H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 37 نقشه ی جدید تو راهه...😈 ۵دقیقه ی کامل تو بغل هم بودن و چشماشونو بسته و از هوای گرم و نسیم خنک که تضاده جالبی با هم داشتن لذت میبردن... طولی نکشید که ا/ت از بغل جیمین بیرون اومد و گفت _ خب؟توضیح بده... + چیو؟چرا یهو مودت عوض شد؟😐 …
#He_is_my_man
Part:38
دیگه حرفی باقی نمونده😊
مینهوا حرفشو زد و رفت و حالا نگاه های سوالی ویمین و جناب یون روی ا/ت قفل شده بود...
ا/ت به سمت بقیه برگشت و باز هم اون لبخنده شیطنت آمیزش که نشون میداد یه حرکتی میخواد بزنه،به صورت داشت.
ته: یکم...عجیب شدی
+ چه نقشه ی شومی تو سرت داری دختر؟
"خدا رحم کنه اینطور که پیداست قراره یه خبرایی بشه!"
آقای یون گفت و روی صندلی نشست و با دستاش شقیقه هاشو ماساژ داد
_ درسته!میخوام نقشه ای که چیدمو بهتون بگم،به کمک همتون احتیاج دارم.اگر گیر بیفتیم برای هممون خیلی بد میشه و دیگه فرصتی برای پس گرفتن اسناد و نجات من از دست مینهوا و پدرش حریصش وجود نخواهد داشت!
+ خب بگو نقشه ات چیه،دارم نگران میشم😕
_ خب برنامه ی مهمونی خوب پیش رفت فقط انتظار داشتم مینهوا یکم عجله کنه و روزشو جلوتر بندازه...پس این یعنی وقت کافی داریم
ته: برای چه کاری وقت کافی داریم؟
_ آماده شدن...کاری که میخوایم بکنیم سخت نیست اما خیلی حساسه
"میخوای مادرت هم بیاد بعد نقشه رو بگی؟"
_ نه راستش مامان تا همین جا هم مخالف تمام حرکات ما بوده پس فکر نکنم دونستن نقشه امون باعث خوشحالیش بشه...
"درسته،ادامه بده"
.
.
.
○ چیشد؟
^ا/ت پیشنهاد داد قبل از تعیین تاریخ عروسیمون اول یه مهمونی جداگانه به مناسب ازدواجش بگیره^
○ چه عجیب،خب بعد از عروسی گرفتن مهمونی بیشتر به نفعشه پس چرا-
^پدر مگه شما عروستون رو دوست ندارید؟حالا اون یه خواسته از من داره پس چه ایرادی داره من برآورده اش کنم...^
○ باشه مشکلی نیست،مهمونی کِی هستش؟
^سه روز دیگه،تو عمارت ما^
○ مطمئنم قراره افراد خاصی تو این مهمونی شرکت کنن پس بهتره از همین الان مقدماتو فراهم کنیم
^درسته خیلی از سیاستمدارای دیگه قراره به این مهمونی بیان...این چیزا مهم نیست من بیشتر نگران اون دوتاعم^
○ چی؟کدوم دوتا؟
^همون جیمین و دوستش تهیونگ،اونا دردسر ایجاد نمیکنن...اونا خودشون دردسرن!^
○ کارمون سخت شد...میخوای باهاشون چیکار کنی؟
^کاری نداره...میسپارمشون به لیا و میا،خودشون همچین اینارو بکار میگیرن که منو ا/ت تا آخر مهمونی با هم خوش بگذرونیم😏^
○ یادت باشه تو این مهمونی باید نشون بدی اون دختر برات چقدر باارزشه...هرچند بعد از تصاحب پولای پدرش اون دختر برامون حکم *غرامت*(اگر معنیشو نمیدونید بپرسید تو کامنتا جواب میدم)رو داره!
^آآآآآ پدرررر اون غرامت جنگی نیست که!اون کسیه که دارم برای بدست اوردنش انقدر تلاش میکنم...اون عروس شماست^
○ باشه ادامه ندیم...خب منتظر چی هستی؟برو به خدمتکارا دستورات لازمو بده!
با حرف پدرش ازجا بلند شد و با خوشحالی از اتاق خارج شد...پدرش تو اتاق تنها بود پس کسی متوجه کاری که میکرد نمیشد
آروم دستگیره ی زیر میزش رو کشید و کمد دیواری به حرکت درومد
کمد دیواری از جا تکون خورد به سمتی کشیده شد و دیوار پشتش که گاوصندوقی توش جای گرفته بود نمایان شد...لبخندی زد و درگاوصندوق رو باز کرد
انقدر جای گاوصندوق مخفی بود که نیاز به رمز و کلیدی نباشه!
○ خب دخترک،پدرت که ورشکست شد خودتم که تو این بازی داری کیش و مات میشی اما هنوزم مغزت خوب کار میکنه،شایدم منم که انقدر دسته بالا گرفتمت!
پوشه ی توی دستش رو توی گاوصندوق جا داد و قبل از اینکه در رو ببنده لبخندی زد و گفت
○ جات اینجا امنه کلید پیروزیم
و بعد در رو بست،سر میز برگشت و دوباره دستگیره رو فشار داد که کمد سرجای قبلیش برگشت.خیلی ریلکس و با خونسردی تمام از اتاق خارج شد...
میخوای بدونی لیا و میا کی هستن؟😉😈
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part:38
دیگه حرفی باقی نمونده😊
مینهوا حرفشو زد و رفت و حالا نگاه های سوالی ویمین و جناب یون روی ا/ت قفل شده بود...
ا/ت به سمت بقیه برگشت و باز هم اون لبخنده شیطنت آمیزش که نشون میداد یه حرکتی میخواد بزنه،به صورت داشت.
ته: یکم...عجیب شدی
+ چه نقشه ی شومی تو سرت داری دختر؟
"خدا رحم کنه اینطور که پیداست قراره یه خبرایی بشه!"
آقای یون گفت و روی صندلی نشست و با دستاش شقیقه هاشو ماساژ داد
_ درسته!میخوام نقشه ای که چیدمو بهتون بگم،به کمک همتون احتیاج دارم.اگر گیر بیفتیم برای هممون خیلی بد میشه و دیگه فرصتی برای پس گرفتن اسناد و نجات من از دست مینهوا و پدرش حریصش وجود نخواهد داشت!
+ خب بگو نقشه ات چیه،دارم نگران میشم😕
_ خب برنامه ی مهمونی خوب پیش رفت فقط انتظار داشتم مینهوا یکم عجله کنه و روزشو جلوتر بندازه...پس این یعنی وقت کافی داریم
ته: برای چه کاری وقت کافی داریم؟
_ آماده شدن...کاری که میخوایم بکنیم سخت نیست اما خیلی حساسه
"میخوای مادرت هم بیاد بعد نقشه رو بگی؟"
_ نه راستش مامان تا همین جا هم مخالف تمام حرکات ما بوده پس فکر نکنم دونستن نقشه امون باعث خوشحالیش بشه...
"درسته،ادامه بده"
.
.
.
○ چیشد؟
^ا/ت پیشنهاد داد قبل از تعیین تاریخ عروسیمون اول یه مهمونی جداگانه به مناسب ازدواجش بگیره^
○ چه عجیب،خب بعد از عروسی گرفتن مهمونی بیشتر به نفعشه پس چرا-
^پدر مگه شما عروستون رو دوست ندارید؟حالا اون یه خواسته از من داره پس چه ایرادی داره من برآورده اش کنم...^
○ باشه مشکلی نیست،مهمونی کِی هستش؟
^سه روز دیگه،تو عمارت ما^
○ مطمئنم قراره افراد خاصی تو این مهمونی شرکت کنن پس بهتره از همین الان مقدماتو فراهم کنیم
^درسته خیلی از سیاستمدارای دیگه قراره به این مهمونی بیان...این چیزا مهم نیست من بیشتر نگران اون دوتاعم^
○ چی؟کدوم دوتا؟
^همون جیمین و دوستش تهیونگ،اونا دردسر ایجاد نمیکنن...اونا خودشون دردسرن!^
○ کارمون سخت شد...میخوای باهاشون چیکار کنی؟
^کاری نداره...میسپارمشون به لیا و میا،خودشون همچین اینارو بکار میگیرن که منو ا/ت تا آخر مهمونی با هم خوش بگذرونیم😏^
○ یادت باشه تو این مهمونی باید نشون بدی اون دختر برات چقدر باارزشه...هرچند بعد از تصاحب پولای پدرش اون دختر برامون حکم *غرامت*(اگر معنیشو نمیدونید بپرسید تو کامنتا جواب میدم)رو داره!
^آآآآآ پدرررر اون غرامت جنگی نیست که!اون کسیه که دارم برای بدست اوردنش انقدر تلاش میکنم...اون عروس شماست^
○ باشه ادامه ندیم...خب منتظر چی هستی؟برو به خدمتکارا دستورات لازمو بده!
با حرف پدرش ازجا بلند شد و با خوشحالی از اتاق خارج شد...پدرش تو اتاق تنها بود پس کسی متوجه کاری که میکرد نمیشد
آروم دستگیره ی زیر میزش رو کشید و کمد دیواری به حرکت درومد
کمد دیواری از جا تکون خورد به سمتی کشیده شد و دیوار پشتش که گاوصندوقی توش جای گرفته بود نمایان شد...لبخندی زد و درگاوصندوق رو باز کرد
انقدر جای گاوصندوق مخفی بود که نیاز به رمز و کلیدی نباشه!
○ خب دخترک،پدرت که ورشکست شد خودتم که تو این بازی داری کیش و مات میشی اما هنوزم مغزت خوب کار میکنه،شایدم منم که انقدر دسته بالا گرفتمت!
پوشه ی توی دستش رو توی گاوصندوق جا داد و قبل از اینکه در رو ببنده لبخندی زد و گفت
○ جات اینجا امنه کلید پیروزیم
و بعد در رو بست،سر میز برگشت و دوباره دستگیره رو فشار داد که کمد سرجای قبلیش برگشت.خیلی ریلکس و با خونسردی تمام از اتاق خارج شد...
میخوای بدونی لیا و میا کی هستن؟😉😈
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part:38 دیگه حرفی باقی نمونده😊 مینهوا حرفشو زد و رفت و حالا نگاه های سوالی ویمین و جناب یون روی ا/ت قفل شده بود... ا/ت به سمت بقیه برگشت و باز هم اون لبخنده شیطنت آمیزش که نشون میداد یه حرکتی میخواد بزنه،به صورت داشت. ته: یکم...عجیب شدی …
#He_is_my_man
Part: 39
میخوای بدونی لیا و میا کی هستن؟😉😈
_ خیلی خب گرفتید دیگه؟
ته: هوم،ساده است حداقل برای من یکی کاری نداره
+ اره وقتی وسطه بازی گند میزنی میبینمت
ته: داداچ مارو دست کم نگیر
+ خدا اخرو عاقبتمونو بخیر کنه
_ خب پسرا بیخیال جروبحث بشید!
"درسته،به نظرم بهتره یکم استراحت کنید.از وقتی اومدید نتونستید استراحت کنید"
ته: آه درسته ممنون از لطفتون🙏
"خواهش میکنم،بزارید به خدمتکار بسپرم تا اتاقتون رو-
_ پدر من نشونشون میدم!
آقای یون لبخندی زد و باشه ای گفت...
ا/ت با سر به پسرا اشاره کرد و راه افتاد،تهیونگ به جیمین چشمکی زد که جیمین فوری مشتی به شونه ی تهیونگ زد و "خفه شو"ای نثارش کرد😂
هرسه از طبقه بالا رفتن و به اتاق مهمون رسیدن.به محض اینکه ا/ت در اتاق اول رو باز کرد تهیونگ وارد شد و روی تخت ولو شد
_ هوی وحشی چه خبرته؟
ته: توام اگر۱۴ساعت تو هواپیما میبودی و ۶ساعتم یه آدمه نسبتا محترم رو تحمل کنی مسلما میتونستی درکم کنی...
+ اینو بیخیال بچه خستس تو بیا اتاق منو نشون بده
_ مشکل همینجاست،اینجا اتاق توعه!
+ عهههه میگم چه عطر اشنایی اینجاها پیچیده پس این اتاق ماله منه
_ آره عشقم
ته: خیلی زشته با اینکه من اینجام ولی طوری رفتار میکنید که اندازه هویجم نیستم😑
+ عه نبابا؟خب برو تو اتاق بغلی،چمدونم اونجاست برو لباساتو عوض کن و یه دل سیر استراحت کن
ته: حالا عجله ایم نیستا...درجوارتون بودیم
+ نه تو خسته ای و نیاز به استراحت داری پس بدو برو دیگه
جیمین دست تهیونگی که رو تخت ولو بود رو گرفت و آروم هُلش داد بیرون و در رو بست...
+ خب؟کجا بودیم؟
_ ها؟عه خب چیزه...این عطریه که تو گرفتی و بهم کادو دادی
+ میدونی خوشبو تر از این عطر چیه؟
_ نه،چیه؟
+ عطر بدن توعه
_ چییییی؟جیمین؟داری میترسونیمااااا
+ از موچی خودت نترس بیب کاریت ندارم😂
جیمین آروم آروم جلو رفت و دستاشو دور کمر ا/ت حلقه کرد و خودشو بیشتر بهش چسبوند،تو چشمای خجالتی دختر رو به روش خیره بود و آروم نوک دماغشو بوسید
گونه های دخترک سرخ شده بودن تا اومد حرفی بزنه در باز شد!
ته: داداچ وسط دل و قلوه دادناتون اون گوشیه منم از روی تخت رد کنید بیاد
+ پسره ی...(#*/&÷¥#(×$£*÷
ته: هوی وحشیِ بد دهن اون گوشیو بده خب میرم
ا/ت بوسه ای روی گونه ی جیمین گزاشت و گوشی رو از روی تخت برداشت و به تهیونگ داد.به سمت جیمین برگشت
_ عشقم استراحت کن بعدا بیشتر با هم صحبت میکنیم😉
+ اما-
ا/ت بوسه ی هوایی فرستاد و همراه تهیونگ از اتاق خارج شد و در رو بست
ته: میدونی که با اینکارت امشب خوابش نمیبره،خیلی دلتنگت بوده
_ منم همین وضعو دارم اما باید یکم تحمل داشته باشه تا بعد از عملی نقشه بتونیم راحت باهم وقت بگذرونیم...
.
.
.
^گرفتید که چی میگم؟^
لیا: با دوتا اسکل حرف نمیزنی که!فهمیدیم
میا: ببین اگه پسرایی که میگی جذاب و خوشتیپ نبودن قول نمیدم نقشه رو انجام بدم!
^شک نکن به شدت هندسامن^
لیا: عجیبه از دوتا پسر غریبه انقدر تعریف میکنی،پسر عموی مغرورمون چش شده؟
^یکم صادق شده فقط،بعدشم شما فقط کارتون رو انجام بدید.لازم نیست زیاد وارد جزئیات بشید^
میا: اوکی،شرط میبندم قراره با هم حسابی خوش بگذرونیممم
حس میکنم تهیونگِ داستان تصمیم داره سینگل بگور بمونه😂💔
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 39
میخوای بدونی لیا و میا کی هستن؟😉😈
_ خیلی خب گرفتید دیگه؟
ته: هوم،ساده است حداقل برای من یکی کاری نداره
+ اره وقتی وسطه بازی گند میزنی میبینمت
ته: داداچ مارو دست کم نگیر
+ خدا اخرو عاقبتمونو بخیر کنه
_ خب پسرا بیخیال جروبحث بشید!
"درسته،به نظرم بهتره یکم استراحت کنید.از وقتی اومدید نتونستید استراحت کنید"
ته: آه درسته ممنون از لطفتون🙏
"خواهش میکنم،بزارید به خدمتکار بسپرم تا اتاقتون رو-
_ پدر من نشونشون میدم!
آقای یون لبخندی زد و باشه ای گفت...
ا/ت با سر به پسرا اشاره کرد و راه افتاد،تهیونگ به جیمین چشمکی زد که جیمین فوری مشتی به شونه ی تهیونگ زد و "خفه شو"ای نثارش کرد😂
هرسه از طبقه بالا رفتن و به اتاق مهمون رسیدن.به محض اینکه ا/ت در اتاق اول رو باز کرد تهیونگ وارد شد و روی تخت ولو شد
_ هوی وحشی چه خبرته؟
ته: توام اگر۱۴ساعت تو هواپیما میبودی و ۶ساعتم یه آدمه نسبتا محترم رو تحمل کنی مسلما میتونستی درکم کنی...
+ اینو بیخیال بچه خستس تو بیا اتاق منو نشون بده
_ مشکل همینجاست،اینجا اتاق توعه!
+ عهههه میگم چه عطر اشنایی اینجاها پیچیده پس این اتاق ماله منه
_ آره عشقم
ته: خیلی زشته با اینکه من اینجام ولی طوری رفتار میکنید که اندازه هویجم نیستم😑
+ عه نبابا؟خب برو تو اتاق بغلی،چمدونم اونجاست برو لباساتو عوض کن و یه دل سیر استراحت کن
ته: حالا عجله ایم نیستا...درجوارتون بودیم
+ نه تو خسته ای و نیاز به استراحت داری پس بدو برو دیگه
جیمین دست تهیونگی که رو تخت ولو بود رو گرفت و آروم هُلش داد بیرون و در رو بست...
+ خب؟کجا بودیم؟
_ ها؟عه خب چیزه...این عطریه که تو گرفتی و بهم کادو دادی
+ میدونی خوشبو تر از این عطر چیه؟
_ نه،چیه؟
+ عطر بدن توعه
_ چییییی؟جیمین؟داری میترسونیمااااا
+ از موچی خودت نترس بیب کاریت ندارم😂
جیمین آروم آروم جلو رفت و دستاشو دور کمر ا/ت حلقه کرد و خودشو بیشتر بهش چسبوند،تو چشمای خجالتی دختر رو به روش خیره بود و آروم نوک دماغشو بوسید
گونه های دخترک سرخ شده بودن تا اومد حرفی بزنه در باز شد!
ته: داداچ وسط دل و قلوه دادناتون اون گوشیه منم از روی تخت رد کنید بیاد
+ پسره ی...(#*/&÷¥#(×$£*÷
ته: هوی وحشیِ بد دهن اون گوشیو بده خب میرم
ا/ت بوسه ای روی گونه ی جیمین گزاشت و گوشی رو از روی تخت برداشت و به تهیونگ داد.به سمت جیمین برگشت
_ عشقم استراحت کن بعدا بیشتر با هم صحبت میکنیم😉
+ اما-
ا/ت بوسه ی هوایی فرستاد و همراه تهیونگ از اتاق خارج شد و در رو بست
ته: میدونی که با اینکارت امشب خوابش نمیبره،خیلی دلتنگت بوده
_ منم همین وضعو دارم اما باید یکم تحمل داشته باشه تا بعد از عملی نقشه بتونیم راحت باهم وقت بگذرونیم...
.
.
.
^گرفتید که چی میگم؟^
لیا: با دوتا اسکل حرف نمیزنی که!فهمیدیم
میا: ببین اگه پسرایی که میگی جذاب و خوشتیپ نبودن قول نمیدم نقشه رو انجام بدم!
^شک نکن به شدت هندسامن^
لیا: عجیبه از دوتا پسر غریبه انقدر تعریف میکنی،پسر عموی مغرورمون چش شده؟
^یکم صادق شده فقط،بعدشم شما فقط کارتون رو انجام بدید.لازم نیست زیاد وارد جزئیات بشید^
میا: اوکی،شرط میبندم قراره با هم حسابی خوش بگذرونیممم
حس میکنم تهیونگِ داستان تصمیم داره سینگل بگور بمونه😂💔
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 39 میخوای بدونی لیا و میا کی هستن؟😉😈 _ خیلی خب گرفتید دیگه؟ ته: هوم،ساده است حداقل برای من یکی کاری نداره + اره وقتی وسطه بازی گند میزنی میبینمت ته: داداچ مارو دست کم نگیر + خدا اخرو عاقبتمونو بخیر کنه _ خب پسرا بیخیال جروبحث بشید!…
#He_is_my_man
Part: 40
حس میکنم تهیونگِ داستان تصمیم داره سینگل به گور بمونه😂💔
(سه روز بعد...)
