تراوشات
415 subscribers
651 photos
17 videos
13 files
505 links
Download Telegram
رزمنده هم انسان است!

دارم خاطرات یک رزمنده سال‌های جنگ تحمیلی را می‌خوانم. خاطراتی که با وجود بدسلیقگی در آماده‌سازی (اعم از نوشتار، ویرایش، صفحه‌بندی و...) برایم جذاب است. آن هم به خاطر شخصیت راوی کتاب است. شخصیتی کاملا صادق. صداقتش به قدری است که تمام شرارت‌هایش را بازگو کرده که گاهی از خودم سوال می‌کنم چه ضرورتی داشت این خاطره را بازگو کند؟

یک‌جایی از خاطراتش از ترس و وحشتی که در خط عملیات بر او مستولی شده حرف می‌زند. (قبل‌تر هم چند مرتبه به ترس‌هایش اشاره کرده بود ولی این‌بار خیلی پررنگ از آن حرف زده است.)

با خودم گفتم اگر عین همین خاطرات وارد داستان و رمان جنگ شود عده‌ای احتمالا پیدا شوند که فریاد «وا اسلاماه...» سر دهند که ببینید عده‌ای در صدد تخریب چهره نورانی جنگ‌اند. در صورتی که رزمنده هم انسان است. او هم می‌تواند بترسد، پشیمان شود، جا بزند و این منافاتی با جان بر کف بودن و ایثار و فداکاری در سال‌های دفاع ندارد. اتفاقا راوی این کتاب انسان بزرگی است که تا لحظه‌ای که توان دارد در دفاع حضور دارد ولی این دلیل نمی‌شود که نترسد و به قول همین رزمنده‌ها «کُپ نکند»!

به طور کلی خاطرات این رزمنده برایم جالب بود. مثلا اولین جایی که از سیگار کشیدن خود پرده برمی‌دارد، نویسنده در پانوشت توضیح داده که سیگار مضر است و برای سلامتی خوب نیست و... . یکی نیست به نویسنده محترم بگوید مرد حسابی، تدارکات لشکر به رزمنده جیره سیگار می‌داده و تو کاسه داغ‌تر از آش شدی و پیام تربیتی در پانوشت آورده‌ای؟!
😁31
لامصب طوری اسم کتاب رو روی جلد نوشته، که اگر نمی‌نوشت بهتر بود. قرار است اسم کتاب خوانده شود. اگر قرار بود خوانده نشود، خب برای چه نوشته‌اید؟ والا گرافیک این ادا و اصول‌ها نیست.

بعضی ناشران هنوز در کتاب‌سازی در ماقبل نشر به سر می‌برند، ادعایشان هم گوش فلک را کر کرده است.
امسال که 21 روز از ابتدای آن گذشته، کتاب‌های خاطرات و تاریخ شفاهی سهم بیشتری از خوانده‌هایم داشته‌اند.
شما به کدام دسته بیشتر علاقه دارید؟
Anonymous Poll
46%
داستان و رمان
22%
خاطرات و تاریخ شفاهی
24%
جستار و روایت
7%
سایر...
پوچی!

قبل از نوروز، در زمستان، برای یک کتابی مراسم رونمایی برگزار شد. عکس‌های مراسم را دیدم. جمعیت بسیار زیادی شرکت کرده بودند. با خودم گفتم چه خوب است که برای یک اثر ادبی این جمعیت شرکت کرده‌اند و در دل بابت اینکه هنوز ادبیات بین مردم از سکه نیفتاده است، خوشحال شدم.

تا امروز [21 فروردین 03]... در یک کتابفروشی بودم که همان کتاب را دیدم. کتابی که آن همه جمعیت در مراسم رونمایی‌اش شرکت کرده بودند را برداشتم تا تورقی کنم. از قضا هم ابتدا شمارگان 700 نسخه‌ای و اینکه چاپ اول کتاب است به چشمم خورد و کتاب را نخوانده سر جایش برگرداندم.

تصور می‌کردم آن جمعیت هم خودشان دست به جیب شده و یک نسخه از کتاب خریداری کرده‌اند و هم اینکه اگر هرکدام در رسانه‌های شخصی‌شان درباره آن چیزی بنویسند، کتاب باید بیشتر از این‌ها فروخته باشد، نه اینکه بعد از قریب به 50 روز هنوز چاپ اولش تمام نشده باشد.

