند هفته قبل بود، با خودم به اختلاف افتاده بودم که چرا من خیلی خوشحال نیستم. چرا بهرغم دیگرانی که امکانها و شرایطی نسبتاً مشابه من دارند، نتوانستهام سرفصلهای متعددی از سرگرمی را برای خودم تدارک ببینم. البته این نقد همچنان به جای خودش باقی است و چیزهایی نوشتهام که روزی برایتان خواهم گفت. در ادامه همین بحث بود که در کلاس گفتم نیازمند «فسقوفجورمنیجر» هستم که حکایتش را در چند یادداشت قبلتر نقل کردم.
[2]
ازقضا، جنگ شد! شهر در غوغا و غبار فرورفت و صدای انفجار و نور پدافند شد لالایی شبانه. این روزها که فیلمهایش دستبهدست میشود میفهمم که چگونه چند قدم اینسو و آنسوتر از خانه، منفجر میشد اما در آن زمان فقط صدایش را میشنیدم و دودی را که در آسمان بالا میرفت. اما...
[3]
من روزهای قبل خیلی شاد نبودم، اما روزهای پس از جنگ هم خیلی پریشان نشدم. سفره زندگی آنقدر پهن نبود که برای جمعکردنش غصه بخورم. دنیای من کوچک بود. یعنی بعد از کرونا اینطور شد. آن روزها نمیتوانستم قرنطینه را مانند دیگران ساده بگیرم. تمام کارها و شغلها یکباره از کفم رفت. دوستها و همکارها دو دسته شدند. خوبها و بامرامهایشان، جویای احوال بودند اما کاری از ایشان برنمیآمد. نابکارهایشان هم که فرصت پیدا کردند برای محدودکردن و راندنم. قرنطینه هم که تمام شد من دیگر به حسام سابق برنگشتم. حالا خوشحالم از این بازنگشتن.
[4]
زمینِ زندگی ناامن است. قایقی هستیم که مدتی کوتاه در بندر پهلو میگیریم. باید گره را شل بست. باید آذوقه جاده برداشت. زندگی را باید تا حد ممکن «سیّار» ساخت که مزاحم «سِیْر» نباشد. آدمی، عشایر است. باید قبیله را بشناسیم و ییلاق و قشلاق را بدانیم. باید شبهای زیادی به حال خودمان زار گریه کنیم. ما بر عزاداری به خودمان شایستهتریم تا به عزاداری برای هر کسِ دیگری. بهقول کیهکگارد: ...
شنبه – چهاردهم تیرماه چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[5]
در کتاب ترسولرز مینویسد: «... اشک متظاهران، تخفیف امر مقدس است. ... شهسوار ایمان میتواند حتی به مرد والامنشی که میخواهد برای او بگرید بگوید: بر من گریه مکن، برای خودت اشک بریز»
منبع: پایان مسئله اول
صفحه نودوچهار به ترجمه عبدالکریم رشیدیان
[1]
چند هفته قبل بود، با خودم به اختلاف افتاده بودم که چرا من خیلی خوشحال نیستم. چرا بهرغم دیگرانی که امکانها و شرایطی نسبتاً مشابه من دارند، نتوانستهام سرفصلهای متعددی از سرگرمی را برای خودم تدارک ببینم. البته این نقد همچنان به جای خودش باقی است و چیزهایی نوشتهام که روزی برایتان خواهم گفت. در ادامه همین بحث بود که در کلاس گفتم نیازمند «فسقوفجورمنیجر» هستم که حکایتش را در چند یادداشت قبلتر نقل کردم.
[2]
ازقضا، جنگ شد! شهر در غوغا و غبار فرورفت و صدای انفجار و نور پدافند شد لالایی شبانه. این روزها که فیلمهایش دستبهدست میشود میفهمم که چگونه چند قدم اینسو و آنسوتر از خانه، منفجر میشد اما در آن زمان فقط صدایش را میشنیدم و دودی را که در آسمان بالا میرفت. اما...
[3]
من روزهای قبل خیلی شاد نبودم، اما روزهای پس از جنگ هم خیلی پریشان نشدم. سفره زندگی آنقدر پهن نبود که برای جمعکردنش غصه بخورم. دنیای من کوچک بود. یعنی بعد از کرونا اینطور شد. آن روزها نمیتوانستم قرنطینه را مانند دیگران ساده بگیرم. تمام کارها و شغلها یکباره از کفم رفت. دوستها و همکارها دو دسته شدند. خوبها و بامرامهایشان، جویای احوال بودند اما کاری از ایشان برنمیآمد. نابکارهایشان هم که فرصت پیدا کردند برای محدودکردن و راندنم. قرنطینه هم که تمام شد من دیگر به حسام سابق برنگشتم. حالا خوشحالم از این بازنگشتن.
[4]
زمینِ زندگی ناامن است. قایقی هستیم که مدتی کوتاه در بندر پهلو میگیریم. باید گره را شل بست. باید آذوقه جاده برداشت. زندگی را باید تا حد ممکن «سیّار» ساخت که مزاحم «سِیْر» نباشد. آدمی، عشایر است. باید قبیله را بشناسیم و ییلاق و قشلاق را بدانیم. باید شبهای زیادی به حال خودمان زار گریه کنیم. ما بر عزاداری به خودمان شایستهتریم تا به عزاداری برای هر کسِ دیگری. بهقول کیهکگارد: ...
شنبه – چهاردهم تیرماه چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤116👌22🕊9✍3👎3
🐋 173
[1]
متوفی با نخوردن غذا خودکشی کرد!
[2]
جملهای که خواندید نظریه پزشک در مورد مرگ دختر سیوچهارسالهای است که در انگلستان درگذشت. علت غذا نخوردن، همدردی او با هموطنان فرانسویاش بود که در اسارت نازیهای آلمانی بودند. اما این دختر کیست؟ سیمون.