ته: خوبه دیگه
+ آره برای بار هزارم خوبه!
ته: خوبه...مطمئنی خوبه؟
+ پسر میزنمتاااا!میگم خوبه یعنی خوبه.نمیخوای بری خاستگاری که انقدر روی تیپت حساسی!
ته: اتفاقا این مهمونی از خاستگاری هم مهم تره!
+ چرا اون وقت؟
ته: چون تو این جمع همه منو بعنوان پسر ارشد کیم ها سیاستمدار معروف میشناسن،باید اُبُهتمو حفظ کنم😏
+ نبابا زخمیمون نکنی کهِ اُبُهت!😐
ته: دیگه دیگه(دستی به کُتِش میکشه)...خب پس میگی خوبه
+ واااااای دیوونم کردی الاناس که دیگه بزنم شل و پلت کنم😬
اما با صدای در که خبر از ورود ا/ت به اتاق تهیونگ رو میداد جیمین دست نگهداشت و آروم کنار تهیونگ که جلوی آینه درحال مرتب کردن یقه ی لباسش بود،ایستاد
_ اوه،جیمین اومدم اتاقت نبودی پس داشتید آماده میشدید
تهیونگ و جیمین هیچ حرفی نمیزدن و فقط به ا/ت خیره بودن!حتی پلک هم نمیزدن!
_ چ...چیشده؟زشت شدم؟
+ یااا چی داری میگی...تو...تو معرکه شدی!وای پسر😫
ته: باورم نمیشد ا/ت میمونِ خودمون انقدر جذاب بشه
_ خفه شو بی ادب😒من همیشه خوشگل بودم...میمونم خودتی😑
ته: باشه باشه تو خوبی😂
+ حالا چرا انقدر خوشگل کردی؟میدونی که اون مینهوای عوضی لیاقت دیدن زیباییتو نداره!
تهیونگ با این حرف جیمین چشمکی به ا/ت زد که ا/ت خنده ی ریزی بخاطر حسادت جیمین کرد و آروم به جیمین نزدیک شد،دستاشو روی شونه هاش گذاشت و صورتش رو نزدیک و نزدیک تر کرد جیمین هم متقابلا دستاشو دور کمر لاغر دختر حلقه حالا فقط ۵سانت فاصله بینشون بود!
ا/ت آروم و باحالت لوسی گفت:
_ میدونم میدونم...اما تو که میدونی این کارا لازمه.هرچند که مینهوا فقط یبار سعادت دیدن من تو این وضعیتو داره اما تو...تا آخر عمرت میتونی صاحب این زیبایی باشی😇
چشمای خمار جیمین بین چشمای تیله ای دختر در گردش بود...اون چشما انگار مسخش کرده بودن😶
ته: باشه باشه فهمیدیم شما دوتا ماله همید حالا میشه بجای غرق شدن تو چشمای همدیگه به من نگاه کنید و بگید تیپم چطوره؟
+ یاااا حسود نباش دیگه،خودم یکی رو برات پیدا میکنم که انقدر سینگل نمونی
_ ولی جدا از حرفای جیمین،توام جذاب شدیاااا
ته: جووون اره همدسام کی بودم من😎
+ هِی پس من چی؟
ته: حسوده پلاستیکی😂
+ یاااا خفه شو،فقط میخوام بدونم از نظر دوست دخترم جذاب شدم یا نه
ته: من وسیله ی فحش خور شما نیستماااا😐
_ باشه باشه آروم باشید(رو به جیمین)تو که جذاب خودم بودی،هستی و خواهی بود
و بوسه ای روی گونه ی جیمین کاشت!💋
جیمین خشک شد اما باز به خودش اومد و با گونه های سرخ شده به تهیونگ نگاه کرد
+ تو کار دیگه ای نداری که اینجا وایستادی؟
ته: نه ندارم
+ عجب-
_ بسه دیگه پدر و مادرم اماده منتظر ما هستن،اومدم اینو بگم اما منم به حرف گرفتید
+ وای پس بجنبید بریم!
سه نفری پشت سر هم از اتاق تهیونگ خارج شدن البته تهیونگ بازم خودشو جلوی آینه چک کرد و چشمکی به خودش زد😉😂
با رسیدن به طبقه ی پایین،خانم و آقای یون هم از سالن اصلی خارج و همه جلوی در اصلی امارت جمع شدن...
آقای یون با دیدن دخترش و دو مهمون جذابش لبخندی زد و"براوو"ای گفت
خانم یون خنده ی ریزی از واکنش همسرش کرد و با لبخند همیشگیش گفت
"راننده منتظره..."
مهمونی جذابی پیش روئه...داریم به قسمت های حساسی نزدیک میشیم😄
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 40
حس میکنم تهیونگِ داستان تصمیم داره سینگل به گور بمونه😂💔
(سه روز بعد...)
ته: خوبه دیگه
+ آره برای بار هزارم خوبه!
ته: خوبه...مطمئنی خوبه؟
+ پسر میزنمتاااا!میگم خوبه یعنی خوبه.نمیخوای بری خاستگاری که انقدر روی تیپت حساسی!
ته: اتفاقا این مهمونی از خاستگاری هم مهم تره!
+ چرا اون وقت؟
ته: چون تو این جمع همه منو بعنوان پسر ارشد کیم ها سیاستمدار معروف میشناسن،باید اُبُهتمو حفظ کنم😏
+ نبابا زخمیمون نکنی کهِ اُبُهت!😐
ته: دیگه دیگه(دستی به کُتِش میکشه)...خب پس میگی خوبه
+ واااااای دیوونم کردی الاناس که دیگه بزنم شل و پلت کنم😬
اما با صدای در که خبر از ورود ا/ت به اتاق تهیونگ رو میداد جیمین دست نگهداشت و آروم کنار تهیونگ که جلوی آینه درحال مرتب کردن یقه ی لباسش بود،ایستاد
_ اوه،جیمین اومدم اتاقت نبودی پس داشتید آماده میشدید
تهیونگ و جیمین هیچ حرفی نمیزدن و فقط به ا/ت خیره بودن!حتی پلک هم نمیزدن!
_ چ...چیشده؟زشت شدم؟
+ یااا چی داری میگی...تو...تو معرکه شدی!وای پسر😫
ته: باورم نمیشد ا/ت میمونِ خودمون انقدر جذاب بشه
_ خفه شو بی ادب😒من همیشه خوشگل بودم...میمونم خودتی😑
ته: باشه باشه تو خوبی😂
+ حالا چرا انقدر خوشگل کردی؟میدونی که اون مینهوای عوضی لیاقت دیدن زیباییتو نداره!
تهیونگ با این حرف جیمین چشمکی به ا/ت زد که ا/ت خنده ی ریزی بخاطر حسادت جیمین کرد و آروم به جیمین نزدیک شد،دستاشو روی شونه هاش گذاشت و صورتش رو نزدیک و نزدیک تر کرد جیمین هم متقابلا دستاشو دور کمر لاغر دختر حلقه حالا فقط ۵سانت فاصله بینشون بود!
ا/ت آروم و باحالت لوسی گفت:
_ میدونم میدونم...اما تو که میدونی این کارا لازمه.هرچند که مینهوا فقط یبار سعادت دیدن من تو این وضعیتو داره اما تو...تا آخر عمرت میتونی صاحب این زیبایی باشی😇
چشمای خمار جیمین بین چشمای تیله ای دختر در گردش بود...اون چشما انگار مسخش کرده بودن😶
ته: باشه باشه فهمیدیم شما دوتا ماله همید حالا میشه بجای غرق شدن تو چشمای همدیگه به من نگاه کنید و بگید تیپم چطوره؟
+ یاااا حسود نباش دیگه،خودم یکی رو برات پیدا میکنم که انقدر سینگل نمونی
_ ولی جدا از حرفای جیمین،توام جذاب شدیاااا
ته: جووون اره همدسام کی بودم من😎
+ هِی پس من چی؟
ته: حسوده پلاستیکی😂
+ یاااا خفه شو،فقط میخوام بدونم از نظر دوست دخترم جذاب شدم یا نه
ته: من وسیله ی فحش خور شما نیستماااا😐
_ باشه باشه آروم باشید(رو به جیمین)تو که جذاب خودم بودی،هستی و خواهی بود
و بوسه ای روی گونه ی جیمین کاشت!💋
جیمین خشک شد اما باز به خودش اومد و با گونه های سرخ شده به تهیونگ نگاه کرد
+ تو کار دیگه ای نداری که اینجا وایستادی؟
ته: نه ندارم
+ عجب-
_ بسه دیگه پدر و مادرم اماده منتظر ما هستن،اومدم اینو بگم اما منم به حرف گرفتید
+ وای پس بجنبید بریم!
سه نفری پشت سر هم از اتاق تهیونگ خارج شدن البته تهیونگ بازم خودشو جلوی آینه چک کرد و چشمکی به خودش زد😉😂
با رسیدن به طبقه ی پایین،خانم و آقای یون هم از سالن اصلی خارج و همه جلوی در اصلی امارت جمع شدن...
آقای یون با دیدن دخترش و دو مهمون جذابش لبخندی زد و"براوو"ای گفت
خانم یون خنده ی ریزی از واکنش همسرش کرد و با لبخند همیشگیش گفت
"راننده منتظره..."
مهمونی جذابی پیش روئه...داریم به قسمت های حساسی نزدیک میشیم😄
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 40 حس میکنم تهیونگِ داستان تصمیم داره سینگل به گور بمونه😂💔 (سه روز بعد...) ته: خوبه دیگه + آره برای بار هزارم خوبه! ته: خوبه...مطمئنی خوبه؟ + پسر میزنمتاااا!میگم خوبه یعنی خوبه.نمیخوای بری خاستگاری که انقدر روی تیپت حساسی! ته: اتفاقا…
#He_is_my_man
Part: 41
مهمونی جذابی پیش روئه...داریم به قسمت های حساسی نزدیک میشیم😄
تقریبا نیم ساعت تو راه بودیم...من نمیهمم با این مسافت مینهوا چطور هر روز و هر دقیقه تو عمارت ما پلاس بود😐
بعد از رسیدن به عمارت بزرگ و با شکوه مینهوا،همگی از ماشین پیاده شدن و راننده ماشین رو تو محوطه ی مخصوص پارک کرد با اینکه ا؟ت برعکس بقیه برای بار دوم عمارت رو میدید اما بازم براش تازگی داشت مخصوصا با تزئیناتی که به مناسبت مهمونی کرده بودن!
جیمین اصلا به اطراف اهمیت نمیداد و فقط حرکات ا؟ت رو زیر نظر داشت میخواست بدونه دوست دخترش نسبت به این تجملات چه واکنشی از خودش نشون میده...
تهیونگ هم علاوه بر اینکه نمیتونست رو افکارش متمرکز باشه بلکه نگاه های دخترای اطرافش باعث میشد بیش از حد احساس موذب بودن بکنه!...
بالاخره وارد عمارت شدن از راهروی اصلی گذشتن و با دیدن مینهوا و پدرش لبخند مصنوعی زدن و با احترام شروع به احوالپرسی کردن...
مینهوا بعد از رو به رو شدن با ا/ت و دیدن جیمین که کنارش چسبیده بود اخم ریزی کرد و کنایه آمیز گفت
^خوشتیپ کردید...هر دو سِت آبی نه؟^
ا/ت که متوجه کنایه مینهوا به اینکه خودش و جیمین هر دو آبی پوشیده بودن و این وسط مینهوا قرمز پوشیده بود سعی کرد خونسرد رفتار کنه...
_ آممم توام خوشتیپ شدی،فراتر از چیزی که انتظار داشتم
+ فراتر از چیزی که انتظار داشتی؟
جیمین آروم گفت اما ا/ت به وضوح حرفشو شنید و فقط مینهوا بود که با لبخند پیروزمندانش ژست میگرفت!
.
.
.
حدود یکساعت گذشته بود اما در کمال تعجب تعداد مهمان ها هر لحظه بیشتر میشد!
ا/ت مطمئن بود انقدر مهمون دعوت نکرده اما نمیدونست این همه آدم چرا دارن به مهمونیشون میان...
در حالی که کنار مینهوا جلوی ورودی در حال خوشامد گویی به مهمانها بودن آروم خطاب به مینهوا زمزمه کرد:
_ من این همه آدم دعوت نکردم
مینهوا آروم خندبد و جواب داد
^میدونم چون منم به سهم خودم مهمونای مخصوصی دعوت کردم...^
_ مهمونای مخصوص...
ا/ت همینطور که حرف مینهوا رو تکرار میکرد چشمش به به منظره ی پشت سرش افتاد چیزی که اصلا انتظار نداشت!
تهیونگ و جیمین تقریبا تو حلق دوتا دختر در حال حرف زدن و نوشیدن بودن!
چطور ممکنه؟
با عصبانیت میخواست به سمتشون بره که دستش توسط مینهوا کشیده شد
فکر کنم تو قراره اینجا همراه من باشی نه کنار اون دوتا...
_ اما جیمین اصلا سمت دخترای دیگه نمیره چطور ممکنه یهو تو همچین موقعیتی میچسبه به یه دختر؟
^شاید هنوز خوب نشناختیش،آه بیخیال اونم نیاز به یکم تنوع و خوش گذرونی داره!^
_ ت...تنوع؟
منظورش از تنوع این بود که جیمین ازش خسته شده؟
بهتره توضیح قانع کننده ای داشته باشی!😶
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 41
مهمونی جذابی پیش روئه...داریم به قسمت های حساسی نزدیک میشیم😄
تقریبا نیم ساعت تو راه بودیم...من نمیهمم با این مسافت مینهوا چطور هر روز و هر دقیقه تو عمارت ما پلاس بود😐
بعد از رسیدن به عمارت بزرگ و با شکوه مینهوا،همگی از ماشین پیاده شدن و راننده ماشین رو تو محوطه ی مخصوص پارک کرد با اینکه ا؟ت برعکس بقیه برای بار دوم عمارت رو میدید اما بازم براش تازگی داشت مخصوصا با تزئیناتی که به مناسبت مهمونی کرده بودن!
جیمین اصلا به اطراف اهمیت نمیداد و فقط حرکات ا؟ت رو زیر نظر داشت میخواست بدونه دوست دخترش نسبت به این تجملات چه واکنشی از خودش نشون میده...
تهیونگ هم علاوه بر اینکه نمیتونست رو افکارش متمرکز باشه بلکه نگاه های دخترای اطرافش باعث میشد بیش از حد احساس موذب بودن بکنه!...
بالاخره وارد عمارت شدن از راهروی اصلی گذشتن و با دیدن مینهوا و پدرش لبخند مصنوعی زدن و با احترام شروع به احوالپرسی کردن...
مینهوا بعد از رو به رو شدن با ا/ت و دیدن جیمین که کنارش چسبیده بود اخم ریزی کرد و کنایه آمیز گفت
^خوشتیپ کردید...هر دو سِت آبی نه؟^
ا/ت که متوجه کنایه مینهوا به اینکه خودش و جیمین هر دو آبی پوشیده بودن و این وسط مینهوا قرمز پوشیده بود سعی کرد خونسرد رفتار کنه...
_ آممم توام خوشتیپ شدی،فراتر از چیزی که انتظار داشتم
+ فراتر از چیزی که انتظار داشتی؟
جیمین آروم گفت اما ا/ت به وضوح حرفشو شنید و فقط مینهوا بود که با لبخند پیروزمندانش ژست میگرفت!
.
.
.
حدود یکساعت گذشته بود اما در کمال تعجب تعداد مهمان ها هر لحظه بیشتر میشد!
ا/ت مطمئن بود انقدر مهمون دعوت نکرده اما نمیدونست این همه آدم چرا دارن به مهمونیشون میان...
در حالی که کنار مینهوا جلوی ورودی در حال خوشامد گویی به مهمانها بودن آروم خطاب به مینهوا زمزمه کرد:
_ من این همه آدم دعوت نکردم
مینهوا آروم خندبد و جواب داد
^میدونم چون منم به سهم خودم مهمونای مخصوصی دعوت کردم...^
_ مهمونای مخصوص...
ا/ت همینطور که حرف مینهوا رو تکرار میکرد چشمش به به منظره ی پشت سرش افتاد چیزی که اصلا انتظار نداشت!
تهیونگ و جیمین تقریبا تو حلق دوتا دختر در حال حرف زدن و نوشیدن بودن!
چطور ممکنه؟
با عصبانیت میخواست به سمتشون بره که دستش توسط مینهوا کشیده شد
فکر کنم تو قراره اینجا همراه من باشی نه کنار اون دوتا...
_ اما جیمین اصلا سمت دخترای دیگه نمیره چطور ممکنه یهو تو همچین موقعیتی میچسبه به یه دختر؟
^شاید هنوز خوب نشناختیش،آه بیخیال اونم نیاز به یکم تنوع و خوش گذرونی داره!^
_ ت...تنوع؟
منظورش از تنوع این بود که جیمین ازش خسته شده؟
بهتره توضیح قانع کننده ای داشته باشی!😶
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 41 مهمونی جذابی پیش روئه...داریم به قسمت های حساسی نزدیک میشیم😄 تقریبا نیم ساعت تو راه بودیم...من نمیهمم با این مسافت مینهوا چطور هر روز و هر دقیقه تو عمارت ما پلاس بود😐 بعد از رسیدن به عمارت بزرگ و با شکوه مینهوا،همگی از ماشین پیاده…
#He_is_my_man
Part: 42
بهتره توضیح قانع کننده ای داشته باشی!😶
^بهتره کنارم بمونی و باهام همکاری کنی این مهمونی خوب پیش...میدونی که تو قرار همسرم بشی!^
حرف مینهوا مثل پتکی توی سر دخترک کوبیده شد!قدرت حرف زدن ازش گرفته شده بود و فقط به مینهوا نگاه میکرد...
^آره همینطوری با چشمای قشنگت نگاهم کن...اما لبخند یادت نره^
مینهوا دو دستشو به گوشه های لب دخترک رسوند و با حالت دادن بهش طوری شد که انگار ا/ت داشت میخندید اما به زور!
.
.
.
(فلش بک...چند دقیقه قبل)
جیمین: تهیونگ اون دو تا دختر مطمئنن دارن مارو نگاه میکنن!
تهیونگ: این باره سوم که اینو میگی!بزار نگاه کنن مثلا میخواد چی بشه؟
جیمین: حس خوبی نسبت به نگاهاشون ندارم...
تهیونگ: درسته!کسی که چند سال نقش نگاه یکی دیگه تو مغز و قلبش باشه معلومه اینطوری به نگاه دیگران واکنش نشون میده...
جیمین: آره درست گفتی من عاشق چشما و نگاه های معنا داره ا/تم و مطمئنم اون دخترا به قصد مخ زنی دارن اینطور نگاه میکنن...و الان...وایسا ببینم دارن...میان سمتمون؟
تهیونگ: نمیدونم...انگاری واقعا دارن میان اینجا!
+ درسته سینگلی اما نبینم یهو باهاشون گرم گرفتی!
ته: نگران نباش من یکی هم سطح خودم پیدا میکنم...
.
.
.
میا: اوه پسر نوشیدنی هاشون خیلی خوشمزه است مگه نه؟
+ بهتر از اینم خوردم
لیا: اوه پس واجب شد به ما هم معرفی کنی
+ متاسفانه هنوز به سن قانونی خوردن نوشیدنی الکلی نرسیدید!
میا: واد هِل!پسر میدونی چه کلمه هایی از لبای پفکیت بیرون میاد؟
لیا: ناراحت شدم -_-
ته: آآآ نه منظور دوستم این بود که به نسبت به سنتون،چهرتون جوون تر از خانمی به نظر میرسید که به سن قانونی رسیده باشه
لیا: یعنی الان این یه تعریف بود؟
ته: آر-
+ چی داری میگی؟من دقیق منظورم-
تهیونگ بازوی جیمینو فشار داد و آروم سمتش خم شد و درحالی که سعی داشت لبخند روی لبش رو حفظ کنه خطاب به جیمین گفت:
ته: اگر ازشون خوشت نمیاد،نیاد!با دخترا نباید انقدر خشن برخورد کنی...
بعد از تموم شدن حرف تهیونگ جیمین"هوفی"کرد و لیوان نوشیدنی دستشو در حالی که یکی از آرنجاشو تکیه گاه میز کرده بود،توی دستش تکون داد و موقعی که میخواست جرءه ای بخوره دستش توسط میا گرفته شد!
