کاسب خوب حبیب خداست
قیمت هفت هزار و هشتصد تومان
بی محابا قیمت نزده و برای ریال ریال قیمتش فکر کرده
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
قیمت هفت هزار و هشتصد تومان
بی محابا قیمت نزده و برای ریال ریال قیمتش فکر کرده
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
مترجم این اثر با اشاره به ترجمههای دیگر از همین کتاب گفت: ترجمههای دیگر لحن بچگانه راوی داستان را منتقل نکرده بودند، سعی کردم این لحن را حفظ کنم.
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
شعبدهباز بینوا، ادیب کهنسال، شاعر پیر
یک #گاز کتاب 📖
📷 yon.ir/QAVpH
🔻 در انتهای صف بساطها، شعبدهباز بینوایی را دیدم چنانکه گفتی خجالت میکشید، دور از همه شادیها و غلغلهها، در گوشهای پناه گرفته بود. مردی بود خمیده، نزار، فرسوده، مردی تباهشده؛ و بر یکی از تیرکهای آلونک چوبی خود تکیه داده بود، آلونکی مسکینتر از لانه واماندهترین وحشیان، که دو کونه شمع، اشکریزان و دودکنان، بیش از آنچه میبایست نکبت آن را آشکار میساخت.
🔻 هر سو نشاط بود، دخل و عیش، هر سو اطمینان به نان فردا، هر سو غلیان و بانگ حیات. لیکن در اینجا بینوایی مطلق بود، بینوایی برای آنکه به نهایت رسیده باشد، در ژندههای خندهاوری پوشیده شد بود و تضادی ایجاد مینمود که ناشی از احتیاج بود نه هنر. این پیرمرد بدبخت نمیخندید، نمیگریست، پایی نمیکوفت، دستی نمیافشاند، فریادی بر نمیآورد، هیچگونه تصنیفی شاد یا محزون نمیخواند، طلب کمکی نمیکرد؛ گمگ و بیحرکت بود، تسلیم شده بود، استعفا کرده بود، ماموریت او به انجام رسیده بود. ولی چه نگاه ژرف فراموش ناشدنیای بر جمعیت و عیش و نشاطها که سیل خروشانش چند قدم دورتر از مسکنت رقتانگیز او متوقف میشد، افکنده داشت! من احساس میکردم پنجه مهیب حملهای گلویم را میفشارد و چشمانم در پس اشکهای طاغیای که اراده فروریختن نداشتند، تار شده است.
🔻 چه میتوانستم بکنم؟ چه سود داشت که از مرد شوریدهبخت بپرسم چه شعبده، چه معجزهای میتوان در این ظلمت عفن، در پس پرده مندرس خود نشان دهی؟ در واقع جرئت نمیکردم حرفی بزنم. اعتراف میکنم که میترسیدم او را خفیف کنم، هرچند شاید این دلیل، شما را بخنده آورد. سرانجام خود را راضی کردم که چند سکهای در کنار بساط او گذارم، و بدینگونه امیدوار بودم که منظور مرا درخواهد یافت، ولی هماندم موج بزرگی از جمعیت که نمیدانم بر اثر چه به حرکت آمده بود، مرا از او دور راند.
🔻 و همانگونه که از او دور میشدم و خاطرم به منظرهای که دیده بودم مشغول بود، میکوشیدم علت غم ناگهانی خود را دریابم و به خود گفتم: «آنچه هماکنون دیدم، نمودار ادیب کهنسالی است که از پس مردمانی که همدوران او بودهاند و او آنها را به هنر خود محظوظ داشته است، زنده مانده؛ تصویر شاعر پیر، بدون دوست، بدون خانواده، بدون فرزند، که بینوایی خود او و ناسپاسی خلق او را ذلیل کرده و دنیای فراموشکار، دیگر نمیخواهد نزدیک بساط او قدم نهد!»