پ.ن: ممکن است آن جمعیت برای دیدار با نویسنده محبوبشان آمده باشند و خیلی خرید کتاب برایشان اولویت نداشته باشد. که این فرض محتمل است، هرچند نمی‌شود باور کرد نویسنده‌ای را دوست داشته باشیم و به وقت خرید اثرش آن هم نهایتا سالی یک مرتبه دست به جیب نشویم!

پی‌نوشت بدبینانه: این که آن جمعیت گزینه کم‌خرجِ عکس گرفتن با موبایل و انتشار در فضای مجازی را انتخاب کرده‌اند و کاری به خرید کتاب نویسنده ظاهرا محبوب‌شان ندارند.

بعدالتحریر: این جادوی رسانه و فضای مجازی است. تماشای عکس‌هایی که در آن‌ها سالن پر است و در راهروها افراد ایستاده‌اند ولی در واقع پوچ است. کسی که از پشت عکس‌ها و محتوای رسانه‌ای خبر نداشته باشد، می‌تواند مرعوب شود و...
👍2
دستی به ویترین بکش!

«در روزگاری که یک فنجان قهوه خوردن هم در شبکه‌های اجتماعی به نمایش در می‌آید (دقت کن درباره «خوردن» قهوه حرف می‌زنم نه «کیفیت» قهوه‌ای که خورده شده)، طبیعی است که همه انتظار داشته باشند تو اگر چیزی می‌نویسی یا می‌خوانی را از همین مسیر به دیگران نشان دهی.»

این جملات را دوستی خطاب به من گفت. می‌گفت: «دیگران از کجا بفهمند تو در فلان موضوع مطالعات عمیقی داشتی یا در حیطه نوشتن فلان چیز را می‌نویسی یا نوشته‌ای یا در دست نوشتن داری. تو باید خودت درباره‌شان حرف بزنی تا دیگران پی به چیزهایی ببرند.»

مخاطب این حرف‌ها یکی مثل من بود. فرد ظاهرا درونگرایی که اگر چیزی می‌نویسد هم با عذاب وجدان است که مبادا فضل‌فروشی یا اضافه‌گویی باشد.

ولی جانِ کلامش درست بود. در این روزگار اگر خودت را در ویترین قرار ندهی و از آن «درست» استفاده نکنی باید یک گوشه بایستی، چون خودت را درست عرضه نکرده‌ای. دیگران فرصت ندارند دست به کشف و شناسایی بزنند برای همین منتظرند خودت چیزی بگویی تا آن‌ها یک قدم جلو بیایند. مثل این است که نویسنده‌ای، کتابی بنویسد و در خانه بنشیند. تا وقتی او سراغ ناشران نرود، ناشر از کجا پی ببرد که آن نویسنده چیزی نوشته که ممکن است به دردش بخورد و بخواهد منتشر کند.

پس دستی به ویترین‌ات بکش!
👍6
Forwarded from یکی یا بیشتر
«زلزله ده ریشتری» اثری است که در آن ایران پس از فروپاشی و تجزیه را نویسنده بازسازی کرده و تصویری از حمله اتمی اسرائیل به تهران را به خواننده نشان داده است.

نیما اکبرخانی در این کتاب سراغ ژانر «تاریخ جایگزین» رفته و نشان می‌دهد اگر به تهران و ایران حمله اتمی صورت بگیرد چه اتفاقی می‌افتد.

#رمان #ایرانی

https://youtu.be/ZLIU0YdB3Rc?si=E9EKMMMKqyQNTLXG
👍4
📝پراکنده، مخدوش و خسته‌کننده

🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «دختری ایرانی روی مرز» نوشت:

🔹«دختری ایرانی روی مرز» عنوان وسوسه‌کننده‌ای ندارد که به تنهایی بتواند قلاب بیندازد و مخاطب را به دام بیندازد تا اینکه بفهمید قرار است خاطرات دختر یک آیت‌الله را مرور کنید.

🔹«دختری ایرانی روی مرز» فاقد نظم و انجسام روایی است. از این رو خوانندگان کم‌حوصله به سختی با کتاب ارتباط برقرار می‌کنند. در واقع شمسی عصار به جای روال خطی بازگو کردن خاطرات، از رویدادها و مناسک کمک گرفته تا خاطراتش را بازیابی کند و به همین خاطر پراکندگی و بی‌نظمی در روایت می‌تواند خواننده را آزار دهد.