میا: هِی اوپا بزار با هم بنوشیم
+ چ...چی؟ اوپا؟
لیا: تادااااا
لیا هم برای خودش،تهیونگ و میا از روی سینی خدمتکار 3جام برداشت و بین خودشون پخش کرد...
لیا: حالا با هم بخوریم...
جیمین به ناچار مجبور شد همراهیشون کنه...باورش نمیشد دوستش داشت انقدر راحت کنار دوتا جادوگر انقدر صمیمی نوشیدنی میخورد!
جام هاشون رو به هم زدن و شروع به خوردن کردن اما میا جرئه ی کتری نوشید چون چشمش به علامتی که پسر عموش داد،افتاد فقط یه چشمک به نظر ساده برای شروع بود!
جام ها پایین اومدن و لیا با کشیدن یکی از تارموهای میا بهش فهموند وقتشه....
بدون اینکه به پشت سرشون نگاه کنن
خودشونو به سمت پسرا رها کردن طوری که انگار مستی بیش از حدی داشتن ونمیتونستن روی پاهاشون بایستن
پسرا به ناچار مجبور شدن بگیرنشون و کمکشون کنن بایستن...
دخترا هنوزم سعی میکردن فاصله اشونو با پسرا کم کنن و با حرف زدن حواسشونو از دختری که داره نگاهشون میکنه پرت کنن!!!
(پایان فلش بک)
+ خودتو جمع کن!
میا: منظورت چیه اوپا؟مگه نمیبینی مستم؟
+ اتفاقا من فرق بین آدم مست و کسی که ادای مستارو در میاره میفهمم!
با این حرف جیمین اخمی بین ابروهای میا شکل گرفت ولی بازم عقب نکشید و نگاهی به خواهرش که تهیونگ خیلی ظریف دست و کمرش رو گرفته بود تا نیفته انداخت...برای لحظه ای دلش خواست جیمین هم مثل تهیونگ کمکش کنه!
جیمین دستای میا رو ول کرد و این حرکت ناگهانی مصادف شد با از دست دادن تعادل میا و...
اینجاست که بخاطر یک ثانیه غفلت،طعمه ی نقشه ی دشمنت میشی!
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 42
بهتره توضیح قانع کننده ای داشته باشی!😶
^بهتره کنارم بمونی و باهام همکاری کنی این مهمونی خوب پیش...میدونی که تو قرار همسرم بشی!^
حرف مینهوا مثل پتکی توی سر دخترک کوبیده شد!قدرت حرف زدن ازش گرفته شده بود و فقط به مینهوا نگاه میکرد...
^آره همینطوری با چشمای قشنگت نگاهم کن...اما لبخند یادت نره^
مینهوا دو دستشو به گوشه های لب دخترک رسوند و با حالت دادن بهش طوری شد که انگار ا/ت داشت میخندید اما به زور!
.
.
.
(فلش بک...چند دقیقه قبل)
جیمین: تهیونگ اون دو تا دختر مطمئنن دارن مارو نگاه میکنن!
تهیونگ: این باره سوم که اینو میگی!بزار نگاه کنن مثلا میخواد چی بشه؟
جیمین: حس خوبی نسبت به نگاهاشون ندارم...
تهیونگ: درسته!کسی که چند سال نقش نگاه یکی دیگه تو مغز و قلبش باشه معلومه اینطوری به نگاه دیگران واکنش نشون میده...
جیمین: آره درست گفتی من عاشق چشما و نگاه های معنا داره ا/تم و مطمئنم اون دخترا به قصد مخ زنی دارن اینطور نگاه میکنن...و الان...وایسا ببینم دارن...میان سمتمون؟
تهیونگ: نمیدونم...انگاری واقعا دارن میان اینجا!
+ درسته سینگلی اما نبینم یهو باهاشون گرم گرفتی!
ته: نگران نباش من یکی هم سطح خودم پیدا میکنم...
.
.
.
میا: اوه پسر نوشیدنی هاشون خیلی خوشمزه است مگه نه؟
+ بهتر از اینم خوردم
لیا: اوه پس واجب شد به ما هم معرفی کنی
+ متاسفانه هنوز به سن قانونی خوردن نوشیدنی الکلی نرسیدید!
میا: واد هِل!پسر میدونی چه کلمه هایی از لبای پفکیت بیرون میاد؟
لیا: ناراحت شدم -_-
ته: آآآ نه منظور دوستم این بود که به نسبت به سنتون،چهرتون جوون تر از خانمی به نظر میرسید که به سن قانونی رسیده باشه
لیا: یعنی الان این یه تعریف بود؟
ته: آر-
+ چی داری میگی؟من دقیق منظورم-
تهیونگ بازوی جیمینو فشار داد و آروم سمتش خم شد و درحالی که سعی داشت لبخند روی لبش رو حفظ کنه خطاب به جیمین گفت:
ته: اگر ازشون خوشت نمیاد،نیاد!با دخترا نباید انقدر خشن برخورد کنی...
بعد از تموم شدن حرف تهیونگ جیمین"هوفی"کرد و لیوان نوشیدنی دستشو در حالی که یکی از آرنجاشو تکیه گاه میز کرده بود،توی دستش تکون داد و موقعی که میخواست جرءه ای بخوره دستش توسط میا گرفته شد!
میا: هِی اوپا بزار با هم بنوشیم
+ چ...چی؟ اوپا؟
لیا: تادااااا
لیا هم برای خودش،تهیونگ و میا از روی سینی خدمتکار 3جام برداشت و بین خودشون پخش کرد...
لیا: حالا با هم بخوریم...
جیمین به ناچار مجبور شد همراهیشون کنه...باورش نمیشد دوستش داشت انقدر راحت کنار دوتا جادوگر انقدر صمیمی نوشیدنی میخورد!
جام هاشون رو به هم زدن و شروع به خوردن کردن اما میا جرئه ی کتری نوشید چون چشمش به علامتی که پسر عموش داد،افتاد فقط یه چشمک به نظر ساده برای شروع بود!
جام ها پایین اومدن و لیا با کشیدن یکی از تارموهای میا بهش فهموند وقتشه....
بدون اینکه به پشت سرشون نگاه کنن
خودشونو به سمت پسرا رها کردن طوری که انگار مستی بیش از حدی داشتن ونمیتونستن روی پاهاشون بایستن
پسرا به ناچار مجبور شدن بگیرنشون و کمکشون کنن بایستن...
دخترا هنوزم سعی میکردن فاصله اشونو با پسرا کم کنن و با حرف زدن حواسشونو از دختری که داره نگاهشون میکنه پرت کنن!!!
(پایان فلش بک)
+ خودتو جمع کن!
میا: منظورت چیه اوپا؟مگه نمیبینی مستم؟
+ اتفاقا من فرق بین آدم مست و کسی که ادای مستارو در میاره میفهمم!
با این حرف جیمین اخمی بین ابروهای میا شکل گرفت ولی بازم عقب نکشید و نگاهی به خواهرش که تهیونگ خیلی ظریف دست و کمرش رو گرفته بود تا نیفته انداخت...برای لحظه ای دلش خواست جیمین هم مثل تهیونگ کمکش کنه!
جیمین دستای میا رو ول کرد و این حرکت ناگهانی مصادف شد با از دست دادن تعادل میا و...
اینجاست که بخاطر یک ثانیه غفلت،طعمه ی نقشه ی دشمنت میشی!
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 42 بهتره توضیح قانع کننده ای داشته باشی!😶 ^بهتره کنارم بمونی و باهام همکاری کنی این مهمونی خوب پیش...میدونی که تو قرار همسرم بشی!^ حرف مینهوا مثل پتکی توی سر دخترک کوبیده شد!قدرت حرف زدن ازش گرفته شده بود و فقط به مینهوا نگاه میکرد...…
#He_is_my_man
Part: 43
اینجاست که بخاطر یک ثانیه غفلت،طعمه ی نقشه ی دشمنت میشی!
چشماشو از ترس بست و دقیقا وقتی منتظر بود صورتش با زمین برخورد کنه تو آغوش مردونه ای فرو رفت!
صدای برخورد جام نوشیدنیش با زمین و صدای خرد شدنش که توجه همه رو جلب کرده بود باعث شد به خودش بیاد و چشماشو باز کنه و...
اولین چیزی که میبینه چشمای کشیده و مشکی رنگ جیمین باشه!
دقیقا زمانی که میا بین زمین و هوا معلق بود جیمین گرفتش و از برخوردش با سرامیک سرد و سفت جلوگیری کنه...
جیمین بلندش کرد و بعد از مطمئن شدن از اینکه حالش خوبه درحالی کتش رو مرتب میکرد چشمش با جای خالی ا/ت و مینهوا مواجه شد...از وقتی دخترا به جمع خودشو تهیونگ وارد شدن حواسش از ا/ت پرت شد!
بعد از اینکه بالاخره مهمونها دست از برانداز کردن موقعیت و حال میا برداشتن و جو به حالت قبل برگشت جیمین نگاهی به تهیونگ که کنار لیا که داشت موهای خواهرش رو ناز میکرد انداخت
آروم نزدیک تهیونگ شد صداش زد که تهیونگ با تعجب به سمتش برگشت
ته: تو هنوز اینجایی؟
+ چی داری میگی؟از همون اول اینجا بودم-
ته: یعنی تو ندیدی بعد از اینکه میارو بغل کردی با چشم گریون از سالن خارج شد!فکر کردم تو باهاش رفتی
+ م...من ندیدمش!چرا گریه میکرد؟نکنه مینهوا چیزی بهش گفت؟
ته: بعید میدونم مینهوا کاری کرده باشه...شاید با دیدن وضعیت ناجوره اون موقع-
+ میرم دنبالش!
میا: اوپا کجا رفت؟
تهیونگ متوجه سوالی که میا از لیا کرد شد و طوری که مطمئن بشه هردو کامل تفهیم میشن گفت
ته: کسی که تو بهش میگی اوپا در واقع صاحب داره،قلبش متعلق به یکی دیگست پس حق نداری اوپا صداش کنی...
میا بدجور خورد تو چُرتش!باورش نمیشد اما تو نگاه اول از جیمین خوشش اومده بود ولی این خبر بدجوری قلبش رو شکوند...
لیا با تردید پرسید
لیا: تو...چطور؟تو هم کسی رو دا-
ته: ندارم و هنوزم فکر میکنم کسی در شان و مقامم نیست که لیاقت توجهمو داشته باشه!
لیا ساکت شد و به خواهر که به زمین چشم دوخته بود نگاه کرد
هیچکس نمیتونست درک درستی از احساسات دو خواهر داشته باشه...حسی که اون دو داشتن متفاوت بود!
هر دو ریسک کردن و با نقشه ی پسر عموشون پیش رفتن و با اینکه موفق شدن گام اول نقشه اشون رو پیش ببرن اما الان احساس یک شکست خورده ی بدبخت رو داشتن...
تهیونگ از پیش دخترا رفت و خودشو به خانم و آقای یون رسوند که نگران داشتن دنبال دخترشون میگشتن...
ته: آقای یون ا/ت جاش امنه جیمین رفت دنبالش
"تو میگی جاش امنه اما الان از نظر من اون خطری برای دختر منه!"
ته: چطور میتونید همچین حرفی بزنید؟
"خودم خوب دیدم اون پس جلوی دختر من از عمد داشت با اون دخترا لاس میزد!"
آقای یون انقدری از بابت اتفاقی که افتاده بود شرمنده و ناراحت بود که اصلا ملاحظه ی حرفایی که میزد رو نمیکرد و فقط شانس آوردن که اطرافیان انقدری حواسشون پرت صحبت و خوردن خوراکیا بودن که متوجه حرفهای آقای یون نشدن...
ته: اما این یه سوء تفاهمه...
نسل اندر نسل همینقدر کثیف و حریص هستن...
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 43
اینجاست که بخاطر یک ثانیه غفلت،طعمه ی نقشه ی دشمنت میشی!
چشماشو از ترس بست و دقیقا وقتی منتظر بود صورتش با زمین برخورد کنه تو آغوش مردونه ای فرو رفت!
صدای برخورد جام نوشیدنیش با زمین و صدای خرد شدنش که توجه همه رو جلب کرده بود باعث شد به خودش بیاد و چشماشو باز کنه و...
اولین چیزی که میبینه چشمای کشیده و مشکی رنگ جیمین باشه!
دقیقا زمانی که میا بین زمین و هوا معلق بود جیمین گرفتش و از برخوردش با سرامیک سرد و سفت جلوگیری کنه...
جیمین بلندش کرد و بعد از مطمئن شدن از اینکه حالش خوبه درحالی کتش رو مرتب میکرد چشمش با جای خالی ا/ت و مینهوا مواجه شد...از وقتی دخترا به جمع خودشو تهیونگ وارد شدن حواسش از ا/ت پرت شد!
بعد از اینکه بالاخره مهمونها دست از برانداز کردن موقعیت و حال میا برداشتن و جو به حالت قبل برگشت جیمین نگاهی به تهیونگ که کنار لیا که داشت موهای خواهرش رو ناز میکرد انداخت
آروم نزدیک تهیونگ شد صداش زد که تهیونگ با تعجب به سمتش برگشت
ته: تو هنوز اینجایی؟
+ چی داری میگی؟از همون اول اینجا بودم-
ته: یعنی تو ندیدی بعد از اینکه میارو بغل کردی با چشم گریون از سالن خارج شد!فکر کردم تو باهاش رفتی
+ م...من ندیدمش!چرا گریه میکرد؟نکنه مینهوا چیزی بهش گفت؟
ته: بعید میدونم مینهوا کاری کرده باشه...شاید با دیدن وضعیت ناجوره اون موقع-
+ میرم دنبالش!
میا: اوپا کجا رفت؟
تهیونگ متوجه سوالی که میا از لیا کرد شد و طوری که مطمئن بشه هردو کامل تفهیم میشن گفت
ته: کسی که تو بهش میگی اوپا در واقع صاحب داره،قلبش متعلق به یکی دیگست پس حق نداری اوپا صداش کنی...
میا بدجور خورد تو چُرتش!باورش نمیشد اما تو نگاه اول از جیمین خوشش اومده بود ولی این خبر بدجوری قلبش رو شکوند...
لیا با تردید پرسید
لیا: تو...چطور؟تو هم کسی رو دا-
ته: ندارم و هنوزم فکر میکنم کسی در شان و مقامم نیست که لیاقت توجهمو داشته باشه!
لیا ساکت شد و به خواهر که به زمین چشم دوخته بود نگاه کرد
هیچکس نمیتونست درک درستی از احساسات دو خواهر داشته باشه...حسی که اون دو داشتن متفاوت بود!
هر دو ریسک کردن و با نقشه ی پسر عموشون پیش رفتن و با اینکه موفق شدن گام اول نقشه اشون رو پیش ببرن اما الان احساس یک شکست خورده ی بدبخت رو داشتن...
تهیونگ از پیش دخترا رفت و خودشو به خانم و آقای یون رسوند که نگران داشتن دنبال دخترشون میگشتن...
ته: آقای یون ا/ت جاش امنه جیمین رفت دنبالش
"تو میگی جاش امنه اما الان از نظر من اون خطری برای دختر منه!"
ته: چطور میتونید همچین حرفی بزنید؟
"خودم خوب دیدم اون پس جلوی دختر من از عمد داشت با اون دخترا لاس میزد!"
آقای یون انقدری از بابت اتفاقی که افتاده بود شرمنده و ناراحت بود که اصلا ملاحظه ی حرفایی که میزد رو نمیکرد و فقط شانس آوردن که اطرافیان انقدری حواسشون پرت صحبت و خوردن خوراکیا بودن که متوجه حرفهای آقای یون نشدن...
ته: اما این یه سوء تفاهمه...
نسل اندر نسل همینقدر کثیف و حریص هستن...
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 43 اینجاست که بخاطر یک ثانیه غفلت،طعمه ی نقشه ی دشمنت میشی! چشماشو از ترس بست و دقیقا وقتی منتظر بود صورتش با زمین برخورد کنه تو آغوش مردونه ای فرو رفت! صدای برخورد جام نوشیدنیش با زمین و صدای خرد شدنش که توجه همه رو جلب کرده بود باعث…
#He_is_my_man
Part: 44
نسل اندر نسل همینقدر کثیف و حریص هستن...
^صبر کن چرا یهو از سالن اومدی بیرون؟^
مینهوا در حالی که هنوزم داشت دنبال ا/ت تا باغی که انتهای محوطه ی عمارت بود میدوید...
ا/ت اصلا نمیخواست به اتفاقات چند دقیقه پیش و حرف های مینهوا فکر کنه و فقط میخواست از جو وحشتناک داخل عمارت خارج بشه!
بالاخره وارد محوطه ی باغ شد و نفس نفس زنان به خاطر دویدنش از عمارت تا باغ به میله ی تابی که وسط بوته های گل سرخ بودن تکیه داد...
مینهوا بالاخره بهش رسید و با نفس های منقطع شروع به حرف زدن کرد
^چرا...به حرفم گوش...نمیدی؟تا اینجا...یه نفس...دنبالت...دوییدم^
_ به اندازه ی کافی گوش دادم نه؟خسته شدم از اینکه...از اینکه حتی به یک کلمه از حرفات گوش کنم!
^چی داری میگی؟^
_ تمام مدت سعی داشتی مغز منو شست و شو بدی نه؟اینکه باهام مثل عروسک خیمه شب بازیت رفتار کنی خوشت میاد؟
^من فقط حقیقتارو بهت گفتم!...^
(فلش بک...)
^اونم به تنوع نیاز داره نه؟^
_ میخوای بگی من برای جیمین تکراری شدم؟
^نمیدونم بستگی به خودت داره،اینطور که من دارم دختر عمومو تو بغل اون پسر میبینم مطمئنم یه حسی بینشون هست^
_ بس کن مینهوا به اندازه ی کافی حرفاتو شنیدم
^چرا؟من که هنوز حرفی نزدم!^
_ اگر اون دختر الان به هر دلیلی تو بغل جبمینه به خاطر اینکه جیمین نزاشت رو زمین بیفته!پس نمیتونی-
^قبول کردن اینکه اون یکی دیگرو به تو ترجیح داده انقدر برات سخته که هنوز داری خودتو با چیزای مسخره توجیح میکنی؟^
ا/ت تو چشمای جدی میمهوا خیره شد و برای لحظه ای شک و تردید توی دلش باعث شد ایمانش به عشق بین خودشو جیمین کمرنگ بشه!
ناگهان متوجه شد اشکلی از گوشه ی چشمش به خودش اجازه ی خارج شدن داده و حالا داره روی گونه هاش سُر میخوره...
^بیا قبول کنیم که دیگه تو مال من شدی و قرار نیست هیچوقت پیش جیمین برگردی^
_ بس...کن
آخرین حرفشو گفت و درحالی که نمیتونست جلوی گلوله ی های اشکی شو بگیره با دو از عمارت خارج شد...حتی متوجه نگاه پدر و مادرش که با تاسف نظاره گر ماجرا بودن نشد!
(پایان فلش بک)
_ از اینجا برو مینهوا
^اما این مهمونی برای ما دوتاست،بدون تو-^
_ بدون من نمیشه،میدونم.یکم حالم بهتر شه میام...
با دستش اشکی که از چشمش جاری میشد،کنار زد و روبه مینهوا جدی تر از قبل گفت:
_ برو...خودم بعدا میام
و مینهوا سرشو پایین انداخت و نامزدشو درحالی که قلبش شکسته بود کنار تابی میون بوته های گل سرخ که با وزش هر نسیم کلی گلبرگ روی سرش میریخت،تنها گزاشت...
وقتی از باغ بیرون میرفت متوجه حضور شخص آشنایی شد...پوزخندی زد که زود جمعش کرد و وقتی از کنارش میگذشت با کنایه گفت...
^ببینم الان چطور میخوای به دستش بیاری پارک...جیمین!^
گلبرگ های گل سرخ،منظره ی زیبای شب رو کامل کردن...
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 44
نسل اندر نسل همینقدر کثیف و حریص هستن...
^صبر کن چرا یهو از سالن اومدی بیرون؟^
مینهوا در حالی که هنوزم داشت دنبال ا/ت تا باغی که انتهای محوطه ی عمارت بود میدوید...
