همسرانه حریم زندگی💑
13.3K subscribers
14.8K photos
1.75K videos
38 files
299 links
👈مطالب زناشویی،همسرداری💑
ایده،گیف و کلیپ و متن های عاشقانه💏
زیر نظر اَبَر گروه حریم زندگی
کپی حرام
فوروارد آزاد
ورود آقایون آزاد

ایدی ادمین 👇🧚‍♀👇🧚‍♀👇
@Yakamuz230
Download Telegram
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت293


آروم پلکاش و باز و بسته کرد و من خودم رو بالاتر کشیدم صورتشو با دستام قاب گرفتم و گفتم داشتم جون میدادم برای این لحظه میدونی چقدر منتظر شدم اینجا صدات کردم که بیدار بشی اما تو چشاتو باز نمی کردی

هر روز از ترس میمردم خدایی نکرده اگه امیر چشاشو باز نکنه من باید چیکار کنم؟
خدا دعامو شنید و تو بیدار شدی برگشتی پیش من...

آروم باز به حرف اومد و گفت
_همه حرفاتو شنیدم...

با هر اشکی که تو میریختی؛
منم جون میدادم ...
لیلی معذرت می خوام همیشه باعث آزارت شدم...
انگشتمو روی لبش گذاشتم و گفتم از این حرفا نزن
دیگه نمیخوام فرصتو از دست بدم باید حرفی که توی دلمه رو بهت بزنم امیر
من دوستت دارم ...
خیلی دوست دارم.

باورم نمیشه اما عاشقت شدم! میدونی چیه مگه میشه یه زن تو رو کنارش داشته باشه عاشقت نشه؟ عاشقت شدم دنیا رو بهم دادی وقتی بیدار شدی خبرشو که دادن زندگی بهم برگشت...

پسرتم دلتنگته میدونی هر روز توی گوشش خوندم که بابا خیلی زود میاد گفتم بابا هیچ وقت مارو تنها نمیزاره...
حق با من بود امیر من پدر پسرمن پسری که همیشه آرزوش و داشت مطمئن بودم که ما رو تنها نمیزاره
...
زیاد راحت نمی تونست حرف بزنه توی سکوت به من نگاه می کرد که یکی از پرستاران داخل اومده با عصبانیت رو به من گفت
_مریض و خسته کردی باید بری بیرون زود باش...

اما امیر با همون همیشگی حتی روی تخت بیمارستان آروم زمزمه کرد
_همینجا میمونه...
پرستارکمی بهش نگاه کرد و گفت
_نه همون قدر که زنت عاشقته توام عاشقشی.

صندلی جلو کشیدم و کنارتخت نشستم هیچ کس نمی تونست منو از اینجا بیرون کنه امیر بیدار شده بود من دیگه تنها نبودم همه از امیر حساب می بردن حتی بااینکه نمی دونستن که اون کیه از صورت جدیش حساب می بردن.
دیگه چی کم داشتم

امیربیدار شده بود پسرم کنارم بود دنیا به کامم بود دیگه حرفی نزدم

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت294

نمیخواستم امیر خسته کنم فقط بهش نگاه کردم کاری که اونم داشت انجام میداد به خاطر داروهایی که بهش می دادند هر لحظه امکان داشت بخوابه
اما خودش رو به زور بیدار نگه می داشت تا به من نگاه کنه می شناختمش یادم نرفته بود دیوونه بازیاش اما من خسته بودم از بی خوابیا نگرانیا گریه ها از نارو خوردن از آدمای نامرد که دورم بودن...

دیگه می تونستم با خیال راحت بخوابم داشتم کی میتونست دیگه منو اذیت کنه وقتی امیرو کنارم داشتم کی جراتشو داشت اصلا؟

با فکر به این چیزا سرم و روی تختش گذاشتم خوابیدم
خوابی که بعد این همه وقت آرامش بود بدون ترس و کابوس بود...

باصدایی که توی اتاق بود چشمامو باز کردم داشتن دستگاه‌ها را از امیر باز می‌کردن نمیدونم چقدر خوابیده بودم اما کمرم کامل گرفته بود .
امیر با لبخند بهم نگاه میکرد رو به پرستار کردم گفتم داری چیکار می کنی آروم خندید و گفت...

_می خواستم بیدارت کنم ولی شوهرت اجازه نداد.
میگفت خیلی وقته که نخوابیدی و الان که اون دوباره بیدار شده
اینطور راحت پیتونی بخوابی.

خوشحال باش داری میبریمش بخش ...

یعنی خبر بهتر از این می تونستم بشنوم ؟
از جا پریدم و گفتم باورم نمیشه همه چیز خوب پیش می ره میگن داری میری بخش...

بذار به عادل بگم پسرمونو بیاره نمی خوای ببینیش؟
از شنیدن این حرف چشماش خندید خوب می دونستم چقدر عجله داره تا پسرمونو ببینه پس بهتر بود تا
بیشتر از این منتظرش نزارم واز اتاق بیرون رفتم .

عادل و آرمین هنوزم اونجا بودن کنارشون رفتم و گفتم
میشه یکی تون برید امیر سام و بیارید؟

امیر میخواد ببینتش!
ارمین دست منو گرفت و گفت
_باورم نمیشه که لیلیه ما اینقدر عاشق امیر شده باشه ...

