حکایت ادبی
9.15K subscribers
7.2K photos
4.63K videos
1 file
476 links
Download Telegram
حالِ و هوای خانه ابری ست
اتفاق تازه ای می‌خواهم

بغضی دردآلود
در گلویم کمین کرده

چشم هایم دریایی از طوفان
گر لبم باز کنم
نبضِ احساساتم دریده خواهد شد

چه تلخ تکراری شده اند
روزهای مان
خانه ها
آدم ها
این شهر
برای زیباتر شدن
اتفاقی تازه می‌خواهد

@hekayate_adabii
آرامم...
برای خودم چای می‌ریزم، زیر باریکه‌ی نور پنجره می‌نشینم، به جنجال گنجشک‌های خیابان گوش می‌کنم، نفس عمیقی می‌کشم و خوشحالم از اینکه هستم، که کسانی را دوست دارم، که کسانی دوستم دارند، که هدف دارم، که امیدوارم...
امیدوارم به رسیدن روزهای خوب‌تر، به اتفاقات خوب‌تر، به ملاقات آدم‌های خوب‌تر، خواندن کتاب‌های خوب‌تر، رفتن به مکان‌های خوب‌تر و داشتن هدف‌هایی خوب‌تر...
من امیدوارم به ساختن بهترین‌ها برای خودم و باور دارم که با گذار زمان، بزرگ‌تر، فهمیده‌تر، آرام‌تر و خوشبخت‌تر خواهم شد.
نسیم خنکی از شیار پنجره می‌دود بین موهام، یا کریمی از پشت شیشه مرا نگاه می‌کند و من چهار زانو نشسته‌ام در بطن سبزترین و آرام‌ترین دقایق زیستن.

@hekayate_adabii
مهم نیست که به چه کسی عشق میورزی
متعلق عشق موضوعیت ندارد
آنچه مهم است اینست که بیست و چهار ساعت روزهایت را عاشقانه سپری کنی، همان طور که در بیست و چهار ساعت روزهایت، بی استثنا نفس میکشی

نفس کشیدن هدفی را دنبال نمیکند
عشق نیز خواهان چیزی جز خود نیست
اگر با دوستی هستی، نفس میکشی
اگر در کنار درختی نشسته ای، نفس میکشی
یعنی هر کاری که میکنی،
با نفس کشیدن همراه است

عشق نیز باید همین ویژگی را داشته باشد
یعنی باید هسته ی مرکزی همه ی کارهای تو باشد

عشق باید طبیعی باشد، مثل نفس کشیدن
در واقع، عشق همان نسبتی را با روح دارد که نفس کشیدن با جسم

#اشو
@hekayate_adabii
ای خوشا وقتی که بگشایم
نظر در روی دوست

سر نهم در خط جانان جان
دهم بر بوی دوست

من نشاطی را نمی‌جویم
به جز اندوه عشق

من بهشتی را نمی‌خواهم
به غیر از کوی دوست



#فروغی_بسطامی

@hekayate_adabii
از تمام این دنیا چه چیزی را می‌توانی با خودت ببری؟
نامت؟ اعتبارت؟
ثروت و قدرتت؟ چه چیزی را؟

هیچ چیزی را نمی‌توانی با خود ببری.
همه چیز باید همین‌جا باقی بماند.

به خاطر بسپار تو مالک هیچ چیزی در دنیا نیستی.
پس در دنیا باش، از آن لذت ببر،
اما اجازه نده دنیا در تو باشد.
این شیوه‌ی زیستنِ آگاهانه است.


@hekayate_adabii
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی

خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد


#حضرت_مولانا
@hekayate_adabii
دردِ
عاشق را
دوایی بهتر از
معشــــــــوق نیست


#تبریزی
@hekayate_adabii
چقدر این متن درسته:

«چه رسم جالبی است
محبتت را میگذارند پای احتیاجت؛
صداقتت را میگذارند پای سادگیت؛
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت؛
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت؛
و وفاداریت را پای بی کسیت؛
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکسی و محتاج!
پس محبتت، صداقتت، سکوتت، نگرانیت و وفاداریت را برای همه خرج نکن!»


