حکایت ادبی
9.15K subscribers
7.2K photos
4.63K videos
1 file
476 links
Download Telegram
بی او نتوان رفتن بی‌او نتوان گفتن

بی او نتوان شستن بی‌او نتوان خفتن


#حضرت_مولانا

@hekayate_adabii
عاشق شب خلوت از پی پی گم را
بسیار بود که کژ نهد انجم را

زیرا که شب وصال زحمت باشد
از مردم دیده دیدهٔ مردم را


#حضرت_مولانا

@hekayate_adabii
دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری

اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشن تری


#حضرت_مولانا
@hekayate_adabii
گردان به هوای یار چون گردونیم
ایزد داند در این هوا ما چونیم

ما خیره که عاقلان چرا هشیارند
وانان حیران که ما چرا مجنونیم

#حضرت_مولانا

@hekayate_adabii
عشق را روز قیامت آتش و دودی بود

نور آن آتش تو باشی

دود آن آتش منم


#حضرت_مولانا
@hekayate_adabii
آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن

سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن


#حضرت_مولانا

@hekayate_adabii
من در سر زلف تو بدیدم دل خویش

پس با دل خویش عشقبازی کردم


#حضرت_مولانا
@hekayate_adabii
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی

خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد


#حضرت_مولانا
@hekayate_adabii
گر چه دل را ز لقا ،بر جگرش آبی نیست

متصل با کرم دوست، چو آب و جگریم


#حضرت_مولانا

@hekayate_adabii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رقص و جولان
بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند


#حضرت_مولانا

@hekayate_adabii