#شارل_بودلر
از کتاب #ملال_پاریس
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
یک #گاز کتاب 📖
📷 yon.ir/QAVpH
🔻 در انتهای صف بساطها، شعبدهباز بینوایی را دیدم چنانکه گفتی خجالت میکشید، دور از همه شادیها و غلغلهها، در گوشهای پناه گرفته بود. مردی بود خمیده، نزار، فرسوده، مردی تباهشده؛ و بر یکی از تیرکهای آلونک چوبی خود تکیه داده بود، آلونکی مسکینتر از لانه واماندهترین وحشیان، که دو کونه شمع، اشکریزان و دودکنان، بیش از آنچه میبایست نکبت آن را آشکار میساخت.
🔻 هر سو نشاط بود، دخل و عیش، هر سو اطمینان به نان فردا، هر سو غلیان و بانگ حیات. لیکن در اینجا بینوایی مطلق بود، بینوایی برای آنکه به نهایت رسیده باشد، در ژندههای خندهاوری پوشیده شد بود و تضادی ایجاد مینمود که ناشی از احتیاج بود نه هنر. این پیرمرد بدبخت نمیخندید، نمیگریست، پایی نمیکوفت، دستی نمیافشاند، فریادی بر نمیآورد، هیچگونه تصنیفی شاد یا محزون نمیخواند، طلب کمکی نمیکرد؛ گمگ و بیحرکت بود، تسلیم شده بود، استعفا کرده بود، ماموریت او به انجام رسیده بود. ولی چه نگاه ژرف فراموش ناشدنیای بر جمعیت و عیش و نشاطها که سیل خروشانش چند قدم دورتر از مسکنت رقتانگیز او متوقف میشد، افکنده داشت! من احساس میکردم پنجه مهیب حملهای گلویم را میفشارد و چشمانم در پس اشکهای طاغیای که اراده فروریختن نداشتند، تار شده است.
🔻 چه میتوانستم بکنم؟ چه سود داشت که از مرد شوریدهبخت بپرسم چه شعبده، چه معجزهای میتوان در این ظلمت عفن، در پس پرده مندرس خود نشان دهی؟ در واقع جرئت نمیکردم حرفی بزنم. اعتراف میکنم که میترسیدم او را خفیف کنم، هرچند شاید این دلیل، شما را بخنده آورد. سرانجام خود را راضی کردم که چند سکهای در کنار بساط او گذارم، و بدینگونه امیدوار بودم که منظور مرا درخواهد یافت، ولی هماندم موج بزرگی از جمعیت که نمیدانم بر اثر چه به حرکت آمده بود، مرا از او دور راند.
🔻 و همانگونه که از او دور میشدم و خاطرم به منظرهای که دیده بودم مشغول بود، میکوشیدم علت غم ناگهانی خود را دریابم و به خود گفتم: «آنچه هماکنون دیدم، نمودار ادیب کهنسالی است که از پس مردمانی که همدوران او بودهاند و او آنها را به هنر خود محظوظ داشته است، زنده مانده؛ تصویر شاعر پیر، بدون دوست، بدون خانواده، بدون فرزند، که بینوایی خود او و ناسپاسی خلق او را ذلیل کرده و دنیای فراموشکار، دیگر نمیخواهد نزدیک بساط او قدم نهد!»
#شارل_بودلر
از کتاب #ملال_پاریس
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
Forwarded from برف و آفتاب
از وقتی با پسری کتاب دوستِ کتابخوانِ کتاب باز ازدواج کردم و رفتیم زیر یک سقف مستأجری، یکی از رؤیاهای هردومان این بود که کتابخانه را جایگزین عنصر بی خاصیت بوفه ظروف قیمتی کنیم. مادرم که هزارویک آرزوی رنگی برای دخترش داشت، اگر چه هیچکدام از خواهش و تمناهای ما را برای شلوغ نکردن خانه نپذیرفت، این یک پیشنهاد را قبول کرد و بالاخره کتابخانه شد جایگزین بوفه!
