#پارت_449
مجتبی یه نگاه به داخل انداخت بعد وقتی فهمید حواس زن دایی پی من نیست یه تیکه کاغذ داد دستمو گفت:
-یه یارویی پنجاااآااااااه تومن بهم داد که این کاغذو بهت برسونم....عزت زیادددد.....
قبل اینکه بره پشت پیرهنشو کشیدمو گفت:
-اووووی وایسا ببینم.....
وایستاد و دماغشو بالا کشید و با خاروندن کله کچلش گفت:
-هان ؟ چیه!؟
-اونی که اینو بهت داده کیه!؟ زن؟مرد؟ پیر؟جوون!؟ عجوزه؟مجوزه!؟ کیه!
شونه بالا انداخت و گفت:
-چمیدونم...اینو داد و گفت بدمبه تو....من دیگه باس برم....میخوایم گل کوچیک بازی کنیم با برو بچ.....
وقتی رفت درو بستمو اومدم تو حیاط...
کاغذ تا خورده رو باز کردمو متنشو با چشمام خوندم:
" سر خیابون تو ماشین منتظرم. ارسلان "
ارسلان!؟؟ اومده بود اینجا!باورم نمیشد...! ولی آخه چرا....آهان...پس بالاخره به صدق بودن حرفهای من رسید.بالاخره فهمید که چقدر ظالمانه و با نامردی اون بلاهارو سر من آورد...کاغذ رو جلوی دماغم گرفتم و بو کشیدم....بوی عطرشو میداد...یه عطر خیلی خوش بو و خاص!
از فکر بیرون اومدم و رفتمسمت زیر زمین تا یه چیزی روی بلوزم بپوشم...موقع بیرون اومدن زن دایی درحالی که سبزه هاشو آب میپاشید گفت:
-چیکارت داشت!؟
پرسشی نگاش کردمو وقتی انتظارشو واسه جواب دیدم گفتم:
-کی!؟ مجتبی!؟؟ هیچ...گفت نوشین باهام کار داره.....من میرم پیشش الان میام....
نیششو کج کرد و با تلخی روشو ازم برگردوند.
با عجله از خونه زدم بیرون.....
از اینکه میدونستم قراره ته این قدمها به ارسلان ختم بشه حس و حال عجیبی بهم دست داده بود....
که حتی نمیدونستم ترکیبش چیه!
از کنار بچه هایی که داشتن گل کوچبک بازی میکردن گذشتم و اونقدر جلو رفتم تا بالاخره رسیدم سر خیابون.....
اما هر چقدر چپ و راستم رو نگاه کردم ماشبنی که ارسلان سرنشبنش باشه توجه ام رو جلب نکرد....!
چند دقیقه ای همینطور معطل داشتم اطراف رو نگاه میکردم تا اینکه بالاخره بوی عطرش به مشامم رسید.....!
ناخواداگاه چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم.....
ظاهرش متفاوت تر از همیشه بود....یه تیشرت مشکی پوشیده بود و یه کلاه آفتابی لبه دار و یه شلوار حین مشکی!
سیگارشو پرت کرد زیر پاش و بعد کفششو روش گذاشت و مچاله اش کرد....
به همدیگه خیره شدیم....اون به چشمای من و من به ظاهرش.....
منتظر بودم تا خودش به حرف بیاد....
بیاد جلو بگه ببخشید که اونهمه بله سرت آوردم....ببخشبد که بیخود و بیجهت افتاد به حونم و روزگارمو سیاه کرد....اما اونقدر هیچ نگفت تا بالاخره خودم پرسیدم:
-بالاخره فهمیدی!؟ فهمیدی که من پول لعنتیتو نبردم!؟؟ فهمیدی که بیخودی اذیتم کردی!؟ بیخودی آبندمو تباه کردی!
اومدی که معذرت بخوای آره....!؟ اومدی که ببخشمت!؟؟؟
خندید و بعد سرش رو تکون داد....
نور خورشید به صورتم تابید...چشمامو تنگ کردم و نگاش کردم...
خب من از آدمی مثل ارسلان توقع معذرت خواهی نداشتم اما همینکه هم بدون من اون پول رو نبردم خودش خیلی بود....
