#پارت_373
شیرین تنه ای به شونه ی سمیرا زد و گفت:
-عه! این چه سوالیه!؟
فضول بودن و بدجنس بودن از وجناتش میبارید.از اون مدل دخترای سِرتق آب زیرکا و مارمولک....وقتی دید هیچی نمیگم خودش گزینه ها و حدسیاتشو به زبون آورد.
-دوست دختر آقا ارسلانی!؟صیغه اشی!؟ زنش که نیستی مطمئنن.....آقا اگه اهل ازدواج و این حرفها بود که تاحالا نه یکی و ده تاشو داشت.....فکر کنم صیغه اش باشی آره!؟
لبخند زدم و گفتم:
-تو چی!؟ تو نسبتت با یوسف چیه؟ دوست دخترشی!؟ یا زنشی!؟ یاصیغهاشی!؟؟؟
از حرفمجاخورد.چشماش گشاد شد و دهنش نیمه باز موند اما باز کم نیاورد و گفت:
-یعنی چی!؟؟ منظورت چیه!؟ ما فقط اینجا کار میکنیم.....
نیشخندی زدم تا حساب کار دستش بیاد.اخمکرد.سرشو به سمت شیرینی که از قیافه اش مشخص بود نگرفته چی به چیه انداخت و گفت:
-دِ چرا واستادی....بیا بریمدیگه الان صدای کبری خانم درمیاد....اه.....
و بعد با عجله از کنارم گذشتن و رد شدن...من اصلا نمیخواستم اولین مکالممون به این صورت کینه توزانه رقم بخوره اما اون از اول با اونطعنه و تیکه ی توی کلامش نشون داد که شمشیر رو از رو بسته....!
خب تقصیر خودش بود!من اصلا نمیخواستمبه روی خودمبیارم که چندینبار صدای آه کشیدنهاشو زیر این پسره شنیدم اما وقتی بلبل زبونی کرد و سعی کرد تحقیرم کنه سکوت رو جایز ندونستم....
چرخی توی حیاط زدم...خیلی دلممیخواست برمپشت حیاط....اونجایی که با بوراک هم خاطره ی تلخ و همشیرین داشتم اما سگای ارسلان دقیقا سر راه بودن و من هم که حسابی ازشون میترسیدم....واسه همین بعد یکمگشت زدن تو محوطه ای که با سگها فاصله ی قابل قبولی داشت دوباره برگشتم توی خونه....وقتی من تازه داخل شدم ارسلان روی آخرین پله بود....پشت سرش راه افتادم.....متوجه من نمیشد چون فاصله امون یکمزیاد بود اما صداشو مبشنیدم که درحال صحبت بود...عصبانی بنطر نمی رسید اما با اینحال با لحن بدون نرمشش میگفت:
-خب پسبوراک اونجا چه غلطی میکنه!؟ میخواد بیاد ایران که چی!؟؟
گوشامو تیز کردم وقتی حرف از بوراک وسط اومد.میخواست بیاد ایران !؟؟؟ واقعا میخواست بیاد !؟؟؟بدون اینکه با پاهامسرو صدایی ایجاد کنم چند قدمی دویدم تا بیشتر بهش نزدیک بشم.....
دستشو گذاشته بود پشت گردنش و همونطور که سمت اتاقش میرفت گفت:
-جدیدا زیاد از زیر کارا در میاره....آره به خودش مربوط....نه ولی بس....نیاز نیست بیاد......اه.....نه همچیخوب....خب پس میخواستی کجا باشم.....باخودش حرف میزنم.......نه گفتمکه.....نه.....
بیشتر حرفهاش برامنامفهومبود.حتی نمیدونستم داره راجب به چی حرف میزنه...درو باز کرد و رفت داخل....از سکوت راهرو و خلوتی خونه همین قسمتش که میشد راحت استراق السمع کرد کافی بود.
گوشمو چسبوندم به در اما صدایی نمیشنیدم...پوووفیکردم.....از در فاصله گرفتمو رفتمسمت اتاقی که جدیدا توش سر میکردم.....
همه چیز خیلی کسل و خسته کننده بود.از طرفی ذهنممدام پی بوراک بودم.دلممیخواست یه جورایی بفهممداره میاد یا نه....نتونستم خودمو کنترل کنم و بیخیال این کنجکاوی بشم واسه همین از اونجا زدمبیرون و رفتم سمت اتاق ارسلان....
با پشت دست چند ضربه به در زدم که صداش از داخل اتاق نه خیلی واضح به گوش رسید:
-کیه!؟
-منم.....