اگر در مقام مخاطب عام یا حتی فامیل داماد یا عروس می پرسید چرا هردو را تهیه نکردید، پاسخش این است که طبیعتاً در خانه نقلی کمتر از پنجاه متر هر دو در کنار هم نمی گنجید و آن پسر کتاب دوست کتابخوان کتاب باز به اصل وجود بوفه در منزل حساسیت خاصی داشت و دارد. خلاصه که کتابخانه را با هزار شوق و ذوق تهیه کردیم و آوردیم و و کتاب ها را چیدیم، درست همانجا که هر دومان دوست داشتیم؛ در پذیرایی. دلیلش هم این بود که اولاً در اتاق خواب اصلاً جایی برای کتابخانه نمانده بود و دوم اینکه اصولاً اتاق خواب طرح ترافیک دارد و ورود خیلی ها به آن ممنوع است و در این صورت، خیلی ها نمی توانستند از دیدن کتاب ها حظ کنند و احیاناً کتابی امانت بگیرند و درباره موضوعات مشترک کتابی بحث کنند. پس کتابخانه باید هرجایی باشد غیر از اتاق خواب. برای ما که هنوز موفق به خرید خانه رویاهایمان نشده ایم، طراحی و سفارش کتابخانه دلخواه در جای دلخواه ممکن نیست و خیالپردازی ما درباره خانه جدیدمان فعلاً فقط محدود به محل کتابخانه و رنگ و اندازه و مدلش است. چه خانه دل انگیزی می شود اگر یک اتاق جدا صرفاً برای کتاب دوستی و کتاب خوانی و کتاب بازی داشته باشد.
بالاخره کتابخانه را خریدیم و آوردیم و چیدیم و لذتش را بردیم. کتابخانه ای با عرض 70سانتی متر و 4طبقه و یک طبقه دردار که روی هم می شود 5طبقه. حجم کتاب ها و چیدمانشان از نظر موضوعی و درعین حال رنگی و حجمی و قدی، بی نقص از آب درآمد و کلی کیف کردیم. همسر به سبب گره خوردن کارش با کتاب و همتی که در مطالعه دارد، هر چندوقت یک بار؛ با یک کیسه کتاب به خانه می آید، بدون اینکه پیش بینی کند اضافه شدن کتاب ها در کتابخانه ای که از اول گنجایشش تکمیل است، دردسرساز می شود. البته که همچنان کیف همسرجانم ادامه دارد و وقتی چهارزانو جلوی کتابخانه اش می نشیند، درست می شود پسر 10، 12 ساله دهه شصتی که بازیکن محبوب تیم سرخ پوشش را از تلویزیون رنگی می بیند...با همان برق چشم و بی قرارنشستن. حالا بعد از گذشت بیش از سه سال از خرید کتابخانه مذکور، من مانده ام و یک کتابخانه در حال متلاشی شدن از ازدیاد کتاب و تعداد زیادی کتاب که کنار کتابخانه روی هم چیده شده اند. کتابهایی که با دیدنشان حرص من درمی آید از بی نظمی چیدمان و گردگیری شان. بماند که با ضجه هایم درباره شلوغی خانه الان صندوق عقب ماشین هم تبدیل شده به کتابخانه سیار و در اثاث کشی امسال سه چهارتا جعبه کتاب را اصلا باز نکردیم.
