📝خرمشهر هنوز آزاد نشده است
🔹این کتاب (چراغهای روشن شهر) روایتی از حضور دختری ۱۵ ساله در روزهای اول جنگ در خرمشهر است. روزهایی که مردم با دست خالی در برابر دشمن تا بن دندان مسلح ایستادگی کردند و شهر را تحویل ندادند. روایتی عینی از اتفاقات خرمشهر در روزهای اول جنگ تا سقوط شهر!
🔸اگر میگویم خرمشهر هنوز آزاد نشده به این خاطر است که معتقدم در نبرد روایتها جای روایتهای مقاومت مردمی و مدافعان این شهر خالی است.
🔹خرمشهر را بخوانیم!
🔺ما اصحاب خرمشهریم ✌🏻
🗞حدود دو سال پیش درباره این کتاب در روزنامه «وطن امروز» چیزی نوشتم، از اینجا بخوانیدش.
🔹این کتاب (چراغهای روشن شهر) روایتی از حضور دختری ۱۵ ساله در روزهای اول جنگ در خرمشهر است. روزهایی که مردم با دست خالی در برابر دشمن تا بن دندان مسلح ایستادگی کردند و شهر را تحویل ندادند. روایتی عینی از اتفاقات خرمشهر در روزهای اول جنگ تا سقوط شهر!
🔸اگر میگویم خرمشهر هنوز آزاد نشده به این خاطر است که معتقدم در نبرد روایتها جای روایتهای مقاومت مردمی و مدافعان این شهر خالی است.
🔹خرمشهر را بخوانیم!
🔺ما اصحاب خرمشهریم ✌🏻
🗞حدود دو سال پیش درباره این کتاب در روزنامه «وطن امروز» چیزی نوشتم، از اینجا بخوانیدش.
شراب تلخ میخواهم که مردافگن بوَد زورش
مگــر یکــــدم برآســــایم ز دنیـــا و شر و شورش
حافظ.
چهار - خرداد - هزاروچهارصدشمسی
مگــر یکــــدم برآســــایم ز دنیـــا و شر و شورش
حافظ.
چهار - خرداد - هزاروچهارصدشمسی
📝در ستایش تکخوانی
📍درباره خواندن و این که آیا کتابخوانی عملی فردی یا گروهی است، مطلب کوتاهی در ضمیمه «قفسه کتاب» روزنامه جامجم نوشتم.
🔹«معتقدم کتابخوانی عملی انفرادی است که نتایج جمعی دارد ولی اگر کمی در خودتان دقیق شوید خواهید دید هرکسی حالی و موقعیتی برای خواندن دارد که خیلی در جمعخوانی دستیافتنی نیست.»
متن کامل را از اینجا بخوانید.
📍درباره خواندن و این که آیا کتابخوانی عملی فردی یا گروهی است، مطلب کوتاهی در ضمیمه «قفسه کتاب» روزنامه جامجم نوشتم.
🔹«معتقدم کتابخوانی عملی انفرادی است که نتایج جمعی دارد ولی اگر کمی در خودتان دقیق شوید خواهید دید هرکسی حالی و موقعیتی برای خواندن دارد که خیلی در جمعخوانی دستیافتنی نیست.»
متن کامل را از اینجا بخوانید.
سعدی در گلستان مینویسد:
مصلحت آن ديدم که در نشيمن عزلت نشينم و دامن از صحبت فراهم چينم و دفتر از گفتههای پريشان بشويم و من بعد پريشان نگويم:
زبان بريده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
پ.ن: در این روزها سکوت را بر حرف زدن ترجیح دادم هرچند که وقت سکوت نیست.
بازم سعدی گفته:
«دو چيز طيره عقلست دم فرو بستن
بهوقت گفتن و گفتن بهوقت خاموشی».
مصلحت آن ديدم که در نشيمن عزلت نشينم و دامن از صحبت فراهم چينم و دفتر از گفتههای پريشان بشويم و من بعد پريشان نگويم:
زبان بريده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
پ.ن: در این روزها سکوت را بر حرف زدن ترجیح دادم هرچند که وقت سکوت نیست.