-بیاتو....
دستگیره رو که چرخوندم در باز شد....رفتم داخل....نشسته بود روی تخت و سرش تو گوشیش بود...رفتم سمتش و مقابلش ایستادم....چند لحظه بعد بدون اینکه نگاهشو از صفحه ی تلفن همراهش برداره پرسید:
-خب !؟
گیج گفتم:
-هان !؟
سرشو بلند کرد و گفت:
-خب چیه!؟ چیکار داری !؟
-آهان...خب....میخواستم.....
من اومده بودم که بفهمم بوراکقراره بیاد یا نه اما یادم رفته بود چه بهونه ای واسه سرک کشیدن پیدا کنمتا اینکه خیلی یهوویی گفتم:
-میخواستم....بگم که.....حال علی و زهرا چطوره !؟ ازشون خبر داری!؟
دوباره نگاهشو انداخت به صفحه گوشی و بعد گفت:
-آره خوبن....
همینقدر مختصر جواب داد.جرات به خرج دادم و رفتم جلو....کنارش نشستم....حس کردم اصلا متوجه نشده آخه بدجوری غرق گوشیش بود و ظاهرا داشت به یه نفر پیام میداد....
از گوشه چشم به صفحه گوشیش نگاه کردم.
.قلبم از دیدن اسمبوراک رو صفحه چت و ایز تایپینگ شدنش به لرزه در اومد...آخ! کاش لااقل میتونستم شمارشو داشته باشم!
دستمو رو قلبم گذاشتمو نامحسوس نفسمو بیرون فرستادم که همون موقع ارسلان پرسید:
-جات راحت !؟
سرمو به سمتش چرخوندمو گفتم:
-هااان!؟؟ آره آره....
با انزجار گفت:
-چته تو...؟ چرا یه نموره گیج میزنی !؟؟؟
ظاهرا باز تابلو بازی در آورده بودم....واسه اینکه شکنکنه دستمو دور گردنش انداحتمو سرمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم:
-نه اتفاقا خوبم.....
از اینکه سرمو گذاشنه بودم رو شونه اش چندان استقبال نکرد.خودشو تکونی داد و گفت:
-اه...چرا
@harimezendgi👩❤️👨🦋
شیرین تنه ای به شونه ی سمیرا زد و گفت:
-عه! این چه سوالیه!؟
فضول بودن و بدجنس بودن از وجناتش میبارید.از اون مدل دخترای سِرتق آب زیرکا و مارمولک....وقتی دید هیچی نمیگم خودش گزینه ها و حدسیاتشو به زبون آورد.
-دوست دختر آقا ارسلانی!؟صیغه اشی!؟ زنش که نیستی مطمئنن.....آقا اگه اهل ازدواج و این حرفها بود که تاحالا نه یکی و ده تاشو داشت.....فکر کنم صیغه اش باشی آره!؟
لبخند زدم و گفتم:
-تو چی!؟ تو نسبتت با یوسف چیه؟ دوست دخترشی!؟ یا زنشی!؟ یاصیغهاشی!؟؟؟
از حرفمجاخورد.چشماش گشاد شد و دهنش نیمه باز موند اما باز کم نیاورد و گفت:
-یعنی چی!؟؟ منظورت چیه!؟ ما فقط اینجا کار میکنیم.....
نیشخندی زدم تا حساب کار دستش بیاد.اخمکرد.سرشو به سمت شیرینی که از قیافه اش مشخص بود نگرفته چی به چیه انداخت و گفت:
-دِ چرا واستادی....بیا بریمدیگه الان صدای کبری خانم درمیاد....اه.....
و بعد با عجله از کنارم گذشتن و رد شدن...من اصلا نمیخواستم اولین مکالممون به این صورت کینه توزانه رقم بخوره اما اون از اول با اونطعنه و تیکه ی توی کلامش نشون داد که شمشیر رو از رو بسته....!
خب تقصیر خودش بود!من اصلا نمیخواستمبه روی خودمبیارم که چندینبار صدای آه کشیدنهاشو زیر این پسره شنیدم اما وقتی بلبل زبونی کرد و سعی کرد تحقیرم کنه سکوت رو جایز ندونستم....