[3]
در آزمون ورودی دانشسرای عالی پاریس رتبه اول را کسب میکند؛ گرچه بهاندازه دختر دیگری که به رتبه دوم دست یافت، شهرت ندارد. نفر دوم، سیمون دوبوار است که حتماً آوازه او به گوشتان رسیده. سیمون وی (Simone Weil) بانوی فرهیخته و تربیتیافته در خانوادهای محترم است. برادر او ریاضیدان مشهوری است و خودش به زبانهای یونانی و لاتین و سانسکریت و... مسلط است. دیپلم فلسفه دارد و بسیار فعال در جنبشهای اجتماعی زمانه خود. نوشتههایش بسیار تأملبرانگیز است:
[4]
The danger is not that the soul should doubt whether there is any bread, but that by a lie it should persuade itself that it is not hungry
خطر آن نیست که روح تردید کند که آیا هیچ نانی هست
بلکه خطر آن است که خود را با دروغ قانع سازد
که گرسنه نیست
[5]
درباره مبارزه و مقاومت هم نظرات جالبی دارد؛ ازجمله در زمینه سکوت. در نگاه سیمون وی، در برابر خشونت ما معمولاً به سه واکنش میرسیم. اولی، خشونت است و ارائه پاسخی متناسب با کنشِ خشن. دومی انفعال عارفانه است. کنج دنجی پیدا کنیم و سر به خلوت ببریم ازبسکه محیط عمومی مشوش است. سومی آن است که دورادور مشغول ارائه تحلیل باشیم و خبرنگار و تحلیلگر واقعه شویم. سیمون به گزینه چهارمی اشاره میکند: سکوت!
[6]
من از سیمون وی یاد گرفتم که سکوت، مقاومت است. مقاومت در برابر انفعال. سکوت ما را از واکنش نجات میدهد. نه فریاد در برابر فریاد، نه فرار در برابر فریاد و نه خودخوری و در وهم پیچیدن. سکوت بهمثابه اندیشه و مقاومت. ابتکار جالبی است که سکوت را از توصیفی «خنثی» به یک «کنش» بدل میکند.
[7]
زندگی، آدمیزاد را آنقدر تکان میدهد
که ناگزیر شود هرچه در باطن دارد را ظاهر کند.
پنجشنبه نوزدهم تیرماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
متوفی با نخوردن غذا خودکشی کرد!
[2]
جملهای که خواندید نظریه پزشک در مورد مرگ دختر سیوچهارسالهای است که در انگلستان درگذشت. علت غذا نخوردن، همدردی او با هموطنان فرانسویاش بود که در اسارت نازیهای آلمانی بودند. اما این دختر کیست؟ سیمون.
[3]
در آزمون ورودی دانشسرای عالی پاریس رتبه اول را کسب میکند؛ گرچه بهاندازه دختر دیگری که به رتبه دوم دست یافت، شهرت ندارد. نفر دوم، سیمون دوبوار است که حتماً آوازه او به گوشتان رسیده. سیمون وی (Simone Weil) بانوی فرهیخته و تربیتیافته در خانوادهای محترم است. برادر او ریاضیدان مشهوری است و خودش به زبانهای یونانی و لاتین و سانسکریت و... مسلط است. دیپلم فلسفه دارد و بسیار فعال در جنبشهای اجتماعی زمانه خود. نوشتههایش بسیار تأملبرانگیز است:
[4]
The danger is not that the soul should doubt whether there is any bread, but that by a lie it should persuade itself that it is not hungry
خطر آن نیست که روح تردید کند که آیا هیچ نانی هست
بلکه خطر آن است که خود را با دروغ قانع سازد
که گرسنه نیست
[5]
درباره مبارزه و مقاومت هم نظرات جالبی دارد؛ ازجمله در زمینه سکوت. در نگاه سیمون وی، در برابر خشونت ما معمولاً به سه واکنش میرسیم. اولی، خشونت است و ارائه پاسخی متناسب با کنشِ خشن. دومی انفعال عارفانه است. کنج دنجی پیدا کنیم و سر به خلوت ببریم ازبسکه محیط عمومی مشوش است. سومی آن است که دورادور مشغول ارائه تحلیل باشیم و خبرنگار و تحلیلگر واقعه شویم. سیمون به گزینه چهارمی اشاره میکند: سکوت!
[6]
من از سیمون وی یاد گرفتم که سکوت، مقاومت است. مقاومت در برابر انفعال. سکوت ما را از واکنش نجات میدهد. نه فریاد در برابر فریاد، نه فرار در برابر فریاد و نه خودخوری و در وهم پیچیدن. سکوت بهمثابه اندیشه و مقاومت. ابتکار جالبی است که سکوت را از توصیفی «خنثی» به یک «کنش» بدل میکند.
[7]
زندگی، آدمیزاد را آنقدر تکان میدهد
که ناگزیر شود هرچه در باطن دارد را ظاهر کند.
پنجشنبه نوزدهم تیرماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤65👌10
168
[1]
دومین روز از بیماری است. فکر میکردم که چرا یک کسالت ساده باید اینهمه کلافهام کند؟ بعد دیدم از ضعف بیزارم. اینکه نمیتوانم کارهای روزمرهام را مثل همیشه انجام دهم و فقط باید بیحال و کتاب به دست در تخت ولو باشم تجربه ناخوشی است. اما فراتر از اینها، انگار کسالت برایم تصویری از کهنسالی است. از سالهایی که خواهد آمد و من توان جسمی امروز را نخواهم داشت.
[2]
بیماری تجربه عجیبی است. ما را با خودمان بیگانه میکند. انگار شب میخوابیم و صبح در بدن کس دیگری بیدار میشویم. خیلی چیزها شبیه بدن همیشگی نیست. امکان راهرفتن، غذاخوردن، خوابیدن، نفسکشیدن و همه چیزهایی که اصلاً «کار» محسوب نمیشود، تبدیل میشود به کار در سرزمین بیگانه!