🔺متن کامل این نوشتار را در سایت مجله الکترونیک واو بخوانید.
2
مجله الکترونیک واو
📝پراکنده، مخدوش و خسته‌کننده 🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «دختری ایرانی روی مرز» نوشت: 🔹«دختری ایرانی روی مرز» عنوان وسوسه‌کننده‌ای ندارد که به تنهایی بتواند قلاب بیندازد و مخاطب را به دام بیندازد تا اینکه بفهمید قرار است خاطرات دختر یک آیت‌الله را مرور کنید.…
مدت زیادی است با خاطرات آدم‌های مختلف دم‌خور شدم. یک‌جورهایی انگار با خواندن خاطره خودم را در زندگی آن‌ها پیدا می‌کنم. انگار خاطرات آدم‌ها یادم می‌اندازد که زندگی برای همه در ادوار تاریخ همین شکلی بوده و فقط جنس دردسر و سختی و رنج‌شان فرق داشته وگرنه انسان مخلوق رنج است.
یک‌جورهایی برایم تبدیل به نوعی تراپی شده است.

درباره این کتاب یک ویدئو هم منتشر کردم:

https://youtu.be/o7qKGyQXrVg?si=jaao-vS5iaNj8N_4
👍2
آدم‌های زیادی در دنیا هستند که تحویلت می‌گیرند ولی اگر نتوانند از تو سواری بگیرند دیگر سلام هم نمی‌کنند و به چشم‌شان نمی‌آیی...
👍9👏6
هورا کشیدن برای دشمن، از دیروز تا امروز

در خاطرات خانم ایران ترابی در کتاب «خاطرات ایران» می‌خواندم که در ماه‌های اول جنگ (مهر و آبان) در سال پنجاه و نُه، وقتی برای خدمات درمانی و امداد به مجروحان به شهر سوسنگرد اعزام شده بوده، از محلی‌ها می‌شنود برخی از محلی‌ها در مقابل پای سربازان متجاوز عراقی گاو و گوسفند قربانی کرده بودند.

این خاطرات من را به امروز کشاند. به امروز که عده‌ای با دشمنان این سرزمین (مانند رژیم صهیونیستی) هم‌نوا و هم‌دل‌اند و وقتی به حرف‌هایشان گوش می‌دهی بهانه‌ای مثل ظلم و تبعیض ج.ا را مطرح می‌کنند که با وجود وارد بودن این نکات ولی بهانه خوبی برای ایستادن در آن سمت نیست. گروهی هم با عباراتی مانند «جنگ شناختی» و... می‌خواهند از تاثیر رسانه و... حرف بزنند و رنگ دیگری به قصه این گروه بدهند و بگویند اگر درست عمل شده بود، هیچ‌کس با دشمن هم‌صدا نمی‌شد.

ولی باید گفت سال پنجاه و نه که هنوز دو سال از پیروزی انقلاب نگذشته بود و دشمن رو در رو وارد خانه و زندگی مردم می‌شد، خبری از تبعیض و ظلم ج.ا نبوده یا هنوز آشکار نشده بود، که برخی از بومیان مناطق جنگ‌زده به پیشواز دشمن بعثی رفته بودند (و حتی برخی که کیلومترها با مرز فاصله داشتند هم از حملات دشمن خوشحال بودند) پس این که امروز عده‌ای برای دشمن هورا می‌کشند به نظرم ربطی به امروز و دیروز و ظلم و تبعیض و... ندارد.

آن‌ها هم که می‌خواهند ماجرا را پیچیده کنند هم به نظرم باید کمی تامل کنند که آیا رژیم بعث در مرزهای ایران هم همان جنگ شناختی که امروز دم از آن می‌زنند را پیاده کرده بود (منکر تبلیغات عراق و برانگیختن حس نژادی برخی اعراب منطقه نیستم ولی تبلیغات رادیوهای عربی را نباید با این ترکیب پیچیده یکی دانست).