الان با این حجم کتاب ها، بیشتر از هروقتی منتظرم منزلمان آماده شود و بیشتر از هر چیزی به کتابخانه مان فکر می کنم. به به...چه کتابخانه ای بشود؛ تصمیم گرفته ایم یکی از دیوارها را کامل کتابخانه کنیم تا سقف. مدلش را هم از الان انتخاب کرده ایم و به توافق رسیدیم و حتی قیمتش را هم برآورد کرده ایم. رنگش هم احتمالا ترکیبی از سفید و قهوه ای روشن خواهد بود. می خواهم در یک طبقه کتاب های مذهبی و نفیس بچینم، یک طبقه اش را پر کنم از شعرهای مولوی و حافظ و اخوان و نیما و فروغ و سهراب و ابتهاج. طبقه کناری اش را هم اختصاص می دهم به شعر شاعران جدیدتر. یک طبقه را پر می کنم از رمان های خارجی و طبقه دیگرش را رمان های ایرانی می چینم. یک طبقه اش را کتاب های سینمایی و ادبی می گذارم و یک جاهایی را خالی می گذارم برای نویسندگان فردا یا نوشته های بعدی نویسندگان امروز.
اگر در مقام مخاطب عام یا حتی فامیل داماد یا عروس می پرسید چرا هردو را تهیه نکردید، پاسخش این است که طبیعتاً در خانه نقلی کمتر از پنجاه متر هر دو در کنار هم نمی گنجید و آن پسر کتاب دوست کتابخوان کتاب باز به اصل وجود بوفه در منزل حساسیت خاصی داشت و دارد. خلاصه که کتابخانه را با هزار شوق و ذوق تهیه کردیم و آوردیم و و کتاب ها را چیدیم، درست همانجا که هر دومان دوست داشتیم؛ در پذیرایی. دلیلش هم این بود که اولاً در اتاق خواب اصلاً جایی برای کتابخانه نمانده بود و دوم اینکه اصولاً اتاق خواب طرح ترافیک دارد و ورود خیلی ها به آن ممنوع است و در این صورت، خیلی ها نمی توانستند از دیدن کتاب ها حظ کنند و احیاناً کتابی امانت بگیرند و درباره موضوعات مشترک کتابی بحث کنند. پس کتابخانه باید هرجایی باشد غیر از اتاق خواب. برای ما که هنوز موفق به خرید خانه رویاهایمان نشده ایم، طراحی و سفارش کتابخانه دلخواه در جای دلخواه ممکن نیست و خیالپردازی ما درباره خانه جدیدمان فعلاً فقط محدود به محل کتابخانه و رنگ و اندازه و مدلش است. چه خانه دل انگیزی می شود اگر یک اتاق جدا صرفاً برای کتاب دوستی و کتاب خوانی و کتاب بازی داشته باشد.
بالاخره کتابخانه را خریدیم و آوردیم و چیدیم و لذتش را بردیم. کتابخانه ای با عرض 70سانتی متر و 4طبقه و یک طبقه دردار که روی هم می شود 5طبقه. حجم کتاب ها و چیدمانشان از نظر موضوعی و درعین حال رنگی و حجمی و قدی، بی نقص از آب درآمد و کلی کیف کردیم. همسر به سبب گره خوردن کارش با کتاب و همتی که در مطالعه دارد، هر چندوقت یک بار؛ با یک کیسه کتاب به خانه می آید، بدون اینکه پیش بینی کند اضافه شدن کتاب ها در کتابخانه ای که از اول گنجایشش تکمیل است، دردسرساز می شود. البته که همچنان کیف همسرجانم ادامه دارد و وقتی چهارزانو جلوی کتابخانه اش می نشیند، درست می شود پسر 10، 12 ساله دهه شصتی که بازیکن محبوب تیم سرخ پوشش را از تلویزیون رنگی می بیند...با همان برق چشم و بی قرارنشستن. حالا بعد از گذشت بیش از سه سال از خرید کتابخانه مذکور، من مانده ام و یک کتابخانه در حال متلاشی شدن از ازدیاد کتاب و تعداد زیادی کتاب که کنار کتابخانه روی هم چیده شده اند. کتابهایی که با دیدنشان حرص من درمی آید از بی نظمی چیدمان و گردگیری شان. بماند که با ضجه هایم درباره شلوغی خانه الان صندوق عقب ماشین هم تبدیل شده به کتابخانه سیار و در اثاث کشی امسال سه چهارتا جعبه کتاب را اصلا باز نکردیم.