[3]
اسلایدها را فرستادم برای زهرا که ویرایش کند و گفتم که کسالت دارم و باید بخوابم. پرسید کلاس برگزار خواهد شد؟ گفتم حتماً! همینطور هم شد. طبق برنامه سر ساعت آغاز کردیم و بهوقت هم تمام شد. بعد از کلاس مائده گفت این یکساعتونیم را کاملاً خوب بودی و چشمهایت میخندید. راست میگوید، من همیشه بانشاطترینِ خودم را در کلاس درس دیدهام. اما بعد از کلاس دوباره خاموش شدم. عجیب است، نه؟ انگار چیزهایی هست که بیماری را از یادِ بدن میبرد.
[4]
من در وقت بیماری از بیماری میخوانم؛ چون مطالعه باید در تناسب با تجربه زیسته باشد. امروز مروری میکردم در مقالات فردریک سفنئوس (Fredrik Svenaeus) فیلسوف سوئدی، درباره پدیدارشناسی بیماری. ما برای دوران کسالت تجویزهای دارویی و جسمی داریم اما انگار کسی به فکر تجویزهای ذهنی نیست. فردریک میگوید در دوران بیماری نیازمند یادآوری گذشته و تصور آینده هستیم:
Illness breaks in on us as a rift in these stories, necessitating a retelling of the past and a re-envisioning of the future…
یعنی: بیماری مثل یک شکاف ناگهانی در داستان زندگیمان رخنه میکند و نیازمند بازگویی گذشته و بازاندیشی آینده است
[5]
تجویز خوبی است اما در مورد بیماری مزمن صدق نمیکند. بیماری مزمن، گذشته را فرسوده میکند. بعد از مدتی دیگر چیزی از گذشته در خاطرمان نیست و آینده هم در مهآلودگی مرگ، ناپیدا و پوشیده است. اما احتمالاً برای کسالتهای کوتاهمدت، به کار بیاید.
[6]
احوالتان چطور است؟
از چهارشنبه بیست و پنجم تیر سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
دومین روز از بیماری است. فکر میکردم که چرا یک کسالت ساده باید اینهمه کلافهام کند؟ بعد دیدم از ضعف بیزارم. اینکه نمیتوانم کارهای روزمرهام را مثل همیشه انجام دهم و فقط باید بیحال و کتاب به دست در تخت ولو باشم تجربه ناخوشی است. اما فراتر از اینها، انگار کسالت برایم تصویری از کهنسالی است. از سالهایی که خواهد آمد و من توان جسمی امروز را نخواهم داشت.
[2]
بیماری تجربه عجیبی است. ما را با خودمان بیگانه میکند. انگار شب میخوابیم و صبح در بدن کس دیگری بیدار میشویم. خیلی چیزها شبیه بدن همیشگی نیست. امکان راهرفتن، غذاخوردن، خوابیدن، نفسکشیدن و همه چیزهایی که اصلاً «کار» محسوب نمیشود، تبدیل میشود به کار در سرزمین بیگانه!
[3]
اسلایدها را فرستادم برای زهرا که ویرایش کند و گفتم که کسالت دارم و باید بخوابم. پرسید کلاس برگزار خواهد شد؟ گفتم حتماً! همینطور هم شد. طبق برنامه سر ساعت آغاز کردیم و بهوقت هم تمام شد. بعد از کلاس مائده گفت این یکساعتونیم را کاملاً خوب بودی و چشمهایت میخندید. راست میگوید، من همیشه بانشاطترینِ خودم را در کلاس درس دیدهام. اما بعد از کلاس دوباره خاموش شدم. عجیب است، نه؟ انگار چیزهایی هست که بیماری را از یادِ بدن میبرد.
[4]
من در وقت بیماری از بیماری میخوانم؛ چون مطالعه باید در تناسب با تجربه زیسته باشد. امروز مروری میکردم در مقالات فردریک سفنئوس (Fredrik Svenaeus) فیلسوف سوئدی، درباره پدیدارشناسی بیماری. ما برای دوران کسالت تجویزهای دارویی و جسمی داریم اما انگار کسی به فکر تجویزهای ذهنی نیست. فردریک میگوید در دوران بیماری نیازمند یادآوری گذشته و تصور آینده هستیم:
Illness breaks in on us as a rift in these stories, necessitating a retelling of the past and a re-envisioning of the future…
یعنی: بیماری مثل یک شکاف ناگهانی در داستان زندگیمان رخنه میکند و نیازمند بازگویی گذشته و بازاندیشی آینده است
[5]
تجویز خوبی است اما در مورد بیماری مزمن صدق نمیکند. بیماری مزمن، گذشته را فرسوده میکند. بعد از مدتی دیگر چیزی از گذشته در خاطرمان نیست و آینده هم در مهآلودگی مرگ، ناپیدا و پوشیده است. اما احتمالاً برای کسالتهای کوتاهمدت، به کار بیاید.
[6]
احوالتان چطور است؟
از چهارشنبه بیست و پنجم تیر سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤90🕊13
164
[1]
وقت و ساعت با هم مترادف نیستند. ساعت را بشر ابداع کرده و حاصل صنعت و قراردادِ انسانی است اما وقت، معنای گستردهتری دارد. میشود «وقت» را خصلتِ هستی دانست یا نحوه آگاهیِ انسان بر هستی را «وقتمندانه» روایت کرد و در این معناست که مثلاً هایدگر هستی و زمان را شانهبهشانه هم مینشاند.
[2]
همهچیز به «وقتش» میشود! حتی اگر وقتش به میل تو نباشد. وقت، با میل ما کوک نمیشود بلکه ما باید میلمان را با وقت کوک کنیم.