هرچه هست دشمنی کردن و با دشمن نرد عشق باختن، قصه امروز و دیروز نیست. دشمن حتی دشمنی‌اش را فریاد بزند هم عده‌ای آن را از خیرخواهی و صداقتش می‌بینند و برایش دلیل و توجیه ردیف می‌کنند. من هم مثل خیلی‌ها از وضعیت اقتصادی و معیشتی ناراحتم و سخت در فشار، ولی ایستادن سمت دشمن را به هیچ‌وجه نمی‌توانم در ک کنم!
👏82
دوستی امروز به من سر زد. وقتی می‌رفت بابت اینکه به من سر زده بود از او تشکر کردم و بابت اینکه از نظر ذهنی خرجی حدود هفتصد هزار تومان برایم تراشید به روانش درود فرستادم. 😁

پ.ن: با پیشنهاد یک کتاب و یک فیلم مواجهم کرد که همان فیلم هم اقتباسی از یک رمان بود که مجموع قیمت جفتشان همین حدود و کمی بیشتر می‌شود.

توضیح واضحات: نوشتم «خرج ذهنی» چون وضعیت طوری شده که برای تهیه یک کتاب باید حسابی «دو دو تا چهار تا» کرد.
😁6
چندوقتی است، ریزریز خاطرات شیخ حسین انصاریان را می‌خوانم. چیزی که به چشمم آمده این است که وقتی درباره آدم‌ها حرف می‌زند، اهل گریه بر اباعبدالله الحسین بودن فرد برایش معیار مهمی است و اگر خصوصیت یا خاطره‌ای از کسی تعریف می‌کند، به این که اهل گریه و شرکت در مجالس سیدالشهدا است هم تاکید ویژه‌ای می‌کند. در کل قصه‌های جالبی از افراد تعریف می‌کند که برای اهلش می‌تواند جذاب و شیرین باشد.

علاوه بر این، نکته دیگری که به چشمم می‌خورد تعدد جلسات خانگی در سال‌های دهه چهل خورشیدی است، جلساتی که امروز جایشان خالی است. جلساتی که چندسالی است با تبلیغ در رسانه می‌خواهند دوباره احیا کنند، ولی روح آن جلسات با جلساتی که با تبلیغ و دادار دودور برپا می‌شود، زمین تا آسمان فرق دارد.
9
هیچ انسانی نمی‌تواند بزرگ باشد، مگر آنکه بداند چگونه مرگ را خوار بشمارد.

ــ محمدعلی اسلامی نُدوشن.
11👍2
به مقصد نگاه کنیم

مقصد که داشته باشیم هیچ‌ جاذبه‌ای در مسیر ما را متوقف نمی‌کند. برای نوشتن یا خواندن هم همین است. اگر مقصد نباشد هر مسیر فرعی و کوره‌راهی ما را به خودش می‌خواند و از رفتن می‌مانیم. بارها گفته‌ام که از مسیر باید لذت برد ولی اگر حواسمان به مقصد باشد آن‌قدر غرق در لذت بردن از مسیر و جاذبه‌های آن می‌شویم که فراموش می‌کنیم قرار بود به جایی برسیم. حتی فراموش می‌کنیم برای چه حرکت کرده‌ایم.

مدتی است روی یکی دو موضوع متمرکز شده‌ام. اما در مسیر چند مرتبه پیش آمد که چیزی چشمم را گرفت و حواسم را پرت کرد. وقتی به خودم آمدم دیدم ای دل غافل، تو برای کار دیگری در این مسیر بودی و حالا اسیر جاذبه‌ای شدی که باید خیلی زود از کنارش می‌گذشتی و رد می‌شدی. پس باید پیوسته به خودمان یادآوری کنیم برای چه در این مسیر آمده‌ایم و قرار است به کجا برسیم. اگر اینطور نباشد هیچ‌وقت به مقصدی که برای خودمان ترسیم کرده‌ایم نمی‌رسیم.

برای رسیدن هم باید برنامه داشت، نگوییم حالا می‌رسیم بالاخره. باید خیلی زود تکلیف کار را روشن کرد. این زود ممکن است شش ماه یا یکسال یا بیشتر باشد ولی طوری نشود که هیچ‌وقت نرسیم و بگوییم مهم این است که در مسیر قرار دارم. انرژی کارها تا بالاست باید به یک نتیجه رسید وگرنه به مرور انرژی و انگیزه‌اش ته می‌کشد و ما می‌مانیم و یک مسیر طولانی که دیگر انگیزه‌ای برای اتمامش نداریم.

