یک #گاز کتاب 📖
📷 yon.ir/yfzFq
ارباب!
اربابها همیشه میدانند چهجور با رعیتها تا کنند. اول اینکه همیشه خدا گرسنه و محتاج نگاهشان میدارند. دوم اینکه آنها را میترسانند. آنها را از هرچیزی میترسانند. بچههایشان را از همان اول ترسو بار میآورند. در واقع ترس را به آنها درس میدهند. با شلاق و دشنام و بیگاری. احتیاج را هم قلاده گردنشان میکنند و یک تکه نان جلوشان میگیرند تا به هرجا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند.
این است که میبینی مرد رعیت همیشه با سر فروافتاده راه میرود. مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچجور هم نمیتواند آن را جبران کند. زبون، ترسو و بیچاره؛ در نتیجه گوش به فرمان و چاپلوس و گرسنه و مفلوک. خانه امیدش همان درِ خانه اربابش است. خدا را هم در هیئت اربابش میبیند، مثل اربابش.
هیچ چیزی از خودش ندارد. به این جور بودن هم عادت میکند یعنی عادت کرده. از راههای دیگر هم به او حُقنه کردهاند که اینجور باید باشد.
از همه این دنیا، علاوه بر احتیاج و ترس و تملق، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است. یک بیل، که آن هم مال ارباب است و خودش مایه ترس او است. چون ترس این را دارد که هر آن، بیل را از او بگیرند و بگویند «برو توی خانهات بنشین!» شاید یک مرد رعیت در تمام عمرش یک چنین حرفی از زبان اربابش نشنود، اما این ترس همیشه در زیر پوست او هست و مثل خونش یکبند در رگهایش میدود.
#کلیدر
#محمود_دولتآبادی
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
📷 yon.ir/yfzFq
ارباب!
اربابها همیشه میدانند چهجور با رعیتها تا کنند. اول اینکه همیشه خدا گرسنه و محتاج نگاهشان میدارند. دوم اینکه آنها را میترسانند. آنها را از هرچیزی میترسانند. بچههایشان را از همان اول ترسو بار میآورند. در واقع ترس را به آنها درس میدهند. با شلاق و دشنام و بیگاری. احتیاج را هم قلاده گردنشان میکنند و یک تکه نان جلوشان میگیرند تا به هرجا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند.
این است که میبینی مرد رعیت همیشه با سر فروافتاده راه میرود. مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچجور هم نمیتواند آن را جبران کند. زبون، ترسو و بیچاره؛ در نتیجه گوش به فرمان و چاپلوس و گرسنه و مفلوک. خانه امیدش همان درِ خانه اربابش است. خدا را هم در هیئت اربابش میبیند، مثل اربابش.
هیچ چیزی از خودش ندارد. به این جور بودن هم عادت میکند یعنی عادت کرده. از راههای دیگر هم به او حُقنه کردهاند که اینجور باید باشد.
از همه این دنیا، علاوه بر احتیاج و ترس و تملق، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است. یک بیل، که آن هم مال ارباب است و خودش مایه ترس او است. چون ترس این را دارد که هر آن، بیل را از او بگیرند و بگویند «برو توی خانهات بنشین!» شاید یک مرد رعیت در تمام عمرش یک چنین حرفی از زبان اربابش نشنود، اما این ترس همیشه در زیر پوست او هست و مثل خونش یکبند در رگهایش میدود.
#کلیدر
#محمود_دولتآبادی
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
Forwarded from تراوشات
امام خمینی(ره) پس از عملیات مرصاد: به #شوشتری بگویید در این دنیا که نمیتوانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعا شفاعتش خواهم کرد.
https://telegram.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
https://telegram.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
🌾🌾
اشعاری که بوی امید میدهد
📷 http://yon.ir/dSUgE
مجموعه غزل #بی_نا سروده #نفیسه_سادات_موسوی که انتشارات #سوره_مهر آن را منتشر کرده اشعار امیدوارکننده ای دارد. بماند که ردپای #فاضل_نظری در اشعار مشهود است که نه میتواند نقطه ضعف باشد نه قوت. ولی چند شعر خوب توجهم را به خودش در این مجموعه جلب کرد
من به این شاعر میگویم #شاعر_امید هرچند خودشان #شاعر_غواص_ها بودن را بیشتر دوست دارند ... اشعاری که بوی امید میدهند در این مجموعه بسیار دلنشین است
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
اشعاری که بوی امید میدهد
📷 http://yon.ir/dSUgE
مجموعه غزل #بی_نا سروده #نفیسه_سادات_موسوی که انتشارات #سوره_مهر آن را منتشر کرده اشعار امیدوارکننده ای دارد. بماند که ردپای #فاضل_نظری در اشعار مشهود است که نه میتواند نقطه ضعف باشد نه قوت. ولی چند شعر خوب توجهم را به خودش در این مجموعه جلب کرد
من به این شاعر میگویم #شاعر_امید هرچند خودشان #شاعر_غواص_ها بودن را بیشتر دوست دارند ... اشعاری که بوی امید میدهند در این مجموعه بسیار دلنشین است
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
منتخب پستهای اینستاگرامی رئیس اسبق رسانه ملی در یک کتاب
نشر #سوره_مهر منتشر میکند
چقدر نویسنده و شاعر که آثارشان در صف انتظار است ولی دریغ ...