اما اون در کمال تعجبم گفت:
-اونی که آمارشو دادی و ادعا کردی پول رو دزدیده هیچ خبری از اون پول نداره....
بهت زده نگاهش کردم.....
امکان نداشت....برداشتن چک و نقد کردنش کار برزوئه و قطعا هیچ شکی هم توش نیست......من اونهمه مدرک بهش دادم....
با نفرت و خشم گفتم:
-دروغ میگی.....دروغ میگی...تو اونقدر مغرور و خود شیفته ای و همیشه دلت میخواد فقط اونچیزی درست باشه که خودت میخوای....
اینم بهونه ات....چون نمیخوای بپذیری بی گناه منو عذاب دادی این حرفو میزنی....
فقط نگام میکرد....حتی وسط کلامم نمی پرید...فقط نگاهم میکرد درحالی که یه پوزخند کمرنگ گوشه لبش نشسته بود.....!
بنظر نمیومد دروغ بگه....یعنی یه جورایی ارسلان خودش هم اهل دروغ گفتن نبود.... سر به سر میذاشت ،دبه میکرد، فریب میداد اما دروغ نمیگفت.....
وااااای....دلم میخواست کله امو از تنم جدا کنم بعدش مغزمو دربیارمو بندازم دور.....
اگه کار برزو نبود پس کار کیه!؟؟
با همون حالت گیج و شوکه زده گفتم:
-اگه کار برزو نیست پس کار کیه!؟؟
چیزی نگفت...و فقط بازمنگام کرد......انگار داشت با نگاهش بهم میگفت این وسط اونکه دروغ میگه منم....
یک قدم عقب رفتم....خیره شدم تو چشماش و پرسیدم:
-تو که فکر نمیکنی من دروغ میگم!؟؟؟
همون پوزخند هم از گوشه لبش پر کشید و گفت:
-برام مهم نیست....یعنی دیگه نیست.....من برای چیز دیگه ای اینجام....
اومدم که قبل رفتنم حرف آخرمو بهت بزنم...
@harimezendgi👩❤️👨🦋
مجتبی یه نگاه به داخل انداخت بعد وقتی فهمید حواس زن دایی پی من نیست یه تیکه کاغذ داد دستمو گفت:
-یه یارویی پنجاااآااااااه تومن بهم داد که این کاغذو بهت برسونم....عزت زیادددد.....
قبل اینکه بره پشت پیرهنشو کشیدمو گفت:
-اووووی وایسا ببینم.....
وایستاد و دماغشو بالا کشید و با خاروندن کله کچلش گفت:
-هان ؟ چیه!؟
-اونی که اینو بهت داده کیه!؟ زن؟مرد؟ پیر؟جوون!؟ عجوزه؟مجوزه!؟ کیه!
شونه بالا انداخت و گفت:
-چمیدونم...اینو داد و گفت بدمبه تو....من دیگه باس برم....میخوایم گل کوچیک بازی کنیم با برو بچ.....
وقتی رفت درو بستمو اومدم تو حیاط...
کاغذ تا خورده رو باز کردمو متنشو با چشمام خوندم:
" سر خیابون تو ماشین منتظرم. ارسلان "
ارسلان!؟؟ اومده بود اینجا!باورم نمیشد...! ولی آخه چرا....آهان...پس بالاخره به صدق بودن حرفهای من رسید.بالاخره فهمید که چقدر ظالمانه و با نامردی اون بلاهارو سر من آورد...کاغذ رو جلوی دماغم گرفتم و بو کشیدم....بوی عطرشو میداد...یه عطر خیلی خوش بو و خاص!
از فکر بیرون اومدم و رفتمسمت زیر زمین تا یه چیزی روی بلوزم بپوشم...موقع بیرون اومدن زن دایی درحالی که سبزه هاشو آب میپاشید گفت:
-چیکارت داشت!؟
پرسشی نگاش کردمو وقتی انتظارشو واسه جواب دیدم گفتم:
-کی!؟ مجتبی!؟؟ هیچ...گفت نوشین باهام کار داره.....من میرم پیشش الان میام....
نیششو کج کرد و با تلخی روشو ازم برگردوند.