[3]
ما در میانه دو بلاهت، باید گوهر سعی را کشف کنیم. بلاهتِ اول، تقلا برای غلبه بر اراده کل و بلاهتِ دوم عملباختگی و بیثمر دانستنِ خواستن است و در میانۀ این دو، «سعی» معنا پیدا میکند. سعی ثمر میدهد، اما به وقتش...
[4]
از امروز صبح بدندردم بهتر است. با فاصله بیشتری سرفه میکنم. با دمنوش و مکملهای مجاز به کلاس شب خواهم رسید. مشغول آمادهکردن درسنامهام و این سطرها در سرم جوشید. خیلی «وقت»ها بهخلاف میلم از کاری و جمعی دور میافتم. بعدتر میبینم که خیرش در همین بوده. خیلی وقتها، کارهایی را آغاز کردهام که بیثمر به نظر میآمده و سالها بعد که سبز شده فهمیدهام که عجب... وقتش حالا بوده! شما هم چنین تجربهای دارید؟
بیستونهم تیرماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
وقت و ساعت با هم مترادف نیستند. ساعت را بشر ابداع کرده و حاصل صنعت و قراردادِ انسانی است اما وقت، معنای گستردهتری دارد. میشود «وقت» را خصلتِ هستی دانست یا نحوه آگاهیِ انسان بر هستی را «وقتمندانه» روایت کرد و در این معناست که مثلاً هایدگر هستی و زمان را شانهبهشانه هم مینشاند.
[2]
همهچیز به «وقتش» میشود! حتی اگر وقتش به میل تو نباشد. وقت، با میل ما کوک نمیشود بلکه ما باید میلمان را با وقت کوک کنیم.
[3]
ما در میانه دو بلاهت، باید گوهر سعی را کشف کنیم. بلاهتِ اول، تقلا برای غلبه بر اراده کل و بلاهتِ دوم عملباختگی و بیثمر دانستنِ خواستن است و در میانۀ این دو، «سعی» معنا پیدا میکند. سعی ثمر میدهد، اما به وقتش...
[4]
از امروز صبح بدندردم بهتر است. با فاصله بیشتری سرفه میکنم. با دمنوش و مکملهای مجاز به کلاس شب خواهم رسید. مشغول آمادهکردن درسنامهام و این سطرها در سرم جوشید. خیلی «وقت»ها بهخلاف میلم از کاری و جمعی دور میافتم. بعدتر میبینم که خیرش در همین بوده. خیلی وقتها، کارهایی را آغاز کردهام که بیثمر به نظر میآمده و سالها بعد که سبز شده فهمیدهام که عجب... وقتش حالا بوده! شما هم چنین تجربهای دارید؟
بیستونهم تیرماه سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤49👌17
160
[1]
عجب مناسکی بود! چسب و سیریش و بافههایی از زنجیرههای کاغذی. یک هفته میساختیم که چند دقیقه در آسمان چرخ بخورد. وقتی هم که به سیم برق میپیچید یا به زمین کوفته میشد و در هم میشکست، ما نمیشکستیم. عمر هدر نرفته بود. بچهتر که بودیم از نو ساختن اینهمه درد نداشت. یادتان هست؟
[2]
بچهتر که بودیم، از آینده بهقدر نیاز برمیداشتیم!
بادبادک که میساختیم، دلهره نداشتیم مبادا باد نیاید.
کِی اینقدر بزرگ شدیم که تضمینخواستن از باد را یاد گرفتیم؟
بادبادکهایمان را آویختیم به میخ ناامیدی که باد نیست!
[3]
زمان، مثل آتش است. آدم باید اندازه شعله را بلد باشد. باید بداند که چقدر از سردی گذشته و چقدر از حرارت ِ هراسِ آینده را لازم دارد که امروز را خوشمزه طبخ کند. شعله بالا بگیرد، امروز میسوزد. شعله پایین باشد امروز خام میماند. «حال» را باید سنجیده پخت. موافقی؟
سه مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
عجب مناسکی بود! چسب و سیریش و بافههایی از زنجیرههای کاغذی. یک هفته میساختیم که چند دقیقه در آسمان چرخ بخورد. وقتی هم که به سیم برق میپیچید یا به زمین کوفته میشد و در هم میشکست، ما نمیشکستیم. عمر هدر نرفته بود. بچهتر که بودیم از نو ساختن اینهمه درد نداشت. یادتان هست؟
[2]
بچهتر که بودیم، از آینده بهقدر نیاز برمیداشتیم!
بادبادک که میساختیم، دلهره نداشتیم مبادا باد نیاید.
کِی اینقدر بزرگ شدیم که تضمینخواستن از باد را یاد گرفتیم؟
بادبادکهایمان را آویختیم به میخ ناامیدی که باد نیست!