بازم سعدی گفته:
«دو چيز طيره عقلست دم فرو بستن
بهوقت گفتن و گفتن بهوقت خاموشی».
رفتیم طرف مسجد جامع. تعدادی از بچههای تیپ نجف هم از راه رسیدند. چند نفرشان پرچم ایران در دست داشتند. فتحالله پرچم یکی از آنها را گرفت، از مناره مسجد بالا رفت و پرچم را بالای مناره مسجد نصب کرد. شروع کرد به اذان گفتن. وقت اذان هم نبود. همینطور تکبیر میگفت و این بخش از دعای عید فطر را تکرار میکرد: «الله أَكْبَرُ الله أَكْبَرُ وَللهِ الحَمْدُ، الحَمْدُ للهِ عَلى ما هَدانا، وَلهُ الشُّكْرُ عَلى ما أَوْلانا.»
از کتاب «پسرهای ننه عبدالله».
از کتاب «پسرهای ننه عبدالله».
مادرِ بتها بتِ نفسِ شماست
زآن که آن بت مار و این بت اژدهاست
مولوی جلالالدین محمد بلخی - مثنوی معنوی - دفتر اول - 779
.
زآن که آن بت مار و این بت اژدهاست
مولوی جلالالدین محمد بلخی - مثنوی معنوی - دفتر اول - 779
.
ظهر روز هشتم به معبدی با تندیس بزرگی از بودا میرسیم و همان نزدیکی سفره ناهار را میگسترانیم. میخواهیم املت درست کنیم اما پیرمردی از راهبان معبد وقتی تخممرغها را میبیند با ایماء و اشاره به ما میفهماند که خوردن تخممرغ یا هرچیز دیگری که منشا حیوانی دارد در آن مکان جایز نیست. ما هم چشم میگوییم و تخممرغها را پنهان میکنیم اما تا چشم پیرمرد را دور میبینیم سریع شش تخممرغ را در تابه خالی میکنیم.خلاصه کاری میکنیم که نباید انجام میدادیم. البته همهاش تقصیر این شکم گرسنه است. در حال خوردن غذا هستیم که باز پیرمرد میآید و چپچپ نگاهی به ما میکند و سری تکان میدهد و میرود.
خاطرات دوچرخه - حمید سلطانآبادیان.
خاطرات دوچرخه - حمید سلطانآبادیان.
حافظ و کلوزفرند!
لسانالغیب حافظ شیرازی جایی گفته:
مَحـــرم راز دل شیـــدای خــــــود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
ظاهرا حافظ هم مشکل کلوزفرند داشته که اینطور شاکی است و گلایه میکند. انگار ماجرای نداشتن کلوزفرند یک مقوله همگانی در طول تاریخ است که هرکسی از نداشتن آن به شکلی گلایه کرده و نالیده است.
🔺(این یک شوخی لوس با یک بیت از حافظ تحتتاثیر نگاه پلتفرمی بود، که خیلی ناگهانی به مغزم اومد و قصد دیگری نداشتم.)
لسانالغیب حافظ شیرازی جایی گفته:
مَحـــرم راز دل شیـــدای خــــــود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
ظاهرا حافظ هم مشکل کلوزفرند داشته که اینطور شاکی است و گلایه میکند. انگار ماجرای نداشتن کلوزفرند یک مقوله همگانی در طول تاریخ است که هرکسی از نداشتن آن به شکلی گلایه کرده و نالیده است.
🔺(این یک شوخی لوس با یک بیت از حافظ تحتتاثیر نگاه پلتفرمی بود، که خیلی ناگهانی به مغزم اومد و قصد دیگری نداشتم.)
از قول مولوی در دفتر اول مثنوی معنوی آمده:
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خُنُک چشمی که آن گریانِ اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخِرِ هر گریه آخِر خندهایست
مردِ آخربین مبارک بندهایست
هرکجا آب ِ روان، سبزه بود
هرکجا اشکی روان، رحمت شود
باش چون دولاب نالان، چشم تر
تا ز صحنِ جانت بر رویَد خُضَر
اشک خواهی، رحم کن بر اشکبار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
.
