همسرانه حریم زندگی💑
12.5K subscribers
14.6K photos
1.65K videos
36 files
280 links
👈مطالب زناشویی،همسرداری💑
ایده،گیف و کلیپ و متن های عاشقانه💏
زیر نظر اَبَر گروه حریم زندگی
کپی حرام
فوروارد آزاد
ورود آقایون آزاد

ایدی ادمین 👇🧚‍♀👇🧚‍♀👇
@Yakamuz230
Download Telegram
#پارت_368


پشت انگشتمو روی اون قسمتی از لبم که سوز میداد گذاشتم ...وقتی بهش نگاه کردم خون قرمز روی پوست انگشتم خودنمایی میکرد اما چه اهمیت داشت....!

آدمی که احتمالا یه عمره اینجوری هست وامیدی به درست شدن اخلاقش گهش نیست! تا میومدم‌راجبش خوب فکر کنم گند میزد یه تمام تصورها و باورهای جدیدم!

داشتم از پشت شیشه بیرون رو تماشا میکردمو به حال خودمو ارسلان تاسف میخوردم که یه دستمال از جیبش درآورد و به سمتم گرفت:

-بزارش رو لبت.....

محلش نذاشتم...عصبی شدو گفت:

-کر شدی!؟ هوووی باتوام....

بازم چیزی نگفتم.بازوم رو گرفت و وادارم کرد سرمو به سمتش برگردونم...عصبی غریدم:


-چیه!؟ باز چی از جونم میخوای!؟؟؟بازم میخوای بزنی!


با ناملایمتی گفت:


-گه نخور بابا....اینو بزار رو لبت....

دستشو پس زدمو گفتم:

-نمیخوام....اول میزنی بعد دستمال میدی و میگی بزار رو زخمت....؟؟؟تو دیگه کی هستی!!

دویاره دستمالو سمتم گرفت و با لحن ترسناکی گفت:


-بزارش رو لبت و نزار مجبور بشم دوباره این حرفو تکرارش کنم چون اون موقع ممکن دکوراسیون صورتت بهم بریزه...


در اینجور مواقع فقط میشد یه کار کرد....گوش دادن و اطاعت کردن....باید هرکاری میگفت رو انجام میدادمو زیاد ساز مخالف نمیزدم!

دستمالو گرفتم و گذاشتم روی لبم و تا رسیدن به خونه ی ارسلان دستمو تو همون حالت نگه داشتم....
ماشینو رو به روی خونه نگه داشت و بوق زد..به ثانیه نکشیده ابراهیم لنگه های درو از هم باز کرد و ارسلان ماشین رو برد داخل...

با دلخوری پیاده شدمو دستمالو پرت کردم روی زمین...نمیدونم چی ازش کم میشد اگه اجازه میداد پیش علی و زهرا و بمونم!
داشتم تند تند راه میرفتم که از پشت خودش رو بهم رسوند.گوشه پیرهنم رو پرفت و گفت:


-رفتی داخل یه راست میری توی حموم...بوی گند بیمارستان میدی....توی همون اتاق میمونی تا بیام سراغت.....جز این آخه به چه درد دیگه ای میخوری...


هلم داد به جلو و خودش رفت سمت شفیع و سراغ سگهای عزیزش رو گرفت....

آب دهنمو تف انداحتم روی زمین و با اون قیافه ی برج زهرمار شده وارد خونه شدم....یه راست رفتم‌سمت پله ها...حدس میزدم اون زنی که ارسلان اجازه رُخ نماییش رو نمیداد هنوزم باید تو خونه باشه واسه همین ازم خواست تو اتاق خودش نرم....اصلا چه اهمیت داشت...به جهنم!
تن من در ازای خوشبختی اون دوتا طفل معصوم!

نگاهی به در بسته ی اتاق ارسلان انداختم و رفتم سمت اتاقی که حالا جدیدا باید اونجا وقت رو سپری میکردم!

در اتاق رو باز کردمو رفتم داخل...همه چیز مرتب و منظم بود....رفتم سمت حموم...ارسلان راست میگفت...بو گند بیمارستان میدادم....توی حموم حوله بود اما لباس نه...چند روز پیش شیرین لباسهامو گذاشته بود توی کمد همین اتاق....
آاااخ! بازم احساس یاس بهم دست داد...دلم نمیخواست با ارسلان بخوابم....دلم نمیخواست یه رابطه ی دیگه رو تحمل کنم....رابطه ای که دلم باهاش نیست...
شاید آرزوی خیلی ها باشه که حتی یه شب رو با آدمی مثل ارسلان بگذرونن اما من نه....
من خیلی وقت بود که بوراک رو به خیلیا ترجیح میدادم هر چند که اون بی معرفت هم منو یادش رفته....اصلا شاید حتی تا الان عروسی کرده باشه....
با با صد جور دختر تُرک رنگاوارنگ باشه....ولی مزه ی بوسه هامون هنوز زیر زبونم بود....
هوووووف! چقدر اعصابم بهم می ریخت وقتی به این موضوع فکر میکردم!

دونه دونه لباسامو از تن درآوردمو پرت کردم تو سبد رخت چرکها و بعد رفتمو زیر دوش آب ایستادم...

چشمامو بستمو اجازه دادم قطره های بارون سرو صورتمو خیس کنن....ذهنم هزارجا بود...عین دلم ...عین دلم که میخواست هرجایی غبر اینجا و پیش هرکسی غیر ارسلان باشه....بعد ربع ساعت شیر آب رو بستم و از زیرش کنار اومدم .....حوله رو تنم کردم....کلاه حوله رو روی سرم گذاشتم تا موهای خیسمو بپوشونه و بعد دمپایی های خشک رو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون.....

تا اومدم بیرون چشمم به ارسلان افتاد...با لباس خونگی یعنی یه تیشرت و یه شلوار خونگی سیاه....نشسته بود روی تخت و منو تماشا میکرد.....
بی توجه به حضورش رفتم سمت آینه....
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