[3]
زمان، مثل آتش است. آدم باید اندازه شعله را بلد باشد. باید بداند که چقدر از سردی گذشته و چقدر از حرارت ِ هراسِ آینده را لازم دارد که امروز را خوشمزه طبخ کند. شعله بالا بگیرد، امروز میسوزد. شعله پایین باشد امروز خام میماند. «حال» را باید سنجیده پخت. موافقی؟
سه مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤102👌29🕊8
158
[1]
هر صبح که بیدار میشوی، جایی عقبتر از آنی هستی که دیشب خوابیدهای! این اقتضای زیستن در دولتسرایِ زوال است. ناترازیها ناترازتر شده، تورم، تورمتر شده، جوانی و عمر ما سپریتر شده و به اقتضای آن توان و جانِ جنگیدنمان هم تحلیلتر رفته، اثری از عبرت هم در کار نیست و حتی اگر امکانِ اصلاح وجود داشته باشد اراده بر آن در میان نیست. حالا چه کنیم!؟
[2]
به سراغ قهرمان هم نروید. آرزوی تسکینبخشِ بشر این بوده که سوپرمنی از راه برسد و همه بدها را خوب کند. از انیمیشن سوپرمن برای کودکان تا مفهوم «ابرانسان» نیچه برای خردورزان، همین نگاه را دارد که یکی «جز ما» هست که خیلی انسانتر است و گشایش گره به دست اوست. ما اگر قهرمانی هم داشتیم، چنان «قهر» است که گویی کاری جز تماشای زوال ندارد. پس این گزینه را هم مد نظر نگیرید و بفرمایید؛ حالا چه کنیم؟
[3]
اگر از من بپرسند که حکیمانهترین پرسش بشر چیست میگویم همین سؤال ساده و همگانی که باید هر لحظه از خودمان بپرسیم: «حالا چه کنم؟»
[4]
سفرهای پهن است که اسمش را میگذارم «زندگیِ بد». برای بدزیستن اسباب مهیاست و چه بسا صاحبسبک هم هستیم. اگر فراخوان هم میدادند که چه کسی میتواند بهصورت پروژهای این سرزمین آباد را تحویل بگیرد و در قحط و خسران تحویل بدهد، یحتمل به چنین ساختار قابلی نمیرسیدند. پس برای «بد زندگیکردن» دستمان پر است. حالا چه کنیم؟
[5]
اصطلاح زندگی بد (bad life) کلیدواژه تئودور آدورنو است. آدورنو میگوید در چنین وضعیتی «اخلاقی» زندگی کن. اما اخلاق را چه تعریف میکند؟ تبعیت از فهم عمومی و قواعد جمعی؟ نه! اخلاق در نگاه آدورنو «مقاومت» است در برابر «زندگیِ بد»:
Ethics is not a matter of applying general principles but of resisting the bad life
منبع: Minima Moralia - بند ۱۵۳
[6]
هر روز یک تمرین کوچک برای خودم مینویسم. کارهای سادهکه در چنل اینستاگرام با شما به اشتراک گذاشتهام. خودِ کار چندان اهمیت ندارد. مسئله قصد است. من به قصدِ مقاومت در برابر زوال این کار را میکنم. چه فایدهای دارد؟ این سؤال، زوالپسند است! عمری تلاش کردهاند که ما باور کنیم، کاری از دستمان ساخته نیست. این جمله کیهکگارد را دوست دارم که گفت: «ابراهیم به محال ایمان داشت» و من هم محاسبهگرِ فایده نیستم و فقط میخواهم لقمه نرمی برای زوال نباشم
[7]
حوصلهتان رسید تا اینجا را بخوانید؟ اگر بله «بوس مجازی» تقدیمتان و روز به خیر. ماچهای مجازی چون به هیچکجا نمیرسند، مباحاند!
پنج مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
هر صبح که بیدار میشوی، جایی عقبتر از آنی هستی که دیشب خوابیدهای! این اقتضای زیستن در دولتسرایِ زوال است. ناترازیها ناترازتر شده، تورم، تورمتر شده، جوانی و عمر ما سپریتر شده و به اقتضای آن توان و جانِ جنگیدنمان هم تحلیلتر رفته، اثری از عبرت هم در کار نیست و حتی اگر امکانِ اصلاح وجود داشته باشد اراده بر آن در میان نیست. حالا چه کنیم!؟
[2]
به سراغ قهرمان هم نروید. آرزوی تسکینبخشِ بشر این بوده که سوپرمنی از راه برسد و همه بدها را خوب کند. از انیمیشن سوپرمن برای کودکان تا مفهوم «ابرانسان» نیچه برای خردورزان، همین نگاه را دارد که یکی «جز ما» هست که خیلی انسانتر است و گشایش گره به دست اوست. ما اگر قهرمانی هم داشتیم، چنان «قهر» است که گویی کاری جز تماشای زوال ندارد. پس این گزینه را هم مد نظر نگیرید و بفرمایید؛ حالا چه کنیم؟
[3]
اگر از من بپرسند که حکیمانهترین پرسش بشر چیست میگویم همین سؤال ساده و همگانی که باید هر لحظه از خودمان بپرسیم: «حالا چه کنم؟»
[4]
سفرهای پهن است که اسمش را میگذارم «زندگیِ بد». برای بدزیستن اسباب مهیاست و چه بسا صاحبسبک هم هستیم. اگر فراخوان هم میدادند که چه کسی میتواند بهصورت پروژهای این سرزمین آباد را تحویل بگیرد و در قحط و خسران تحویل بدهد، یحتمل به چنین ساختار قابلی نمیرسیدند. پس برای «بد زندگیکردن» دستمان پر است. حالا چه کنیم؟
[5]
اصطلاح زندگی بد (bad life) کلیدواژه تئودور آدورنو است. آدورنو میگوید در چنین وضعیتی «اخلاقی» زندگی کن. اما اخلاق را چه تعریف میکند؟ تبعیت از فهم عمومی و قواعد جمعی؟ نه! اخلاق در نگاه آدورنو «مقاومت» است در برابر «زندگیِ بد»:
Ethics is not a matter of applying general principles but of resisting the bad life
منبع: Minima Moralia - بند ۱۵۳
[6]
هر روز یک تمرین کوچک برای خودم مینویسم. کارهای سادهکه در چنل اینستاگرام با شما به اشتراک گذاشتهام. خودِ کار چندان اهمیت ندارد. مسئله قصد است. من به قصدِ مقاومت در برابر زوال این کار را میکنم. چه فایدهای دارد؟ این سؤال، زوالپسند است! عمری تلاش کردهاند که ما باور کنیم، کاری از دستمان ساخته نیست. این جمله کیهکگارد را دوست دارم که گفت: «ابراهیم به محال ایمان داشت» و من هم محاسبهگرِ فایده نیستم و فقط میخواهم لقمه نرمی برای زوال نباشم
[7]
حوصلهتان رسید تا اینجا را بخوانید؟ اگر بله «بوس مجازی» تقدیمتان و روز به خیر. ماچهای مجازی چون به هیچکجا نمیرسند، مباحاند!