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خُنُک چشمی که آن گریانِ اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخِرِ هر گریه آخِر خندهایست
مردِ آخربین مبارک بندهایست
هرکجا آب ِ روان، سبزه بود
هرکجا اشکی روان، رحمت شود
باش چون دولاب نالان، چشم تر
تا ز صحنِ جانت بر رویَد خُضَر
اشک خواهی، رحم کن بر اشکبار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
.
تراوشات
بیگمان شگفتزده خواهید شد اگر بدانید در دوران خلفای سهگانه نخست هیچ فرمانروا یا کارگزاری نخواهید یافت که از هاشمیان باشد.
باید گفت بودند کسانِ دیگری که از بیعت با یزید سر باز زدند؛ نخست همه هاشمیان، اینان از حسین - درود خدا بر او - پیروی داشتند و بیعت با یزید را نمیپذیرفتند. عبدالله زبیر نیز در رهایی از بیعت با یزید به مکه گریخت و عبدالله عمر در خانه خویش نهان شد. و عبدالرحمن ابوبکر پیش از این آشکار گفته بود:
«میخواهید کار را هراکلیوسی نمایید؛ تا چون هراکلیوسی بمیرد، هراکلیوسی جای او بگیرد؟»
حسین علی - م.موید.
«میخواهید کار را هراکلیوسی نمایید؛ تا چون هراکلیوسی بمیرد، هراکلیوسی جای او بگیرد؟»
حسین علی - م.موید.
حافظ میگوید:
ترسم این قوم که بر دُرد کِشان میخندند
در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را
پ.ن: ما از هیچی ایمن نیستیم، پناه بر خدا از لحظاتی که مست غرور هستیم و فکر میکنیم مرگ برای همسایه است و پای ما نمیلغزد.
[دُردکش: بادهخور]
[خرابات: میخانه.]
.
ترسم این قوم که بر دُرد کِشان میخندند
در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را
پ.ن: ما از هیچی ایمن نیستیم، پناه بر خدا از لحظاتی که مست غرور هستیم و فکر میکنیم مرگ برای همسایه است و پای ما نمیلغزد.
[دُردکش: بادهخور]
[خرابات: میخانه.]
.
📝من و فردوسی و جای خالی کتاب دوم!
▪️چند روز پیش که رفته بودم خدمت مادرم، سری به کتابخانهای که آنجا دارم و اغلب کتابهایش هم برای من است زدم، کتابهای خاطرهانگیزی دیدم و دیدم پشت هرکدامشان یک قصه است. یکی از کتابهایی که به طور اتفاقی دیدم و اصلا انتظار نداشتم آنجا ببینم، یک زندگینامه از فردوسی بود که خیلی برایم جالب بود، چون نه اسمش یادم بود و نه میدانستم وجود دارد. کتابی که دو سال پیش در «قفسه کتاب جامجم» دربارهاش نوشته بودم. اگر دوست داشتید آن متن را در ادامه آوردهام که میتوانید بخوانید:
🔹كلاس سوم دبستان بودم، كتابی كه زندگینامه حكیم ابوالقاسم فردوسی در آن نوشته شده بود را در كلاس توزیع كردند تا بخوانیم و برای هفته بعد خلاصهای انشاگونه از آن بنویسیم. این اولین مواجههام از طریق یك متن با خالق شاهنامه بود.
🔹زندگینامهای كه صفحات پایانی آن بعد از گذشت بیش از بیستوپنج سال هنوز هم برایم زنده است. بخشی كه روایت مرگ فردوسی را بازگو میكند و صحنه تشییع پیكر بیجان سراینده شاهنامه را برای خواننده بیان میكرد. صحنهای كه در آن نشان میدهد پیكر فردوسی از یك سوی باغ بیرون میرود و كاروان سیم و زر سلطان غزنوی كه به جایگاه شاهنامه پی برده از در دیگر باغ داخل میشود.