@hekayate_adabii
و
فراموشی
کیمیاست

@hekayate_adabii
بجو آن صبح صادق را
که جان بخشد خلایق را

هزاران مست عاشق را
صبوحی و امان باشد


#حضرت_مولانا@hekayate_adabii
بی او نتوان رفتن بی‌او نتوان گفتن

بی او نتوان شستن بی‌او نتوان خفتن


#حضرت_مولانا

@hekayate_adabii
عاشق شب خلوت از پی پی گم را
بسیار بود که کژ نهد انجم را

زیرا که شب وصال زحمت باشد
از مردم دیده دیدهٔ مردم را


#حضرت_مولانا

@hekayate_adabii
“سمساری داد میزنه طلا فروش سکوت میکنه!”
اگه دیدید کسی زیاد منم منم میکنه
بدونید دقیقا هیچی نیست! هیچی!
کسی که ارزشش بالاست
نیازی به دیده شدن نداره



@hekayate_adabii
هر آنچه را كه براي ديگران آرزو داريد دريافت خواهيد كرد! اگر آرزو داريد ديگران در آرامش باشند،آرامش دريافت خواهيد كرد.
اگر مي خواهيد ديگران عشق و محبت را احساس كنند،عشق و محبت دريافت خواهيد كرد.
اگر فقط زيبايي ها و ارزش هاي ديگران را مشاهده كنيد،همين ويژگي ها به شما باز خواهد گشت.
فقط آنچه را كه در قلب تان داريد هديه مي كنيد
و آنچه را كه هديه مي كنيد جذب خواهيد كرد.


#وين_داير
   @hekayate_adabii
قفل فروشی میگفت :
یه روز جوان روستایی ظاهرالصلاح با ریش آنکارد و تسبیح و یقه آخوندی اومد و ۶۰ تا قفل کوچک که اصولا فروش خوبی هم نداره در رنگها و سایز مختلف خرید .

منم خوشحال .

هفته بعد اومد و ۱۲۰ تا خرید .
هفته بعد ۲۰۰ تا
هفته بعد ۳۶۰ تا .

بنده هم خوشحال و هم حیرتزده .

هرچی هم می پرسیدم : اینا برا چیه ؟ چیزی نمی گفت .

پرسیدم : اینا رو میفروشی ؟ جواب نمیداد

کم کم رسیدیم به ۵۰۰ عدد

معامله خوبی بود و هر دو طرف راضی .

یه روز گفتم : اگه ماجرای این قفل های کوچک رو بهم بگی ۶۰ تاش میدم برا خودت .

زبانش باز شد و تعربف کرد.
اهل و ساکن یکی از روستاها بود . پدر و عمویش دعانویس بودند .
میگفت : از همه روستاها و شهر خودمون و شهرهای اطراف و راههای دور و نزدیک میان پیش پدر و عمو ، واسه دعا .
زنها بیشتر میان . مرد هم میاد . اکثرا با خانواده و روزی بین ۵۰ الی ۱۰۰ دعا نوشته میشه .
واسه هر دعا ، یه قفل استفاده میشه و بخت دشمن رو قفل میکنن و فلان و بهمان
هر قفل رو همراه با دعا ، بین ۱۰۰ الی ۲۰۰ هزار تومن پول میگیریم
( سال ۹۲ بود )

واماندم .
طبق قرار قبلی ، ۶۰ عدد قفل زرد نمره ۳۲ را با احترام بهش دادم و گفتم : بارکلا . ایوالله . تو دیگه کی هستی؟ باید اسم بازاری رو از روی ما بردارن و بزارن رو شما .
ما رو هر قفل ۵۰-۱۰۰ تومن استفاده میکنیم . ولی شما از روی هر قفل ۱۰۰ هزار تومن .
اونم قفل ضعیف و ارزون قیمت ساخت چین کافر ! برای دعای مسلمین مومن

گفتمش ! بخدا تو شایسته احترامی . تو خودت یه پا بیل گیتس هستی .