ا/ت اصلا نمیخواست به اتفاقات چند دقیقه پیش و حرف های مینهوا فکر کنه و فقط میخواست از جو وحشتناک داخل عمارت خارج بشه!
بالاخره وارد محوطه ی باغ شد و نفس نفس زنان به خاطر دویدنش از عمارت تا باغ به میله ی تابی که وسط بوته های گل سرخ بودن تکیه داد...
مینهوا بالاخره بهش رسید و با نفس های منقطع شروع به حرف زدن کرد
^چرا...به حرفم گوش...نمیدی؟تا اینجا...یه نفس...دنبالت...دوییدم^
_ به اندازه ی کافی گوش دادم نه؟خسته شدم از اینکه...از اینکه حتی به یک کلمه از حرفات گوش کنم!
^چی داری میگی؟^
_ تمام مدت سعی داشتی مغز منو شست و شو بدی نه؟اینکه باهام مثل عروسک خیمه شب بازیت رفتار کنی خوشت میاد؟
^من فقط حقیقتارو بهت گفتم!...^
(فلش بک...)
^اونم به تنوع نیاز داره نه؟^
_ میخوای بگی من برای جیمین تکراری شدم؟
^نمیدونم بستگی به خودت داره،اینطور که من دارم دختر عمومو تو بغل اون پسر میبینم مطمئنم یه حسی بینشون هست^
_ بس کن مینهوا به اندازه ی کافی حرفاتو شنیدم
^چرا؟من که هنوز حرفی نزدم!^
_ اگر اون دختر الان به هر دلیلی تو بغل جبمینه به خاطر اینکه جیمین نزاشت رو زمین بیفته!پس نمیتونی-
^قبول کردن اینکه اون یکی دیگرو به تو ترجیح داده انقدر برات سخته که هنوز داری خودتو با چیزای مسخره توجیح میکنی؟^
ا/ت تو چشمای جدی میمهوا خیره شد و برای لحظه ای شک و تردید توی دلش باعث شد ایمانش به عشق بین خودشو جیمین کمرنگ بشه!
ناگهان متوجه شد اشکلی از گوشه ی چشمش به خودش اجازه ی خارج شدن داده و حالا داره روی گونه هاش سُر میخوره...
^بیا قبول کنیم که دیگه تو مال من شدی و قرار نیست هیچوقت پیش جیمین برگردی^
_ بس...کن
آخرین حرفشو گفت و درحالی که نمیتونست جلوی گلوله ی های اشکی شو بگیره با دو از عمارت خارج شد...حتی متوجه نگاه پدر و مادرش که با تاسف نظاره گر ماجرا بودن نشد!
(پایان فلش بک)
_ از اینجا برو مینهوا
^اما این مهمونی برای ما دوتاست،بدون تو-^
_ بدون من نمیشه،میدونم.یکم حالم بهتر شه میام...
با دستش اشکی که از چشمش جاری میشد،کنار زد و روبه مینهوا جدی تر از قبل گفت:
_ برو...خودم بعدا میام
و مینهوا سرشو پایین انداخت و نامزدشو درحالی که قلبش شکسته بود کنار تابی میون بوته های گل سرخ که با وزش هر نسیم کلی گلبرگ روی سرش میریخت،تنها گزاشت...
وقتی از باغ بیرون میرفت متوجه حضور شخص آشنایی شد...پوزخندی زد که زود جمعش کرد و وقتی از کنارش میگذشت با کنایه گفت...
^ببینم الان چطور میخوای به دستش بیاری پارک...جیمین!^
گلبرگ های گل سرخ،منظره ی زیبای شب رو کامل کردن...
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 44 نسل اندر نسل همینقدر کثیف و حریص هستن... ^صبر کن چرا یهو از سالن اومدی بیرون؟^ مینهوا در حالی که هنوزم داشت دنبال ا/ت تا باغی که انتهای محوطه ی عمارت بود میدوید... ا/ت اصلا نمیخواست به اتفاقات چند دقیقه پیش و حرف های مینهوا فکر کنه…
#He_is_my_man
Part: 45
گلبرگهای گل سرخ،منظره ی زیبای شب رو کامل کردن...
ا/ت روی تاب نشست و با چشمای اشکی به آسمونی که ماه و ستاره هاش که روشن تر از شبهای دیگه میدرخشیدن چشم دوخت...
تو افکار خودش غرق بود که با شنیدن صدای پایی متوجه حضور کسی شد!
با فکر اینکه مینهوا دوباره برگشته گفت:
_ مگه نگفتم خودم میام؟
+ ولی دیر کردی!
با شنیدن صدای جیمین خواست به سمتش برگرده که جیمین با گرفتن شونه های لختش از دو طرف مانع هر حرکت دختر شد...
_ چ...چرا اومدی؟اونجا داشت بهت...خوش میگذشت!
+ اینطور نگو.توکه از حقیقت ماجرا خبر نداری
_ از کدوم حقیقت باید خبر داشته باشم؟اینکه تو از من خسته شدی و رفتی سراغ یکی دیگه؟
+ این چه حرفیه که میزنی!کی این حرفارو بهت زده؟مطمئنم اون مینهوای عوضی دوباره مغزتو شست و شو داده!
_ اتفاقا حرفاش با عقل جور درمیومد!تو یبارم نتونستی کاری کنی که تو این بازی بدونم که در آخر تو برنده میشی!من همیشه مجبورم طعنه های زهرآلودشو بشنوم و چیزی نگم
هِق هِقش مانع از ادامه ی حرفاش شد...
_ اما...اما هربار با فکر به تو چیزی نگفتم و راهمو ادامه دادم...این بی انصافیه که من تنها باید با کسی که به اندازه ی یه لشکر آدم قدرت و نفوذ داره بجنگم!
جیمین هم با شنیدن حرف های ا/ت ناراحت شده بود...حقیقتا مشکل ا/ت چیزایی که تو مهمونی دیده بود نبود!بلکه ناراحتیش بخاطر ظرفیتی بود که بخاطر فشار بیش از حد دیگه جایی برای تحمل کردن براش نزاشته بود!
پس...آروم دستاشو از روی شونه های دخترک برداشت و سرش رو در آغوش گرفت میتونست خیسی صورت دخترک رو حس کنه پس بی مقدمه شروع کرد...
+ تو مهمونی اتفاقی افتاد که باعث ایجاد سوءتفاهماتی شد میدونم ازم ناراحتی و قلبت شکسته چون من نتونستم اون آدم لایقی باشم که مثل کوه پشت سرته و بجات با سختی ها میجنگه...من نتونستم اون کسی باشم که بتونی با افتخار ازش تعریف کنی...من نتونستم-
شونه های مردونه اش شروع به لرزش کرد و نتونست ادامه ی حرفاشو بزنه.ا/ت حاضر نبود تو این وضع اشک های کسی که دوسش داره رو بخاطر اشتباهات گذشته ببینه پس سرش رو از آغوش جیمین بیرون آورد و سر جیمین که بخاطر شرمندگی پایین بود بلند کرد و به چشمای کشیده اش که حالا بخاطر بغضی که داشت قرمز شده بود،نگاه کرد...
دیدن نگاه ناراحت جیمین باعث میشد مچاله شدن قلبش رو حس کنه پس با دستاش قطره های اشک رو از گونه های جیمین پاک کرد،جیمین هم متقابلا همینکار رو برای ا/ت کرد...
_ من...واسم مهم نیست چه سوءتفاهماتی پیش اومد،فقط میخوام حالا کنارم باشی دیگه نمیخوام تنهایی بجنگم
+قول میدم تا آخرین لحظه درکنارت باشم و قبل از تو باسختی ها مواجه بشم
_ خیلی دوست دارم پارک موچی
+ یاااا موچی چی میگه این وسط؟!
_ آخه قیافه ی مظلوم و کیوتت خیلی بیشتر از حالت عادیت شبیه موچی میکنتت^^
+ پس در هر حالت من برای تو موچی ام نه؟
_ اوهوم!
با این حرف هر دو خندشون گرفت و بعد از چند دقیقه که حالشون بهتر شده بود به پیشنهاد جیمین،ا/ت همونطوری که روی تاب نشسته بود توسط جیمین تاب عقب جلو میشد و با وزش نسیم های شبگاهی گلبرگ های گل سرخ تو هوا به پرواز درمیومدن و علاوه بر عطر خوشی که تو فضا پخش میکردن منظره ی شب رو چند برابر زیباتر میکردن...
بیا تا دیر نشده نقشه رو عملی کنیم!...
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 45
گلبرگهای گل سرخ،منظره ی زیبای شب رو کامل کردن...
ا/ت روی تاب نشست و با چشمای اشکی به آسمونی که ماه و ستاره هاش که روشن تر از شبهای دیگه میدرخشیدن چشم دوخت...
تو افکار خودش غرق بود که با شنیدن صدای پایی متوجه حضور کسی شد!
با فکر اینکه مینهوا دوباره برگشته گفت:
_ مگه نگفتم خودم میام؟
+ ولی دیر کردی!
با شنیدن صدای جیمین خواست به سمتش برگرده که جیمین با گرفتن شونه های لختش از دو طرف مانع هر حرکت دختر شد...
_ چ...چرا اومدی؟اونجا داشت بهت...خوش میگذشت!
+ اینطور نگو.توکه از حقیقت ماجرا خبر نداری
_ از کدوم حقیقت باید خبر داشته باشم؟اینکه تو از من خسته شدی و رفتی سراغ یکی دیگه؟
+ این چه حرفیه که میزنی!کی این حرفارو بهت زده؟مطمئنم اون مینهوای عوضی دوباره مغزتو شست و شو داده!
_ اتفاقا حرفاش با عقل جور درمیومد!تو یبارم نتونستی کاری کنی که تو این بازی بدونم که در آخر تو برنده میشی!من همیشه مجبورم طعنه های زهرآلودشو بشنوم و چیزی نگم
هِق هِقش مانع از ادامه ی حرفاش شد...
_ اما...اما هربار با فکر به تو چیزی نگفتم و راهمو ادامه دادم...این بی انصافیه که من تنها باید با کسی که به اندازه ی یه لشکر آدم قدرت و نفوذ داره بجنگم!
جیمین هم با شنیدن حرف های ا/ت ناراحت شده بود...حقیقتا مشکل ا/ت چیزایی که تو مهمونی دیده بود نبود!بلکه ناراحتیش بخاطر ظرفیتی بود که بخاطر فشار بیش از حد دیگه جایی برای تحمل کردن براش نزاشته بود!
پس...آروم دستاشو از روی شونه های دخترک برداشت و سرش رو در آغوش گرفت میتونست خیسی صورت دخترک رو حس کنه پس بی مقدمه شروع کرد...
+ تو مهمونی اتفاقی افتاد که باعث ایجاد سوءتفاهماتی شد میدونم ازم ناراحتی و قلبت شکسته چون من نتونستم اون آدم لایقی باشم که مثل کوه پشت سرته و بجات با سختی ها میجنگه...من نتونستم اون کسی باشم که بتونی با افتخار ازش تعریف کنی...من نتونستم-
شونه های مردونه اش شروع به لرزش کرد و نتونست ادامه ی حرفاشو بزنه.ا/ت حاضر نبود تو این وضع اشک های کسی که دوسش داره رو بخاطر اشتباهات گذشته ببینه پس سرش رو از آغوش جیمین بیرون آورد و سر جیمین که بخاطر شرمندگی پایین بود بلند کرد و به چشمای کشیده اش که حالا بخاطر بغضی که داشت قرمز شده بود،نگاه کرد...
دیدن نگاه ناراحت جیمین باعث میشد مچاله شدن قلبش رو حس کنه پس با دستاش قطره های اشک رو از گونه های جیمین پاک کرد،جیمین هم متقابلا همینکار رو برای ا/ت کرد...
_ من...واسم مهم نیست چه سوءتفاهماتی پیش اومد،فقط میخوام حالا کنارم باشی دیگه نمیخوام تنهایی بجنگم
+قول میدم تا آخرین لحظه درکنارت باشم و قبل از تو باسختی ها مواجه بشم
_ خیلی دوست دارم پارک موچی
+ یاااا موچی چی میگه این وسط؟!
_ آخه قیافه ی مظلوم و کیوتت خیلی بیشتر از حالت عادیت شبیه موچی میکنتت^^
+ پس در هر حالت من برای تو موچی ام نه؟
_ اوهوم!
با این حرف هر دو خندشون گرفت و بعد از چند دقیقه که حالشون بهتر شده بود به پیشنهاد جیمین،ا/ت همونطوری که روی تاب نشسته بود توسط جیمین تاب عقب جلو میشد و با وزش نسیم های شبگاهی گلبرگ های گل سرخ تو هوا به پرواز درمیومدن و علاوه بر عطر خوشی که تو فضا پخش میکردن منظره ی شب رو چند برابر زیباتر میکردن...
بیا تا دیر نشده نقشه رو عملی کنیم!...
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 45 گلبرگهای گل سرخ،منظره ی زیبای شب رو کامل کردن... ا/ت روی تاب نشست و با چشمای اشکی به آسمونی که ماه و ستاره هاش که روشن تر از شبهای دیگه میدرخشیدن چشم دوخت... تو افکار خودش غرق بود که با شنیدن صدای پایی متوجه حضور کسی شد! با فکر اینکه…
#He_is_my_man
Part: 46
بیا تا دیر نشده نقشه رو عملی کنیم!...
^احمق خودتو جمع کن!^
میا: مثل اینکه من سنگ رو یخ شدم!تو چرا عصبانی ای؟
لیا: نکنه جیمین زده تو پوزت؟😂
^ساکت شو!ناسلامتی من پسر عموتم،ادب داشته باش^
لیا: ما نوکرات نیستیم که عقده هاتو سرمون خالی کنی!
میا: بجای جر و بحث بهتره زودتر بگی برای چی گفتی بیایم دفتر پدرت؟
^چون میخوام امشب حسابی کاری کنید که ا/ت و جیمین میونشون شکر آب شه!^
میا: چرا مااا؟
^چون اینکار از دست دوتا شیطون نابکار برمیاد...حالا بگذریم که شمام همچین از اینکار بدتون نمیااااد^
لیا: منظور؟
^از جایی که میدیدمتون...خوب کناره اون دوتا حال میکردید😏^
لیا و میا گونه هاشون سرخ شد ولی به روی خودشون نیاوردن...
^احساس میکنم اومدن اون دوتا به این مهمونی هدفی داره...نمیخوام زیاد راجبشون فکر کنم فقط شماها سعی کنید بیشتر بهشون نزدیک بشید^
.
.
.
_ بیا تمومش کنیم
+ موافقم،دیگه نمیخوام بیشتر از این جلوی این همه آدم تظاهر کنم
_ باشه فقط خواهش میکنم از اون دوتا افریطه فاصله بگیر
+ یعنی بهم اعتماد نداری؟
_ دارم اما دختر عموهای مینهوا از چیزی که فکر میکنی مارموز ترن پس-
+ اونا فامیلای مینهوان؟
_ نمیدونستی؟
+ نه اما حدس میزدم نسبت داشته باشن اما فقط حدس میزدم!
"پس اینجایید؟!"
تهیونگ با سرعت خودش رو به انتهای باغ رسوند و با نفس نفس سوالش رو پرسید!
با دیدن یهویی تهیونگ جیمین و ا/ت از ترس تو جا پریدن و جیمین بعد فحشی که نثار این کاره تهیونگ کرد گفت:
+ چته وحشی؟چرا یهویی اومدی اینو میپرسی؟
ته: بی ادب😑از بس دنبالتون گشتم دو کیلو لاغر کردم بعد این عوض تشکرته؟
_ مگه چیشده که دنبالمون میگشتی؟
ته: آهان اول بگو ببینم تو حالت خوبه؟چون گریه میکردی-
_ آره خوبم نگران نباش ته ته فقط بگو چرا دنبالمون میگشتی؟
ته: پدرت بخاطر اتفاقی که افتاد به خون جیمین تشنه است و میگه مسبب نارحتیاش فقط جیمینه!و بعد اینکه مینهوا بعد از اینکه اومد تو سالن وقتی فورا با دخترا به اتاقی که به نظر جای خاصی بود رفتن...
_ پدرم؟...اتاق مخصوص؟...مینهوا؟...چخبره؟فقط دو دقیقه نبودیم!
+ الان چطور باید به پدرت قضیه رو توضیح بدم؟
_ خودم بهش میگم و مسئله رو حل میکنم.فعلا حالا که هرسه مون هستیم فرصت خوبیه تا ما هم نقشه امونو پیش ببریم!
+ باشه،بگو گوش میدیم
_ از اونجایی که من و مینهوا مرکز توجهاتیم نمیتونیم عملا کاری بر علیه هم انجام بدیم فکر کنم دلیلی که اون دختر عموهاشو آورده همین باشه!مثل من که از شماها کمک گرفتم...
ته: چقدر عجیب و باحال...الان همه چیز با عقل جور در میاد!
+ تو حاشیه نریم،ا/ت ادامه بده
_ مطمئنم اون دوتا بازم برای نزدیک شدن به شماها تلاش میکنن در واقع هرکاری میکنن تا ما نتونیم به هدفمون برسیم!
_ طبق نقشه ای که از قبل گفته بودم شماها هرطور شده باید وارد اون اتاق بشید،اون اسنادو پیدا کنید و بیاید!
+ پدر مینهوا-
ته: معلومه خوب گوش ندادی!پدر مینهوا به عهده ی آقای یونه،پدر ا/ت خوب میتونه سرگرمش کنه...
+ پس فقط اون دوتا-
_ من سعی میکنم حواسشونو پرت کنم یا حداقل کنارم نگهشون دارم تا شماها بتونید به اون اتاق برید
+ پس دیگه مشکلی نیست
ته: اما مینهوا چی؟
_ اونم با من
ته: کارت سخت تر از ماست
_ دقیقا و امیدوارم بتونم به خوبی از پسش بربیام
+ برمیای،مطمئنم
ته: ما هم تمام تلاشمونو میکنیم
_ بهتون ایمان دارم
+ خیلی خب پس بیاید زودتر بریم تا کسی نیومده دنبالمون!
_ صبر کن
ا/ت به سمت دو پسر رفت و هر دورو بغل کرد و بخاطر تموم دردسرهایی که بهشون داده عذرخواهی و بخاطر همکاریشون ازشون تشکر کرد
پسرا لبخندی زد و متقابلا بغلش کردن...
امشب قطعا باید کارشون انجام میشد!...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 46
بیا تا دیر نشده نقشه رو عملی کنیم!...
^احمق خودتو جمع کن!^
میا: مثل اینکه من سنگ رو یخ شدم!تو چرا عصبانی ای؟
لیا: نکنه جیمین زده تو پوزت؟😂
^ساکت شو!ناسلامتی من پسر عموتم،ادب داشته باش^
لیا: ما نوکرات نیستیم که عقده هاتو سرمون خالی کنی!
میا: بجای جر و بحث بهتره زودتر بگی برای چی گفتی بیایم دفتر پدرت؟
^چون میخوام امشب حسابی کاری کنید که ا/ت و جیمین میونشون شکر آب شه!^
میا: چرا مااا؟
^چون اینکار از دست دوتا شیطون نابکار برمیاد...حالا بگذریم که شمام همچین از اینکار بدتون نمیااااد^
لیا: منظور؟
^از جایی که میدیدمتون...خوب کناره اون دوتا حال میکردید😏^
لیا و میا گونه هاشون سرخ شد ولی به روی خودشون نیاوردن...
^احساس میکنم اومدن اون دوتا به این مهمونی هدفی داره...نمیخوام زیاد راجبشون فکر کنم فقط شماها سعی کنید بیشتر بهشون نزدیک بشید^
.
.
.
_ بیا تمومش کنیم
+ موافقم،دیگه نمیخوام بیشتر از این جلوی این همه آدم تظاهر کنم
_ باشه فقط خواهش میکنم از اون دوتا افریطه فاصله بگیر
+ یعنی بهم اعتماد نداری؟
_ دارم اما دختر عموهای مینهوا از چیزی که فکر میکنی مارموز ترن پس-
+ اونا فامیلای مینهوان؟
_ نمیدونستی؟
+ نه اما حدس میزدم نسبت داشته باشن اما فقط حدس میزدم!