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
نشر #سوره_مهر منتشر میکند
چقدر نویسنده و شاعر که آثارشان در صف انتظار است ولی دریغ ...
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
یک #گاز کتاب
📌 اکثریت آراء از مفاسد عصر حاضر است
📷 yon.ir/oCciE
سابق بر این یک فکر بزرگ، همین که چند نفر پیرو پیدا میکرد عملی میشد و با تدبیر پیشرفت میکرد، وسیلهای که امروز برای عملی شدن یک فکر پیدا میکنند «اکثریت آراء» است. این از مفاسد عصر حاضر است. چون که ضعف و شدت یک قاعده، تصادفی طبیعی است که در کمیّت خود تساوی ندارد. فکر و اراده که بتوان آن را خوب دانست کم و گاهی به ندرت دیده میشود پس با این قاعدهی طبیعی عدهی خوبها کم است. با وجود این، مردم همیشه به اکثریت اعتقاد دارند، برای اینکه آنها خودشان از جنس همان اکثریتاند.
#نیما_یوشیج
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
📌 اکثریت آراء از مفاسد عصر حاضر است
📷 yon.ir/oCciE
سابق بر این یک فکر بزرگ، همین که چند نفر پیرو پیدا میکرد عملی میشد و با تدبیر پیشرفت میکرد، وسیلهای که امروز برای عملی شدن یک فکر پیدا میکنند «اکثریت آراء» است. این از مفاسد عصر حاضر است. چون که ضعف و شدت یک قاعده، تصادفی طبیعی است که در کمیّت خود تساوی ندارد. فکر و اراده که بتوان آن را خوب دانست کم و گاهی به ندرت دیده میشود پس با این قاعدهی طبیعی عدهی خوبها کم است. با وجود این، مردم همیشه به اکثریت اعتقاد دارند، برای اینکه آنها خودشان از جنس همان اکثریتاند.
#نیما_یوشیج
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
چاپ ۲۹ کتاب #تنتن_و_سندباد منتشر شد
نشر #قدیانی پس از تجدید چاپهای متعدد این کتاب به خاطر تقریظ رهبر انقلاب آن را بدون تغییر قیمت منتشر میکند
بر خلاف نشر #سوره_مهر
@bookonly
نشر #قدیانی پس از تجدید چاپهای متعدد این کتاب به خاطر تقریظ رهبر انقلاب آن را بدون تغییر قیمت منتشر میکند
بر خلاف نشر #سوره_مهر
@bookonly
حیف از این مردها که میمیرند!
📷 yon.ir/9UIg1
علیاشرف درویشیان نویسنده و پژوهشگر ادبی که از نویسندگان چپگرا بوده، درگذشت.
محمود دولتآبادی در رمان #کلیدر جملهای دارد : «حیف از این مردها که میمیرند»
مردی که خدمات بسیاری به فرهنگ مکتوب داشته و از خود آثار بسیاری به جای گذاشته است. این نویسنده در سالهای پیش از انقلاب اسلامی به خاطر مبارزه علیه رژیم پهلوی به زندان افتاده بود.
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
📷 yon.ir/9UIg1
علیاشرف درویشیان نویسنده و پژوهشگر ادبی که از نویسندگان چپگرا بوده، درگذشت.
محمود دولتآبادی در رمان #کلیدر جملهای دارد : «حیف از این مردها که میمیرند»
مردی که خدمات بسیاری به فرهنگ مکتوب داشته و از خود آثار بسیاری به جای گذاشته است. این نویسنده در سالهای پیش از انقلاب اسلامی به خاطر مبارزه علیه رژیم پهلوی به زندان افتاده بود.
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
یک #جمله کتاب
📷 yon.ir/hffD6
همه حقیقت هنوز هیچجا نوشته نشده، برادرجان.
#محمود_دولتآبادی
#کلیدر جلد ششم
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
📷 yon.ir/hffD6
همه حقیقت هنوز هیچجا نوشته نشده، برادرجان.
#محمود_دولتآبادی
#کلیدر جلد ششم
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
کتاب سبک یا سنگین؛ مسئله این است!
📷 yon.ir/GVKX0
📖 رمان ۸۴۵ صفحهای را با کاغذ بالک منتشر کرده انگار رمان ۲۰۰ صفحهای دست گرفتهای.
🔻 این کاغذها که حجیم شده هستند سبکتر از کاغذهای دیگر هستند. کاغذ کتاب یا کاغذ بالکی، (به انگلیسی: Bulky Book Paper)، که در ایران با نامهای کاغذ سبک و کاغذ سبکبال نیز شناخته میشود، نوعی کاغذ میباشد که در صنعت چاپ مورد استفاده قرار میگیرد.
این نوع کاغذ نسبت به کاغذهای معمولی سبکتر اما ضخیمتر است.
🔻 این کاغذ در دو رنگ طبیعی کرمی و طوسی تولید میشود. کاغذ بالک دارای رنگ مناسب برای مطالعه (رنگ چوب) است و برای سفید شدن کاغذ از مواد شیمیایی استفاده نمیشود. ضخامت کاغذ بالک از کاغذهای عادی بیشتر، اما متخلخل است.