با عجله از خونه زدم بیرون.....
از اینکه میدونستم قراره ته این قدمها به ارسلان ختم بشه حس و حال عجیبی بهم دست داده بود....
که حتی نمیدونستم ترکیبش چیه!
از کنار بچه هایی که داشتن گل کوچبک بازی میکردن گذشتم و اونقدر جلو رفتم تا بالاخره رسیدم سر خیابون.....
اما هر چقدر چپ و راستم رو نگاه کردم ماشبنی که ارسلان سرنشبنش باشه توجه ام رو جلب نکرد....!
چند دقیقه ای همینطور معطل داشتم اطراف رو نگاه میکردم تا اینکه بالاخره بوی عطرش به مشامم رسید.....!
ناخواداگاه چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم.....
ظاهرش متفاوت تر از همیشه بود....یه تیشرت مشکی پوشیده بود و یه کلاه آفتابی لبه دار و یه شلوار حین مشکی!
سیگارشو پرت کرد زیر پاش و بعد کفششو روش گذاشت و مچاله اش کرد....
به همدیگه خیره شدیم....اون به چشمای من و من به ظاهرش.....
منتظر بودم تا خودش به حرف بیاد....
بیاد جلو بگه ببخشید که اونهمه بله سرت آوردم....ببخشبد که بیخود و بیجهت افتاد به حونم و روزگارمو سیاه کرد....اما اونقدر هیچ نگفت تا بالاخره خودم پرسیدم:
-بالاخره فهمیدی!؟ فهمیدی که من پول لعنتیتو نبردم!؟؟ فهمیدی که بیخودی اذیتم کردی!؟ بیخودی آبندمو تباه کردی!
اومدی که معذرت بخوای آره....!؟ اومدی که ببخشمت!؟؟؟
خندید و بعد سرش رو تکون داد....
نور خورشید به صورتم تابید...چشمامو تنگ کردم و نگاش کردم...
خب من از آدمی مثل ارسلان توقع معذرت خواهی نداشتم اما همینکه هم بدون من اون پول رو نبردم خودش خیلی بود....
اما اون در کمال تعجبم گفت:
-اونی که آمارشو دادی و ادعا کردی پول رو دزدیده هیچ خبری از اون پول نداره....
بهت زده نگاهش کردم.....
امکان نداشت....برداشتن چک و نقد کردنش کار برزوئه و قطعا هیچ شکی هم توش نیست......من اونهمه مدرک بهش دادم....
با نفرت و خشم گفتم:
-دروغ میگی.....دروغ میگی...تو اونقدر مغرور و خود شیفته ای و همیشه دلت میخواد فقط اونچیزی درست باشه که خودت میخوای....
اینم بهونه ات....چون نمیخوای بپذیری بی گناه منو عذاب دادی این حرفو میزنی....
فقط نگام میکرد....حتی وسط کلامم نمی پرید...فقط نگاهم میکرد درحالی که یه پوزخند کمرنگ گوشه لبش نشسته بود.....!
بنظر نمیومد دروغ بگه....یعنی یه جورایی ارسلان خودش هم اهل دروغ گفتن نبود.... سر به سر میذاشت ،دبه میکرد، فریب میداد اما دروغ نمیگفت.....
وااااای....دلم میخواست کله امو از تنم جدا کنم بعدش مغزمو دربیارمو بندازم دور.....
اگه کار برزو نبود پس کار کیه!؟؟
با همون حالت گیج و شوکه زده گفتم:
-اگه کار برزو نیست پس کار کیه!؟؟
چیزی نگفت...و فقط بازمنگام کرد......انگار داشت با نگاهش بهم میگفت این وسط اونکه دروغ میگه منم....
یک قدم عقب رفتم....خیره شدم تو چشماش و پرسیدم:
-تو که فکر نمیکنی من دروغ میگم!؟؟؟
همون پوزخند هم از گوشه لبش پر کشید و گفت:
-برام مهم نیست....یعنی دیگه نیست.....من برای چیز دیگه ای اینجام....
اومدم که قبل رفتنم حرف آخرمو بهت بزنم...
@harimezendgi👩❤️👨🦋