پنج مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤154👌16🕊14✍1👎1🙏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🐋 161
[1]
مهندسجان، آقای دکتر، خانم دکتر، استاد، پدر، مادر، همسر محترم فلانی، فرزند جناب آقای آن، فرزند سرکار خانم این، مدیریت محترم، کارشناس چنان، مسئول گرانمایه، مشاور فلان، کوچِ اینان، منتور آنان... هرکدام از ما یک یا چندتا از این القاب و نقشها داریم اما آیا منهای اینها نیز چیزی هستیم!؟
[2]
آنلحظه که رَختِ نقش را از تن درآوری، از تو چه میماند؟
[3]
این سؤال برای هرکس، سنوسالی دارد. من در سیوهشتسالگی گرفتارش شدم. نباید شتاب کرد. شاید در سنهای پایینتر باید سرگرم دوختن نقشهای تازه و مجلل بود. اما بالاخره جایی باید این رختها را از تن به در آوریم. چه بسا... تا وقتی، مرگ خودی نشان نداده باشد این سؤال ضرورت پیدا نمیکند.
به این پرسش رسیدهاید یا هنوز زود است؟
دو مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
مهندسجان، آقای دکتر، خانم دکتر، استاد، پدر، مادر، همسر محترم فلانی، فرزند جناب آقای آن، فرزند سرکار خانم این، مدیریت محترم، کارشناس چنان، مسئول گرانمایه، مشاور فلان، کوچِ اینان، منتور آنان... هرکدام از ما یک یا چندتا از این القاب و نقشها داریم اما آیا منهای اینها نیز چیزی هستیم!؟
[2]
آنلحظه که رَختِ نقش را از تن درآوری، از تو چه میماند؟
[3]
این سؤال برای هرکس، سنوسالی دارد. من در سیوهشتسالگی گرفتارش شدم. نباید شتاب کرد. شاید در سنهای پایینتر باید سرگرم دوختن نقشهای تازه و مجلل بود. اما بالاخره جایی باید این رختها را از تن به در آوریم. چه بسا... تا وقتی، مرگ خودی نشان نداده باشد این سؤال ضرورت پیدا نمیکند.
به این پرسش رسیدهاید یا هنوز زود است؟
دو مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤82👌16🕊7🙏3🤔1
🐋 514
[1]
سؤال «من کیستم؟» دقیق نیست. «من» یک شیء نیست که بتوانیم از «چیستی»اش صحبت کنیم. من خیلی طورها هستم. بستگی دارد منِ کجا؟ منِ چه وقت؟ از همه مهمتر، منِ کدام «تو»!؟ مگر همیشه «من» ثابت است؟ تجربه نکردهاید؟ در برابر کسانی چقدر «من» شما زیبا و در برابر دیگرانی چقدر «من» شما زشت است؟ منِ تو میتواند اهلی باشد و منِ یک توی دیگر، وحشی است!
[2]
زیادی برای «من» استقلال قائل هستیم. در همه این من گفتم و من خواستم و من توانستم و من نتوانستمها، چیزهای دیگری هم آمیخته شده. برای همین مسئله سخت است. اگر من را کاملاً از «خود» تهی کنیم، میشود بیهویت و بیمسئولیت. اگر من را خودمختار بدانیم میشود وهمی و دروغین.
[3]
جلالالدین بلخی یک بیت دارد:
ظن برده بدم به خود که من، من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
[4]
یادمان باشد، هرگاه از «من» صحبت کردیم، در واقع سخن از یک «منِ تو» یا «منِ او» است. سؤال «من کیستم؟» را باید اینگونه کامل کرد که «منِ چه کسی؟» منِ مادرم؟ منِ دوستم؟ منِ معشوقم؟ منِ استادم؟ منِ شاگردم؟
حالا با خودتان مرور کنید که «آرامترین» منِ شما، منِ چه کسی است؟ زیباترین چطور؟ مکارترین چطور؟ صبورترین چطور؟
سؤال عجیبی است... نه؟!
نهم مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
سؤال «من کیستم؟» دقیق نیست. «من» یک شیء نیست که بتوانیم از «چیستی»اش صحبت کنیم. من خیلی طورها هستم. بستگی دارد منِ کجا؟ منِ چه وقت؟ از همه مهمتر، منِ کدام «تو»!؟ مگر همیشه «من» ثابت است؟ تجربه نکردهاید؟ در برابر کسانی چقدر «من» شما زیبا و در برابر دیگرانی چقدر «من» شما زشت است؟ منِ تو میتواند اهلی باشد و منِ یک توی دیگر، وحشی است!
[2]
زیادی برای «من» استقلال قائل هستیم. در همه این من گفتم و من خواستم و من توانستم و من نتوانستمها، چیزهای دیگری هم آمیخته شده. برای همین مسئله سخت است. اگر من را کاملاً از «خود» تهی کنیم، میشود بیهویت و بیمسئولیت. اگر من را خودمختار بدانیم میشود وهمی و دروغین.
[3]
جلالالدین بلخی یک بیت دارد:
ظن برده بدم به خود که من، من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
[4]
یادمان باشد، هرگاه از «من» صحبت کردیم، در واقع سخن از یک «منِ تو» یا «منِ او» است. سؤال «من کیستم؟» را باید اینگونه کامل کرد که «منِ چه کسی؟» منِ مادرم؟ منِ دوستم؟ منِ معشوقم؟ منِ استادم؟ منِ شاگردم؟
حالا با خودتان مرور کنید که «آرامترین» منِ شما، منِ چه کسی است؟ زیباترین چطور؟ مکارترین چطور؟ صبورترین چطور؟
سؤال عجیبی است... نه؟!