🔻کاغذ تحریر عادی اندونزی با وزن ۷۰ گرم، ضخامتی معادل ۹۰ تا ۹۵ میکرون دارد؛ در حالیکه کاغذ بالک ۵۵ گرمی، ضخامتی بین ۱۰۰ تا ۱۱۰ میکرون دارد، همچنین کاغذ بالکی ۶۰، ۷۰ و ۸۰ گرمی، به ترتیب ضخامتی بین ۱۱۰ تا ۱۲۰ میکرون، ۱۲۶ تا ۱۴۰ میکرون و ۱۴۴ تا ۱۶۰ میکرون دارد. به همین خاطر کتابهایی که با این کاغذها منتشر میشود سبکتر ولی قطرشان بیشتر است.
#دانستنیهای_کتاب
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
📷 yon.ir/GVKX0
📖 رمان ۸۴۵ صفحهای را با کاغذ بالک منتشر کرده انگار رمان ۲۰۰ صفحهای دست گرفتهای.
🔻 این کاغذها که حجیم شده هستند سبکتر از کاغذهای دیگر هستند. کاغذ کتاب یا کاغذ بالکی، (به انگلیسی: Bulky Book Paper)، که در ایران با نامهای کاغذ سبک و کاغذ سبکبال نیز شناخته میشود، نوعی کاغذ میباشد که در صنعت چاپ مورد استفاده قرار میگیرد.
این نوع کاغذ نسبت به کاغذهای معمولی سبکتر اما ضخیمتر است.
🔻 این کاغذ در دو رنگ طبیعی کرمی و طوسی تولید میشود. کاغذ بالک دارای رنگ مناسب برای مطالعه (رنگ چوب) است و برای سفید شدن کاغذ از مواد شیمیایی استفاده نمیشود. ضخامت کاغذ بالک از کاغذهای عادی بیشتر، اما متخلخل است.
🔻کاغذ تحریر عادی اندونزی با وزن ۷۰ گرم، ضخامتی معادل ۹۰ تا ۹۵ میکرون دارد؛ در حالیکه کاغذ بالک ۵۵ گرمی، ضخامتی بین ۱۰۰ تا ۱۱۰ میکرون دارد، همچنین کاغذ بالکی ۶۰، ۷۰ و ۸۰ گرمی، به ترتیب ضخامتی بین ۱۱۰ تا ۱۲۰ میکرون، ۱۲۶ تا ۱۴۰ میکرون و ۱۴۴ تا ۱۶۰ میکرون دارد. به همین خاطر کتابهایی که با این کاغذها منتشر میشود سبکتر ولی قطرشان بیشتر است.
#دانستنیهای_کتاب
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
امروز روز #کتاب و #کتابخوانی است📚📚
پیشنهاد میکنم یک کتاب را معرفی کنید تا با نام خودتان در #فقط_کتاب منتشر شود
⬇
@hessam_abnoos
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
پیشنهاد میکنم یک کتاب را معرفی کنید تا با نام خودتان در #فقط_کتاب منتشر شود
⬇
@hessam_abnoos
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
خانم #زینب_خزایی (ادمین کانال @HarfeHEzafeH) کتاب #جای_پای_فرهاد را معرفی کرده است:
غزل_روایتی از رازهای ناگفته یک مادر
🔹 «مادران ایران حرفها برای گفتن دارند. مادران ایران زمین غزلها برای سرودن دارند. زندگی مادرها همیشه مثل یک غزل شنیدنی است. حتا اگر دلسپردگی را با زمینیترین کلمهها بسرایند، اگر لیلی بودن را جور دیگر رقم بزنند، اگر نگاهشان تلخ است و شیرین است، باید ساکت بود، صبور ماند و فقط شنید که چه میگویند.
🔹 «جای پای فرهاد» غزل – روایتی است که در آن مادری دارد رازهای نگفته هستی را با راستی کلام مهربان و سادهاش میگوید. در این روایت نه لیلی هست نه مجنون. یک مادر هست با تنها پسرش فرهاد که با هم زمین و آسمان را با حضور عشقی زخم خورده و مادرانه رنگهای آشنای تازه میزنند.
🔹 این کتاب نخستین کتاب از مجموعه «مادران» و روایت زندگی شهید زرتشتی فرهاد خادم از نگاه مادرش است. این اثر در سال 1389 از سوی انتشارات روایت فتح به قلم فرهاد خضری به چاپ رسیده است. فرزانه مردی، محقق اثر و سید ایمان نوری نجفی، طراحی جلد کتاب را برعهده داشتهاند.
🔹 روایت از کوچه پس کوچههای کرمان و خانه دلباز ناصریه شکل میگیرد. داستان با روایتهای کوتاه یک زندگی هشت نفره جلو میرود. دو تا دختر و پنج تا پسر، زیر سایه مادری که با نداری و علو طبع بزرگشان کرد اما نگذاشت بفهمند غم چه مزهای است. خیلی صمیمی و به جان رس بزرگ شدند ولی سختیها به هم دل بستهترشان کرد. مادرِ قصه ما تمام شادابی آن روزها و حتا این روزهای خودش را از وجود مادرش میداند و در تمام جشنهایی که برای فرهاد میگیرند، با صدای بلند و با تمام افتخار میگوید «من توی دامن مادری بزرگ شدم که تموم سرمایهش نونی بود که با دستهای خودش میپخت میداد دست مردم». دختر بازیگوش و شلوغ آن روزها خودش در اول خرداد 1336 مادر میشود. کسی نمیدانست همین دخترک شاد و آرام و قرار ندار کودکی، بعدها بشود مادر شهیدی به نام «فرهاد خادم».
