تراوشات
415 subscribers
651 photos
17 videos
13 files
505 links
Download Telegram
قیمت مخابرات ایران فوق‌العاده در اروپا گران است و فرستادن آن‌ها به توسطِ سفارت‌ها اسباب تاخیر مخابرات می‌شود. با کمپانی [هند و اروپ] قرار بدهید تلگراف‌هایی را که به امضای من می‌رسد یا معین‌الملک امضا و ابلاغ می‌کند مجانا قبول و مخابره نمایند.

پ.ن: درخواست احمدشاه قاجار برای اینکه از او بابت تلگراف‌هایی که در سفر فرنگ به ایران می‌زده پولی دریافت نشود. ظاهرا اداره تلگراف کمپانی مذکور چنین درخواستی را نپذیرفته است.
📝چنان که می‌نماید نیست

🖌#حسام_آبنوس نوشت:

🔹«کهکشان نیستی» زندگی‌نامه داستانی نیست چون نویسنده ذوب در شخصیت مرحوم قاضی بوده و سعی کرده برای هر خط از داستانش استناد جور کند و خواننده را به آن‌ها ارجاع دهد، به همین خاطر بیشتر از آنکه با یک داستان روبه‌رو باشید با یک زندگی‌نامه مستند روبه‌رو هستید. کتاب «کهکشان نیستی» آن چیزی نیست که می‌گوید ولی حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد، البته برای اهلش!

🔹نکته دیگری که حین خواندن این کتاب احتمالا توجه شما را به خود جلب می‌کند، تاکید کردن نویسنده بر وجوه فقاهتی مرحوم قاضی است، در حالی که می‌دانیم همین امروز نیز نگاه خوبی به عرفان از سوی طیف وسیعی از حوزه علمیه وجود ندارد و آن را اگر مطرود ندانند، تایید هم نمی‌کنند. نویسنده بسیار تلاش می‌کند نشان دهد که عرفان و شیوه سلوکی مرحوم قاضی برآمده از جریان فقهی حوزه است در صورتی که در همین کتاب می‌بینیم که فقیه اعلم زمانه تحت فشار مخالفان عرفان، بسیاری از شاگردان مرحوم قاضی را از نجف دور کرده و حتی خود مرحوم قاضی نیز در محدودیت قرار گرفته است.

🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
✒️ مدافعان امروزیِ تک‌صدایی!

1️⃣ کسی که نظرش را می‌نویسد ادعایی ندارد، فقط یک مخاطب است که دلش می‌خواهد، توجه کنید «دلش می‌خواهد» نظرش را با دیگران به هر شکلی به اشتراک بگذارد. این چه رسمی است فردی را که درباره کتاب، فیلم و موسیقی نظر می‌دهد را با چنین عباراتی تحقیر و سرکوب می‌کنیم؟

2️⃣ شبکه‌های اجتماعی و به عبارتی «رسانه‌های شخصی» آمدند تا تک‌صدایی رسانه‌های رسمی را از بین ببرند. این رسانه‌ها این فرصت را فراهم کردند تا هرکس نظرش را درباره امور بنویسد. آزادانه درباره اتفاقات حرف بزنند و صدایشان را به اندازه خودشان به گوش همه برسانند.

3️⃣ کاری به درستی یا غلطی آن حرف ندارم. یعنی ممکن است یک نفر با کمترین تجربه و تخصص درباره یک موضوع حرف بزند که از نظر یک متخصص فن (در وجود تخصص هم تردید جدی وجود دارد) حرف درستی نباشد ولی این فرصتی است که به همه داده شده تا آزادانه بنویسند و بخوانند.

4️⃣ اینجا مخاطب است که دست به انتخاب می‌زند و از بین صداهای مختلف برداشت می‌کند و تصمیم می‌گیرد ولی رسانه‌های شخصی پایان انحصار متخصصین بودند. مگر نقد فیلم کردن ملک شخصی است که اجازه نظر دادن ولو در حد یک پست یا استوری را به دیگران نمی‌دهیم؟

5️⃣ بماند که برخی از همین تریبون‌دارها هم تخصصی ندارند و علمی با مسئله روبه‌رو نمی‌شوند. برای همین توصیه می‌کنم انحصارگرا نباشیم، انحصارگرایی همیشه بد است!