الان با این حجم کتاب ها، بیشتر از هروقتی منتظرم منزلمان آماده شود و بیشتر از هر چیزی به کتابخانه مان فکر می کنم. به به...چه کتابخانه ای بشود؛ تصمیم گرفته ایم یکی از دیوارها را کامل کتابخانه کنیم تا سقف. مدلش را هم از الان انتخاب کرده ایم و به توافق رسیدیم و حتی قیمتش را هم برآورد کرده ایم. رنگش هم احتمالا ترکیبی از سفید و قهوه ای روشن خواهد بود. می خواهم در یک طبقه کتاب های مذهبی و نفیس بچینم، یک طبقه اش را پر کنم از شعرهای مولوی و حافظ و اخوان و نیما و فروغ و سهراب و ابتهاج. طبقه کناری اش را هم اختصاص می دهم به شعر شاعران جدیدتر. یک طبقه را پر می کنم از رمان های خارجی و طبقه دیگرش را رمان های ایرانی می چینم. یک طبقه اش را کتاب های سینمایی و ادبی می گذارم و یک جاهایی را خالی می گذارم برای نویسندگان فردا یا نوشته های بعدی نویسندگان امروز.
نخستین ترجمه از #آتش_و_خشم در بازار کتاب در کمتر از سه هفته
منبع: فارس
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
منبع: فارس
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
📚📚📚
تمام شدهایم، گل محمد؛ دورانمان تمام شد، و تو آخری هستی!
دوره زمانه دیگر دوره زمانه ستار و گل محمدها نیست. باید جهن خان بود تا سردار شد. باید بابقلی بندار باشی تا آلاجاقی تحویلت بگیرد. باید قدیر کربلایی خداداد باشی تا لای دست ارباب راهت بدهند.
نمیخواهم بگویم دوران #کلیدر خواندن تمام شده و سرنوشت گل محمدها دیگر خوانده نمیشود ولی در روزگار امروز که همه دنبال خواندن مطالب کپسولی هستند و خواندن شبکههای اجتماعی، مطالعه محسوب میشود شاید خواندن سه هزار صفحه کمی دور از انتظار باشد اما این رمان در تاریخ ادبیات ایران خواهد ماند.
#محمود_دولت_آبادی در این رمان به عمق شخصیتها رفته و خواننده را با حالات درونی آنها مواجه کرده است. شخصیتهایی که هرکدام قصه ای دارند و خواننده با هرکدام ارتباط خاصی میگیرد. داستانی که نه سیاه بود و نه غیرواقعی. داستانی که سرنوشت گل محمد و یارانش متاثرتان میکند.
پ.ن.یک: در جلد دهم این رمان محمود دولت آبادی به واقع اثری عاشورایی خلق کرده است.
پ.ن.دو: از خواندن این رمان حس خوبی داشتم و کاری سترگ را تمام کردم.
پ.ن.سه: خط اول این پست جمله ای از کتاب بود. واقعا دوران گل محمدها تمام شده است.
@onlybo0k
تمام شدهایم، گل محمد؛ دورانمان تمام شد، و تو آخری هستی!
دوره زمانه دیگر دوره زمانه ستار و گل محمدها نیست. باید جهن خان بود تا سردار شد. باید بابقلی بندار باشی تا آلاجاقی تحویلت بگیرد. باید قدیر کربلایی خداداد باشی تا لای دست ارباب راهت بدهند.
نمیخواهم بگویم دوران #کلیدر خواندن تمام شده و سرنوشت گل محمدها دیگر خوانده نمیشود ولی در روزگار امروز که همه دنبال خواندن مطالب کپسولی هستند و خواندن شبکههای اجتماعی، مطالعه محسوب میشود شاید خواندن سه هزار صفحه کمی دور از انتظار باشد اما این رمان در تاریخ ادبیات ایران خواهد ماند.