🔹هفته بعد به هر ضرب و زوری بود از یك كتاب شاید حدودا ۷۰-۶۰ صفحهای، خلاصهای در حد یكدهم نوشتم تا در كلاس بخوانم. نمیدانم همكلاسیها چطور از خلاصهنویسی من باخبر شده بودند (بعید نیست خودم قبل از كلاس برایشان انشایم را پرزنت كرده باشم) كه در كلاس وقتی خانم یونسی (معلم كلاس سوم دبستان استقلال) خبر داد كه چون درس عقب است این زنگ انشا نداریم بچهها با خواهش از او خواستند اجازه دهد آبنوس انشایش را بخواند. اینگونه شد كه دقایقی مانده به زنگ، من پای تخته ایستادم و خلاصهام از كتاب را در پیشگاه معلم و همكلاسیهایم خواندم و پس از اتمام آن با تشویق معلم و همشاگردیها روبهرو شدم.
🔹این خاطره شیرین از مواجهه من و فردوسی كه با نمره بیستی در دفترم ثبت شد هیچگاه از ذهنم پاك نشد، ولی زنجیر ارتباط من با فردوسی هم در حد همان یك حلقه ماند و دیگر بر حلقههای آن اضافه نشد. نه مدرسه و نه معلم كلاس سوم كه همواره به نیكی از او یاد میكنم و حتی نه خانواده، هیچكدام زمینه عمیق شدن پیوند من را با فردوسی و اثر مهم و بزرگش فراهم نكردند. سطح شناخت من از فردوسی محدود به همان كتابی كه نمیدانم نامش چه بود ماند و افزون بر آن اطلاعاتی كه در كتب درسی ارائه میشد دایره شناخت من از فردوسی بود. اینكه رستم و سهراب چه شدند، زال كه بود یا ماجرای هفتخوان (آن هم نه همه هفتخوان بلكه یكی دو خوان) از چه قرار بود، تمام شناخت من از بزرگترین اثر اسطورهای و حماسی زبان مادریام بود.
🔹اینكه چه كسانی مقصر بودند و من را تشویق نكردند (با وجود علاقهای كه وجود داشت و انشای مذكور شاهدی بر این مدعاست، چرا كه دیگر همكلاسیها یا كلا كتاب را نخوانده بودند یا اگر خوانده بودند، چیزی ننوشته بودند)، ولی هرچه بود تا سالها من و جناب فردوسی كاری به كار هم نداشتیم و امروز با خودم میگویم اگر یك نفر كتاب دوم را به دستم داده بود، چه میشد؟
🔺پ.ن: اسم کتاب «نابغه طوس» بود که خسرو معتضد آن را نوشته بود.
قفسه کتاب جامجم
.
▪️چند روز پیش که رفته بودم خدمت مادرم، سری به کتابخانهای که آنجا دارم و اغلب کتابهایش هم برای من است زدم، کتابهای خاطرهانگیزی دیدم و دیدم پشت هرکدامشان یک قصه است. یکی از کتابهایی که به طور اتفاقی دیدم و اصلا انتظار نداشتم آنجا ببینم، یک زندگینامه از فردوسی بود که خیلی برایم جالب بود، چون نه اسمش یادم بود و نه میدانستم وجود دارد. کتابی که دو سال پیش در «قفسه کتاب جامجم» دربارهاش نوشته بودم. اگر دوست داشتید آن متن را در ادامه آوردهام که میتوانید بخوانید:
🔹كلاس سوم دبستان بودم، كتابی كه زندگینامه حكیم ابوالقاسم فردوسی در آن نوشته شده بود را در كلاس توزیع كردند تا بخوانیم و برای هفته بعد خلاصهای انشاگونه از آن بنویسیم. این اولین مواجههام از طریق یك متن با خالق شاهنامه بود.
🔹زندگینامهای كه صفحات پایانی آن بعد از گذشت بیش از بیستوپنج سال هنوز هم برایم زنده است. بخشی كه روایت مرگ فردوسی را بازگو میكند و صحنه تشییع پیكر بیجان سراینده شاهنامه را برای خواننده بیان میكرد. صحنهای كه در آن نشان میدهد پیكر فردوسی از یك سوی باغ بیرون میرود و كاروان سیم و زر سلطان غزنوی كه به جایگاه شاهنامه پی برده از در دیگر باغ داخل میشود.