پ.ن: می‌گویند این اظهارنظرها به فرد توهم دانایی می‌دهد، اولا مگر دانایی چیست که فرد برای اظهارنظر باید اثبات کند که داناست، دوما دانایی امری خصوصی و در اختیار یک گروه و طبقه نیست، طبقه دانایان نداریم که بگوییم هرکه در این طبقه نیست اجازه اظهارنظر هم ندارد.
👍1
👶🏻 این جهان بسیار بی‌رحم و اغلب به احساسات بچه‌ها بی‌توجه و بی‌اعتنا است. اگر شما نیز هر بار که عصبانی و آشفته می‌شود به او بی‌اعتنایی کنید ممکن است به این باور برسد که نسبت به احساسات حقیقی او بی‌علاقه هستید و یاد می‌گیرد که احساسات خود را در اعماق وجودش مدفون کند.


📚 پاراگرافی از کتاب «شادترین کودک محله»، اثر هاروی کرپ با ترجمه طاهره یراقچی از نشر کتاب پنجره.
همیشه سعید تشکری

این اولین شماره ضمیمه «قفسه کتاب» روزنامه جام‌جم است. ضمیمه‌ای که با حمایت دوستان جام‌جم با هدف معرفی کتاب و نویسندگان آغاز به کار کرد و حدود دو سال و نیم دبیری آن بر عهده من بود.

غیر از یک شماره مفصل که عکس تشکری دوست‌داشتنی را جلد کردیم، در شماره‌های مختلف هم به کتاب‌هایش پرداختیم و در اولین شماره هم درباره‌اش یک تک‌نگاری نوشتم که در بالا می‌بینید.

ولی حالا تشکری نیست و از دیروز که خبر پر کشیدنش را شنیده‌ام نمی‌توانم باور کنم که دیگر سعید تشکری در بین ما نیست.

مردی مهربان و دوست‌داشتنی که هرچه درباره اخلاقش بنویسیم کم است و جبران نمی‌شود.

روحش شاد که باورکردنی نیست رفتن او.
Forwarded from تراوشات
یک پرونده کوچک برای سعید تشکری، به بهانه انتشار تازه‌ترین داستانش
قفسه جام‌جم
📝کابوس یک رویا زیر گنبد شادی!

🖌#حسام_آبنوس درباره رمان «روز ملخ» نوشت:

🔹یک شروع خوب. این سه کلمه می‌تواند توصیف خوبی برای رمان ناتانیل وست با عنوان «روز ملخ» باشد. وست در رمانش نسبت انسان با هالیوود را ترسیم می‌کند. انسانی که در این کارخانه به‌جای اینکه رویا ببیند هیپنوتیزم می‌شود، ماده مخدر به او خورانده می‌شود و اختیارش را از دست می‌دهد. این رمان بدون اینکه چیزی را مستقیم بیان کند با آوردن افراد مختلف و نشان دادن گوشه‌ای از زندگی‌شان تلاش می‌کند تصویرش از هالیوود را عینی‌تر کند.

🔹«روز ملخ» تصویری از انسان سرگشته و گم کرده راه در دهه‌های ابتدایی قرن بیستم را در آمریکا نشان می‌دهد که با رویای خوشبخت شدن و رسیدن به آزادی ترک دیار کرده و به سمت هالیوود روانه شده‌اند. وست در فصل آخر خواننده را در یک موقعیتی قرار می‌دهد تا بی‌ارزش بودن انسان را در برابر کارخانه رویاسازی به رخش بکشد. انسان‌هایی که از ماهیت انسانی خود درو می‌شوند. رو به تئاتر در انتظار ستاره‌ها زیر «گنبد شادی» پشت به جوی فاضلاب، به هم دندان نشان می‌دهند و ماشین‌هایی هستند که خشونت ویژگی ذاتی‌شان است.

🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
مِی‌خــــــواره و سـرگشـــــته و رندیـــم و نظـــربـــــــــــاز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

حافظ شیرازی.
📝تا نفس داشت جنگید!

🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «تا نفس دارم می‌جنگم» نوشت:

🔹محمد میرزاوندی در کتاب «تا نفس دارم می‌جنگم» از روزها و شب‌هایی گفته که بسیاری در آرامش و امنیت نشسته بودند و به خیال خودشان مشغول کار فکری و فرهنگی بودند، او و کمتر کسی مثل او از این خاکریز به خاکریز دیگری می‌رفته و برای رزمنده‌ها آواز می‌خوانده. در روزگاری که عده‌ای به اسم این که هنر امروز حرفی برای گفتن ندارد ساکت بودند و بعدها باز هم بر مصدر کار برگشتند، میرزاوندی «تا نفس دارم می‌جنگم» می‌خوانده و روحیه می‌داده.

🔹میرزاوندی با عشق تمام و با دست خالی، از موسیقی لرستان و حماسه‌های موسیقی لری گفته و آن را با اتفاقات روز پیوند زده و خود را جاودانه کرده است. شاید این اصل درباره نام رضا سقایی یا محمد میرزاوندی هم صدق کند که کسی نام آن‌ها را نداند ولی اگر بگوییم ترانه «دایه دایه وقت جنگه» را شنیده‌اید یا نه کسی نباشد که این نوای حزین و حماسی موسیقی لرستان به گوشش نخورده باشد.

متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
📝چشم اسفندیار کتاب، تدوین

🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «مادر برام قصه بگو» نوشت:

🔹کتاب «مادر برام قصه بگو» راوی یک از رویدادهای فرهنگی دهه شصت است که در کنار سایر رویدادهای آن سال‌ها که برخی از خاطره‌ها محو نمی‌شود قرار دارد. از این رو مخاطبان بسیاری می‌توانند با آن همذات‌پنداری کنند.

🔹روایت سختی‌های کار و همت آقای توکلی (مربی و مسئول گروه) در این کتاب می‌تواند نمودار خوبی از کار فرهنگی باورمند به آرمان‌های انقلاب اسلامی باشد.

🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
📝مخلوقات اشرف!

🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «یک روایت معتبر درباره سازمان مجاهدین خلق» نوشت:

🔹کتاب سعی می‌کند زیاده‌گویی نکند ولی حرف مهمی را هم از قلم نیندازد تا کسی که می‌خواهد مروری اجمالی و آشنایی گذاریی با سازمان پیدا کند بتواند از دریچه این کتاب به سازمان و فعالیت‌هایش نگاه کند.

🔹«یک روایت معتبر درباره سازمان مجاهدین خلق» که پیش‌تر با عنوان «گردش به بیراهه» توسط شهرام بزرگی نوشته شده، کتابی است که برای یک مرور سریع و مستند درباره این سازمان مناسب باشد.

🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
«تقی قمپز» روی دور تند

به دلیل استفاده از كلمات قلمبه سلمبه و لفاظی در بحث‌ها به «تقی قمپز» مشهور شده بود؛ تقی شهرام! (برای خواندن ادامه مطلب که روایتی است از یک کتاب، از اینجا وارد شوید.)

📍دوم مرداد سالروز اعدام تقی شهرام، از نظریه‌پردازان سازمان مجاهدین خلق، بود.

پ.ن: از این به بعد شاید بیشتر در ویرگول بنویسم، شاید! با این بازی جدید گودریدز بهتره به فکر فضای تازه باشم برای نوشتن از کتاب‌ها.
📝سهل و ممتنع مثل زخم

🖌#حسام_آبنوس درباره کتاب «از زخم‌های نهانی» نوشت:

🔹جستار، قالب ادبی این روزهای بازار ادبیات ایران، یکی از آن سهل و ممتنع‌هایی است که فعلا تا مدت‌ها می‌توان درباره چیستی و چگونگی آن حرف زد، نوشت، رد و یا قبول کرد!

🔹«از زخم‌های نهانی» خواننده را دعوت به تامل می‌کند. دعوت به ایستادن و خیره شدن به یک نقطه. این ویژگی برای من به عنوان یک مخاطب، نکته مهمی است. اینکه متنی بتواند ولو برای دقایقی من را از دنیای بیرون جدا کند و به داخل خود بکشد. برای من این ویژگی می‌تواند عنصر مهمی در جستار شدن یک متن غیرداستانی باشد.

🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
اینکه از کشیش‌ها خوشم نمی‌آید به این معنی نیست که خدا را قبول ندارم.

ماریو بارگاس یوسا ــ گفتگو در کاتدرال.
حالا که حدود یک ماه از ارتباط نداشتنم با اطراف و اکناف می‌گذرد و فقط گاهی از طریق نسخه دسکتاپ توییتر چیزکی نوشتم تا از حرف نزدن نترکیده باشم، توانستم به تلگرام آن هم با بدبختی وصل شوم این چند خط را می‌نویسم و پرتاب می‌کنم در فضای تاریک و سیاهی که معلوم نیست حرف و پیامت به دست کسی برسد، مانند آدم‌های توی قصه‌ها که در جزیره‌ای وسط اقیانوس گرفتار شده بودند و تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد این بود که نامه‌ای بنویسند و داخل یک بطری خالی بگذارند و درش را سفت کنند و پرتاب کنند داخل اقیانوس تا شاید در ساحلی دوردست خیلی اتفاقی به دست کسی برسد.

حالا در روزهایی که یک پنجم از قرن بیست‌ویکم گذشته و نظریه‌پردازان علوم ارتباطات ما را در کهکشان ارتباطی در فلان نقطه تصویر می‌کنند، دسترسی‌مان قلع و قمع شده و خلوتی تحمیلی برایمان رقم زده شده تا بیشتر به سر در اندرون کنیم و از این حرف‌ها... یعنی باورکردنی نیست که در چنین زمانه‌ای، چنین اتفاقی افتاده و شاید اگر این نوشته صد سال بعد نَه، سال آینده خوانده شود به صحت عقل نویسنده این شبه‌نامه شک کنند.

ولی هرچه هست این اتفاق افتاده و در هفته پایانی مهر ۱۴۰۱ با دشواری توانستم تلگرام را باز کنم و این چند خط را به یادگار بنویسم.

یادگاری از روزهایی که عده‌ای دنبال گوش بودند تا صدایشان را بشنود، عده‌ای هم هرچه توانستند پنبه در مجاری مختلف فرو کردند تا صدا به صدا نرسد.

سحرگاه بیست و دو مهر هزار و چهارصد خورشیدی.
پوله که زمینو می‌چرخونه...

پول، پول و پول؛ این عصاره تمام پیشرفت‌های فردی و توسعه‌های شخصی افراد موفق تاریخ است. طی مدتی که خاطرات شفاهی و خودنوشت افراد مختلف در عرصه‌های فرهنگی، هنری و حتی سیاسی را خوانده‌ام، آنچه وجه اشتراک اغلب این افراد بود، تمکن مالی خانوادگی‌شان است. خانواده‌هایشان زمین‌دار، وکیل، وزیر و... بوده‌اند.

پس خودتان را معطل نکنید. استعداد و تلاش مرحله بعدی است. کافی‌ست یک نگاهی به آمار قبولی‌های دانشگاه و رتبه‌های برتر کنکور در دانشگاه‌ها بیندازید تا عیار ماجرا دستتان بیاید که پول است که حرف اول و آخر را می‌زند و استعداد و تلاش در مرحله بعدی است. (همانطور که کلی آدم پولدار ولی بی‌استعداد وجود دارد. ولی کافی است سر سوزن ذوقی باشد در کنارش سرمایه درست و حسابی تا ببینید هر فردی موفق است.) به قول دوستی «فقر استعدادکُش» است!

یاد ترانه «اینجا تهرانه» هیچکس افتادم که می‌خواند: «دلیل چرخش زمین نیست جاذبه/ پوله که زمینو میچرخونه، جالبه». کسی که آرامش خاطر و فراغ بال نداشته باشد کی می‌تواند به هنر و فرهنگ و مقولاتی از این دست فکر کند. دانش‌آموزی که در رقابت نابرابر کنکور موفق نمی‌شود و فکر می‌کند علت موفق نبودنش کم تلاش کردنش است در واقع دچار فریب بزرگی است که اینطور فکر می‌کند در حالی که سرنخ ماجرا در جیب پدرش است. او هم آدم بهتری از پدرش نخواهد شد مگر اینکه بتواند معادلات را برهم بزند که موارد استثنائی وجود دارد (همان‌ها هم برای این است که تاریخ فریب بخورد و بگوید دیدید می‌شود با تلاش از طبقه فقیر و ناتوان به جمع افراد موفق و دارای قدرت رسید). در حالی که تاریخ از خیل بسیار زیاد گله‌ای که زیر دست و پای بچه‌پولدارها (اربابان) تلف شده‌اند، سخن نمی‌گوید.
👏2
کسی نمی‌شنود او را...