🔹 در بخشهای میانی کتاب، مادر دارد ما را با حکایت عزیز کردهاش، همراه میکند. چنین بچهای که روز به روز دارد شیرینتر میشود، کلاس اول یا دوم ابتدایی است که شب عاشورا حالش خیلی بد میشود آن قدر که هیچ دوا درمانی هم برایش اثر نمیکند. روز عاشورا که میشود، مادر با صدای شنیدن دستههای عزاداری، بیپناهانه از امام حسین فریاد رسی میخواهد که «یا امام حسین، تو رو به حرمت بچههای کوچیکت، تو رو به لب تشنه شون قسم، نذار داغ بچهم به دلم بمونه.» و قول میدهد اگر لطف کنند، اگر تنهاش نگذارند اگر این درد را از تن بچهش دور کنند هر سال توی همین روز به عزادارهاش شربت بدهد. بعد که فرهاد جان دوباره گرفت نذرش را هر سال ادا میکرد.
🔹 در تمام سالهای تحصیلش هیچ وقت نشد بهش بگویند «درس بخون.» همیشه خانه پر از حضور ساکتش بود که داشت کتاب میخواند. خیلی هم کنجکاو بود و گوش به دلواپسیهای پدر و مادر نمیداد. فقط میخواست بداند هر وسیلهای « توش چیه و چه جوری کار میکنه؟»
🔹 بعد از کلاس نهم باید میرفت انتخاب رشته میکرد. با آن نمرههای همیشه بیست، رفت مدرسه خوارزمی ریاضی خواند. حرف خارج رفتن که پیش میآمد با این که استعداد و حتی شرایطش را هم داشت، ولی آن قدر کشورش را دوست داشت، که با تمام منطق و علاقه میگفت «من میخوام هر چی دارم و ندارم، هر چی بلد باشم و بلد میشم، توی همین آب و خاک خرج کنم که همه چیزمو از اون دارم». ماند و با وجود نفر اولی شدن در خیلی دانشگاهها، رفت همان دانشگاهی که خودش دوست داشت، دانشگاه صنعتی شریف. سازه خواند. درسهایش واقعا سنگین و سخت بودند و وقت بیشتری میطلبید. با این حال در کنار درسش عضو فعال کانون دانشجویان زرتشتی بود و با دوستانش کمیته مددکاری را راه انداختند. کمک کردن به دیگران برایش لذتبخش بود و بهش قوت قلب میداد برای ادامه راه، حتی اگر به قیمت جان تمام میشد. جان وقتی ارزش داشت که بتواند خار از پای کسی در بیاورد برای همین هم دوست نداشت توی رختخواب و با مریضی بمیرد. از مادرش خواسته بود این را یادش بماند. اصلاً تمام تلاشش را بکند که یادش نرود. مادر آن موقع نمیدانست که فرهاد با این حرفها، دارد راه را نشانش میدهد.
🔹 پسر حالا دیگر بزرگ شده. اولین چیزی که از انقلاب به مادرش یاد داد مرام آن مرد 81 ساله است که «این مرد اومده برای همه کار کنه. برای همه دل بسوزونه. ما هم باید کمکش رو قبول کنیم.»
🔹 جنگ هم که شروع شد با بچهها قرار گذاشتند کاری کنند که برای جنگ زدهها پول جمع شود و براشان بفرستند. برای همین هم مسابقه فوتبال راه انداختند تا با پول بلیتش بتوانند کمی همدرد این مردم باشند.
@bookonly
غزل_روایتی از رازهای ناگفته یک مادر
🔹 «مادران ایران حرفها برای گفتن دارند. مادران ایران زمین غزلها برای سرودن دارند. زندگی مادرها همیشه مثل یک غزل شنیدنی است. حتا اگر دلسپردگی را با زمینیترین کلمهها بسرایند، اگر لیلی بودن را جور دیگر رقم بزنند، اگر نگاهشان تلخ است و شیرین است، باید ساکت بود، صبور ماند و فقط شنید که چه میگویند.
🔹 «جای پای فرهاد» غزل – روایتی است که در آن مادری دارد رازهای نگفته هستی را با راستی کلام مهربان و سادهاش میگوید. در این روایت نه لیلی هست نه مجنون. یک مادر هست با تنها پسرش فرهاد که با هم زمین و آسمان را با حضور عشقی زخم خورده و مادرانه رنگهای آشنای تازه میزنند.
🔹 این کتاب نخستین کتاب از مجموعه «مادران» و روایت زندگی شهید زرتشتی فرهاد خادم از نگاه مادرش است. این اثر در سال 1389 از سوی انتشارات روایت فتح به قلم فرهاد خضری به چاپ رسیده است. فرزانه مردی، محقق اثر و سید ایمان نوری نجفی، طراحی جلد کتاب را برعهده داشتهاند.