🔹هفته بعد به هر ضرب و زوری بود از یك كتاب شاید حدودا ۷۰-۶۰ صفحهای، خلاصهای در حد یكدهم نوشتم تا در كلاس بخوانم. نمیدانم همكلاسیها چطور از خلاصهنویسی من باخبر شده بودند (بعید نیست خودم قبل از كلاس برایشان انشایم را پرزنت كرده باشم) كه در كلاس وقتی خانم یونسی (معلم كلاس سوم دبستان استقلال) خبر داد كه چون درس عقب است این زنگ انشا نداریم بچهها با خواهش از او خواستند اجازه دهد آبنوس انشایش را بخواند. اینگونه شد كه دقایقی مانده به زنگ، من پای تخته ایستادم و خلاصهام از كتاب را در پیشگاه معلم و همكلاسیهایم خواندم و پس از اتمام آن با تشویق معلم و همشاگردیها روبهرو شدم.
🔹این خاطره شیرین از مواجهه من و فردوسی كه با نمره بیستی در دفترم ثبت شد هیچگاه از ذهنم پاك نشد، ولی زنجیر ارتباط من با فردوسی هم در حد همان یك حلقه ماند و دیگر بر حلقههای آن اضافه نشد. نه مدرسه و نه معلم كلاس سوم كه همواره به نیكی از او یاد میكنم و حتی نه خانواده، هیچكدام زمینه عمیق شدن پیوند من را با فردوسی و اثر مهم و بزرگش فراهم نكردند. سطح شناخت من از فردوسی محدود به همان كتابی كه نمیدانم نامش چه بود ماند و افزون بر آن اطلاعاتی كه در كتب درسی ارائه میشد دایره شناخت من از فردوسی بود. اینكه رستم و سهراب چه شدند، زال كه بود یا ماجرای هفتخوان (آن هم نه همه هفتخوان بلكه یكی دو خوان) از چه قرار بود، تمام شناخت من از بزرگترین اثر اسطورهای و حماسی زبان مادریام بود.
🔹اینكه چه كسانی مقصر بودند و من را تشویق نكردند (با وجود علاقهای كه وجود داشت و انشای مذكور شاهدی بر این مدعاست، چرا كه دیگر همكلاسیها یا كلا كتاب را نخوانده بودند یا اگر خوانده بودند، چیزی ننوشته بودند)، ولی هرچه بود تا سالها من و جناب فردوسی كاری به كار هم نداشتیم و امروز با خودم میگویم اگر یك نفر كتاب دوم را به دستم داده بود، چه میشد؟
🔺پ.ن: اسم کتاب «نابغه طوس» بود که خسرو معتضد آن را نوشته بود.
قفسه کتاب جامجم
.
📝جشنی برای صدا
🔹امروز، سیویک خرداد، مصادف با بیستویک ژوئن، را در تقویمها به عنوان روز جهانی موسیقی (جشن موسیقی) نامگذاری کردهاند.
🔹دنبال چرایی این نامگذاری و علت آن نیستم، فقط برایم جالب است که چنین روزی در تقویم جهانی وجود دارد و اغلب یا از آن بیخبریم یا اگر خبر داریم نسبت به آن بیتفاوتیم. علت این بیتفاوتی هم متعدد است که در صدد رسیدن به علل آن هم نیستم.
🔹فقط میخواستم بگویم بیایید قدر موسیقی را بدانیم، (حتی با نگاه سختگیرانه فقهی به موسیقی هم باز نوعی از موسیقی بلااشکال است) موسیقی ابزار گفتوگوی فرهنگی و تمدنی است و حتی اگر اغراق نباشد از ادبیات هم قدرتش بیشتر است. ابزاری که در فرهنگ ما در حال کمرنگ شدن و به حاشیه رفتن است.
🔹ما میتوانیم با موسیقی نه با جهان، بلکه قبل از آن با هم به گفتوگو بنشینیم، کاری که آن را یا خوب بلد نیستیم یا فراموش کردهایم. میتوانیم با هم آسانتر به فهم مشترک برسیم و اینها همه از امتیازات نهفته در بطن این نواهای رنگارنگ است.
🔺امروز قطعهای که دوست دارید با دیگران به اشتراک بگذارید.