قبلا هم در اینستاگرام نوشتم هم در توییتر. بابت هربار نوشتن هم بهم حمله شده ولی باز هم می‌نویسم. جامعه مدنی قلابی مسائل قلابی را برجسته می‌کند تا ما نتوانیم درست بشنویم و درست ببینیم و درست کنش داشته باشیم.

اگر «زن» مسئله است چرا درباره زنان جوان و مسن دستفروش، معتاد، زباله‌گرد و... کسی حرف نمی‌زند؟ چرا صدای آن‌ها به گوش کسی نمی‌رسد؟ مگر زنان مسئله شما نیستند، چرا درباره زن بدسرپرست یا زنانی از این دست صدایی بلند نمی‌شود؟ چون قرار نیست کسی صدای این قشر را بشنود.

مسئله قلابی، خروجی معوج دارد. مگر این زنان یا مردانی از همین قشر حق حیات ندارند. مگر این‌ها «تن» ندارند؟ کدام هشتگ برای زنان شاغل در کوره‌های آجرپزی یا مانند این بلند شد؟ زنانی که مسائل اولیه بهداشتی درباره‌شان اجرا نمی‌شود. زنانی که در بدترین شرایط زایمان می‌کنند و خیلی زود باید به چرخه کار برگردند چرا که نان مفت برایشان نیست.

جامعه مدنی فقط برای یک گروه و یک طبقه و دیگران هیچ؟ حقوق اولیه و آزادی‌های فردی برای گروه برخودار؟ اگر کسی برخوردار نباشد حق حیات ندارد؟ میزان برخورداری است؟ زنی که دربه‌در دنبال سیر کردن شکم خودش و بدتر سیر کردن شکم مرد خانه است انسان نیست؟ شعار انسان سر ندهید که باور کردنش محال است. شما می‌گویید انسان‌های خوشبو و خوش‌پوش حق دارند و باید صدای آن‌ها فقط در رسانه بازتاب داده شود. مطالبات این‌ها اصل است، باقی باید تلاش‌شان را بیشتر کنند؟

شرم بر ما که نان در سکوت می‌زنیم و آروغ روشنفکری ول می‌کنیم.

📷+
👍8👎1
📝همیشه جای چیزی خالی است

🖌#حسام_آبنوس درباره رمان «به آواز باد گوش بسپار» نوشت:

🔹«به آواز باد گوش بسپار» در تلاش است هم از فقدان حرف بزند هم از چیزهایی که هستند ولی بودنشان اهمیتی ندارد. شاید همین نگاه خاص به جهان او را در جایگاه ویژه‌ای قرار داده باشد که همزمان به یک مفهوم از دو منظر نگاه می‌کند و می‌تواند خواننده را وارد لایه‌های پایین‌تر جهان کند.

🔹«به آواز باد گوش بسپار» تلاش موراکامی (به قول خودش لجاجت) برای رسیدن به مطلوبی است که امروز بعد از قریب به نیم‌قرن به آن رسیده است. شعله‌ای که شاید اگر به ثمر نمی‌نشست یا به قول خودش در فلان مجله و جایزه پذیرفته نمی‌شد هیچ نسخه دیگری از آن نداشت و امروز رد و اثری از نام هاروکی موراکامی در ادبیات جهان وجود نداشت.

🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
2
🖌چند قطره خون، روایت یک ماجرای واقعی

🔺تازه رسیده بودم خانه. سرمای برف و باران از تنم بیرون نرفته بود. چای هم دم نکشیده بود. جلوی تلویزیون بودم که سر و صدای وحشتناکی به گوشم خورد. سر و صدا قطع که نشد بیشتر هم شد.
رفتم پشت پنجره. داخل حیاط همسایه چندنفر مشغول زد و خورد بودند (همسایه‌ای که بزن‌بزن ازشان بعید بود).
صحنه طوری بود که نمی‌شد خیلی تشخیص داد. ولی حالا صدای زن‌ها هم به صحنه اضافه شده بود. یکی دو نفر از خانه بیرون زدند و پا به فرار گذاشتند. صدای مرد جاافتاده‌ای در کوچه پیچیده بود که زنگ بزنید 110، دزد بودند!
سریع لباس پوشیدم و پریدم بیرون.
رسیدم جلوی در. با صحنه‌ای مواجه شدم که وحشتناک بود. خونی که آب برف و باران آن را رقیق کرده بود کف حیاط و جلوی در ریخته شده بود.
یکی از جوان‌های خانه را دیدم که چشمانش سرخ بود و ساعد دست چپش هم زخمی و خون‌ریز.
پرسیدم چی شده؟
دزد بودند. آمده بودند داخل. ما پایین نشسته بودیم. رفتم بالا چیزی بیاورم که روبه‌رو شدم و همین که مرا دیدند گاز تو چشمم زدند.
همسایه‌ها جمع شده بودند.
پیرمردی که بزرگتر آن خانه بود چشم چپش را با دستمال بزرگی گرفته بود و دست و بالش خونین بود.
مرد مسن دیگر که به گمانم مهمان بود از کشاله ران پای چپش خون جاری بود. خونریزی به قدری بود که راه می‌رفت ردی از خون روی موزاییک‌های کف حیاط باقی می‌ماند.
وضعیت را که دیدم با اورژانس تماس گرفتم. خانم اپراتور گفت فلان آدرس هستید؟
گفتم بله!
گفت اعلام شده و همکارانمان می‌رسند.
مردی که پایش زخمی شده بود پیوسته می‌گفت: مراقب ماشین‌شان باشید. ممکن است برگردند.
ماجرا را جویا شدیم فهمیدیم حین درگیری سوئیچ پژو 207 سفید رنگی که جلوی خانه پارک شده بود، از جیب سارقان افتاده و پای پیاده فرار کرده بودند.
ظاهرا حین فرار یکی از سارقان را سه‌چهار نفری گرفته بودند و رفیقش که دیده بود هم‌دستش گیر افتاده با قمه به جان ساکنان خانه افتاده بود و سه نفر را زخمی کرده بود. یکی به پا، یکی به کنار چشم حوالی شقیقه و دیگری دست.
پای زخمی را با چیزی مثل روسری بستند که خونریزی کمتر شود.
در این فاصله ماشین کلانتری رسید.
بعد از پرس‌وجو و گرفتن شرح ماوقع سراغ ماشین رفت. پلاک ماشین را استعلام کرد. سرقتی بود. در همین حین چیزی توجهم را جلب کرد.
گفتم: سرکار زیرش یک پلاک دیگر هم هست. دست انداخت و پلاک را کند. پلاک دیگری آن زیر بود. استعلام کرد، آن هم سرقتی بود.
استوار نیروی انتظامی گفت: ممکن است ماشین برای خودشان باشد و باید منتقل شود مقر تا هویت ماشین با دو پلاک سرقتی روشن شود.
اورژانس هم مشغول رسیدگی به مصدومان بود. دو نفر را به بیمارستان منتقل کردند و کلانتری هم ماشین را به پاسگاه انتقال داد.
هنوز قطرات ریزی که معلوم نبود برف‌اند یا باران از آسمان به زمین می‌آمد. یکی از همسایه‌ها خون‌ها را شست.
محله به وضعیت قبل بازگشت، ولی ذهن‌ها هرگز!
با خودم فکر کردم آدم‌های آن خانه دیگر آدم‌های یک ساعت قبل نیستند که در این سرما خوش‌خوشان دور هم نشسته بودند.
حالا معلوم نیست آن آدم‌هایی که امنیت خانواده‌ها را اینگونه از بین بردند کجا در کمین خانواده بعدی نشسته‌اند.
فکرهای دیگری هم آمد که باید در ذهنم چالشان کنم.

📆چهارشنبه بیست‌ویک دی ماه سال 01، حوالی ساعت هشت و نیم شب.
👏8👍1