اگر می‌خواهیم بنویسیم باید برایش برنامه‌ریزی کنیم. اگر می‌خواهیم بخوانیم هم باید هدفی از خواندن داشته باشیم. هدف داشتن در خواندن، لذت بردن از خواندن را نفی نمی‌کند. پس تکلیفمان را روشن کنیم. زده‌ایم به دل جاده و اجازه می‌دهیم جاده ما را با خودش هرجا خواست ببرد یا می‌خواهیم خودمان بر جاده مسلط باشیم و چشممان به مقصد باشد؟
5👍2
بعد از 12سال، چند روزی می‌شود دوباره این رمان را شروع کرده‌ام. خیلی دلم می‌خواست ببینم در گذر این زمان نگاهم چگونه شده... لذتی که دارم از نثر کتاب و ماجراهای آن می‌برم خیلی بیش از گذشته است. این کتاب در کنار رمان «پل معلق» محمدرضا بایرامی از بهترین آثار اوست. (در یوتیوب درباره پل معلق قبلا حرف زده بودم).

پ.ن: این رمان در زمان انتشار در سال 89 به دلیل نام و برخی ارجاعات داخلش (به دلیل همزمانی با اتفاقات سال 88) مدتی با حواشی و توقیف روبه‌رو شد. این رمان در بستر رویدادهای مرتبط با فرقه دموکرات آذربایجان اتفاق می‌افتد و شخصیت‌هایش به نوعی از آن تاثیر می‌گیرند.
📍بازنشر به مناسبت بیستمین سالگرد درگذشت حسین منزوی

📝اسماعیلی اراضی: دختر حسین منزوی گفت با خواندن این کتاب حس کردم پدرم یک مرتبه دیگر به خانه آمده


آبنوس: مصاحبه‌های این کتاب مربوط به 12 -13 سال قبل است. با این نیت سراغ مرحوم حسین منزوی رفتید که تاریخ شفاهی او را تهیه کنید یا اینکه چنین نیتی نداشتید؟

اراضی: نه. من قبل از آن مدت‌ها خدمت ایشان بودم. نکته‌ای که باعث شد به این تصمیم برسم، این بود که بسیاری از علاقه‌مندان ،دوست داشتند خدمت ایشان برسند یا درباره‌شان بیشتر بدانند. نکته‌ دیگری که خیلی مهم بود این که خیلی‌ از چیزهایی که در مورد منزوی گفته می‌شد بیشتر به افسانه می‌مانست.
آن زمان من هفته‌ای دو سه روز برای دیدن استاد در زنجان مهمان ایشان بودم و تصمیم گرفتم تا شرایط مهیاست، چنین کاری هم انجام دهیم. من مطرح کردم و استاد هم پذیرفتند.


آبنوس: اعتماد مرحوم منزوی را چگونه جلب کردید؟

اراضی: نکته این است که من نه خبرنگار بودم، نه کتاب‌ساز بودم و نه یک دفعه تصمیم گرفته بودم سراغ حسین منزوی بروم. من اولین بار استاد را سال78 در کنگره جوان بندرعباس و کنگره غزل رشت دیده بودم، یعنی این آشنایی وجه ادبی داشت چون من به عنوان شاعر، مهمان این دو کنگره بودم. البته این، بخش کوچکی از ماجراست؛ منزوی به همان نسبت که مهربان بود، باهوش هم بود. محبت واقعی را هم خوب می‌شناخت. اگر بعضی می‌گویند تندخو بوده باید سری به خودشان و جامعه بزنند. دلیلی ندارد که هنرمند هر کسی را به خلوت خودش راه بدهد. حتما چیزهایی در من کوچکتر، سبب شده بود که این اعتماد جلب شود.
علاوه بر اینکه من شیفته دیدار با ایشان بودم، استاد هم توجه داشتند تا این دیدارها برگزار شود. این مسئله یک دفعه اتفاق نیفتاد.
خیلی از دوستان خصوصا در نسل ما که اطراف منزوی بودند مثلا نهایت آمالشان این بود که عکسی بگیرند و منتشر کنند یا مقدمه‌ای بر کتاب آنها نوشته شود. درست است که حسین منزوی به دلایل بی‌دلیل و ناموجه مختلف، در ویترین فرهنگ نبود و خودش هم اشاره می‌کند که «در روزگاری که دیگران مشغول جشن‌های آنچنانی هستند شما کلبه ما را انتخاب کرده‌اید» اما با این حال او با توجه به استغنایی که داشت و همه‌ سختی‌هایی که تحمل کرده بود سخت‌گیری‌اش را داشت تا خلوتش دچار خدشه نشود.
بعضی هم شاید چنین انتظارهایی نداشتند ولی در برخورد با حسین منزوی ادب شاگردی را مراعات نمی‌کردند. البته من هم ادعا ندارم که شاگرد منزوی بوده‌ام؛ من تنها یک مرید بوده‌ام و هستم. تاثیری که منزوی در زندگی من گذاشته هم فراتر از شعر بوده است و شاید همین باور سبب شده که او به من اعتماد کند.