.
🔹امروز، سیویک خرداد، مصادف با بیستویک ژوئن، را در تقویمها به عنوان روز جهانی موسیقی (جشن موسیقی) نامگذاری کردهاند.
🔹دنبال چرایی این نامگذاری و علت آن نیستم، فقط برایم جالب است که چنین روزی در تقویم جهانی وجود دارد و اغلب یا از آن بیخبریم یا اگر خبر داریم نسبت به آن بیتفاوتیم. علت این بیتفاوتی هم متعدد است که در صدد رسیدن به علل آن هم نیستم.
🔹فقط میخواستم بگویم بیایید قدر موسیقی را بدانیم، (حتی با نگاه سختگیرانه فقهی به موسیقی هم باز نوعی از موسیقی بلااشکال است) موسیقی ابزار گفتوگوی فرهنگی و تمدنی است و حتی اگر اغراق نباشد از ادبیات هم قدرتش بیشتر است. ابزاری که در فرهنگ ما در حال کمرنگ شدن و به حاشیه رفتن است.
🔹ما میتوانیم با موسیقی نه با جهان، بلکه قبل از آن با هم به گفتوگو بنشینیم، کاری که آن را یا خوب بلد نیستیم یا فراموش کردهایم. میتوانیم با هم آسانتر به فهم مشترک برسیم و اینها همه از امتیازات نهفته در بطن این نواهای رنگارنگ است.
🔺امروز قطعهای که دوست دارید با دیگران به اشتراک بگذارید.
.
به مردی از سپاهیان امیهزادگان پس از نبرد عاشورا گفته شد:
وای بر تو! فرزندان پیامبر خدا را کشتید؟
گفت:
خاک به دهان تو؛ اگر میدیدی آنچه ما دیدیم، همان میکردی که ما کردیم.
گروهی اندک بر روی ما شور آوردند. دستشان بر دسته شمشیرشان بود. چونان شیران شرزه، سواران را در چپ و راست درنوردیدند. خویشتن خویش را بر روی مرگ میافکندند.
زنهارشان دادیم، زنهار نمیخواستند. به سیم و زر و خواسته، گرایش نداشتند. چیزی بازدارندهی ایشان از آبشخور مرگ یا چیرگی بر فرمانروایی نمیشد.
اگر اندکی از ایشان دست میداشتیم، جان اردو را میستاندند، همه را.
بیمادر شوی! چه میکردیم؟!
📝به نقل از شرح نهجالبلاغه ابن ابی الحدید؛ بازنویسی م.موید.
وای بر تو! فرزندان پیامبر خدا را کشتید؟
گفت:
خاک به دهان تو؛ اگر میدیدی آنچه ما دیدیم، همان میکردی که ما کردیم.
گروهی اندک بر روی ما شور آوردند. دستشان بر دسته شمشیرشان بود. چونان شیران شرزه، سواران را در چپ و راست درنوردیدند. خویشتن خویش را بر روی مرگ میافکندند.
زنهارشان دادیم، زنهار نمیخواستند. به سیم و زر و خواسته، گرایش نداشتند. چیزی بازدارندهی ایشان از آبشخور مرگ یا چیرگی بر فرمانروایی نمیشد.
اگر اندکی از ایشان دست میداشتیم، جان اردو را میستاندند، همه را.
بیمادر شوی! چه میکردیم؟!
📝به نقل از شرح نهجالبلاغه ابن ابی الحدید؛ بازنویسی م.موید.
حافظ میگوید:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
پ.ن: به این بیت خیلی فکر کردم، دیدم دستگاهها و نهادهای فرهنگی سالها است دارند نسخه «یافتن راز دهر» را برای ما میپیچند، ولی حافظ غیرمستقیم دارد میگوید «داداچ داری اشتباه میزنی»، معمای دهر، حکمت میطلبد و این کار یکشب و دو شب نیست...
.
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
پ.ن: به این بیت خیلی فکر کردم، دیدم دستگاهها و نهادهای فرهنگی سالها است دارند نسخه «یافتن راز دهر» را برای ما میپیچند، ولی حافظ غیرمستقیم دارد میگوید «داداچ داری اشتباه میزنی»، معمای دهر، حکمت میطلبد و این کار یکشب و دو شب نیست...