نهم مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤75👌34🤔7🕊7
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌻 Effortless - 143
[1]
کلمه عجیبی است. با یک معادل فارسی نمیشود حق مطلب را ادا کرد. معنایش میشود چیزی شبیه به این عبارتها: «سعی بیزحمت» یا «کنشِ بیتقلا» و به کسی اشاره دارد که کار سختی را بهسادگی انجام میدهد.
[2]
نقیض این کلمه میشود «دشوارنمایی» یا «سختکوشی جعلی» مثل کسی که کارهای ساده را پیچیده میکند و مسیر هموار را ناهموار میرود. اما کسی که به «کنش بیتقلا» و «سعی بدون نمایش زحمت» آشناست، کار را آنقدر ساده و روان انجام میدهد که همه فکر میکنند واقعاً ساده است تا زمانی که خودشان پای در مسیر میگذارند و با تعجب میگویند: «اینقدر سخت بود و تو خندان پیش میرفتی؟»
[3]
این دونده را که در تصویر است ببینید. مصداق Effortless است و میتواند الگوی جالبی باشد. اینکه میگویند ساده زندگی کن یا خندان برای زیستن بجنگ، معنایش بلاهت و گیجی و کتمان واقعیت نیست بلکه اشاره به همین اِفورتلِس دارد.
یکشنبه نوزدهم مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
کلمه عجیبی است. با یک معادل فارسی نمیشود حق مطلب را ادا کرد. معنایش میشود چیزی شبیه به این عبارتها: «سعی بیزحمت» یا «کنشِ بیتقلا» و به کسی اشاره دارد که کار سختی را بهسادگی انجام میدهد.
[2]
نقیض این کلمه میشود «دشوارنمایی» یا «سختکوشی جعلی» مثل کسی که کارهای ساده را پیچیده میکند و مسیر هموار را ناهموار میرود. اما کسی که به «کنش بیتقلا» و «سعی بدون نمایش زحمت» آشناست، کار را آنقدر ساده و روان انجام میدهد که همه فکر میکنند واقعاً ساده است تا زمانی که خودشان پای در مسیر میگذارند و با تعجب میگویند: «اینقدر سخت بود و تو خندان پیش میرفتی؟»
[3]
این دونده را که در تصویر است ببینید. مصداق Effortless است و میتواند الگوی جالبی باشد. اینکه میگویند ساده زندگی کن یا خندان برای زیستن بجنگ، معنایش بلاهت و گیجی و کتمان واقعیت نیست بلکه اشاره به همین اِفورتلِس دارد.
یکشنبه نوزدهم مرداد سال چهار
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
7❤74👌16
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🐋 146
[1]
باید ساعتمان را به وقتِ جهان کوک کنیم.
گذرا، رفتنی، آمدنی، نماندنی!
[2]
نه شب بیسحر داریم و نه روز به غروب.
در هر حال که باشی، ایستادن محال است.
تنها مداومِ جهان، بیقراری است.
در هر سلام، خداحافظ کاشته میشود.
اما آیا هر خداحافظ نیز به سلام منتهی خواهد شد؟
پنجشنبه – شانزدهم مرداد
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
باید ساعتمان را به وقتِ جهان کوک کنیم.
گذرا، رفتنی، آمدنی، نماندنی!
[2]
نه شب بیسحر داریم و نه روز به غروب.
در هر حال که باشی، ایستادن محال است.
تنها مداومِ جهان، بیقراری است.
در هر سلام، خداحافظ کاشته میشود.
اما آیا هر خداحافظ نیز به سلام منتهی خواهد شد؟
پنجشنبه – شانزدهم مرداد
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
❤87👌16🕊9🙏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
137
[1]
من بهشکل ریشهای از عضو یک صنف و رسته بودن پرهیز دارم. مشتاقم حسام + نقطه باشم؛ که شاید با توضیح کمی بیشتر بشود حسام ایپکچی و نقطه! این آزادترین وصفی است که از خودم سراغ دارم بدون هیچ لقب و عنوان اضافهای... اما چند دغدغه قانعم کرد که مجوز فصلنامه انسانک را درخواست کنم:
[2]
سالها قبل، در یکی از اپیزودهای انسانک قول دادم که انسانک مکتوب را تدارک ببینم. بعدتر این سؤال پیش آمد که در کدام ظرف؟ با کدام قالب؟ ریختن انسانک در ظرف دیگران برایم خوشایند نبود.
[3]
از سوی دیگر، انسانک جوانه کوچکی بود که حالا در حوالی ششسالگی، به قدوبالایی رسیده و پاجوشهایی دارد که باید در گلدان خودشان قرار بگیرند تا هم پاجوشها قد بکشند و هم پادکست انسانک بر ریشه خودش استوارتر بماند. برای من پادکست انسانک، مقدمه یوتیوب یا نردبان چیز دیگری نیست. پادکست به قصد مستقلی استوار است و #پادکست_انسانک میماند.
[4]
علاوهبر اینها، دغدغه دوستانی را دارم که تمام این سالها صبورانه با من همراهی کردهاند. حسام، کولی است اما دلیل نیست که خود را نسبت به پیشه و شغل همراهان بیمبالات بداند و مشتاقم انسانک را در قدوبالای «شخص حقوقی» هم تعریف کنم تا بتواند ساختار شغلی امنی برای کاروان خود فراهم کند. همه اینها دستبهدست داد تا «درخواست» مجوز فصلنامه انسانک ثبت شد و رسید به صدای زنگ پستچی که این پاکت را تحویلم داد.
[5]
در روزگاری که تقریباً همه دوستان اهلِ فن، دلسوزانه پرهیزم دادند که وقتِ شروع هیچ کاری نیست، مجلدات فروش نمیرود و قدیمیهای صنف گرفتارند و... حسام بنای آغاز دارد و تا قبل از پایان دوره «هزارروزه»ام؛ جلد اول انسانک را منتشر خواهم کرد. هرکه «همتِ دیوانگی» و ذوق «متن» و «تصویرگری» دارد و از سختکوشی پشیمان نمیشود، خبرم کند که در این دارالجنون برایش جا هست!