#محمود_دولت_آبادی در این رمان به عمق شخصیتها رفته و خواننده را با حالات درونی آنها مواجه کرده است. شخصیتهایی که هرکدام قصه ای دارند و خواننده با هرکدام ارتباط خاصی میگیرد. داستانی که نه سیاه بود و نه غیرواقعی. داستانی که سرنوشت گل محمد و یارانش متاثرتان میکند.
پ.ن.یک: در جلد دهم این رمان محمود دولت آبادی به واقع اثری عاشورایی خلق کرده است.
پ.ن.دو: از خواندن این رمان حس خوبی داشتم و کاری سترگ را تمام کردم.
پ.ن.سه: خط اول این پست جمله ای از کتاب بود. واقعا دوران گل محمدها تمام شده است.
@onlybo0k
تمام شدهایم، گل محمد؛ دورانمان تمام شد، و تو آخری هستی!
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
#مرتضی_امیری_اسفندقه شاعری که انسانها برایش محترم هستند. تسلط او بر شعر و سلوک شاعرانهاش مثالزدنی است.
دیروز از مجموعه قصیدههای او در #سیاه_مست_سایه_تاک رونمایی شد.
#چهره
@onlybo0k
دیروز از مجموعه قصیدههای او در #سیاه_مست_سایه_تاک رونمایی شد.
#چهره
@onlybo0k
🌾 هزار دانه گندم
برای دشت، برای بیشتر مردم زمینج، برای آنها که دست کم تکه زمینی دیم و لنگه گاوی سر آخور داشتند، برف همان زر بود که میبارید. هر پَر برف هزار دانه گندم بود. نه تنها برای مردم زمینج که برای همه اهل بیابان برف نان بود. نان بود که میبارید و چه خوش میبارید.
#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولتآبادی
@onlybo0k
برای دشت، برای بیشتر مردم زمینج، برای آنها که دست کم تکه زمینی دیم و لنگه گاوی سر آخور داشتند، برف همان زر بود که میبارید. هر پَر برف هزار دانه گندم بود. نه تنها برای مردم زمینج که برای همه اهل بیابان برف نان بود. نان بود که میبارید و چه خوش میبارید.
#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولتآبادی
@onlybo0k
تراوشات
یک ترجمه عالی از #کتاب نویسنده برنده #نوبل_ادبیات https://telegram.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
هنرمندانه موضع بگیرید
شب گذشته داشتم به این کتاب 👆 فکر میکردم. دیدم نویسنده چه زحمتی برای آن کشیده است. ۱۰ سال زمان صرف تهیه ۵۰۰ مصاحبه کرده و روایتی از یک فاجعه اتمی را بازگو کرده است. روایتی که ابعاد انسانی این فاجعه را پررنگتر میکند و نشان میدهد انسانها قربانی زیادهخواهی قدرتمندان هستند و این آن چیزی است که ابعاد یک رویداد را عمق میبخشد، یعنی نشان داده انسانها پس از یک رویداد چه بلایی سرشان آمده است. روایتی که در اتفاقات ما اغلب فاقد آن هستیم و تنها وقتی میخواهیم بازگو کنیم سراغ مدیران و مسئولین میرویم ولی کمتر به بازماندگان و خانوادههای آنها رجوع میکنیم.
او مصاحبههایش را طوری تنظیم کرده که در پایان خواننده حس تنفر نسبت به حکومت شوروی پیدا میکند. اتفاقی که به احتمال خیلی زیاد دلیل اصلی برگزیده شدن خانم آلکسیویچ در #نوبل_ادبیات بوده است.
او در طول کتاب هیچ موضعگیریای له یا علیه حکومت شوروی و حتی مسئله انفجار در قلب رآکتور چرنوبیل نمیکند و همین سبب میشود روایت او خواندنیتر شود ولی وقتی تکتک روایتها را در کنار هم قرار میدهیم موضع خانم نویسنده روشن میشود و این موضعگیری هنرمندانه نه تنها بد نیست بلکه نقطه قوت کتاب #زمزمههای_چرنوبیل است.