.
Forwarded from مجله الکترونیک واو
📝نه فرشته، نه شیطان
🖌#حسام_آبنوس نوشت:
🔹بدیعالزمان فروزانفر در سالهایی که حتی یک نسخه منقح و پاکیزه از مثنوی در دسترس نبود و اگر بود نایاب بود، دست به کار بزرگی زد و از میان کتب تاریخی و اسناد موجود که در اختیار افراد مختلف بوده، رسالهای در زندگی و احوال مولوی نوشت تا چراغی باشد پیشروی جویندگان معارف مولوی که ریشه در سلوک و زندگی او نیز داشته است.
🔹زندگی و زیست مولانا همراه با اتفاقاتی است که آن را در هالهای از راز و رمز پیچیده، حمله مغول، دیدار عطار و تعبیری که او برای مولانا به کار میبرد، شاگردی برهانالدین محقق و در نهایت دیدار شمس و ناپدید شدن شمس تبریز و سوختهجانی مولوی، سبب شده که افسانهها و نقلهای نامعتبر گرد او بسیار باشد. فروزانفر در کتاب «زندگی مولانا» بر یک مبنای علمی در بخشهای مختلف تصویری دقیق همراه با گزارههای نسبتا دقیق تاریخی از زندگی و زمانه مولوی به نمایش در میآورد. تصویری که خواننده آن را نه قدسی و نه لاابالی میبیند.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
🖌#حسام_آبنوس نوشت:
🔹بدیعالزمان فروزانفر در سالهایی که حتی یک نسخه منقح و پاکیزه از مثنوی در دسترس نبود و اگر بود نایاب بود، دست به کار بزرگی زد و از میان کتب تاریخی و اسناد موجود که در اختیار افراد مختلف بوده، رسالهای در زندگی و احوال مولوی نوشت تا چراغی باشد پیشروی جویندگان معارف مولوی که ریشه در سلوک و زندگی او نیز داشته است.
🔹زندگی و زیست مولانا همراه با اتفاقاتی است که آن را در هالهای از راز و رمز پیچیده، حمله مغول، دیدار عطار و تعبیری که او برای مولانا به کار میبرد، شاگردی برهانالدین محقق و در نهایت دیدار شمس و ناپدید شدن شمس تبریز و سوختهجانی مولوی، سبب شده که افسانهها و نقلهای نامعتبر گرد او بسیار باشد. فروزانفر در کتاب «زندگی مولانا» بر یک مبنای علمی در بخشهای مختلف تصویری دقیق همراه با گزارههای نسبتا دقیق تاریخی از زندگی و زمانه مولوی به نمایش در میآورد. تصویری که خواننده آن را نه قدسی و نه لاابالی میبیند.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
Forwarded from مجله الکترونیک واو
📝سرابی پریشان از تردیدهای «بارادین»
🖌#حسام_آبنوس نوشت:
🔹آلکساندر بارادین فرزند یک شاهزاده گرجی به نام لوکا گِدِوانیشویلی است. او در سال که در سال ۱۸۳۳ در سن پترزبورگ روسیه چشم به جهان گشود و از ۶ سالگی آموختن موسیقی را آغاز و در همین سن آهنگسازی را نیز شروع کرد. پدرش از افسران قدیمی ارتش بود و مایل بود پسرش نیز به ارتش ملحق شود ولی بارادین دل به هوای موسیقی داشت و چون پدرش علاقه او را دید به تشویق او پرداخت. بارادین در سال ۱۸۵۰ به دانشکده پزشکی وارد شد و در سال ۱۸۵۵ با در دست داشتن دیپلم شیمی و طب، استاد شیمی دانشکده شد. او در رشته علمی خود تحقیقات بسیاری انجام دادهاست و رسالات متعددی در شیمی نوشته که کم از آثار موسیقی ندارد.