چرخی توی حیاط زدم...خیلی دلممیخواست برمپشت حیاط....اونجایی که با بوراک هم خاطره ی تلخ و همشیرین داشتم اما سگای ارسلان دقیقا سر راه بودن و من هم که حسابی ازشون میترسیدم....واسه همین بعد یکمگشت زدن تو محوطه ای که با سگها فاصله ی قابل قبولی داشت دوباره برگشتم توی خونه....وقتی من تازه داخل شدم ارسلان روی آخرین پله بود....پشت سرش راه افتادم.....متوجه من نمیشد چون فاصله امون یکمزیاد بود اما صداشو مبشنیدم که درحال صحبت بود...عصبانی بنطر نمی رسید اما با اینحال با لحن بدون نرمشش میگفت:
-خب پسبوراک اونجا چه غلطی میکنه!؟ میخواد بیاد ایران که چی!؟؟
گوشامو تیز کردم وقتی حرف از بوراک وسط اومد.میخواست بیاد ایران !؟؟؟ واقعا میخواست بیاد !؟؟؟بدون اینکه با پاهامسرو صدایی ایجاد کنم چند قدمی دویدم تا بیشتر بهش نزدیک بشم.....
دستشو گذاشته بود پشت گردنش و همونطور که سمت اتاقش میرفت گفت:
-جدیدا زیاد از زیر کارا در میاره....آره به خودش مربوط....نه ولی بس....نیاز نیست بیاد......اه.....نه همچیخوب....خب پس میخواستی کجا باشم.....باخودش حرف میزنم.......نه گفتمکه.....نه.....
بیشتر حرفهاش برامنامفهومبود.حتی نمیدونستم داره راجب به چی حرف میزنه...درو باز کرد و رفت داخل....از سکوت راهرو و خلوتی خونه همین قسمتش که میشد راحت استراق السمع کرد کافی بود.
گوشمو چسبوندم به در اما صدایی نمیشنیدم...پوووفیکردم.....از در فاصله گرفتمو رفتمسمت اتاقی که جدیدا توش سر میکردم.....
همه چیز خیلی کسل و خسته کننده بود.از طرفی ذهنممدام پی بوراک بودم.دلممیخواست یه جورایی بفهممداره میاد یا نه....نتونستم خودمو کنترل کنم و بیخیال این کنجکاوی بشم واسه همین از اونجا زدمبیرون و رفتم سمت اتاق ارسلان....
با پشت دست چند ضربه به در زدم که صداش از داخل اتاق نه خیلی واضح به گوش رسید:
-کیه!؟
-منم.....
-بیاتو....
دستگیره رو که چرخوندم در باز شد....رفتم داخل....نشسته بود روی تخت و سرش تو گوشیش بود...رفتم سمتش و مقابلش ایستادم....چند لحظه بعد بدون اینکه نگاهشو از صفحه ی تلفن همراهش برداره پرسید:
-خب !؟
گیج گفتم:
-هان !؟
سرشو بلند کرد و گفت:
-خب چیه!؟ چیکار داری !؟
-آهان...خب....میخواستم.....
من اومده بودم که بفهمم بوراکقراره بیاد یا نه اما یادم رفته بود چه بهونه ای واسه سرک کشیدن پیدا کنمتا اینکه خیلی یهوویی گفتم:
-میخواستم....بگم که.....حال علی و زهرا چطوره !؟ ازشون خبر داری!؟
دوباره نگاهشو انداخت به صفحه گوشی و بعد گفت:
-آره خوبن....
همینقدر مختصر جواب داد.جرات به خرج دادم و رفتم جلو....کنارش نشستم....حس کردم اصلا متوجه نشده آخه بدجوری غرق گوشیش بود و ظاهرا داشت به یه نفر پیام میداد....
از گوشه چشم به صفحه گوشیش نگاه کردم.
.قلبم از دیدن اسمبوراک رو صفحه چت و ایز تایپینگ شدنش به لرزه در اومد...آخ! کاش لااقل میتونستم شمارشو داشته باشم!
دستمو رو قلبم گذاشتمو نامحسوس نفسمو بیرون فرستادم که همون موقع ارسلان پرسید:
-جات راحت !؟
سرمو به سمتش چرخوندمو گفتم:
-هااان!؟؟ آره آره....
با انزجار گفت:
-چته تو...؟ چرا یه نموره گیج میزنی !؟؟؟
ظاهرا باز تابلو بازی در آورده بودم....واسه اینکه شکنکنه دستمو دور گردنش انداحتمو سرمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم:
-نه اتفاقا خوبم.....
از اینکه سرمو گذاشنه بودم رو شونه اش چندان استقبال نکرد.خودشو تکونی داد و گفت:
-اه...چرا
@harimezendgi👩❤️👨🦋