🔹 روایت از کوچه پس کوچههای کرمان و خانه دلباز ناصریه شکل میگیرد. داستان با روایتهای کوتاه یک زندگی هشت نفره جلو میرود. دو تا دختر و پنج تا پسر، زیر سایه مادری که با نداری و علو طبع بزرگشان کرد اما نگذاشت بفهمند غم چه مزهای است. خیلی صمیمی و به جان رس بزرگ شدند ولی سختیها به هم دل بستهترشان کرد. مادرِ قصه ما تمام شادابی آن روزها و حتا این روزهای خودش را از وجود مادرش میداند و در تمام جشنهایی که برای فرهاد میگیرند، با صدای بلند و با تمام افتخار میگوید «من توی دامن مادری بزرگ شدم که تموم سرمایهش نونی بود که با دستهای خودش میپخت میداد دست مردم». دختر بازیگوش و شلوغ آن روزها خودش در اول خرداد 1336 مادر میشود. کسی نمیدانست همین دخترک شاد و آرام و قرار ندار کودکی، بعدها بشود مادر شهیدی به نام «فرهاد خادم».
🔹 در بخشهای میانی کتاب، مادر دارد ما را با حکایت عزیز کردهاش، همراه میکند. چنین بچهای که روز به روز دارد شیرینتر میشود، کلاس اول یا دوم ابتدایی است که شب عاشورا حالش خیلی بد میشود آن قدر که هیچ دوا درمانی هم برایش اثر نمیکند. روز عاشورا که میشود، مادر با صدای شنیدن دستههای عزاداری، بیپناهانه از امام حسین فریاد رسی میخواهد که «یا امام حسین، تو رو به حرمت بچههای کوچیکت، تو رو به لب تشنه شون قسم، نذار داغ بچهم به دلم بمونه.» و قول میدهد اگر لطف کنند، اگر تنهاش نگذارند اگر این درد را از تن بچهش دور کنند هر سال توی همین روز به عزادارهاش شربت بدهد. بعد که فرهاد جان دوباره گرفت نذرش را هر سال ادا میکرد.
🔹 در تمام سالهای تحصیلش هیچ وقت نشد بهش بگویند «درس بخون.» همیشه خانه پر از حضور ساکتش بود که داشت کتاب میخواند. خیلی هم کنجکاو بود و گوش به دلواپسیهای پدر و مادر نمیداد. فقط میخواست بداند هر وسیلهای « توش چیه و چه جوری کار میکنه؟»
🔹 بعد از کلاس نهم باید میرفت انتخاب رشته میکرد. با آن نمرههای همیشه بیست، رفت مدرسه خوارزمی ریاضی خواند. حرف خارج رفتن که پیش میآمد با این که استعداد و حتی شرایطش را هم داشت، ولی آن قدر کشورش را دوست داشت، که با تمام منطق و علاقه میگفت «من میخوام هر چی دارم و ندارم، هر چی بلد باشم و بلد میشم، توی همین آب و خاک خرج کنم که همه چیزمو از اون دارم». ماند و با وجود نفر اولی شدن در خیلی دانشگاهها، رفت همان دانشگاهی که خودش دوست داشت، دانشگاه صنعتی شریف. سازه خواند. درسهایش واقعا سنگین و سخت بودند و وقت بیشتری میطلبید. با این حال در کنار درسش عضو فعال کانون دانشجویان زرتشتی بود و با دوستانش کمیته مددکاری را راه انداختند. کمک کردن به دیگران برایش لذتبخش بود و بهش قوت قلب میداد برای ادامه راه، حتی اگر به قیمت جان تمام میشد. جان وقتی ارزش داشت که بتواند خار از پای کسی در بیاورد برای همین هم دوست نداشت توی رختخواب و با مریضی بمیرد. از مادرش خواسته بود این را یادش بماند. اصلاً تمام تلاشش را بکند که یادش نرود. مادر آن موقع نمیدانست که فرهاد با این حرفها، دارد راه را نشانش میدهد.
🔹 پسر حالا دیگر بزرگ شده. اولین چیزی که از انقلاب به مادرش یاد داد مرام آن مرد 81 ساله است که «این مرد اومده برای همه کار کنه. برای همه دل بسوزونه. ما هم باید کمکش رو قبول کنیم.»
🔹 جنگ هم که شروع شد با بچهها قرار گذاشتند کاری کنند که برای جنگ زدهها پول جمع شود و براشان بفرستند. برای همین هم مسابقه فوتبال راه انداختند تا با پول بلیتش بتوانند کمی همدرد این مردم باشند.
@bookonly
ادامه یادداشت خانم زینب خزایی
🔹 اوایل سال 1359 وقتی اعلام کردند متولدین 1336 خودشان را برای سربازی معرفی کنند، درس فرهاد تمام شده بود و فقط مانده بود مدرکش را بگیرد. تلاش مادر برای منصرف کردنش سودی نداشت. برای رضایت دل مادرش، یادش آورد قصه آرش کمانگیر را که همیشه خودش برایش میخواند. یادش آورد باید جور دیگری بارش میآورد نه با قصه آرش و تیر و کمان و جان سپاریش برای کشورش. همیشه هم میگفت «من پا جای پای تو گذاشتهام اگه تونستهام یه قدم بیام جلو.» yon.ir/O2UXJ
🔹 شعله های عشق تنها چیزی بود که میتوانست فرهاد را زمین گیر کند و پیش مادر نگهش دارد. راحتترش این میشود که زنده پیش مادرش نگهش دارد. اما او زنده بود، عاشق هم شد اما پیش مادر نماند. مادر راضی نبود، راضی هم نشد ولی دل سپرد که برود. دلش خوش بود به نامههایی که از خارج برایش میآمد که برود آن جا فوق لیسانس و دکترایش را بگیرد. هر چند میدانست آدم آن جا رفتن و آن جا ماندن نبود.