مدتی بعد خانمم در حالی که دعا میخواند دستمالی را با احترام بسیار باز کرد و یک قفل زرد نمره ۳۲ را به من نشان داد و گفت آن را به مبلغ یک میلیون تومان برای باز شدن بخت دخترم‌خریده است ، هیچ نگفتم و سکوت کردم ،
بعد از مدتی آن جوان دو باره برای خریدن قفل به مغازه من آمد و با گله ماجرا را برای او بازگو کردم ، خندید و گفت : ما چه کنیم ؟ وقتی مردم خودشون میان و صف می بندند و با التماس از ما دعا میخواهند ، چکار باید بکنیم ،

سکوت کردم . و متحیر از جهل و نادانی خود و همنوعانم شدم‌ که پایان‌ ندارد


@hekayate_adabii
😕 یک روحانی ﺗﻮی ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ !😃😃

آﻗﺎﯾﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ 😳😳😳ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ ...

ﺣﺎﺝ آﻗﺎ در ﺍﺩﺍﻣﻪ گفت : ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻡ ! 😁😁

ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﻠﯿﻬﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ... 😢😢

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضرین در ﻣﺠﻠﺲ هماﻥ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﻋﯿﺎﻟﺶﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻭﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ غذا درست ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺎﻝ !

ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ بودم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! 😃😃

ﻭ ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺍﯼ🍲 ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! لطفاً برای ﺳﻼﻣﺘﻴﺶ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ !

ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ، آﺧﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ ...!!!😰😨😕😕
@hekayate_adabii
“مهرداد ششم” پادشاه پونتوس، از ترس آنکه توسط اطرافیانش مسموم شود هر روز دوز کوچکی سم مینوشید تا بدنش ایمن شود. او آنقدر اینکار را ادامه داد تا جایی که حتی سم به مقدار زیاد نیز در بدنش اثر نمیکرد!

هنگامی که مهرداد در یکی از جنگ‎های خود با رومیان، شکست خورد، تصمیم گرفت تا با نوشیدن زهر به زندگی‎اش پایان دهد. اما هرچه زهر خورد در او اثر نکرد. سرانجام با ضربه خنجر به زندگی خود پایان داد. پژوهشگران مهرداد را اولین ایمن‏شناس تاریخ معرفی‎ کرده‎اند.

📚از کتاب تاریخ سیاسی اشکانیان از شروین وکیلی
@hekayate_adabii
ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ در نامه‌ای ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ به زﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﺩﺭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ:

ﭼﻮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻗﺸﻮﻧﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ
ﺳﺤﺮﮔﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ
ﺍﮔﺮ آﻝ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﺣﯿﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ
ﺯ ﭼﻨﮓ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ
ﭼﻨﺎﻧﺖ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﺑﻪ ﮔﺮﺯ ﮔﺮﺍﻥ
ﮐﻪ ﯾﮑﺴﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﺯﻧﺪﺭﺍﻥ

ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﻮﺷﺖ :
ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﻮﺩ
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺯ ﭘﯿﺸﺶ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﻋﻘﺎﺏ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﻧﺘﺮﺳﺪ ﺯ ﺑﻮﻡ
ﺩﻭ ﻣﺮﺩ خراسان ﺩﻭ ﺻﺪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﻡ
ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﺩﻫﺪ ﺭﻭﻧﻘﻢ
ﺑﻪ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﯾﻪ ﺯﻧﻢ ﺑﯿﺮﻗﻢ

و اینگونه نادر جواب درخوری برای عثمانی فرستاد و به حرفی که زده بود عمل کرد و اگر شورشهای داخلی نبود، بعید نبود تا قلب امپراطوری عثمانی پیشروی کند.

📚به نقل از کتاب “زندگی پرماجرای نادرشاه” از محمدحسین میمندی نژاد


@hekayate_adabii
دزدی مقادیر زیادی پول دزدید، دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید

هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند . قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت : چرا قاضی پول دزد را آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم شدم ؟!

وكیل گفت : آخه قاضی ؛ كاه نمی خورد .!

عبید زاکانی
@hekayate_adabii
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت.
آنروز مادرِ دخترک را خواست.
او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره."
ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!"
دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده."

خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر کند


@hekayate_adabii