"پس اینجایید؟!"
تهیونگ با سرعت خودش رو به انتهای باغ رسوند و با نفس نفس سوالش رو پرسید!
با دیدن یهویی تهیونگ جیمین و ا/ت از ترس تو جا پریدن و جیمین بعد فحشی که نثار این کاره تهیونگ کرد گفت:
+ چته وحشی؟چرا یهویی اومدی اینو میپرسی؟
ته: بی ادب😑از بس دنبالتون گشتم دو کیلو لاغر کردم بعد این عوض تشکرته؟
_ مگه چیشده که دنبالمون میگشتی؟
ته: آهان اول بگو ببینم تو حالت خوبه؟چون گریه میکردی-
_ آره خوبم نگران نباش ته ته فقط بگو چرا دنبالمون میگشتی؟
ته: پدرت بخاطر اتفاقی که افتاد به خون جیمین تشنه است و میگه مسبب نارحتیاش فقط جیمینه!و بعد اینکه مینهوا بعد از اینکه اومد تو سالن وقتی فورا با دخترا به اتاقی که به نظر جای خاصی بود رفتن...
_ پدرم؟...اتاق مخصوص؟...مینهوا؟...چخبره؟فقط دو دقیقه نبودیم!
+ الان چطور باید به پدرت قضیه رو توضیح بدم؟
_ خودم بهش میگم و مسئله رو حل میکنم.فعلا حالا که هرسه مون هستیم فرصت خوبیه تا ما هم نقشه امونو پیش ببریم!
+ باشه،بگو گوش میدیم
_ از اونجایی که من و مینهوا مرکز توجهاتیم نمیتونیم عملا کاری بر علیه هم انجام بدیم فکر کنم دلیلی که اون دختر عموهاشو آورده همین باشه!مثل من که از شماها کمک گرفتم...
ته: چقدر عجیب و باحال...الان همه چیز با عقل جور در میاد!
+ تو حاشیه نریم،ا/ت ادامه بده
_ مطمئنم اون دوتا بازم برای نزدیک شدن به شماها تلاش میکنن در واقع هرکاری میکنن تا ما نتونیم به هدفمون برسیم!
_ طبق نقشه ای که از قبل گفته بودم شماها هرطور شده باید وارد اون اتاق بشید،اون اسنادو پیدا کنید و بیاید!
+ پدر مینهوا-
ته: معلومه خوب گوش ندادی!پدر مینهوا به عهده ی آقای یونه،پدر ا/ت خوب میتونه سرگرمش کنه...
+ پس فقط اون دوتا-
_ من سعی میکنم حواسشونو پرت کنم یا حداقل کنارم نگهشون دارم تا شماها بتونید به اون اتاق برید
+ پس دیگه مشکلی نیست
ته: اما مینهوا چی؟
_ اونم با من
ته: کارت سخت تر از ماست
_ دقیقا و امیدوارم بتونم به خوبی از پسش بربیام
+ برمیای،مطمئنم
ته: ما هم تمام تلاشمونو میکنیم
_ بهتون ایمان دارم
+ خیلی خب پس بیاید زودتر بریم تا کسی نیومده دنبالمون!
_ صبر کن
ا/ت به سمت دو پسر رفت و هر دورو بغل کرد و بخاطر تموم دردسرهایی که بهشون داده عذرخواهی و بخاطر همکاریشون ازشون تشکر کرد
پسرا لبخندی زد و متقابلا بغلش کردن...
امشب قطعا باید کارشون انجام میشد!...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 46 بیا تا دیر نشده نقشه رو عملی کنیم!... ^احمق خودتو جمع کن!^ میا: مثل اینکه من سنگ رو یخ شدم!تو چرا عصبانی ای؟ لیا: نکنه جیمین زده تو پوزت؟😂 ^ساکت شو!ناسلامتی من پسر عموتم،ادب داشته باش^ لیا: ما نوکرات نیستیم که عقده هاتو سرمون خالی…
#He_is_my_man
Part: 47
امشب قطعا باید کارشون انجام میشد...
آروم وارد سالن شدن...مینهوا گوشه ی سالن درحال نوشیدن بود و با دیدن ا/ت و البته دو پسری که همراهش بودن پوزخند رو مخی زد و به سمتشون حرکت کرد البته بماند که میا و لیا هم در کنارش حرکت میکردن
ا/ت و پسرا همونجا ایستاده بودن و با روبه رو شدن با مینهوا و دو دختر کناریش طوری رفتار کردن که اصلا براشون مهم نیست جلوشون کسی ایستاده
_ میرم به پدرم قضیه رو توضیح بدم...
ا/ت خطاب به پسرا گفت و سعی کرد بدون چشم تو چشم شدن با مینهوا از کنارشون رد شه اما...
میا: اوپا کجا غیبت زده بود؟
با حرفی که میا زد ا/ت قدمی که برداشته بود رو برگشت و با ابرویی که بالا امداخته بود گفت:
_ اوپا؟!
میا: آره چطور مگه زن داداش؟نکنه شما با اوپا جیمین نسبتی داری؟
تا ا/ت اومد جوابی بده جیمین دستشو گرفت و با تک سرفه ای گفت
+ بهتره اینجا نمونیم،مهمونی اونجاست👈(به سمت جمعیت اشاره کرد)
لیا: اما-
ته: شما خانوما چرا گیر دادی به ما؟این همه پسر جذاب تو مهمونی هست برید سراغ اونها!
لیا: اما اونا به جذابیت شما نمیرسن!ما میخوایم با شما نوشیدنی بخوریم...
^عزیزم بهتره که ما این چهار نفر رو تنها بزاریم ناسلامتی این مهمونی ماست،بیا بریم و کمی برقصیم^
مینهوا بلافاصله بعد از تموم شدن حرف لیا گفت و دستی ا/ت که تو دست جیمین بود،بیرون کشید و همراه خودش برد...
اینکارش جیمین رو آتیشی کرد اما حرکت یهویی میا اجازه ی هرگونه واکنشی رو ازش گرفت!
میا: اوپا دستتو بده به من بریم یه چای قشنگ و خوب تا یکم صحبت کنیم!
بعد دستشو گرفت و با خودش کشید به سمت راه پله که به طبقه ی دوم ختم میشد!
لیا: آه انگار فقط من و شما موندیم...
ته: نه!فقط خودت موندی چون من دارم علاقه ای به با هم بودنمون ندارم
لیا: منظورت چیه؟خودت داشتی به دوستت میگفتی با دو خانم محترم باید نهربون برخورد کرد اما الان خودت داری با من سرد برخورد میکنی!
ته: اشتباه نگیر،من از اولم باهات گرم برخورد نکردم که الان برخوردم سرد باشه!
بعد از گفتن حرفش از کنار دختر رفت و به سمت جمعیتی که چند سیاستمدار از دوستای پدرش بودن حرکت کرد...
حداقل تهیونگ تونست از شر اون دختر خلاص بشه ولی جیمین برخلاف نقشه اشون تو دام اون دختر گیر افتاد و حالا معلوم نبود تا کِی اون دختر آویزونش میمونه...
شکستن دل لیا کاری نبود که بخاطرش خوشحال باشه اما از اولم لیا بود که سعی داشت برخلاف میل تهیونگ بهش نزدیک بشه،پس این تقصیره تهیونگ نبود!...
ا/ت و مینهوا با آهنگ ملایمی که پخش میشد درحال تانگو رقصیدن بودن و عده ای که اطراف اونها بودن براشون دست میزدن و آرزوی خوشبختی میکردن و عده ای دیگر هم درکنارشون میرقصیدن و زمین رقص رو پر کرده بودن...
اما این موقعیت باعث نمیشد ا/ت از اتفاقات اطرافش بی خبر بمونه!با اینکه جیمین در تیر راسش نبود اما از اینکه تهیونگ لیا رو ول کرده بود و داشت با بقیه صحبت میکرد باعث میشد لبخند شیطانی ای تو ذهنش بزنه،قطعا بعد از تموم شدن ماجرا دوست داشت سیلی محکمی به میا بزنه که علاوه بر فراموش کردن اوپای امشبش حتی اسم خودش هم فراموش کنه!😈
میا جیمین رو کجا میبری؟¡
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 47
امشب قطعا باید کارشون انجام میشد...
آروم وارد سالن شدن...مینهوا گوشه ی سالن درحال نوشیدن بود و با دیدن ا/ت و البته دو پسری که همراهش بودن پوزخند رو مخی زد و به سمتشون حرکت کرد البته بماند که میا و لیا هم در کنارش حرکت میکردن
ا/ت و پسرا همونجا ایستاده بودن و با روبه رو شدن با مینهوا و دو دختر کناریش طوری رفتار کردن که اصلا براشون مهم نیست جلوشون کسی ایستاده
_ میرم به پدرم قضیه رو توضیح بدم...
ا/ت خطاب به پسرا گفت و سعی کرد بدون چشم تو چشم شدن با مینهوا از کنارشون رد شه اما...
میا: اوپا کجا غیبت زده بود؟
با حرفی که میا زد ا/ت قدمی که برداشته بود رو برگشت و با ابرویی که بالا امداخته بود گفت:
_ اوپا؟!
میا: آره چطور مگه زن داداش؟نکنه شما با اوپا جیمین نسبتی داری؟
تا ا/ت اومد جوابی بده جیمین دستشو گرفت و با تک سرفه ای گفت
+ بهتره اینجا نمونیم،مهمونی اونجاست👈(به سمت جمعیت اشاره کرد)
لیا: اما-
ته: شما خانوما چرا گیر دادی به ما؟این همه پسر جذاب تو مهمونی هست برید سراغ اونها!
لیا: اما اونا به جذابیت شما نمیرسن!ما میخوایم با شما نوشیدنی بخوریم...
^عزیزم بهتره که ما این چهار نفر رو تنها بزاریم ناسلامتی این مهمونی ماست،بیا بریم و کمی برقصیم^
مینهوا بلافاصله بعد از تموم شدن حرف لیا گفت و دستی ا/ت که تو دست جیمین بود،بیرون کشید و همراه خودش برد...
اینکارش جیمین رو آتیشی کرد اما حرکت یهویی میا اجازه ی هرگونه واکنشی رو ازش گرفت!
میا: اوپا دستتو بده به من بریم یه چای قشنگ و خوب تا یکم صحبت کنیم!
بعد دستشو گرفت و با خودش کشید به سمت راه پله که به طبقه ی دوم ختم میشد!
لیا: آه انگار فقط من و شما موندیم...
ته: نه!فقط خودت موندی چون من دارم علاقه ای به با هم بودنمون ندارم
لیا: منظورت چیه؟خودت داشتی به دوستت میگفتی با دو خانم محترم باید نهربون برخورد کرد اما الان خودت داری با من سرد برخورد میکنی!
ته: اشتباه نگیر،من از اولم باهات گرم برخورد نکردم که الان برخوردم سرد باشه!
بعد از گفتن حرفش از کنار دختر رفت و به سمت جمعیتی که چند سیاستمدار از دوستای پدرش بودن حرکت کرد...
حداقل تهیونگ تونست از شر اون دختر خلاص بشه ولی جیمین برخلاف نقشه اشون تو دام اون دختر گیر افتاد و حالا معلوم نبود تا کِی اون دختر آویزونش میمونه...
شکستن دل لیا کاری نبود که بخاطرش خوشحال باشه اما از اولم لیا بود که سعی داشت برخلاف میل تهیونگ بهش نزدیک بشه،پس این تقصیره تهیونگ نبود!...
ا/ت و مینهوا با آهنگ ملایمی که پخش میشد درحال تانگو رقصیدن بودن و عده ای که اطراف اونها بودن براشون دست میزدن و آرزوی خوشبختی میکردن و عده ای دیگر هم درکنارشون میرقصیدن و زمین رقص رو پر کرده بودن...
اما این موقعیت باعث نمیشد ا/ت از اتفاقات اطرافش بی خبر بمونه!با اینکه جیمین در تیر راسش نبود اما از اینکه تهیونگ لیا رو ول کرده بود و داشت با بقیه صحبت میکرد باعث میشد لبخند شیطانی ای تو ذهنش بزنه،قطعا بعد از تموم شدن ماجرا دوست داشت سیلی محکمی به میا بزنه که علاوه بر فراموش کردن اوپای امشبش حتی اسم خودش هم فراموش کنه!😈
میا جیمین رو کجا میبری؟¡
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 47 امشب قطعا باید کارشون انجام میشد... آروم وارد سالن شدن...مینهوا گوشه ی سالن درحال نوشیدن بود و با دیدن ا/ت و البته دو پسری که همراهش بودن پوزخند رو مخی زد و به سمتشون حرکت کرد البته بماند که میا و لیا هم در کنارش حرکت میکردن ا/ت و پسرا…
#He_is_my_man
Part: 48
میا جیمین رو کجا میبری؟¡
+ کجا میریم؟
میا: یه جای خوب😉
جیمین نسبت به حرفش واکنشی نشون نداد فقط چشمک آخرش بود که باعث شد کمی از اتفاق پیش رو بترسه!
این دختر قطعا یا دیوونه اش شده بود یا در کل دیوونه بود!
بالاخره بعد از بالا رفتن از۲۰پله به طبقه ی بالا رسیدن و از راهروی بزرگی که تم قرمز طلایی داشت عبور کردن و به در شیشه ای رسیدن
میا در رو هُل داد و جیمین با باد خنکی که به صورتش خورد فهمید که تمام این راه برای رسیدن به تراس بود...
میا: اینجا بهترین جای این عمارته،مخصوصا اینکه اینجا میتونیم تنها باشیم!
+ و چرا باید بیایم همچین جایی که تنها باشیم؟
میا: ای بابا چرا انقدر سوال میپرسی چرا سعی نمیکنی از بودن باهام لذت ببری؟
+ راستش داری اشتباه برداشت میکنی،بخوام صادق باشم اصلا از کنار تو بودن لذت نمیبرم
میا: منظورت چیه اوپا؟پس چرا اون موقع منو گرفتی و به خودت چسبوندی؟چرا باهام نوشیدنی خوردی؟چرا باهام انقدر مهربون حرف میزدی؟بگو دیگه!بگو که توام به اندازه ی من از باهم بودنمون لذت میبری!!!
میا با هر حرفی که میزد بیشتر به جیمین نزدیک میشد طوری که با حرف های آخرش به جیمین چسبیده بود و مماس صورتش درحالی که با چشمای خمارش به جیمین زل زده بود حرف میزد!
جیمین که از بوی متعفن شرابی که دخترک نیمه مست رو به روش خورده بود حالش بهم میخورد عصبانی مچ دستای میا رو گرفت و از خودش جدا کرد و با عصبانیت تو صورت دختر توپید:
+ داری اشتباه میکنی!کی گفته من تمایلی به با هم بودنمون دارم؟تو...تو کمبود احساسات داری!تمام کارایی که کردم رو طوری برای خودت تفسیر کردی که انگار تماماً از روی علاقه بوده...من نه به تو و نه به دیدن اون پسر عموی نچسبتون هیچ علاقه ای ندارم و برای اولین و آخرین بار میگم من فقط عاشق ا/تم و این حرف ها و این کارا مطمئنم همش نقشه ی اون مینهوای عوضیه!
حرفای جیمین برای میا سخت بود مخصوصا اینکه نه تنها نتونسته بود چیزی از احساساتی که نسبت به جیمین داشت بفهمه بلکه کاملا متوجه شد که دستش با مینهوا توی یه کاسست
میا: باشه حرفات درست!من کمبود احساست دارم و به خاطر حرفای پسر عموم اینکارارو کردم اما الان بهت علاقه مند شدم،میخوام با تو باشم...
+ اینکارو نکن سعی نکن به من وابسته شی،منو فراموش کن نیاز نیست به حرفای پسر عموت گوش بدی...تو داری اسیب میبینی
میا مچ دستاشو از دست جیمین بیرون آورد و سعی کرد جلوی اشکای مزاحمش که بدون اجازه از گوشه ی چشمش سرازیر میشدن بگیره اما بی فایده بود پس روی زمین نشست و سرش رو پایین گرفت...نقشه اش اونطور که میخواست پیش نرفت
میخواست...چیزایی که خودش از بودن زیر آسمون شب دوست داره رو نشونش بده و اون موقع بهش اعتراف کنه اما...اما فقط قلبش زیر حرفای سخت و جدی جیمین مچاله شد!
میا: الان ازم میخوای چیکار کنم؟
+ فراموشم کن و...جلوی دست و پام نباش
میا: منظورت چیه؟
+ با چیزی که ازت دیدم به قدری آسیب دیدی که نخوای بهم خیانت کنی پس میگم...میخوام اسنادی که پدر مینهوا با استفاده از اون نیمی از ثروت خانواده ی ا/ت رو گرفته،پس بگیرم...
میا: چرا بهم اعتماد کردی که اینارو میگی؟
جیمین درحالی که سعی داشت دختر رو از زمین بلند کنه،دستشو زیر چونش برد و آروم صورتش رو بالا آورد و به چشمای دختر که هنوز حلقه های اشک خودنمایی میکردن خیره شد
+ میتونم با دیدن این چشمها بفهمم از خواست خودت این کارهارو نمیکنی و معصومیتت با همکاری با پسرعموی حریصت کمرنگ تر شده اما هنوزم معصوم و مهربونی...قطعا نمیتونم حسی که تو الان نسبت بهم داری رو متقابلا داشته باشم اما میتونم قول بدم بعد از این ماجرا دوستای خوبی با هم باشیم😇
لبخندی که روی لبای جیمین نقش بست ناخوآگاه دختر رو وادار به لبخند زدن کرد،چشمای جیمین موقع خندیدن از هلال ماه هم نازکتر شده بود و این منظره از دیدن شبهای پر ستاره هم زیباتر بود،درسته که نمیتونست جیمینو برای خودش داشته باشه اما قطعا میتونست بعنوان دوست در کنارش بایسته...
میا: من بهت...کمک میکنم!
مینهوا رکب خوردی! ؛>
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 48
میا جیمین رو کجا میبری؟¡
+ کجا میریم؟
میا: یه جای خوب😉
جیمین نسبت به حرفش واکنشی نشون نداد فقط چشمک آخرش بود که باعث شد کمی از اتفاق پیش رو بترسه!
این دختر قطعا یا دیوونه اش شده بود یا در کل دیوونه بود!
بالاخره بعد از بالا رفتن از۲۰پله به طبقه ی بالا رسیدن و از راهروی بزرگی که تم قرمز طلایی داشت عبور کردن و به در شیشه ای رسیدن
میا در رو هُل داد و جیمین با باد خنکی که به صورتش خورد فهمید که تمام این راه برای رسیدن به تراس بود...
میا: اینجا بهترین جای این عمارته،مخصوصا اینکه اینجا میتونیم تنها باشیم!
+ و چرا باید بیایم همچین جایی که تنها باشیم؟
میا: ای بابا چرا انقدر سوال میپرسی چرا سعی نمیکنی از بودن باهام لذت ببری؟
+ راستش داری اشتباه برداشت میکنی،بخوام صادق باشم اصلا از کنار تو بودن لذت نمیبرم
میا: منظورت چیه اوپا؟پس چرا اون موقع منو گرفتی و به خودت چسبوندی؟چرا باهام نوشیدنی خوردی؟چرا باهام انقدر مهربون حرف میزدی؟بگو دیگه!بگو که توام به اندازه ی من از باهم بودنمون لذت میبری!!!
میا با هر حرفی که میزد بیشتر به جیمین نزدیک میشد طوری که با حرف های آخرش به جیمین چسبیده بود و مماس صورتش درحالی که با چشمای خمارش به جیمین زل زده بود حرف میزد!
جیمین که از بوی متعفن شرابی که دخترک نیمه مست رو به روش خورده بود حالش بهم میخورد عصبانی مچ دستای میا رو گرفت و از خودش جدا کرد و با عصبانیت تو صورت دختر توپید:
+ داری اشتباه میکنی!کی گفته من تمایلی به با هم بودنمون دارم؟تو...تو کمبود احساسات داری!تمام کارایی که کردم رو طوری برای خودت تفسیر کردی که انگار تماماً از روی علاقه بوده...من نه به تو و نه به دیدن اون پسر عموی نچسبتون هیچ علاقه ای ندارم و برای اولین و آخرین بار میگم من فقط عاشق ا/تم و این حرف ها و این کارا مطمئنم همش نقشه ی اون مینهوای عوضیه!