🔹 برای آموزشی بردندشان لشکر 88 خراسان. هر باری هم که میآمد مرخصی اهل خانه را میپخت که آماده باشند. میگفت وقتی خاک جنگ تا تهران سرک میکشد، زخم جنگ هم میآید. تیر و ترکش با کسی شوخی ندارند. حتا سواد ندارند که بتوانند بخوانند قلب کی مال کی است؟
🔹 یک بار که از جبهه آمده بود مرخصی، در جواب بیتابیهای مادر، رفته بود سر وقت ساکش، یک لنگه جوراب درآورده بود و گذاشته بود کف دست او که «به خاطر این لنگه جوراب، اگر هم بخوام، دیگه نمیتونم بمونم، مامان.» پیرزنی خیلی با سلیقه آن را بافته بود و خودش برده بود جبهه و دو دستی گذاشته بود کف دست فرهاد و گفته بود «توی خونهم فقط اندازه همین یه لنگه جوراب نخ داشتم. اینو بپوش، خدا رو یاد کن، سالم بمون، برو با دشمنت بجنگ.»
🔹 بعد که تعریفش تمام شده بود، توی چشمهای مادرش خیره شد و گفت «تو مادرمی و اون هم منو پسر خودش میدونه. حرف کدومتونو گوش بدم؟»
مادر حالا دیگر ساکت شده بود ولی توی دلش گفته بود حرف دلت.
🔹 توی چزابه و در خط مقدم بودند. روزها که مشغول نبرد، شبها هم با این که در تیررس دشمن بودند و خطر بیخ گوششان، در حال ساخت و ساز پل بودند. همین پل چزابه که اسمش را گذاشتند پل مهندسین شریف. همین پلی که فرهاد چه قدر برایش زحمت کشید و روانش در اول اسفند ماه 1360 در همان جا آرام گرفت.
🔹 آدمها همیشه با دوست داشتنها و دوست داشتنیترینهایشان امتحان میشوند. قلب مادر را در قصر فیروزه توی خاک گذاشتند و بالای مزارش سروی کاشتند به نشانه سرافرازی. مادر به وجود پسرش عشق میورزید و کدام مادر است که سرافرازی فرزندش را نخواهد و عشقش را به پای او نریزد؟ اما سرو مگر برای مادر، فرهاد میشد؟ نه! نمیشد. هیچ چیز نمیشد. هیچ کس نمیشد.
🔹 سه روز بعد از شهادت فرهاد، میشد توی آینه زنی را دید که نصف موهاش سفید شده بود. آن زن تاج گوهر خداداد کوچکی بود. که از آن به بعد فقط خانوم خادم صدایش میزدند. حالا خانوم خادم میدانست با نبودن فرهاد، جای پاش همه جا هست. برای همین خاطر هم بلد شده بود کسی بشود که برود پا جای پای پسرش بگذارد. یک زنی که جا پای پسرش گذاشته و تنها آرزویش این است که تا روزی که زنده است نگذارد هیچ کس اسم فرهاد خادم را فراموش کند و رسمش را.
🔹 مادر باور داشت فرهادش توی دل او و دل خیلیهای دیگر هنوز زنده است. دارد میبیند و دارد میخندد. باور راستی هم است، شهید زنده است و رد پایش تا همیشه بر زندگیها ماندگار خواهد ماند. مثل رد پای فرهاد.
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
🔹 اوایل سال 1359 وقتی اعلام کردند متولدین 1336 خودشان را برای سربازی معرفی کنند، درس فرهاد تمام شده بود و فقط مانده بود مدرکش را بگیرد. تلاش مادر برای منصرف کردنش سودی نداشت. برای رضایت دل مادرش، یادش آورد قصه آرش کمانگیر را که همیشه خودش برایش میخواند. یادش آورد باید جور دیگری بارش میآورد نه با قصه آرش و تیر و کمان و جان سپاریش برای کشورش. همیشه هم میگفت «من پا جای پای تو گذاشتهام اگه تونستهام یه قدم بیام جلو.» yon.ir/O2UXJ
🔹 شعله های عشق تنها چیزی بود که میتوانست فرهاد را زمین گیر کند و پیش مادر نگهش دارد. راحتترش این میشود که زنده پیش مادرش نگهش دارد. اما او زنده بود، عاشق هم شد اما پیش مادر نماند. مادر راضی نبود، راضی هم نشد ولی دل سپرد که برود. دلش خوش بود به نامههایی که از خارج برایش میآمد که برود آن جا فوق لیسانس و دکترایش را بگیرد. هر چند میدانست آدم آن جا رفتن و آن جا ماندن نبود.
🔹 برای آموزشی بردندشان لشکر 88 خراسان. هر باری هم که میآمد مرخصی اهل خانه را میپخت که آماده باشند. میگفت وقتی خاک جنگ تا تهران سرک میکشد، زخم جنگ هم میآید. تیر و ترکش با کسی شوخی ندارند. حتا سواد ندارند که بتوانند بخوانند قلب کی مال کی است؟
🔹 یک بار که از جبهه آمده بود مرخصی، در جواب بیتابیهای مادر، رفته بود سر وقت ساکش، یک لنگه جوراب درآورده بود و گذاشته بود کف دست او که «به خاطر این لنگه جوراب، اگر هم بخوام، دیگه نمیتونم بمونم، مامان.» پیرزنی خیلی با سلیقه آن را بافته بود و خودش برده بود جبهه و دو دستی گذاشته بود کف دست فرهاد و گفته بود «توی خونهم فقط اندازه همین یه لنگه جوراب نخ داشتم. اینو بپوش، خدا رو یاد کن، سالم بمون، برو با دشمنت بجنگ.»