[6]
میخواهم متمرکز باشم بر #انسانک. بقیه کارها را جمعبندی کردهام و دو پروژه آموزشی فعال میماند که در پستهای بعدی معرفی میکنم. یکی نامدرسه است که از مهرماه نودوهفت با مائده آغاز شده و داستان جالبی دارد و دیگری جیوا که از پاییز سال قبل در حاشیه فنجان شیر و عسل با ایمان آغاز شد. از هردو برایتان خواهم نوشت.
[7]
و #فصلنامه_انسانک به روی هرکه «ذوقِ باهمت دارد» گشوده است.
بهزودی راه تماسی مهیا میکنیم و خبرتان خواهم کرد.
شما هم اهلش را باخبر کنید.
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
من بهشکل ریشهای از عضو یک صنف و رسته بودن پرهیز دارم. مشتاقم حسام + نقطه باشم؛ که شاید با توضیح کمی بیشتر بشود حسام ایپکچی و نقطه! این آزادترین وصفی است که از خودم سراغ دارم بدون هیچ لقب و عنوان اضافهای... اما چند دغدغه قانعم کرد که مجوز فصلنامه انسانک را درخواست کنم:
[2]
سالها قبل، در یکی از اپیزودهای انسانک قول دادم که انسانک مکتوب را تدارک ببینم. بعدتر این سؤال پیش آمد که در کدام ظرف؟ با کدام قالب؟ ریختن انسانک در ظرف دیگران برایم خوشایند نبود.
[3]
از سوی دیگر، انسانک جوانه کوچکی بود که حالا در حوالی ششسالگی، به قدوبالایی رسیده و پاجوشهایی دارد که باید در گلدان خودشان قرار بگیرند تا هم پاجوشها قد بکشند و هم پادکست انسانک بر ریشه خودش استوارتر بماند. برای من پادکست انسانک، مقدمه یوتیوب یا نردبان چیز دیگری نیست. پادکست به قصد مستقلی استوار است و #پادکست_انسانک میماند.
[4]
علاوهبر اینها، دغدغه دوستانی را دارم که تمام این سالها صبورانه با من همراهی کردهاند. حسام، کولی است اما دلیل نیست که خود را نسبت به پیشه و شغل همراهان بیمبالات بداند و مشتاقم انسانک را در قدوبالای «شخص حقوقی» هم تعریف کنم تا بتواند ساختار شغلی امنی برای کاروان خود فراهم کند. همه اینها دستبهدست داد تا «درخواست» مجوز فصلنامه انسانک ثبت شد و رسید به صدای زنگ پستچی که این پاکت را تحویلم داد.
[5]
در روزگاری که تقریباً همه دوستان اهلِ فن، دلسوزانه پرهیزم دادند که وقتِ شروع هیچ کاری نیست، مجلدات فروش نمیرود و قدیمیهای صنف گرفتارند و... حسام بنای آغاز دارد و تا قبل از پایان دوره «هزارروزه»ام؛ جلد اول انسانک را منتشر خواهم کرد. هرکه «همتِ دیوانگی» و ذوق «متن» و «تصویرگری» دارد و از سختکوشی پشیمان نمیشود، خبرم کند که در این دارالجنون برایش جا هست!
[6]
میخواهم متمرکز باشم بر #انسانک. بقیه کارها را جمعبندی کردهام و دو پروژه آموزشی فعال میماند که در پستهای بعدی معرفی میکنم. یکی نامدرسه است که از مهرماه نودوهفت با مائده آغاز شده و داستان جالبی دارد و دیگری جیوا که از پاییز سال قبل در حاشیه فنجان شیر و عسل با ایمان آغاز شد. از هردو برایتان خواهم نوشت.
[7]
و #فصلنامه_انسانک به روی هرکه «ذوقِ باهمت دارد» گشوده است.
بهزودی راه تماسی مهیا میکنیم و خبرتان خواهم کرد.
شما هم اهلش را باخبر کنید.
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
1❤87👌15🕊7
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🐋 134
[1]
دوست دارم صبح که بیدار شدم کسی در گوشم بگوید «از استمرار خسته نشو! استمرار تکرار نیست». تکرار یعنی چیز مشابهی را تجربه کردم اما استمرار یعنی مرارت و مداومت برای خلق تجربههای تازه در یک مسیر. پس این یادداشت را برای خودم مینویسم و ساعتش را کوک میکنم به وقت صبح فردا که منتشر شود و وقتی اینجا سر زدم ببینم که کسی برایم نوشته است:
[2]
از استمرار خسته نشو! استمرار تکرار نیست.
[3]
اگر به دلتان بود، شما هم این جمله را در کامنت تکرار کنید. اصلاً صبح که بیدار شوم این تمرین را در #نهان_خانه به دست همه میسپارم که یادمان باشد از استمرار خسته نشویم ... استمرار تکرار نیست!
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
[1]
دوست دارم صبح که بیدار شدم کسی در گوشم بگوید «از استمرار خسته نشو! استمرار تکرار نیست». تکرار یعنی چیز مشابهی را تجربه کردم اما استمرار یعنی مرارت و مداومت برای خلق تجربههای تازه در یک مسیر. پس این یادداشت را برای خودم مینویسم و ساعتش را کوک میکنم به وقت صبح فردا که منتشر شود و وقتی اینجا سر زدم ببینم که کسی برایم نوشته است:
[2]
از استمرار خسته نشو! استمرار تکرار نیست.
[3]
اگر به دلتان بود، شما هم این جمله را در کامنت تکرار کنید. اصلاً صبح که بیدار شوم این تمرین را در #نهان_خانه به دست همه میسپارم که یادمان باشد از استمرار خسته نشویم ... استمرار تکرار نیست!
#حسام_ایپکچی
#hi1000day
@hesam_ipakchi
1❤81👌10