🔹«بارادین» با یک شروع متفاوت این نوید را به خواننده میدهد که با اثری متفاوت روبهرو است ولی خیلی زود این نوید تبدیل به سرابی میشود که در ادامه خبری از آن نیست. نه تصویری از آنچه در پشت جلد ارائه شده میبینیم و نه خودمان میتوانیم تصویری را از دل این متن پراکنده و پریشان بیرون بکشیم.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
🖌#حسام_آبنوس نوشت:
🔹آلکساندر بارادین فرزند یک شاهزاده گرجی به نام لوکا گِدِوانیشویلی است. او در سال که در سال ۱۸۳۳ در سن پترزبورگ روسیه چشم به جهان گشود و از ۶ سالگی آموختن موسیقی را آغاز و در همین سن آهنگسازی را نیز شروع کرد. پدرش از افسران قدیمی ارتش بود و مایل بود پسرش نیز به ارتش ملحق شود ولی بارادین دل به هوای موسیقی داشت و چون پدرش علاقه او را دید به تشویق او پرداخت. بارادین در سال ۱۸۵۰ به دانشکده پزشکی وارد شد و در سال ۱۸۵۵ با در دست داشتن دیپلم شیمی و طب، استاد شیمی دانشکده شد. او در رشته علمی خود تحقیقات بسیاری انجام دادهاست و رسالات متعددی در شیمی نوشته که کم از آثار موسیقی ندارد.
🔹«بارادین» با یک شروع متفاوت این نوید را به خواننده میدهد که با اثری متفاوت روبهرو است ولی خیلی زود این نوید تبدیل به سرابی میشود که در ادامه خبری از آن نیست. نه تصویری از آنچه در پشت جلد ارائه شده میبینیم و نه خودمان میتوانیم تصویری را از دل این متن پراکنده و پریشان بیرون بکشیم.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
Forwarded from مجله الکترونیک واو
📝این ارکستر رهبر ندارد
🖌#حسام_آبنوس نوشت:
🔹«همنوایی شبانه ارکستر چوبها» کمتر تصویر دارد و بیشتر روایت است. روایتی که گزارش یک فرد است. رضا قاسمی به عنوان یک نوازنده و روشنفکر تلاش میکند در کتابش عناصر روشنفکری را وارد کند ولی هیچکدام از اینها کار نمیکند و آن چیزی که از آن به عنوان داستان انتظار داریم اتفاق نمیافتد. کتاب میخواهد از «رنج» سخن بگوید. رنج مهاجرت و تنهایی. رنجی که مهاجران با آن شبانهروز دست به گریبان هستند و شب و روزشان با آن گره خورده است. جنونی که در شخصیتهای درست شخصیتپردازی نشده کتاب هستند حاکی از وضعیت مهاجران است.
🔹باید گفت «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» رهبر ندارد و نویسنده با این ایده که میخواهم راوی تنهایی بیوطنها باشم و از رنج آنها سخن بگویم دست به نوشتن زده است ولی سازآرایی او در این ارکستر درست نبوده و صدایی که به گوش میرسد فالش است.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.
🖌#حسام_آبنوس نوشت:
🔹«همنوایی شبانه ارکستر چوبها» کمتر تصویر دارد و بیشتر روایت است. روایتی که گزارش یک فرد است. رضا قاسمی به عنوان یک نوازنده و روشنفکر تلاش میکند در کتابش عناصر روشنفکری را وارد کند ولی هیچکدام از اینها کار نمیکند و آن چیزی که از آن به عنوان داستان انتظار داریم اتفاق نمیافتد. کتاب میخواهد از «رنج» سخن بگوید. رنج مهاجرت و تنهایی. رنجی که مهاجران با آن شبانهروز دست به گریبان هستند و شب و روزشان با آن گره خورده است. جنونی که در شخصیتهای درست شخصیتپردازی نشده کتاب هستند حاکی از وضعیت مهاجران است.
🔹باید گفت «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» رهبر ندارد و نویسنده با این ایده که میخواهم راوی تنهایی بیوطنها باشم و از رنج آنها سخن بگویم دست به نوشتن زده است ولی سازآرایی او در این ارکستر درست نبوده و صدایی که به گوش میرسد فالش است.
🔺متن کامل این یادداشت را از اینجا بخوانید.