آبنوس: این مصاحبه به همین شکلی که در کتاب هست پیش رفته یا آن را مجددا تنظیم کرده‌اید؟

اراضی: دقیقا همینطور بوده است. در مورد تدوین کتاب می‌توانستیم کارهایی کنیم که کتاب کامل شود و مد نظرم بود که پس از اتمام روند تاریخی خاطرات، سراغ اشخاص، رخدادها و متن‌ها برویم تا کتاب کامل شود و همه اینها کنار هم قرار بگیرد تا یک کل منسجم شکل بگیرد.
یکی از افرادی که مدرک دانشگاهی دارد متنی در مورد این کتاب نوشته و داوری‌هایی کرده است ولی او در داوری‌هایش غفلتی کرده؛ یکی اینکه این مصاحبه ناتمام است و من نخواسته‌ام تصرفی ناامانتدارانه داشته باشم. دیگر اینکه ایشان متاسفانه اصلا حسین منزوی را نمی‌شناخته است. او هر طور دوست داشت با هستی برخورد می‌کرد. اینکه این کار بخواهد یک کار روشمند آکادمیک باشد از اول مد نظرم نبود. نکته‌ای که چند نفر از استادان کاربلد در مورد این کتاب گفتند هم این بود که موفقیت این کتاب مرهون این است که سعی نکرده‌ای خیلی کلیشه‌ای و چارچوب‌مند پیش بروی و من خودم نیز اینچنین فکر می‌کردم.
منزوی‌ای که من می‌شناسم و قرار بود به مخاطب معرفی کنم همانی است که در لحن این کتاب آمده است. من حداقل 10مرتبه این متن را زیر و رو کردم تا مخاطب، صدای حسین منزوی را بشنود. خیلی خوشوقتم که خانواده حسین منزوی به عنوان کسانی که مطالب این کتاب را می‌دانستند وقتی این کتاب را خواندند شهادت و گواهی دادند که این اتفاق افتاده است.
دختر آقای منزوی برای من نوشته که با خواندن این کتاب حس کردم پدرم یک مرتبه دیگر به خانه آمده و خودش دارد برایم این مسائل را تعریف می‌کند و این برای من کافی است، حالا بعضی کسان با حساب و کتاب‌های آکادمیک هر قضاوتی می‌خواهند بکنند؛ اصلا برایم مهم نیست. مهم‌ترین دلیل این قضاوت هم این است که این افراد اساسا شاعر و هنر را نمی‌شناسند و متوجه نیستند که ساحت هنر با ساحت علم تفاوت دارد و با پارامترهای علم نمی‌توان هنر را سنجید.


آبنوس: همین مسئله سبب شده که شما وارد سخن مرحوم منزوی نشوید و اجازه دهید او به همین روال خطی خاطرات خود را بگوید تا بعدا در مورد مسائلی که احیانا در خاطرات او بوده سوال کنید؟
اراضی: دقیقا همین بوده است. البته خیلی از این مسائل بازمی‌گردد به اینکه من حسین منزوی را در حد دریافت خودم خوب شناخته بودم. اساسا او در متن و تاریخچه زندگی‌‌اش کسی نبوده که بخواهد خود را گرفتار چارچوب‌ها کند و به همین خاطر اگر کسی می‌خواست با او مصاحبه کند قبل از هر چیز باید شنونده خوبی می‌بود.
اتفاقا نوشته بودند که مصاحبه‌کننده در فلان جا موضوعی را نپرسیده است و این را حمل بر بی‌اطلاعی من کرده بودند. این گفت‌وگو با سختی‌های بسیار به صورت خرد‌خرد و لابه‌لای گرفتاری‌های استاد پیش می‌رفت، یعنی ممکن بود من سه روز در زنجان باشم ولی نیم ساعت هم نتوانم گفت‌وگو کنم. آن شناخت سبب می‌شد که بدانم ایشان باید حال دلشان خوب باشد تا بتوانیم گفت‌وگو کنیم و اگر این شناخت نبود خیلی از فرازها در این گفت‌وگو درنمی‌آمد.
همه اینها به کنار، هر دوی ما امیدوار بودیم که بعدها کاستی‌ها برطرف شود و خیلی از مسائل سر جای خو بازگردد ولی به هر تقدیر این اتفاق نیفتاد.