🔹 بعد که تعریفش تمام شده بود، توی چشمهای مادرش خیره شد و گفت «تو مادرمی و اون هم منو پسر خودش میدونه. حرف کدومتونو گوش بدم؟»
مادر حالا دیگر ساکت شده بود ولی توی دلش گفته بود حرف دلت.
🔹 توی چزابه و در خط مقدم بودند. روزها که مشغول نبرد، شبها هم با این که در تیررس دشمن بودند و خطر بیخ گوششان، در حال ساخت و ساز پل بودند. همین پل چزابه که اسمش را گذاشتند پل مهندسین شریف. همین پلی که فرهاد چه قدر برایش زحمت کشید و روانش در اول اسفند ماه 1360 در همان جا آرام گرفت.
🔹 آدمها همیشه با دوست داشتنها و دوست داشتنیترینهایشان امتحان میشوند. قلب مادر را در قصر فیروزه توی خاک گذاشتند و بالای مزارش سروی کاشتند به نشانه سرافرازی. مادر به وجود پسرش عشق میورزید و کدام مادر است که سرافرازی فرزندش را نخواهد و عشقش را به پای او نریزد؟ اما سرو مگر برای مادر، فرهاد میشد؟ نه! نمیشد. هیچ چیز نمیشد. هیچ کس نمیشد.
🔹 سه روز بعد از شهادت فرهاد، میشد توی آینه زنی را دید که نصف موهاش سفید شده بود. آن زن تاج گوهر خداداد کوچکی بود. که از آن به بعد فقط خانوم خادم صدایش میزدند. حالا خانوم خادم میدانست با نبودن فرهاد، جای پاش همه جا هست. برای همین خاطر هم بلد شده بود کسی بشود که برود پا جای پای پسرش بگذارد. یک زنی که جا پای پسرش گذاشته و تنها آرزویش این است که تا روزی که زنده است نگذارد هیچ کس اسم فرهاد خادم را فراموش کند و رسمش را.
🔹 مادر باور داشت فرهادش توی دل او و دل خیلیهای دیگر هنوز زنده است. دارد میبیند و دارد میخندد. باور راستی هم است، شهید زنده است و رد پایش تا همیشه بر زندگیها ماندگار خواهد ماند. مثل رد پای فرهاد.
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
آقای علی اکبرزاده در یادداشتی به معرفی کتاب #تنهایی_پرهیاهو پرداختند:
📖 لذتی بیمثال
وقتي براي اولين بار بعد از دو سال دوري اجباري ديدمش، دستش رو دراز كرد و دو تا كتاب به رسم عادت هميشگي بهم هديه داد و با اطمينان خاطر گفت: اين دوتا بهترين كتاباي عمرم هستن. با لغت به لغتشون زندگي كردم و نويسنده و فضاي داستان هاشون رو هيچوقت فراموش نمي كنم. برام جالب بود كه يه نفر بتونه خيلي راحت و بدون بلاتكليفي دو تا كتاب خوب زندگيش رو انتخاب كنه. من كه نتونسته بودم. كتابارو گرفتم و به خاطر تاكيد اون، اول تنهايي پر هياهو رو شروع كردم. از صفحه اول تا صفحه سي كه شامل خاطره گويي و مقدمه نويسي مترجم بود رو نفهميدم چطور خوندم يا بهتر بگم چطور جرعه جرعه سر كشيدم. هرچي جلوتر رفتم بيشتر از قبل شيفته ي پراگ، پرويز دوائي و هرابال شدم. در مورد كتاب و نويسنده اش هيچ جمله اي نمي نويسم چون به قول استاد شفيعي كدكني، هر عنواني به او بيافزايم، از او كاسته ام. اما در مورد پرويز دوائي همين بس كه هرابال سردمدار چند نسل از ادبيات جمهوري چك با او در ادبيات فارسي معنا پيدا كرد و چه خوب كه او زاده شد و ترجمه كرد تا از اوايل دهه ٨٠ تا امروز ما هم با اين پدرسالار ادبيات قرن بيستم چك بيشتر آشنا شويم. تنهايي پرهياهو در ميان كتاب هاي برتر خيلي از آدمهاست، پس اگر تا امروز كه ١٦ بار تجديد چاپ شده آن را نخوانده ايد، بشتابيد كه لذتي بي مثال است.