حرفای جیمین برای میا سخت بود مخصوصا اینکه نه تنها نتونسته بود چیزی از احساساتی که نسبت به جیمین داشت بفهمه بلکه کاملا متوجه شد که دستش با مینهوا توی یه کاسست
میا: باشه حرفات درست!من کمبود احساست دارم و به خاطر حرفای پسر عموم اینکارارو کردم اما الان بهت علاقه مند شدم،میخوام با تو باشم...
+ اینکارو نکن سعی نکن به من وابسته شی،منو فراموش کن نیاز نیست به حرفای پسر عموت گوش بدی...تو داری اسیب میبینی
میا مچ دستاشو از دست جیمین بیرون آورد و سعی کرد جلوی اشکای مزاحمش که بدون اجازه از گوشه ی چشمش سرازیر میشدن بگیره اما بی فایده بود پس روی زمین نشست و سرش رو پایین گرفت...نقشه اش اونطور که میخواست پیش نرفت
میخواست...چیزایی که خودش از بودن زیر آسمون شب دوست داره رو نشونش بده و اون موقع بهش اعتراف کنه اما...اما فقط قلبش زیر حرفای سخت و جدی جیمین مچاله شد!
میا: الان ازم میخوای چیکار کنم؟
+ فراموشم کن و...جلوی دست و پام نباش
میا: منظورت چیه؟
+ با چیزی که ازت دیدم به قدری آسیب دیدی که نخوای بهم خیانت کنی پس میگم...میخوام اسنادی که پدر مینهوا با استفاده از اون نیمی از ثروت خانواده ی ا/ت رو گرفته،پس بگیرم...
میا: چرا بهم اعتماد کردی که اینارو میگی؟
جیمین درحالی که سعی داشت دختر رو از زمین بلند کنه،دستشو زیر چونش برد و آروم صورتش رو بالا آورد و به چشمای دختر که هنوز حلقه های اشک خودنمایی میکردن خیره شد
+ میتونم با دیدن این چشمها بفهمم از خواست خودت این کارهارو نمیکنی و معصومیتت با همکاری با پسرعموی حریصت کمرنگ تر شده اما هنوزم معصوم و مهربونی...قطعا نمیتونم حسی که تو الان نسبت بهم داری رو متقابلا داشته باشم اما میتونم قول بدم بعد از این ماجرا دوستای خوبی با هم باشیم😇
لبخندی که روی لبای جیمین نقش بست ناخوآگاه دختر رو وادار به لبخند زدن کرد،چشمای جیمین موقع خندیدن از هلال ماه هم نازکتر شده بود و این منظره از دیدن شبهای پر ستاره هم زیباتر بود،درسته که نمیتونست جیمینو برای خودش داشته باشه اما قطعا میتونست بعنوان دوست در کنارش بایسته...
میا: من بهت...کمک میکنم!
مینهوا رکب خوردی! ؛>
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 48 میا جیمین رو کجا میبری؟¡ + کجا میریم؟ میا: یه جای خوب😉 جیمین نسبت به حرفش واکنشی نشون نداد فقط چشمک آخرش بود که باعث شد کمی از اتفاق پیش رو بترسه! این دختر قطعا یا دیوونه اش شده بود یا در کل دیوونه بود! بالاخره بعد از بالا رفتن از۲۰پله…
#He_is_my_man
part: 49
منهوا رکب خوردی! ؛>
_ جیمین کجاست یعنی؟
^چیزی گفتی؟^
_ نه چیزی نگفتم
^باشه^
_ تهیونگم غیب شد!
^چرا انقدر آروم حرف میزنی!^
_ تو چیزه...گوشات مشکل داره!من چیزی نگفتم که
^ولی من مطمئنم یچیزی گفتی!^
_ باشه اصن داشتم میگفتم از بس رقصیدیم خسته شدم میخوام یذره استراحت کنم
^اوکیحالا که اینطوره میریم پیش مهمونا تا یکم با اونا صحبت کنیم و اونا برامون دعای خیر بکنن^
_ بسه دیگه انقدر با اینو اون حرف زدیم و نوشیدیم،از اول تا الان مثل دوقلوهای به هم چسبیده با هم بودیم و اینور و اونور رفتیم...میخوام یکم استراحت کنم
^باشه باشه نیاز به انقدر خشونت نیست بزار الان به دخترا میگم که با هم برید تو اتاق یکم اونجا به خودتو برسید...^
_ چیشد؟
^میا و لیا نیستن!^
با اینکه ا/ت از غیب شدن هرچهار نفر اونها تعجب کرده بود اما چیزی که بیشتر اون رو متعجب میکرد لبخند معنادار مینهوا بعد از اینکه فهمید دختر عموهاش نیستن بود!
_ الان...چیکار کنیم؟
^هرکاری که تو بخوای...^
_ یهویی زیادی مهربون شدی
^چیزی نیست البته من همیشه مهربونم فقط بقیه متوجه نمیشن^
_ آهان صحیح :/
.
.
.
میا: آوردمشون!
+ میگم حواسم پرت شد یهو غیب شدی پس رفتی اونارو بیاری
ته: چرا تو با میا اینجا رو تراس بودی؟!
+ هیچی نشده بیخودی جوش نیار فقط داشتیم صحبت میکردیم
ته: چه صحبتی؟
+ دخترا به ما کمک میکنن
لیا: نمیدونم چطور خواهرمو قانع کردی مستر پارک اما منو برای همکاری نمیتونی قانع کنی
میا: در عوض همکاری دوستی گیرمون میاد بفهم برای بار هزارم
لیا: دوستی به چه درد من میخوره آخه؟
جیمین چشمکی به تهیونگ زد گه تهیونگ فوری ابرویی بالا داد و دم گوش جیمین گفت
ته: نگو که باهاش دست دوستی دادی!
+ میدونی این دخترا گناهکار نیستن که!مشکل از عمو و پسر عموشونه.ما با دوستی بهاشون به مشکلی نمیخوریم
ته: اما چیزی که اونا میخوان فراتر از دوستیه
+ من به میا گفتم چیزی که میخواد هرگز نسیبش نمیشه از این دوستی فقط کنار هم بودنمون تضمین میشه.پیشنهاد میکنم تو هم همینکارو بکنی
ته: فقط به خاطر ا/ت که روم حساب باز کرده کار رو انجام بدم
(10دقیقه بعد)
میا آروم علامت داد که بلافاصله جیمین و بعد تهیونگ وارد اتاق پدر مینهوا شدن
راهرو خلوت بود برای همین راحت تونستن رد بشن،فقط لیا بود که بالای راه پله ایستاده بود و مراقب بود کسی به اونجا نیاد و یا اگر اومد فوری به بقیه اطلاع بده
+ چطور انقدر راحت میتونی بگی مدارک اینجاست؟
میا: احمق نباش خیلی واضحه که عمو اسناد به این مهمی رو به پسرش نمیسپره و پیش خودش نگه میداره...و چه جایی بهتر از دفتر عزیزش برای قایم کردن اون اسناد؟
ته: با عقل جور در میاد
+ باشه وقتو هدر ندید و زودتر دنبالش بگردید
چطور میشه فهمید اون اسناد کجا پنهان شدن؟!
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
part: 49
منهوا رکب خوردی! ؛>
_ جیمین کجاست یعنی؟
^چیزی گفتی؟^
_ نه چیزی نگفتم
^باشه^
_ تهیونگم غیب شد!
^چرا انقدر آروم حرف میزنی!^
_ تو چیزه...گوشات مشکل داره!من چیزی نگفتم که
^ولی من مطمئنم یچیزی گفتی!^
_ باشه اصن داشتم میگفتم از بس رقصیدیم خسته شدم میخوام یذره استراحت کنم
^اوکیحالا که اینطوره میریم پیش مهمونا تا یکم با اونا صحبت کنیم و اونا برامون دعای خیر بکنن^
_ بسه دیگه انقدر با اینو اون حرف زدیم و نوشیدیم،از اول تا الان مثل دوقلوهای به هم چسبیده با هم بودیم و اینور و اونور رفتیم...میخوام یکم استراحت کنم
^باشه باشه نیاز به انقدر خشونت نیست بزار الان به دخترا میگم که با هم برید تو اتاق یکم اونجا به خودتو برسید...^
_ چیشد؟
^میا و لیا نیستن!^
با اینکه ا/ت از غیب شدن هرچهار نفر اونها تعجب کرده بود اما چیزی که بیشتر اون رو متعجب میکرد لبخند معنادار مینهوا بعد از اینکه فهمید دختر عموهاش نیستن بود!
_ الان...چیکار کنیم؟
^هرکاری که تو بخوای...^
_ یهویی زیادی مهربون شدی
^چیزی نیست البته من همیشه مهربونم فقط بقیه متوجه نمیشن^
_ آهان صحیح :/
.
.
.
میا: آوردمشون!
+ میگم حواسم پرت شد یهو غیب شدی پس رفتی اونارو بیاری
ته: چرا تو با میا اینجا رو تراس بودی؟!
+ هیچی نشده بیخودی جوش نیار فقط داشتیم صحبت میکردیم
ته: چه صحبتی؟
+ دخترا به ما کمک میکنن
لیا: نمیدونم چطور خواهرمو قانع کردی مستر پارک اما منو برای همکاری نمیتونی قانع کنی
میا: در عوض همکاری دوستی گیرمون میاد بفهم برای بار هزارم
لیا: دوستی به چه درد من میخوره آخه؟
جیمین چشمکی به تهیونگ زد گه تهیونگ فوری ابرویی بالا داد و دم گوش جیمین گفت
ته: نگو که باهاش دست دوستی دادی!
+ میدونی این دخترا گناهکار نیستن که!مشکل از عمو و پسر عموشونه.ما با دوستی بهاشون به مشکلی نمیخوریم
ته: اما چیزی که اونا میخوان فراتر از دوستیه
+ من به میا گفتم چیزی که میخواد هرگز نسیبش نمیشه از این دوستی فقط کنار هم بودنمون تضمین میشه.پیشنهاد میکنم تو هم همینکارو بکنی
ته: فقط به خاطر ا/ت که روم حساب باز کرده کار رو انجام بدم
(10دقیقه بعد)
میا آروم علامت داد که بلافاصله جیمین و بعد تهیونگ وارد اتاق پدر مینهوا شدن
راهرو خلوت بود برای همین راحت تونستن رد بشن،فقط لیا بود که بالای راه پله ایستاده بود و مراقب بود کسی به اونجا نیاد و یا اگر اومد فوری به بقیه اطلاع بده
+ چطور انقدر راحت میتونی بگی مدارک اینجاست؟
میا: احمق نباش خیلی واضحه که عمو اسناد به این مهمی رو به پسرش نمیسپره و پیش خودش نگه میداره...و چه جایی بهتر از دفتر عزیزش برای قایم کردن اون اسناد؟
ته: با عقل جور در میاد
+ باشه وقتو هدر ندید و زودتر دنبالش بگردید
چطور میشه فهمید اون اسناد کجا پنهان شدن؟!
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man part: 49 منهوا رکب خوردی! ؛> _ جیمین کجاست یعنی؟ ^چیزی گفتی؟^ _ نه چیزی نگفتم ^باشه^ _ تهیونگم غیب شد! ^چرا انقدر آروم حرف میزنی!^ _ تو چیزه...گوشات مشکل داره!من چیزی نگفتم که ^ولی من مطمئنم یچیزی گفتی!^ _ باشه اصن داشتم میگفتم از بس…
#He_is_my_man
part: 50
چطور میشه فهمید اون اسناد کجا پنهان شدن؟!
میا: نمیدونم کجای این اتاق پنهان شدن اما با کمی دقت و گشتن میتونیم پیداشون کنیم...مگه عموی پیر من میتونه جای خاصی برای قایم کردن اسناد داره😂
ته: والا اینطور که پیداست آب نیست و الا شناگر قابلی هستن ایشون😐
+ میدونی خیلی با حرفت موافقم #حف
میا: آره به ریش من بخندید😐برید دنبال اسناد!😑
.
.
.
لیا: من غلط بکنم دیگه با اینطور نقشه ها همکاری کنم!
لیا: از ترس گیر افتادن حالا خودمو خیس میکنم😐
لیا: وای یکی داره میاد،صدای پاش نزدیکه.وای بدبخت شدم...تف بهت میا ببین منو تو چه دردسری انداختی حالا چه غلطی بکنم؟😭
[ببخشید شما میدونید سرویس بهداشتی کجاست؟]
لیا: شما فقط دنبال سرویس هستید؟اینجا چیز دیگه ای نمیخواید؟
[خیر چیز دیگه ای باید بخوام؟]
لیا: چیزه نه،یعنی...آه سرویس همون طبقه ی پایین انتهای راهرو هستش
[اوکی ممنون♡]
لیا: خب هنوز همه چیز عادیه منم خودمو خیس نکردم پس بهتره خونسردیمو حفظ کنم...
.
.
.
^چرا داشتی با بابات راجب جیمین حرف میزدی و ازش دفاع میکردی؟^
_ چرا تو مثل خروس بی محل تو بحث مهم من با پدرم دخالت میکردی؟
^چون آقای یون درست میگفت،جیمین آدم مناسبی برای دوستی با دو تو نیس-^
_ جرئت داری جمله اتو کامل کن تا قوطی شرابو تو ملاجت خورد کنم😠
^اوه پسر ما از همین الان با هم سازش نداریم،بعد ازدواجو خدا بخیر کنه^
_ نظرت چیه حالا که با هم نمیسازیم مراسمو کنسل کنیم؟
^بیخیال من جدی نگفتم😐^
_ ولی من جدی گفتم!😐
^😐😐😐^
_😐😐😐
^میرم نوشیدنی بیارم،اینطوری به جایی نمیرسیم^
_ برای من از اون شربتای میز وسطی بیار
^نه اینطوری نمیشه من از همین الان کم آوردم برای بعد ازدواج باید برنامه بریزم^
_ حالا تا ازدواج مونده تو وضعیت الانتو دریاب!😏
.
.
.
ته: کل کتابای درسی و غیر درسیم و کنار هم بزاریم به اندازه ی اینجا کتاب جمع نمیشه!یعنی تمام اینارو خونده؟؟؟
+ چه خونده باشه چه نخونده باشه به ما چیزی نمیرسه،بگرد دنبال اون اسناد
ته: شک دارم لا به لای این کتابا باشه
میا: منظورت چیه؟
ته: همه اولین جایی که بهش شک میکنن کتابخونه است پس باید جایی دور از تصورات ما باشه!
نگهبانی هم وظیفه ی مهمیه!مسئولیت پذیر باش...
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
part: 50
چطور میشه فهمید اون اسناد کجا پنهان شدن؟!
میا: نمیدونم کجای این اتاق پنهان شدن اما با کمی دقت و گشتن میتونیم پیداشون کنیم...مگه عموی پیر من میتونه جای خاصی برای قایم کردن اسناد داره😂
ته: والا اینطور که پیداست آب نیست و الا شناگر قابلی هستن ایشون😐
+ میدونی خیلی با حرفت موافقم #حف
میا: آره به ریش من بخندید😐برید دنبال اسناد!😑
.
.
.
لیا: من غلط بکنم دیگه با اینطور نقشه ها همکاری کنم!
لیا: از ترس گیر افتادن حالا خودمو خیس میکنم😐
لیا: وای یکی داره میاد،صدای پاش نزدیکه.وای بدبخت شدم...تف بهت میا ببین منو تو چه دردسری انداختی حالا چه غلطی بکنم؟😭
[ببخشید شما میدونید سرویس بهداشتی کجاست؟]
لیا: شما فقط دنبال سرویس هستید؟اینجا چیز دیگه ای نمیخواید؟
[خیر چیز دیگه ای باید بخوام؟]
لیا: چیزه نه،یعنی...آه سرویس همون طبقه ی پایین انتهای راهرو هستش
[اوکی ممنون♡]
لیا: خب هنوز همه چیز عادیه منم خودمو خیس نکردم پس بهتره خونسردیمو حفظ کنم...
.
.
.
^چرا داشتی با بابات راجب جیمین حرف میزدی و ازش دفاع میکردی؟^
_ چرا تو مثل خروس بی محل تو بحث مهم من با پدرم دخالت میکردی؟
^چون آقای یون درست میگفت،جیمین آدم مناسبی برای دوستی با دو تو نیس-^
_ جرئت داری جمله اتو کامل کن تا قوطی شرابو تو ملاجت خورد کنم😠
^اوه پسر ما از همین الان با هم سازش نداریم،بعد ازدواجو خدا بخیر کنه^
_ نظرت چیه حالا که با هم نمیسازیم مراسمو کنسل کنیم؟
^بیخیال من جدی نگفتم😐^
_ ولی من جدی گفتم!😐
^😐😐😐^
_😐😐😐
^میرم نوشیدنی بیارم،اینطوری به جایی نمیرسیم^
_ برای من از اون شربتای میز وسطی بیار
^نه اینطوری نمیشه من از همین الان کم آوردم برای بعد ازدواج باید برنامه بریزم^
_ حالا تا ازدواج مونده تو وضعیت الانتو دریاب!😏
.
.
.
ته: کل کتابای درسی و غیر درسیم و کنار هم بزاریم به اندازه ی اینجا کتاب جمع نمیشه!یعنی تمام اینارو خونده؟؟؟
+ چه خونده باشه چه نخونده باشه به ما چیزی نمیرسه،بگرد دنبال اون اسناد
ته: شک دارم لا به لای این کتابا باشه
میا: منظورت چیه؟
ته: همه اولین جایی که بهش شک میکنن کتابخونه است پس باید جایی دور از تصورات ما باشه!
نگهبانی هم وظیفه ی مهمیه!مسئولیت پذیر باش...
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man part: 50 چطور میشه فهمید اون اسناد کجا پنهان شدن؟! میا: نمیدونم کجای این اتاق پنهان شدن اما با کمی دقت و گشتن میتونیم پیداشون کنیم...مگه عموی پیر من میتونه جای خاصی برای قایم کردن اسناد داره😂 ته: والا اینطور که پیداست آب نیست و الا شناگر قابلی…
#He_is_my_man
Part: 51
نگهبانی هم وظیفه ی مهمیه!مسئولیت پذیر باش...
ته: یه پیشنهاد دارم
+ گوش میدیم
ته: حالا که میا انقدر مطمئنه اسناد اینجاست پس تقسیم میشیم...من توی کشوهارو میگردم،جیمین توی کتابخونه و میا توی لب تاب روی میز یه نگاهی بنداز ببین چیز خاصی پیدا نمیکنی؟حتی اگه عموت اون اسناد رو به صورت پی دی اف درآورده باشه بازم به کار میاد
میا: حله میرم تو کارش
+ اول ببین رمز داره یا نه
میا: (فوری چک میکنه)زرشک!رمز داره!
ته: بهتر از این نمیشد😐خب یکم سعی کن شاید یه چیزی زدی درست درومد
میا: اوکی
هرسه مشغول گشتن بودن اما لیا...
.
.
.
لیا: هوفففق چقدر استرس به ادم وارد میشه،اصن من نخوام به اونا کمک کنم کی رو باید ببینم؟
لیا: میرم...آره اونا همینطوریشم کسی نمیره سراغشون پس به من نیاز ندارن
موقع پایین رفتن از پله بود که با صدای پایی و دیدن صاحب اون صدای پا سرجاش میخکوب شد!...