این کتاب با ترجمه دکتر شهرام همتزاده را از نشر «کتاب نیستان» تهیه کنید تا معنای یک ترجمه دقیق را دریابید.
@onlybo0k
شب گذشته داشتم به این کتاب 👆 فکر میکردم. دیدم نویسنده چه زحمتی برای آن کشیده است. ۱۰ سال زمان صرف تهیه ۵۰۰ مصاحبه کرده و روایتی از یک فاجعه اتمی را بازگو کرده است. روایتی که ابعاد انسانی این فاجعه را پررنگتر میکند و نشان میدهد انسانها قربانی زیادهخواهی قدرتمندان هستند و این آن چیزی است که ابعاد یک رویداد را عمق میبخشد، یعنی نشان داده انسانها پس از یک رویداد چه بلایی سرشان آمده است. روایتی که در اتفاقات ما اغلب فاقد آن هستیم و تنها وقتی میخواهیم بازگو کنیم سراغ مدیران و مسئولین میرویم ولی کمتر به بازماندگان و خانوادههای آنها رجوع میکنیم.
او مصاحبههایش را طوری تنظیم کرده که در پایان خواننده حس تنفر نسبت به حکومت شوروی پیدا میکند. اتفاقی که به احتمال خیلی زیاد دلیل اصلی برگزیده شدن خانم آلکسیویچ در #نوبل_ادبیات بوده است.
او در طول کتاب هیچ موضعگیریای له یا علیه حکومت شوروی و حتی مسئله انفجار در قلب رآکتور چرنوبیل نمیکند و همین سبب میشود روایت او خواندنیتر شود ولی وقتی تکتک روایتها را در کنار هم قرار میدهیم موضع خانم نویسنده روشن میشود و این موضعگیری هنرمندانه نه تنها بد نیست بلکه نقطه قوت کتاب #زمزمههای_چرنوبیل است.
این کتاب با ترجمه دکتر شهرام همتزاده را از نشر «کتاب نیستان» تهیه کنید تا معنای یک ترجمه دقیق را دریابید.
@onlybo0k
محمد همتی به خاطر ترجمه رمان #مارش_رادتسکی اثر «یوزف روت» برنده نشان #ابوالحسن_نجفی شد.
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
همیشه یک غصه است توی دلم که آن را با خواندن کتابها از بین میبرم.
#مصطفی_جمشیدی
#رویای_آق_تاریم
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
#مصطفی_جمشیدی
#رویای_آق_تاریم
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ر_ه_ش تازه ترین رمان #رضا_امیرخانی در چاپخانه
این رمان توسط نشر افق منتشر خواهد شد
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
این رمان توسط نشر افق منتشر خواهد شد
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
اعطای لقب «آیتالله» به طلاب فرهنگی
از سال 32 به بعد که من به قم آمدم، بیشتر مشغول نوشتن شدم و یادم هست یک روزی آیت الله خامنهای در مدرسه حجتیه آمدند حجره من، از کثرت یادداشتهایی که بنده در کنار کتابهایم گذاشته بودم درباره مسائل مختلف سیاسی، اجتماعی تا ترجمههای ناقص که آنجا توی پوشههای کاغذی و روزنامهای بود، ایشان تعجب کردند و یک تعبیری داشتند و گفتند: آقای خسروشاهی، چی میشد اگر در حوزه به دوستانی که خیلی علاقه به مسائل فقه و اصول ندارند و اینجور خدمات فرهنگی را انجام میدهند، لقب آیتالله بدهند، نه اینکه اینها را هو کنند؟ بعد افزودند به این نوع کارهای فرهنگی اهمیت نمیدهند و این باعث میشود که متأسفانه در حوزه همه طلاب بروند سراغ فقه و اصول و کتب فقهی!