@bookonly
📖 لذتی بیمثال
وقتي براي اولين بار بعد از دو سال دوري اجباري ديدمش، دستش رو دراز كرد و دو تا كتاب به رسم عادت هميشگي بهم هديه داد و با اطمينان خاطر گفت: اين دوتا بهترين كتاباي عمرم هستن. با لغت به لغتشون زندگي كردم و نويسنده و فضاي داستان هاشون رو هيچوقت فراموش نمي كنم. برام جالب بود كه يه نفر بتونه خيلي راحت و بدون بلاتكليفي دو تا كتاب خوب زندگيش رو انتخاب كنه. من كه نتونسته بودم. كتابارو گرفتم و به خاطر تاكيد اون، اول تنهايي پر هياهو رو شروع كردم. از صفحه اول تا صفحه سي كه شامل خاطره گويي و مقدمه نويسي مترجم بود رو نفهميدم چطور خوندم يا بهتر بگم چطور جرعه جرعه سر كشيدم. هرچي جلوتر رفتم بيشتر از قبل شيفته ي پراگ، پرويز دوائي و هرابال شدم. در مورد كتاب و نويسنده اش هيچ جمله اي نمي نويسم چون به قول استاد شفيعي كدكني، هر عنواني به او بيافزايم، از او كاسته ام. اما در مورد پرويز دوائي همين بس كه هرابال سردمدار چند نسل از ادبيات جمهوري چك با او در ادبيات فارسي معنا پيدا كرد و چه خوب كه او زاده شد و ترجمه كرد تا از اوايل دهه ٨٠ تا امروز ما هم با اين پدرسالار ادبيات قرن بيستم چك بيشتر آشنا شويم. تنهايي پرهياهو در ميان كتاب هاي برتر خيلي از آدمهاست، پس اگر تا امروز كه ١٦ بار تجديد چاپ شده آن را نخوانده ايد، بشتابيد كه لذتي بي مثال است.
@bookonly
آقای مهدی برفرازی در یادداشتی به معرفی کتاب #سرگذشت_حاجی_بابای_اصفهانی پرداختند:
📖 آشنایی با اوضاع ایران در عصر قاجار
کتاب «سرگذشت حاجی بابای اصفهانی» اثر جیمز موریه داستان خاطرات مردی به نام حاجی بابا هست که از اصفهان راهی یه سفر تجاری میشه و در راه اسیر ترکمن های راهزن میشه و بعد از مدتی از دستشون فرار میکنه ولی به اصفهان برنمیگرده و به ماجراجویی های خودش ادامه میده
ماجرای این سرگذشت در دوران قاجار اتفاق افتاده و خواننده رو با اوضاع اجتماعی اون موقع از ایران آشنا میکنه
yon.ir/ObLbS
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
📖 آشنایی با اوضاع ایران در عصر قاجار
کتاب «سرگذشت حاجی بابای اصفهانی» اثر جیمز موریه داستان خاطرات مردی به نام حاجی بابا هست که از اصفهان راهی یه سفر تجاری میشه و در راه اسیر ترکمن های راهزن میشه و بعد از مدتی از دستشون فرار میکنه ولی به اصفهان برنمیگرده و به ماجراجویی های خودش ادامه میده
ماجرای این سرگذشت در دوران قاجار اتفاق افتاده و خواننده رو با اوضاع اجتماعی اون موقع از ایران آشنا میکنه
yon.ir/ObLbS
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
آقای جاوید دهقان کتاب #بادبادک_باز را معرفی کردهاند:
📖 بازگشت به افغانستان
بادبادک باز اولین اثر منتشر شده از خالد حسینی است که به زبان انگلیسی نوشته شده است. خالد حسینی با انتشار این کتاب به موفقیتهای چشمگیری نائل شده است.راوی داستان امیر است، نویسنده افغانی پشتون تبار مقیم امریکا. امیر تمام کودکی خود را به همراه پدرش و خدمتکار هزاره ای و فرزندش حسن در افغانستان گذرانده است.
حسن دوست صمیمی امیر در تمام دوران کودکی اش بوده است،دوستی بی ریا و بی غل و غش.در همین دوران یعنی در زمانی که افغانستان هنوز به دست طالبان نیفتاده بود، کودکان افغانی زمستانها بادبادک می پراندند، بعد از یک مسابقه بادبادک پرانی که ،امیر و حسن برنده مسابقه شده بودند،امیر به حسن خیانت می کند و باعث می شود او و پدرش به هزاره جات باز گردند.این خیانت تا سالها بعد نیز روح امیر را آزرده می کرد.امیر بعد از چندین سال زندگی در آمریکا برای جبران خیانتی که مرتکب شده بود به افغانستان باز می گردد.
با ترجمه مهدی غبرایی
yon.ir/nTaks
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA
📖 بازگشت به افغانستان
بادبادک باز اولین اثر منتشر شده از خالد حسینی است که به زبان انگلیسی نوشته شده است. خالد حسینی با انتشار این کتاب به موفقیتهای چشمگیری نائل شده است.راوی داستان امیر است، نویسنده افغانی پشتون تبار مقیم امریکا. امیر تمام کودکی خود را به همراه پدرش و خدمتکار هزاره ای و فرزندش حسن در افغانستان گذرانده است.
حسن دوست صمیمی امیر در تمام دوران کودکی اش بوده است،دوستی بی ریا و بی غل و غش.در همین دوران یعنی در زمانی که افغانستان هنوز به دست طالبان نیفتاده بود، کودکان افغانی زمستانها بادبادک می پراندند، بعد از یک مسابقه بادبادک پرانی که ،امیر و حسن برنده مسابقه شده بودند،امیر به حسن خیانت می کند و باعث می شود او و پدرش به هزاره جات باز گردند.این خیانت تا سالها بعد نیز روح امیر را آزرده می کرد.امیر بعد از چندین سال زندگی در آمریکا برای جبران خیانتی که مرتکب شده بود به افغانستان باز می گردد.
با ترجمه مهدی غبرایی
yon.ir/nTaks
t.me/joinchat/Bg6JbzyRlPbdgrxsLXruMA