لیا: ع...عمو؟
○هوم؟لیا؟اینجا چیکار میکنی؟مگه اتاق مهمون طبقه ی پایین نیست؟
الان هم خودش و هم بقیه تو دردسر افتاده بودن...حتی اگه آدم فروشی میکرد یا خودشو میزد به اون راه واقعا چه دلیلی میخواست بیاره که اونجا در رفت و آمد بوده؟
○چرا ساکتی؟عمارتو خوب میشناسی پس بالا چیکار داشتی؟
لیا: آممم عمو جون میدونید که فضای مهمونی خیلی گرم بود برای همین رفته بودن تراس هواخوری
○خب الان برمیگردی دیگه؟
لیا: منظورتون چیه؟
○هیچی فقط از سر راه برو کنار میخوام برن اتاق کارم
لیا: آآآآآآ عموجون اونجا چیکار دارید؟
○منظورت چیه؟من الان باید به تو جواب پس بدم؟
لیا: عموجون خیلی بد اخلاق شدید امروز
○برادرزادمی و برام عزیزی اما حدت رو بدون
لیا: پیرمرد خرفت😒😒😒
○چی؟؟
لیا: چیزه عمو جون میگم مثل اینکه آقای یون کارتون داشت
○ولی من همین الان از پیش ایشون برمیگردم...بعدشم تو چطور فهمیدی وقتی تمام مدت اینجا بودی؟
لیا: خب راستش قبل از شما با یکی از خدمه ها رو به رو شدم که گفت آقای یون دنبال شما میگرده و خواست که اگر دیدمتون بهتون اطلاع بدم😊
○که اینطور،پس بزار یه سر برم اتاقم و بعد برم-
لیا: عموجون مهمون عزیز و فامیل درجه یک آیندتون رو نباید منتظر بزارید،اتاقتون که فرار نمیکنه...درضمن اگر کار مهمی نداشتن کسی رو نمیفرستادن دنبالتون
○(ابروشو بالا میندازه)راست میگی...
و به این ترتیب لیا تونست آقای یون رو دست به سر کنه و خودشو به اتاق کار عموش برسونه تا بقیه رو خبردار کنه!
.
.
.
لیا: عمو...یالا...در...برید!بدبخت...شد-
میا: چی میگی زبون بسته؟
ته: همچین پریدی تو اتاق گفتم پلیس اومده تو😐
جیمین: بچه همچین دوییده اومده نفسش بالا نمیاد،دو دقیقه ساکت باشید ببینم چی میگه!
لیا: هوففف...ممنون،داشتم میگفتم عمو داره میاد!
میا: بدبخت شدیم،چرا زودتر نگفتیییییییی
لیا:😐😐😐
"پیدا شد؟¡منتظر سورپرایز باشید"
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 51
نگهبانی هم وظیفه ی مهمیه!مسئولیت پذیر باش...
ته: یه پیشنهاد دارم
+ گوش میدیم
ته: حالا که میا انقدر مطمئنه اسناد اینجاست پس تقسیم میشیم...من توی کشوهارو میگردم،جیمین توی کتابخونه و میا توی لب تاب روی میز یه نگاهی بنداز ببین چیز خاصی پیدا نمیکنی؟حتی اگه عموت اون اسناد رو به صورت پی دی اف درآورده باشه بازم به کار میاد
میا: حله میرم تو کارش
+ اول ببین رمز داره یا نه
میا: (فوری چک میکنه)زرشک!رمز داره!
ته: بهتر از این نمیشد😐خب یکم سعی کن شاید یه چیزی زدی درست درومد
میا: اوکی
هرسه مشغول گشتن بودن اما لیا...
.
.
.
لیا: هوفففق چقدر استرس به ادم وارد میشه،اصن من نخوام به اونا کمک کنم کی رو باید ببینم؟
لیا: میرم...آره اونا همینطوریشم کسی نمیره سراغشون پس به من نیاز ندارن
موقع پایین رفتن از پله بود که با صدای پایی و دیدن صاحب اون صدای پا سرجاش میخکوب شد!...
لیا: ع...عمو؟
○هوم؟لیا؟اینجا چیکار میکنی؟مگه اتاق مهمون طبقه ی پایین نیست؟
الان هم خودش و هم بقیه تو دردسر افتاده بودن...حتی اگه آدم فروشی میکرد یا خودشو میزد به اون راه واقعا چه دلیلی میخواست بیاره که اونجا در رفت و آمد بوده؟
○چرا ساکتی؟عمارتو خوب میشناسی پس بالا چیکار داشتی؟
لیا: آممم عمو جون میدونید که فضای مهمونی خیلی گرم بود برای همین رفته بودن تراس هواخوری
○خب الان برمیگردی دیگه؟
لیا: منظورتون چیه؟
○هیچی فقط از سر راه برو کنار میخوام برن اتاق کارم
لیا: آآآآآآ عموجون اونجا چیکار دارید؟
○منظورت چیه؟من الان باید به تو جواب پس بدم؟
لیا: عموجون خیلی بد اخلاق شدید امروز
○برادرزادمی و برام عزیزی اما حدت رو بدون
لیا: پیرمرد خرفت😒😒😒
○چی؟؟
لیا: چیزه عمو جون میگم مثل اینکه آقای یون کارتون داشت
○ولی من همین الان از پیش ایشون برمیگردم...بعدشم تو چطور فهمیدی وقتی تمام مدت اینجا بودی؟
لیا: خب راستش قبل از شما با یکی از خدمه ها رو به رو شدم که گفت آقای یون دنبال شما میگرده و خواست که اگر دیدمتون بهتون اطلاع بدم😊
○که اینطور،پس بزار یه سر برم اتاقم و بعد برم-
لیا: عموجون مهمون عزیز و فامیل درجه یک آیندتون رو نباید منتظر بزارید،اتاقتون که فرار نمیکنه...درضمن اگر کار مهمی نداشتن کسی رو نمیفرستادن دنبالتون
○(ابروشو بالا میندازه)راست میگی...
و به این ترتیب لیا تونست آقای یون رو دست به سر کنه و خودشو به اتاق کار عموش برسونه تا بقیه رو خبردار کنه!
.
.
.
لیا: عمو...یالا...در...برید!بدبخت...شد-
میا: چی میگی زبون بسته؟
ته: همچین پریدی تو اتاق گفتم پلیس اومده تو😐
جیمین: بچه همچین دوییده اومده نفسش بالا نمیاد،دو دقیقه ساکت باشید ببینم چی میگه!
لیا: هوففف...ممنون،داشتم میگفتم عمو داره میاد!
میا: بدبخت شدیم،چرا زودتر نگفتیییییییی
لیا:😐😐😐
"پیدا شد؟¡منتظر سورپرایز باشید"
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 51 نگهبانی هم وظیفه ی مهمیه!مسئولیت پذیر باش... ته: یه پیشنهاد دارم + گوش میدیم ته: حالا که میا انقدر مطمئنه اسناد اینجاست پس تقسیم میشیم...من توی کشوهارو میگردم،جیمین توی کتابخونه و میا توی لب تاب روی میز یه نگاهی بنداز ببین چیز خاصی…
#He_is_my_man
Part: 52
"پیدا شد؟¡منتظر سورپرایز باشید"
لیا: چیکار میکنید؟
+ ممنون که برامون وقت خریدی اما ما تا این اسنادو پیدا نکنیم از اینجا نمیریم!
میا: تو هم بیا کمک تا عمو زود برنگشته اون برگه ها رو پیدا کنیم
لیا: خب من الان کجارو بگردم!
میا: من که دارم رمز لب تابو میزنم بهتره بری کمک جیمین
+ نه من نصف بیشتر کتابخونه رو گشتم،برو کمک تهیونگ
ته: بیا کشوهارو بگردیم
تهیونگ به لیا اشاره کرد کشوهای میز سمت راست رو بگرده و خودش هم خم شد کشوهای میز کار پدر مینهوا رو نگاه کنه که تیکه کاغذ زیر میز توجهشون جلب کرد
صندلی میا که روش نشسته بود و با لب تاب روی میز کار میکرد آروم جا به جا کرد و خم شد تا تیکه کاغر رو برداره
رفت زیر میز و با کنجکاوی کاغذ رو برداشت اما...
ته: مسخره!یه نیکه کاغذ خالی بود.لاقل آشغالاشو مینداخت دور😑
و سعی کرد بلند شه اما سرش به فلزی خورد و آخِش بلند شد!
+ چیکار میکنی تهیونگ؟
میا: مراقب باش
لیا: حالت خوبه؟محکم که به میز نخوردی؟
ته: فکر نمیکنم سرم به میز خورده باشه...
میا: منظورت چیه؟
جیمین ابرویی بالا انداخت و جلو رفت و تهیونگی که سرش رو ماساژ میداد کنار زد و زیر میز خم شد و رو به بالا به سطح زیر میز نگاه کرد و با تعجب گفت:
+ اینجا یه دستگیره است!
ته،میا و لیا: چی؟؟؟
لیا: دستش نزن ممکنه اشتباها صدایی ایجاد کنه و بقیه خبردار شن!
+ مهم نیست ،همینطوریشم وقتمون کمه و ممکنه هر لحظه مچمونو بگیرن!
جیمین دستگیره رو کشید و همزمان کمد دیواری ای که تهیونگ از قبل چکش کرده بود تکون خورد و کنار رفت و گاوصندوقی نمایان شد!
میا: گاوصندوق؟
لیا: یعنی اون توعه؟
ته: امیدوارم رمز...(به سمتش رفته و چکش میکنه)اوه خدای من رمز نداره!
+ واقعا؟چطور ممکنه گاو صندوقی رو یه هیم جایی قایم کنن ولی براش رمز نزارن؟!
لیا: شاید عمو زیادی به مهارت پنهان کاریش ایمان داره...
میا: بیخیال الان وقت ساختن تئوری و فرضیه نداریم...
جیمین در گاوصندوق رو باز کرد و چندپوشه ی رنگی اونجا بود که همه پر از پرونده و برگه های مهردار بودن...
ته: مثل اینکه باید لا به لای اینا دنبالش بگردیم!
دخترا و تهیونگ هر پوشه ای که جیمین بیرون میاورد رو میگرفتن و میگشتنش تا شاید یکی از اونها اسناد باشه اما...
.
.
.
پدر مینهوا به مهمونی برگشته بود و دنبال آقای یون میگشت...وقتی نتونست پیداش کنه به سمت ا/ت و پسرش مینهوا حرکت کرد
○آه عروسِ خوشگلم ببخشید مزاحم اوقاتتون میشم اما تو نیدونی آقای یون کجاست؟مثل اینکه با من کار مهمی داشتن!
_ اوه خواهش میکنم راستش مادرم کمی حالش بد شد و فشارش افتاد برای همین توی آشپزخونه دارن به مادر رسیدگی میکنن فکر کنم پدرم اونجا باش
^پدر ما تازه آقای یون رو دیدیم و ایشون حرفی راجب شما نزدن...مطمئنید با شما کار دارن؟^
○آره،لیا بهم گفت کسی هم دنبالم فرستادن...
^آهان...لیا گفته...^
مینهوا که به خیال خودش نقشه اش گرفته بود چیزی به پدرش نگفت پس پدرش به سمت آشپزخونه رفت و بعد از پیدا گردن آقای یون درمورد اینکه کارشون چیه پرسید و درکمال تعجب فهمید آقای یون کاری باهاش نداشته پس اینطور که پیداست برادرزاده اش لیا بهش دروغ گفته بود!اما چرا؟
با فکر اینکه لیا طبقه ی بالا بوده و انقدر اصرار داشته که کسی به طبقه ی بالا نره اعصابش به هم ریخت و با عصبانیت هرچه بیشتر به سمت طبقه ی بالا رفت!
فقط امیدوام پدر مینهوا نتونه پیداشون کنه!
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army .ꨄ⟭⟬
Part: 52
"پیدا شد؟¡منتظر سورپرایز باشید"
لیا: چیکار میکنید؟
+ ممنون که برامون وقت خریدی اما ما تا این اسنادو پیدا نکنیم از اینجا نمیریم!
میا: تو هم بیا کمک تا عمو زود برنگشته اون برگه ها رو پیدا کنیم
لیا: خب من الان کجارو بگردم!
میا: من که دارم رمز لب تابو میزنم بهتره بری کمک جیمین
+ نه من نصف بیشتر کتابخونه رو گشتم،برو کمک تهیونگ
ته: بیا کشوهارو بگردیم
تهیونگ به لیا اشاره کرد کشوهای میز سمت راست رو بگرده و خودش هم خم شد کشوهای میز کار پدر مینهوا رو نگاه کنه که تیکه کاغذ زیر میز توجهشون جلب کرد
صندلی میا که روش نشسته بود و با لب تاب روی میز کار میکرد آروم جا به جا کرد و خم شد تا تیکه کاغر رو برداره
رفت زیر میز و با کنجکاوی کاغذ رو برداشت اما...
ته: مسخره!یه نیکه کاغذ خالی بود.لاقل آشغالاشو مینداخت دور😑
و سعی کرد بلند شه اما سرش به فلزی خورد و آخِش بلند شد!
+ چیکار میکنی تهیونگ؟
میا: مراقب باش
لیا: حالت خوبه؟محکم که به میز نخوردی؟
ته: فکر نمیکنم سرم به میز خورده باشه...
میا: منظورت چیه؟
جیمین ابرویی بالا انداخت و جلو رفت و تهیونگی که سرش رو ماساژ میداد کنار زد و زیر میز خم شد و رو به بالا به سطح زیر میز نگاه کرد و با تعجب گفت:
+ اینجا یه دستگیره است!
ته،میا و لیا: چی؟؟؟
لیا: دستش نزن ممکنه اشتباها صدایی ایجاد کنه و بقیه خبردار شن!
+ مهم نیست ،همینطوریشم وقتمون کمه و ممکنه هر لحظه مچمونو بگیرن!
جیمین دستگیره رو کشید و همزمان کمد دیواری ای که تهیونگ از قبل چکش کرده بود تکون خورد و کنار رفت و گاوصندوقی نمایان شد!
میا: گاوصندوق؟
لیا: یعنی اون توعه؟
ته: امیدوارم رمز...(به سمتش رفته و چکش میکنه)اوه خدای من رمز نداره!
+ واقعا؟چطور ممکنه گاو صندوقی رو یه هیم جایی قایم کنن ولی براش رمز نزارن؟!
لیا: شاید عمو زیادی به مهارت پنهان کاریش ایمان داره...
میا: بیخیال الان وقت ساختن تئوری و فرضیه نداریم...
جیمین در گاوصندوق رو باز کرد و چندپوشه ی رنگی اونجا بود که همه پر از پرونده و برگه های مهردار بودن...
ته: مثل اینکه باید لا به لای اینا دنبالش بگردیم!
دخترا و تهیونگ هر پوشه ای که جیمین بیرون میاورد رو میگرفتن و میگشتنش تا شاید یکی از اونها اسناد باشه اما...
.
.
.
پدر مینهوا به مهمونی برگشته بود و دنبال آقای یون میگشت...وقتی نتونست پیداش کنه به سمت ا/ت و پسرش مینهوا حرکت کرد
○آه عروسِ خوشگلم ببخشید مزاحم اوقاتتون میشم اما تو نیدونی آقای یون کجاست؟مثل اینکه با من کار مهمی داشتن!
_ اوه خواهش میکنم راستش مادرم کمی حالش بد شد و فشارش افتاد برای همین توی آشپزخونه دارن به مادر رسیدگی میکنن فکر کنم پدرم اونجا باش
^پدر ما تازه آقای یون رو دیدیم و ایشون حرفی راجب شما نزدن...مطمئنید با شما کار دارن؟^
○آره،لیا بهم گفت کسی هم دنبالم فرستادن...
^آهان...لیا گفته...^
مینهوا که به خیال خودش نقشه اش گرفته بود چیزی به پدرش نگفت پس پدرش به سمت آشپزخونه رفت و بعد از پیدا گردن آقای یون درمورد اینکه کارشون چیه پرسید و درکمال تعجب فهمید آقای یون کاری باهاش نداشته پس اینطور که پیداست برادرزاده اش لیا بهش دروغ گفته بود!اما چرا؟
با فکر اینکه لیا طبقه ی بالا بوده و انقدر اصرار داشته که کسی به طبقه ی بالا نره اعصابش به هم ریخت و با عصبانیت هرچه بیشتر به سمت طبقه ی بالا رفت!
فقط امیدوام پدر مینهوا نتونه پیداشون کنه!
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army .ꨄ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 52 "پیدا شد؟¡منتظر سورپرایز باشید" لیا: چیکار میکنید؟ + ممنون که برامون وقت خریدی اما ما تا این اسنادو پیدا نکنیم از اینجا نمیریم! میا: تو هم بیا کمک تا عمو زود برنگشته اون برگه ها رو پیدا کنیم لیا: خب من الان کجارو بگردم! میا: من…
#He_is_my_man
Part: 53
فقط امیدوارم پدر مینهوا نتونه پیداشون کنه!
(۲روز بعد!)
با صدای در ا/ت ازجا بلند شد و از جمع عذرخواهی کرد و به سمت در ورودی رفت به خدمتکار اشاره کرد که خودش در رو باز میکنه پس با لبخند همیشگیش دستگیره ی در رو کشید و در باز شد
○وقت بخیر عروسم!
_ ا...اوه شما؟
^انتظار نداشتی ما بیایم؟^
بدون هیچ حرفی کنار رفت تا مهمون های ناخونده وارد بشن
در رو بست که مینهوا خودسرانه به پدرش اشاره کرد و گفت:
^سالن پذیرایی اینجاست...^
ا/ت چشمی چرخوند و پشت سرشون حرکت کرد،با ورود مینهوا و پدرس به سالن جمع یکباره ساکت شد و همه ی نگاه ها به سمت مهمون های ناخونده جلب شد!
_ خب؟نگفتید چیشد که یهویی تصمیم گرفتید بیاید اینجا!
پدر مینهوا با گستاخی ای که ا/ت کرد اخماش تو هم رفت و پرسید
○فکر کنم میدونی که عروسیتون چند روزه دیگست،لباس عروست رو برات آورده بودیم...
_ خب کجاست؟
^راننده الان میارتش😏^
در دوباره به صدا درومد و بعد از چند دقیقه شخصی با جعبه ی بزرگی وارد سالن شد و با اشاره ی مینهوا جعبه رو گوشه ای گزاشت و اونجا خارج شد...
_ پس برای این اومدید...
ا/ت در جعبه رو باز کرد و لباس توری و سفید رنگی که تو نور هم میدرخشید بیرون آورد اما برخلاف تصور همه ی افرادی که در جمع حاضر بودن از جمله جیمین،تهیونگ،خانم و آقای یون...ا/ت لباس رو با کمی تلاش شروع به تیکه تیکه کردن کرد!!!
^چیکار داری میکنی احمققققققققق!^
پدر مینهوا برعکس پسرش با بهت به کار دخترک نگاه میکرد،انگار زبونش بند اومده بود!
هرچقدر مینهوا داد میزد و سعی میکرد جلوی ا/ت رو بگیره،فایده ای نداشت!
^مگه با تو نیستم؟داری چیکار میکنی؟تمومش کن!بابت این کلی پول خرج شده!^
_ چی داری میگی؟کدوم پول؟همون پولایی که شما دوتا مفت خور از ما دزدیدید؟!
با این حرفش چشمای مینهوا و پدرش درشت شد و با تعجب نگاه همدیگه میکردن که یهو تهیونگ و جیمین زدن زیر خنده...
ته: اوه پسر کی فکرشو میکرد قراره همچین سناریویی راه بیفته😂
مینهوا به سمت تهیونگ برگشت به اقای یون که پوزخند میزد نگاه کرد،پدرش هم متعجب بود...
چیشده بود که ا/ت انقدر راحت و گستاخانه راجب این موضوع حرف میزد؟
نگاه جدی ا/ت نشون میداد قراره آتیش به پا شه!
{فلش بک دوشب پیش،مهمونی عمارت مینهوا}
+ اینا اسنادن!پیداشون کردیم!
ته: ببینم؟...آره خودشه
لیا: خب پیداشون کردیم منتظر چی هستید؟باید در بریم
میا: نه صبر کنید جیمین اسنادو از پاکت دربیار!
+ چرا؟
میا در حالی که به سرعت از کشوهای میزکار چندین ورقه ی کاغذ برمیداشت تاکید کرد"بهت گفتم اسنادو از پاکت دربیار"
جیمین اطاعت کرد و پاکت خالی رو به میا داد...میا بلافاصله پاکت رو طوری با کاغذهای خالی پوشوند که انگار همون اسناد داخل پاکت هستن و دوباره سرجاش برگردوند،لیا پشت میز برگشت و بعد از بسته شدن در گاوصندوق دستگیره رو فشار داد و کمد دیواری سرجاش برگشت
هرچهار نفر اتاق رو دوباره مرتب و مثل روز اولش کردن.کارشون تموم شد که تصمیم گرفتن از اتاق خارج بشن و به مهمونی برگردن و خیلی عادی رفتار کنن تا بیشتر از این کسی متوجه غیبتشون نشه،اما دقیقا زمانی که لیا به سمت در قدم برمیداشت که بازش کنه دستگیره ی در تکون خورد و همه با نگاه های نگران و ترسیده به هم نگاه میکردن...جیمین برگه های اسنارو تو دستش فشرد و با نگاه کردن به اطراف فوری جایی پنهان شد...تهیونگ و میا هم پشت پرده ها طوری قایم شدن که دیده نشن و این وسط لیا بود که بلاتکلیف سرجاش ایستاده بود و بالاخره پشت دری که داشت باز میشد قایم شد!...
