#پارت_388
من فکر میکردم چون پَسش زدم بازهم میزنه به سیم آخر اما هنوز همون آرامش چند دقیقه پیشش رو داشت...همون آرامشی که از نظر من هم نسبتا عجیب بود وهم کاملا موقت!
ارسلانی آدمی نبود که همیشه آروم باشه و معمولا رفتار خوبش همیشه یه حالت دائمی نه بلکه موقت داشت!
دوباره خودشو کشید سمتم.دستشو دور بدنم حلقه کرد و گفت:
-ببین شانار....من هر وقت خواستم با تو مثل آدمیزاد رفتار کنم همین حرکاتو انجام دادی...پس اونی که مشکل داره تویی نه من....من میخوام باتو خوب باشم...ولی تو نمیزاری....
به صورتم اشاره کردمو گفتم:
-آره مشخص که کی مشکل داره....من بودم که زدم تو رو شَل و پَل کردم...من بودم که زدم صورتتو کبود کردم....آره همش من بودم.....
اجازه داد حرفای گله مندانه ام رو کامل بزنم و بعد گفت:
-آره آره....تو درست میگی....من کتکت زدم...ولی مقصر کی بود!؟؟ خودت بودی...اگه خودت شیرجه نمیرفتی رو اعصاب من مرض که نداشتم بزنمت....تویی که همیشه میری رو مخ من....اصلا انگار ساختنت واسه همین یه کار...هی بری رو مخ.....
بدون اینکه اخمامو وا کنم نگاهی بهش انداختم.گرچه مشکوک بنظر نمی رسید اما من دوست داشتم که فکر کنم مشکوک چون با هیچ منطقی نمیتونستم آدم شدن ارسلان رو بپذیرمو باورش کنم.....واسه همین گفتم:
-راسشتو بگو ارسلان....باز چی تو کله ات هست که اینطوری مهربون شدی!؟
باز چه نقشه ای برام داری!؟؟
تو گلو خندید و همزمان با تاسف سرش رو تکون داد....از حالت پهلو به مستقیم دراز کشیدن تغییر حالت داد و بعد دستاشو زیر سرش گذاشت و خیره به سقف گفت:
-آخه مثلا با تو میشه چه نقشه ای داشت یا عملیش کرد که یه همچین حرفی میزنی !؟
خب از این جهت راست میگفت! من خیلی ویژگی و جایگاه خاصی نداشتم که فکر کنمقراره ازم سواستفاده بشه!!! با این حال بازم نمیتونستم در تغییر رفتار ارسلان به ایمان کامل برسم!
مثل خودش زل زدمبه سقف و گفتم:
-تو اصلا جنبه ی انتقاد نداری....اصلا و ابدا....
با اعتماد بنفس گفت:
-ندارم چون عیچ نقصی تو خودم نمیبینم.....
از گوشه چشم نگاش کردمو گفتم:
-پس لایه ی اوزون رو تو سوراخ کردی!
-دیگه دیگه!
-آدمی که جنبه انتقاد نداشته باشه قدرت درکش میاد پایین....و میشه یکی عین تو!
تو همون حالت سرشو به سمتم برگردوند و گفت:
-یکیعین من!؟؟؟ علیا حضرت میشه بفرمایید یکی عین من یعنی چجوری!؟
لبامو روهم تکون دادمو بعد گفتم:
-یکی عین تو یعنی اینکه نمیشه بهت گفت بالا چشمت ابروئه....اصلا جنبه اعتقاد نداری....حاضر نیستی نقص ها و ایرادای رفتاریتو بپذیری.....زود جوش میاری....تو اصطلاح میگن"نمیشه اصن با یارو حرف زد"!
تو دقیقا جز همون یارو ها هستی....که نمیشه باهاشون حرف زد!
یکم باخودش فکر کرد و بعد پوزخند زد و گفت:
-که اینطور.....خب بگو ببینم...شروع کن.....
موهایی که هی میفتادن رو چشمامو دادم بالا و گفتم:
-چی رو شروع کنم....!؟؟
-انتقاد از منو دیگه...بگو ببینم ....هر چی دلت میخواد بگو.....
با بی حوصلگی نگاش کردمو گفتم:
-بیخیال....الان باز من یه چی میگمو باز تو قاطی میکنی.....
در آرامش گفت:
-نه...قول میدم قاطی نکنم....پس بگو....
خب حالا که خودش میخواست چرا نگم...با مکث کوتاهی گفتم:
-بداخلاقی....بددهنی....مدام سعی میکنی آدمو تحقیر کنی....حرف حرف خودت...زدر گویی.....جوشی هستی....احساسات طرف مقابلت اصلا برات مهم نیست.....هر حرفی دلت مبخواد میزنی و اصلا هم برات نیست بعدا طرف مقابلت چه حالی پیدا میکنه....خیلی وقتا زیر قولت میزنی....در همه حال و در همه شرایط فقط به فکر منفعت خودتی....او حتی توی رابطه هام خیلی قتا بعد اینکه خودت ارضا بشی دیگه اهمیتی به طرف مقابلت نمیدی.....
بدبینی....شکاکی......