آبنوس: البته من خودم حس نکردم اگر جایی چیزی نپرسیدید به خاطر بی‌اطلاعی است بلکه با توجه به مقدمه بهروز منزوی در ابتدای کتاب حس کردم از سر احترام وسط حرف مرحوم منزوی نیامده‌اید و نکته‌ای را تذکر نداده‌اید. چنین تصوری درست است؟

اراضی: هم احترام بود و هم اینکه تردید نداشتم که سیر طبیعی و دلخواه گفت‌وگو از بین خواهد رفت. من در زمینه گفت‌وگو بی‌تجربه نبودم. کار من مطبوعات بوده و هست ولی تصور می‌کردم که بعدها فرصت خواهد بود. من به این گفت‌وگو به چشم یک متن خلاق نگاه نمی‌کردم ولی می‌دانستم بعدها در بازخوانی کاستی‌ها را می‌شود برطرف کرد. اگر دخالت می‌کردم ممکن بود تداعی‌هایی که در ذهن استاد بود و گفت‌وگو را به سمتی می‌برد که شاید به ذهن من نمی‌رسید که بپرسم، از دست برود. به خاطر همین کمتر در گفت‌وگو دخالت کردم.
همه اینها به این بازمی‌گردد که من حال حسین منزوی را می‌دانستم و حسین منزوی در هر زمینه‌ای مانعی سر راهش ایجاد می‌شد کلافه می‌شد؛ او همیشه راه دلش را می‌رفت.


آبنوس: بعد از این کتاب آیا باز هم سمت تاریخ شفاهی رفته‌اید یا به آن فکر کرده‌اید؟

اراضی: قطعا فکر کرده‌ام و یکی دو نفر را هم مد نظر دارم که یکی را آغاز کرده‌ام ولی یک واقعیت خیلی بزرگ هست که برای من که با حسین منزوی شیرین‌زبان خوش‌دهان صحبت کرده‌ام، صحبت کردن با دیگران خیلی سخت است و واقعا باید حس کنم آن کار اگر قرار است رخ دهد کاری کم‌ارزش یا معمولی نخواهد بود. حتی در همین حوزه حسین منزوی هم بیکار نیستم ولی واقعا باید مطمئن شوم؛ کما اینکه در مورد همین کتاب هم اینطوری بود. یعنی باید دلچسب خودم باشد.

پ.ن: این گفت‌وگو مربوط به هفت سال پیش است. گفت‌وگویی با ابراهیم اسماعیلی اراضی که کتاب «از عشق تا عشق» را تدوین کرده است. کتابی که این روزها در بازار کتاب نیست و امیدوارم مجدد روانه بازار کتاب شود. او در این کتاب گفت‌وگویی بلند و البته ناتمام با حسین منزوی انجام داده و در واقع تاریخ شفاهی او را مکتوب کرده هرچند که مرگ مانع از تمام شدن این گفت‌وگو می‌شود، به همین خاطر روی جلد کتاب هم نوشته شده یک گفت‌وگوی بلند ناتمام...
👍2
کتابی که حرفش بود.
اگر یافتید حتما تهیه کنید و بخوانید. هرچند مولف دو سال پیش در صفحه شخصی‌اش خبر داده بود که قرار است منتشر شود ولی خب فعلا خبری نیست ظاهرا.
2
توی ذهنم بود یک تور محدود نمایشگاه‌گردی که موضوع‌محور باشد برگزار کنم ولی امان از تنبلی و چندتا چیز دیگه!
4