آقای یون وارد اتاق شد...نگاه مشکوکش رو دور تا دور اتاق گردوند و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اونجا نیست چند قدمی تو اتاق برداشت و دوباره خارج شد!
به محض خروج آقای یون،لیا با خیال راحت نفس آسوده ای کشید و وقتی سه نفر دیگه هم از جایی که قایم شده بودن بیرون اومدن و خیلی آروم راهرو رو چک کردن و بدون اینکه مچشون گرفته بشه دوباره وارد مهمونی شدن...
{پایان فلش بک}
قسمت های پایانی از رگ کردن به شما نزدیکتر است... :)
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army .ꨄ⟭⟬
Part: 53
فقط امیدوارم پدر مینهوا نتونه پیداشون کنه!
(۲روز بعد!)
با صدای در ا/ت ازجا بلند شد و از جمع عذرخواهی کرد و به سمت در ورودی رفت به خدمتکار اشاره کرد که خودش در رو باز میکنه پس با لبخند همیشگیش دستگیره ی در رو کشید و در باز شد
○وقت بخیر عروسم!
_ ا...اوه شما؟
^انتظار نداشتی ما بیایم؟^
بدون هیچ حرفی کنار رفت تا مهمون های ناخونده وارد بشن
در رو بست که مینهوا خودسرانه به پدرش اشاره کرد و گفت:
^سالن پذیرایی اینجاست...^
ا/ت چشمی چرخوند و پشت سرشون حرکت کرد،با ورود مینهوا و پدرس به سالن جمع یکباره ساکت شد و همه ی نگاه ها به سمت مهمون های ناخونده جلب شد!
_ خب؟نگفتید چیشد که یهویی تصمیم گرفتید بیاید اینجا!
پدر مینهوا با گستاخی ای که ا/ت کرد اخماش تو هم رفت و پرسید
○فکر کنم میدونی که عروسیتون چند روزه دیگست،لباس عروست رو برات آورده بودیم...
_ خب کجاست؟
^راننده الان میارتش😏^
در دوباره به صدا درومد و بعد از چند دقیقه شخصی با جعبه ی بزرگی وارد سالن شد و با اشاره ی مینهوا جعبه رو گوشه ای گزاشت و اونجا خارج شد...
_ پس برای این اومدید...
ا/ت در جعبه رو باز کرد و لباس توری و سفید رنگی که تو نور هم میدرخشید بیرون آورد اما برخلاف تصور همه ی افرادی که در جمع حاضر بودن از جمله جیمین،تهیونگ،خانم و آقای یون...ا/ت لباس رو با کمی تلاش شروع به تیکه تیکه کردن کرد!!!
^چیکار داری میکنی احمققققققققق!^
پدر مینهوا برعکس پسرش با بهت به کار دخترک نگاه میکرد،انگار زبونش بند اومده بود!
هرچقدر مینهوا داد میزد و سعی میکرد جلوی ا/ت رو بگیره،فایده ای نداشت!
^مگه با تو نیستم؟داری چیکار میکنی؟تمومش کن!بابت این کلی پول خرج شده!^
_ چی داری میگی؟کدوم پول؟همون پولایی که شما دوتا مفت خور از ما دزدیدید؟!
با این حرفش چشمای مینهوا و پدرش درشت شد و با تعجب نگاه همدیگه میکردن که یهو تهیونگ و جیمین زدن زیر خنده...
ته: اوه پسر کی فکرشو میکرد قراره همچین سناریویی راه بیفته😂
مینهوا به سمت تهیونگ برگشت به اقای یون که پوزخند میزد نگاه کرد،پدرش هم متعجب بود...
چیشده بود که ا/ت انقدر راحت و گستاخانه راجب این موضوع حرف میزد؟
نگاه جدی ا/ت نشون میداد قراره آتیش به پا شه!
{فلش بک دوشب پیش،مهمونی عمارت مینهوا}
+ اینا اسنادن!پیداشون کردیم!
ته: ببینم؟...آره خودشه
لیا: خب پیداشون کردیم منتظر چی هستید؟باید در بریم
میا: نه صبر کنید جیمین اسنادو از پاکت دربیار!
+ چرا؟
میا در حالی که به سرعت از کشوهای میزکار چندین ورقه ی کاغذ برمیداشت تاکید کرد"بهت گفتم اسنادو از پاکت دربیار"
جیمین اطاعت کرد و پاکت خالی رو به میا داد...میا بلافاصله پاکت رو طوری با کاغذهای خالی پوشوند که انگار همون اسناد داخل پاکت هستن و دوباره سرجاش برگردوند،لیا پشت میز برگشت و بعد از بسته شدن در گاوصندوق دستگیره رو فشار داد و کمد دیواری سرجاش برگشت
هرچهار نفر اتاق رو دوباره مرتب و مثل روز اولش کردن.کارشون تموم شد که تصمیم گرفتن از اتاق خارج بشن و به مهمونی برگردن و خیلی عادی رفتار کنن تا بیشتر از این کسی متوجه غیبتشون نشه،اما دقیقا زمانی که لیا به سمت در قدم برمیداشت که بازش کنه دستگیره ی در تکون خورد و همه با نگاه های نگران و ترسیده به هم نگاه میکردن...جیمین برگه های اسنارو تو دستش فشرد و با نگاه کردن به اطراف فوری جایی پنهان شد...تهیونگ و میا هم پشت پرده ها طوری قایم شدن که دیده نشن و این وسط لیا بود که بلاتکلیف سرجاش ایستاده بود و بالاخره پشت دری که داشت باز میشد قایم شد!...
آقای یون وارد اتاق شد...نگاه مشکوکش رو دور تا دور اتاق گردوند و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اونجا نیست چند قدمی تو اتاق برداشت و دوباره خارج شد!
به محض خروج آقای یون،لیا با خیال راحت نفس آسوده ای کشید و وقتی سه نفر دیگه هم از جایی که قایم شده بودن بیرون اومدن و خیلی آروم راهرو رو چک کردن و بدون اینکه مچشون گرفته بشه دوباره وارد مهمونی شدن...
{پایان فلش بک}
قسمت های پایانی از رگ کردن به شما نزدیکتر است... :)
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army .ꨄ⟭⟬
H͓̽e͓̽a͓̽v͓̽e͓̽n͓̽ O͓̽f͓̽ A͓̽r͓̽m͓̽y͓̽ (◠‿◠)
#He_is_my_man Part: 53 فقط امیدوارم پدر مینهوا نتونه پیداشون کنه! (۲روز بعد!) با صدای در ا/ت ازجا بلند شد و از جمع عذرخواهی کرد و به سمت در ورودی رفت به خدمتکار اشاره کرد که خودش در رو باز میکنه پس با لبخند همیشگیش دستگیره ی در رو کشید و در باز شد ○وقت بخیر…
#He_is_my_man
Part: 54
قسمت های پایانی از رگ گردن به شما نزدیکتر است... :)
_ خب؟خودتون میرید اداره ی پلیس و به کلاهبرداریتون اعتراف میکنید یا اینکه به پلیس زحمت بدیم بیان اینجا و ببرنتون؟
^این حرفا چیه که میزنی ا/ت؟ما...ما داریم ازدواج میکنیم،با هم نامزدیم پس چرا باید کلاهبرداری کنیم؟^
_ خوشم میاد که هنوزم داری نقش بازی میکنی...خب بزار منم صادق باشم و اعتراف کنم که تماااااام این مدت داشتم جلوتون نقش بازی میکردم!
○خدای من باورم نمیشه...
_ اوه آره ما هم وقتی فهمیدیم چه ماری تو آستینمون پرورش میدادیم همچین ریکشنی داشتیم اما خب حالا دیگه نیاز نیست اون مار مزاحم رو کنارمون داشته باشیم!
^یعنی چی؟داری اشتباه-^
با چیزی که جلوی صورت به نمایش درومد حرفش نصفه نیمه موند!
بله...ا/ت اسناد رو توی دستش جلوی صورت مینهوا و پدرش گرفت و گفت
_ شما پشتتون به این اسناد گرم بود نه؟هرکازی خواستید کردید و مجبورمون کردید به هرسازی که میزدید برقصیم اما-
○تو نمیتونی مارو با اون اسناد تهدید کنی!امضای پدرت هم پای اون مدارک هست پس ما هم بخاطر تهمت و حرفای گستاخانت میتونیم ازت شکایت کنیم!
بعد از اتمام حرف پدر مینهوا،پدر ا/ت یعنی آقای یون تک خندی کرد که باعث شکل گرفتن پوزخندی روی لب اطرافیانش شد و البته تعجب مینهوا و پدرش!
"بسه پیرمرد،تمام مدت گول خوردی و به یه تیکه کاغذ دل بستی اما همین تیکه کاغذ الان زندگیتو عوض میکنه...میدونی چرا؟"
اقای یون لیوان آبی رو از روی میز بود برداشت واز بالا روی اسنادی که دست ا/ت بود ریخت...وقتی قطره های آب به قسمت امضا رسید در کمال ناباوری مینهوا و پدرش دیدن امضای اقای یون ناپدید شد!!!
^واد...وادِ هِللللللل!پدر این چه کوفتیه؟^
○تو سره منو شیره مالیدی؟
"اتفاقا من فقط زرنگیمو به رُخت کشیدم!این تو بودی که فکر کردی من یعنی سیاستمدار یک کره به این راحتی تن به نقشه های شومِ تو میده؟تمام این مدت منتظر بودم این اسناد به دستم برسن تا بتونم گیرت بندازم"
_ خب ماجرا همین بود حالا جواب سوال من؟خودتون میرید اداره ی پلیس یا پلیس ببرتتون؟
مینهوا و پدرش هموز توی شوک بودن و حرفی نمیزدن پس ا/ت ادامه داد
_ اوکی،جیمین عشقم زحمتشو میکشی؟
جیمین اطاعت کرد و تلفنشو از جیبش درآورد و با پلیس تماس گرفت و بعد از یک بوق همین که میخواست حرف بزنه مینهوا بدون توجه به بقیه و موقعیتی که توش بودن فوری گوشی رو از دست جیمین قاپید و گفت
^احق نباشید!اگر حرکتی ازتون سر بزنه خودم سر به نیستتون میکنم!من نمیزارم شماها الکی الکی با چند قطره آب اینطور تحقیر و نابودمون کنید...^
_ بس کن مینهوا!انقدر تلاش نکن...اینطوری بیشتر تو لجن فرو میری
^اوه باشه مشکلی نیست پس تورم با خودم تو لجن میکشم!^
+ چی میگی تو؟عوض درست کردن گندکاریت داری بدتر و بدترش میکنی
^ازت متنفرم پسر!^
منیهوا درحالی که داشت به ا/ت نزدیک میشد گفت و آروم دستشو از زیر وارد کتش کرد...
+ چی داری میگی؟
و اسلحه اشو درآورد!
^از اینکه عشقتونو نا تموم میزارم معذرت میخوام پسر اما خب منم اگر چیزی رو بخوام بدستش میارم و الانم ا/ت رو میخوام و تنها راه بدست آوردنش پس زدنه توعه!^
پدرش شوکه به مینهوا نگاه میکرد!اون اسلحه از کجا اومده بود؟پسرش چطور جرئت کرده بود اسلحه ای رو به سمت کسی بگیره همه اینها سوالاتی بود که ذهن پیرمرد زو مشغول کرده بود و بین اینها میمهوا مصمم اسلحه رو روی پیشونی جیمین نشونه گیری کرده بود
ته: هوی احمق اون اسلحه رو بزار کنار!
"ببین پسر بیشتر از این خودتو تو دردسر ننداز!"
ا/ت و مادرش در سکوت و شوک به منظره ی رو به روشون خیره بود و فقط جیمین بود که خونسرد به ا/ت چشم دوخته بود...انگار با برق چشماش میگفت
+ نگران نباش مشکلی برام پیش نمیاد...
جو سنگین شده بود و تهیونگ تحمل دیدن منیهوایی که روی دوستش اسلحه کشیده بود نداشت پس به سمت میمنوا قدم برداشت
^هوی برگرد عقب و الا شلیک میکنم^
ته: هر غلطی میخوای بکن اما من نمیزارم یه خراشم روی دوستم بندازی!اصلا جرئت اینکارو نداری!
^من شوخی ندارم واقعا شلیک میکنم!^
تهیونگ هنوزم داشت با خونسردی به سمتش میرفت اما اصلا نمیدونست با هر قدمی که برمیداره پسر مقابلش دستپاچه تر و عصبی تر میشه دستی که اسلحه داشت میلرزید و زمانی که تهیونگ در یک قدمیش بود و یک ثاینه مونده بود که اسلحه رو بگیره اتفاقی نباید میفتاد،افتاد!!!
و گلوله ای از اسلحه شلیک شد!🔫💥
پارت بعد پارت پایانی هست،امیدوارم امادگیشو داشته باشید👣
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army .ꨄ⟭⟬
Part: 54
قسمت های پایانی از رگ گردن به شما نزدیکتر است... :)
_ خب؟خودتون میرید اداره ی پلیس و به کلاهبرداریتون اعتراف میکنید یا اینکه به پلیس زحمت بدیم بیان اینجا و ببرنتون؟
^این حرفا چیه که میزنی ا/ت؟ما...ما داریم ازدواج میکنیم،با هم نامزدیم پس چرا باید کلاهبرداری کنیم؟^
_ خوشم میاد که هنوزم داری نقش بازی میکنی...خب بزار منم صادق باشم و اعتراف کنم که تماااااام این مدت داشتم جلوتون نقش بازی میکردم!
○خدای من باورم نمیشه...
_ اوه آره ما هم وقتی فهمیدیم چه ماری تو آستینمون پرورش میدادیم همچین ریکشنی داشتیم اما خب حالا دیگه نیاز نیست اون مار مزاحم رو کنارمون داشته باشیم!
^یعنی چی؟داری اشتباه-^
با چیزی که جلوی صورت به نمایش درومد حرفش نصفه نیمه موند!
بله...ا/ت اسناد رو توی دستش جلوی صورت مینهوا و پدرش گرفت و گفت
_ شما پشتتون به این اسناد گرم بود نه؟هرکازی خواستید کردید و مجبورمون کردید به هرسازی که میزدید برقصیم اما-
○تو نمیتونی مارو با اون اسناد تهدید کنی!امضای پدرت هم پای اون مدارک هست پس ما هم بخاطر تهمت و حرفای گستاخانت میتونیم ازت شکایت کنیم!
بعد از اتمام حرف پدر مینهوا،پدر ا/ت یعنی آقای یون تک خندی کرد که باعث شکل گرفتن پوزخندی روی لب اطرافیانش شد و البته تعجب مینهوا و پدرش!
"بسه پیرمرد،تمام مدت گول خوردی و به یه تیکه کاغذ دل بستی اما همین تیکه کاغذ الان زندگیتو عوض میکنه...میدونی چرا؟"
اقای یون لیوان آبی رو از روی میز بود برداشت واز بالا روی اسنادی که دست ا/ت بود ریخت...وقتی قطره های آب به قسمت امضا رسید در کمال ناباوری مینهوا و پدرش دیدن امضای اقای یون ناپدید شد!!!
^واد...وادِ هِللللللل!پدر این چه کوفتیه؟^
○تو سره منو شیره مالیدی؟
"اتفاقا من فقط زرنگیمو به رُخت کشیدم!این تو بودی که فکر کردی من یعنی سیاستمدار یک کره به این راحتی تن به نقشه های شومِ تو میده؟تمام این مدت منتظر بودم این اسناد به دستم برسن تا بتونم گیرت بندازم"
_ خب ماجرا همین بود حالا جواب سوال من؟خودتون میرید اداره ی پلیس یا پلیس ببرتتون؟
مینهوا و پدرش هموز توی شوک بودن و حرفی نمیزدن پس ا/ت ادامه داد
_ اوکی،جیمین عشقم زحمتشو میکشی؟
جیمین اطاعت کرد و تلفنشو از جیبش درآورد و با پلیس تماس گرفت و بعد از یک بوق همین که میخواست حرف بزنه مینهوا بدون توجه به بقیه و موقعیتی که توش بودن فوری گوشی رو از دست جیمین قاپید و گفت
^احق نباشید!اگر حرکتی ازتون سر بزنه خودم سر به نیستتون میکنم!من نمیزارم شماها الکی الکی با چند قطره آب اینطور تحقیر و نابودمون کنید...^
_ بس کن مینهوا!انقدر تلاش نکن...اینطوری بیشتر تو لجن فرو میری
^اوه باشه مشکلی نیست پس تورم با خودم تو لجن میکشم!^
+ چی میگی تو؟عوض درست کردن گندکاریت داری بدتر و بدترش میکنی
^ازت متنفرم پسر!^
منیهوا درحالی که داشت به ا/ت نزدیک میشد گفت و آروم دستشو از زیر وارد کتش کرد...
+ چی داری میگی؟
و اسلحه اشو درآورد!
^از اینکه عشقتونو نا تموم میزارم معذرت میخوام پسر اما خب منم اگر چیزی رو بخوام بدستش میارم و الانم ا/ت رو میخوام و تنها راه بدست آوردنش پس زدنه توعه!^
پدرش شوکه به مینهوا نگاه میکرد!اون اسلحه از کجا اومده بود؟پسرش چطور جرئت کرده بود اسلحه ای رو به سمت کسی بگیره همه اینها سوالاتی بود که ذهن پیرمرد زو مشغول کرده بود و بین اینها میمهوا مصمم اسلحه رو روی پیشونی جیمین نشونه گیری کرده بود
ته: هوی احمق اون اسلحه رو بزار کنار!
"ببین پسر بیشتر از این خودتو تو دردسر ننداز!"
ا/ت و مادرش در سکوت و شوک به منظره ی رو به روشون خیره بود و فقط جیمین بود که خونسرد به ا/ت چشم دوخته بود...انگار با برق چشماش میگفت
+ نگران نباش مشکلی برام پیش نمیاد...
جو سنگین شده بود و تهیونگ تحمل دیدن منیهوایی که روی دوستش اسلحه کشیده بود نداشت پس به سمت میمنوا قدم برداشت
^هوی برگرد عقب و الا شلیک میکنم^
ته: هر غلطی میخوای بکن اما من نمیزارم یه خراشم روی دوستم بندازی!اصلا جرئت اینکارو نداری!
^من شوخی ندارم واقعا شلیک میکنم!^
تهیونگ هنوزم داشت با خونسردی به سمتش میرفت اما اصلا نمیدونست با هر قدمی که برمیداره پسر مقابلش دستپاچه تر و عصبی تر میشه دستی که اسلحه داشت میلرزید و زمانی که تهیونگ در یک قدمیش بود و یک ثاینه مونده بود که اسلحه رو بگیره اتفاقی نباید میفتاد،افتاد!!!
و گلوله ای از اسلحه شلیک شد!🔫💥
پارت بعد پارت پایانی هست،امیدوارم امادگیشو داشته باشید👣
...ادامه دارد...
#sweety
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army .ꨄ⟭⟬
#He_is_my_man
Part: 55(The End)
خب دوستان این پارت نهایی هستش🌙✨
خوشحال میشم بعد از خوندنش نظرتون رو توی کامنتا بهم بگید💜
برای خوندن این پارت باید روی متن زیر بزنید
👈🏻پارت اخر...پایان شیرین👉🏻
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬
Part: 55(The End)
خب دوستان این پارت نهایی هستش🌙✨
خوشحال میشم بعد از خوندنش نظرتون رو توی کامنتا بهم بگید💜
برای خوندن این پارت باید روی متن زیر بزنید
👈🏻پارت اخر...پایان شیرین👉🏻
⟭⟬ꨄ. @heaven_of_army . ꨄ ⟭⟬