ترمز کردم....سرمو چرخوندم سمتشو گفتم:
-بسه یا بازم ادامه بدم!؟؟؟؟
@harimezendgi👩❤️👨🦋
من فکر میکردم چون پَسش زدم بازهم میزنه به سیم آخر اما هنوز همون آرامش چند دقیقه پیشش رو داشت...همون آرامشی که از نظر من هم نسبتا عجیب بود وهم کاملا موقت!
ارسلانی آدمی نبود که همیشه آروم باشه و معمولا رفتار خوبش همیشه یه حالت دائمی نه بلکه موقت داشت!
دوباره خودشو کشید سمتم.دستشو دور بدنم حلقه کرد و گفت:
-ببین شانار....من هر وقت خواستم با تو مثل آدمیزاد رفتار کنم همین حرکاتو انجام دادی...پس اونی که مشکل داره تویی نه من....من میخوام باتو خوب باشم...ولی تو نمیزاری....
به صورتم اشاره کردمو گفتم:
-آره مشخص که کی مشکل داره....من بودم که زدم تو رو شَل و پَل کردم...من بودم که زدم صورتتو کبود کردم....آره همش من بودم.....
اجازه داد حرفای گله مندانه ام رو کامل بزنم و بعد گفت:
-آره آره....تو درست میگی....من کتکت زدم...ولی مقصر کی بود!؟؟ خودت بودی...اگه خودت شیرجه نمیرفتی رو اعصاب من مرض که نداشتم بزنمت....تویی که همیشه میری رو مخ من....اصلا انگار ساختنت واسه همین یه کار...هی بری رو مخ.....
بدون اینکه اخمامو وا کنم نگاهی بهش انداختم.گرچه مشکوک بنظر نمی رسید اما من دوست داشتم که فکر کنم مشکوک چون با هیچ منطقی نمیتونستم آدم شدن ارسلان رو بپذیرمو باورش کنم.....واسه همین گفتم:
-راسشتو بگو ارسلان....باز چی تو کله ات هست که اینطوری مهربون شدی!؟
باز چه نقشه ای برام داری!؟؟
تو گلو خندید و همزمان با تاسف سرش رو تکون داد....از حالت پهلو به مستقیم دراز کشیدن تغییر حالت داد و بعد دستاشو زیر سرش گذاشت و خیره به سقف گفت:
-آخه مثلا با تو میشه چه نقشه ای داشت یا عملیش کرد که یه همچین حرفی میزنی !؟
خب از این جهت راست میگفت! من خیلی ویژگی و جایگاه خاصی نداشتم که فکر کنمقراره ازم سواستفاده بشه!!! با این حال بازم نمیتونستم در تغییر رفتار ارسلان به ایمان کامل برسم!
مثل خودش زل زدمبه سقف و گفتم:
-تو اصلا جنبه ی انتقاد نداری....اصلا و ابدا....
با اعتماد بنفس گفت:
-ندارم چون عیچ نقصی تو خودم نمیبینم.....
از گوشه چشم نگاش کردمو گفتم:
-پس لایه ی اوزون رو تو سوراخ کردی!
-دیگه دیگه!
-آدمی که جنبه انتقاد نداشته باشه قدرت درکش میاد پایین....و میشه یکی عین تو!
تو همون حالت سرشو به سمتم برگردوند و گفت:
-یکیعین من!؟؟؟ علیا حضرت میشه بفرمایید یکی عین من یعنی چجوری!؟
لبامو روهم تکون دادمو بعد گفتم:
-یکی عین تو یعنی اینکه نمیشه بهت گفت بالا چشمت ابروئه....اصلا جنبه اعتقاد نداری....حاضر نیستی نقص ها و ایرادای رفتاریتو بپذیری.....زود جوش میاری....تو اصطلاح میگن"نمیشه اصن با یارو حرف زد"!
تو دقیقا جز همون یارو ها هستی....که نمیشه باهاشون حرف زد!
یکم باخودش فکر کرد و بعد پوزخند زد و گفت:
-که اینطور.....خب بگو ببینم...شروع کن.....
موهایی که هی میفتادن رو چشمامو دادم بالا و گفتم:
-چی رو شروع کنم....!؟؟
-انتقاد از منو دیگه...بگو ببینم ....هر چی دلت میخواد بگو.....
با بی حوصلگی نگاش کردمو گفتم:
-بیخیال....الان باز من یه چی میگمو باز تو قاطی میکنی.....
در آرامش گفت:
-نه...قول میدم قاطی نکنم....پس بگو....
خب حالا که خودش میخواست چرا نگم...با مکث کوتاهی گفتم:
-بداخلاقی....بددهنی....مدام سعی میکنی آدمو تحقیر کنی....حرف حرف خودت...زدر گویی.....جوشی هستی....احساسات طرف مقابلت اصلا برات مهم نیست.....هر حرفی دلت مبخواد میزنی و اصلا هم برات نیست بعدا طرف مقابلت چه حالی پیدا میکنه....خیلی وقتا زیر قولت میزنی....در همه حال و در همه شرایط فقط به فکر منفعت خودتی....او حتی توی رابطه هام خیلی قتا بعد اینکه خودت ارضا بشی دیگه اهمیتی به طرف مقابلت نمیدی.....
بدبینی....شکاکی......
ترمز کردم....سرمو چرخوندم سمتشو گفتم:
-بسه یا بازم ادامه بدم!؟؟؟؟
@harimezendgi👩❤️👨🦋