#سیدهادی_خشروشاهی
کتاب خاطرات مستند سیدهادی خسروشاهی از آغاز زندگی تا ۱۳۳۳
نشر کلبه شروق
ص۹۰
@onlybo0k
از سال 32 به بعد که من به قم آمدم، بیشتر مشغول نوشتن شدم و یادم هست یک روزی آیت الله خامنهای در مدرسه حجتیه آمدند حجره من، از کثرت یادداشتهایی که بنده در کنار کتابهایم گذاشته بودم درباره مسائل مختلف سیاسی، اجتماعی تا ترجمههای ناقص که آنجا توی پوشههای کاغذی و روزنامهای بود، ایشان تعجب کردند و یک تعبیری داشتند و گفتند: آقای خسروشاهی، چی میشد اگر در حوزه به دوستانی که خیلی علاقه به مسائل فقه و اصول ندارند و اینجور خدمات فرهنگی را انجام میدهند، لقب آیتالله بدهند، نه اینکه اینها را هو کنند؟ بعد افزودند به این نوع کارهای فرهنگی اهمیت نمیدهند و این باعث میشود که متأسفانه در حوزه همه طلاب بروند سراغ فقه و اصول و کتب فقهی!
#سیدهادی_خشروشاهی
کتاب خاطرات مستند سیدهادی خسروشاهی از آغاز زندگی تا ۱۳۳۳
نشر کلبه شروق
ص۹۰
@onlybo0k
ورود مردم ممنوع! ⛔
🔸 فرهنگ؛ طی سالهای متمادی طوری با این مقوله برخورد شده که اگر تبدیل به یک امر قدسی نشده باشد تبدیل به محدوده «ورود ممنوع» شده است. محدودهای که تنها عدهای خاص اجازه ورود به آن دارند و غیر نه تنها حق اظهار نظر ندارد که گاهی فاقد توانایی درک آن هستند.
ادامه در #ویرگول
http://vrgl.ir/iX1aK
#فرهنگ_نوشت
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
🔸 فرهنگ؛ طی سالهای متمادی طوری با این مقوله برخورد شده که اگر تبدیل به یک امر قدسی نشده باشد تبدیل به محدوده «ورود ممنوع» شده است. محدودهای که تنها عدهای خاص اجازه ورود به آن دارند و غیر نه تنها حق اظهار نظر ندارد که گاهی فاقد توانایی درک آن هستند.
ادامه در #ویرگول
http://vrgl.ir/iX1aK
#فرهنگ_نوشت
http://t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
ویرگول
ورود مردم ممنوع!
فرهنگ؛ طی سالهای متمادی طوری با این مقوله برخورد شده که اگر تبدیل به یک امر قدسی نشده باشد تبدیل به محدوده «ورود ممنوع» شده است محدودهای که تنها عدهای خاص اجازه ورود به آن دارند و غیر نه تنها حق اظهار نظر ندارد که گاهی فاقد توانایی درک آن هستندبرخورد اهالی…
Forwarded from هر روز من و کتاب...
هر کتابی که دردست دارید و مشغول مطالعه اش هستید، حتماً نویسنده ایی داره...
یه پیشنهاد دارم
اونم اینه که، اسم نویسنده کتابتون رو سرچ کنید.
تصویرنویسنده رو ببینید
یه مقدار درمورد زندگیش و کارنامه کاریش بخونید.
اینجوری شاید ارتباطمون با کتابی که توی دستمون هست، عمق بیشتری داشته باشه.
_ _ _
📚 @sinjimbook
یه پیشنهاد دارم
اونم اینه که، اسم نویسنده کتابتون رو سرچ کنید.
تصویرنویسنده رو ببینید
یه مقدار درمورد زندگیش و کارنامه کاریش بخونید.
اینجوری شاید ارتباطمون با کتابی که توی دستمون هست، عمق بیشتری داشته باشه.
_ _ _
📚 @sinjimbook