🍁🍁

@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت295

اشکمو از روی صورتم پاک کردم و گفتم شما امیر و نمیشناسی فقط بدی هاش دیدی اما اون آدم خوبیه حداقل برای من...

تا من به عادل بگم که دنبال پسرمون بره و بیارتش امیر و از اتاق بیرون آوردن
سریع خودمو کنارش رسوندم و دستشو توی دستم گرفتم و گفتم می بینی همه چی داره خوب میشه

داری میری بخش یه چند روزم اینجامیمونی بعد میریم خونه‌..

دلم برای خونمون تنگ شده...
امیر دلم برای تو توی خونمون تنگ شده...

اما با اوردن اسم خونمون بغض کردم تازه یادم اومد من دیگه خونه ای ندارم خونمون ازم گرفتن دستمو کشید و آروم پرسید
_ چی شده ؟
نمی خواستم ناراحتش کنم حداقل الان نمیخواستم پس گفتم چیزی نیست و رسیدیم کنار آرمین....

آرمین نزدیک امیر شد گفت
_خوشحالم که بیدار شدی لیلی بدجوری به هم ریخته بود.

امیر نگاهی به ارمین کرد و گفت
_ تو که اومدی اینجا ؟

ارمین قاطع جواب داد
_مگه میشد لیلی رو اینجا تنها بزاریم...

اومدیم کمکش اما خوب رسیدن ما همزمان شد با بیدار شدن تو...
خبر نداشتم پاقدمم اینقدر خوبه..

امیر از دیدنش اخم کرده بود یعنی هنوزم ازش به خاطر اون موضوع دلگیر بود؟

از کنارش گذشتیم و خلاصه به اتاقی که برای امیر آماده کرده بودند رسیدیم

امیر جابجا کردن و من دوباره کنارش نشستم می خواستم تا عمر دارم کنارش بشینم به جای تمام این وقتایی که نبود و تنها بودم اصرار می‌کرد تا از همه اتفاقاتی که این جا افتاده با خبر بشه با این حال بدش فکر و خیالش فقط این چیزا بود اما من نمی خواستم هیچ چیزی بهش بگم چی باید می گفتم که خونه تو ثروت تو گرفتن که زن تو مثل یه رقاصه بین جمعیت هیز و شهوت پرست رقصوندن؟
نمیتونستم ...
عادل وقتی وارد اتاق شد پشت بندش هانا و آرمین توی اتاق اومدن به سمت هانا رفتم و گفتم

میبینی امیر بیدار شده؟
چشماشو باز کرده دیگه تنها نیستم دیگه برگشت پیشم..

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت296

هانا محکم بغلم کرد و گفت
_چشمت روشن عزیزم خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم باورت نمیشه همون لحظه که تورو دیدم فهمیدم چقدر دوستش داری و از ته دل دعا کردم بیدار بشه..

گونشو بوسیدم و از بغل عادل امیرسام و گرفتم و به سمت امیر رفتم صورتشو به سمتش گرفتم و گفتم ببین پسرمونو چقدر خوشگله مو نمیزنه باهات امیر..

دستشو بالا آورد و صورت پسرمونو آروم نوازش کرد...

بیدار شدن امیر کاری کرده بود تا ورق زندگی همه ماها برگرده.
فقط من خوشحال نبودم عادل و برادرش کم از من خوشحال نبودن چند روزی از روزی که امیر توی بخش بستری شد میگذشت و امروز روزی بود که باید مرخصیش می‌کردیم.

نمی دونستم چطور باید به امیر بگم که دیگه خونه ای نداریم یعنی خونه که داریم نمیتونستم بگم خونه رو ازمون گرفتن نمیخواستم ناراحت یا عصبی بشه اما چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم
باید همه چیزو بهش میگفتم خونه پول اصلاً مهم نبود فقط میترسیدم از کاری که با من کردند با خبر بشه کنارش روی تخت نشستم و گفتم امروز که مرخص میشی و برمی گردیم به خونه می خوام یه خواهشی ازت بکنم به سمتم نگاه کرد و گفت
_لیلی بانو جون بخواد هرچی که تو بگی همون میشه شک نکن.

سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم می خوام برگردیم ایران و اونجا زندگی کنیم

امیر کمی جا خورد اما گفت
_میدونی که برگشتن ما به ایران کمی مشکل داره من اونجا تحت تعقیبم و اگر بفهمن اونوقته که شوهرت از دستت بره.

به این حرفش آروم خندیدم و گفتم باشه نمیریم ایران حداقل ترکیه خیلی بهتر از اینجاست من از مردم اینجا متنفرم .

صورتمو با دستش نوازش کرد و گفت
_میریم هر جای دنیا که تو بخوای فقط نبینم ناراحت باشی من به خاطر تو رفتم از مرگ برگشتم باورت میشه اون دنیا رو دیدم مدیون توام لیلی مدیون تو ام تو کاری کردی عوض بشم و به قول معروف راه درست رو پیدا کنم .

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت297

گونه شو بوسیدم و اون
با شیطنت روی صورتم خم شد و گفت

_دلم برات تنگه لحظه شماری می کنم تا برسیم خونه و من یه دلی از عزا در بیارم میدونی چند وقته که با تو نبودم .

خجالت کشیدم از این حرفش اما اون با صدای بلند به منی که مطمئن بودم کمی صورتم گر گرفته خندید لبام و بوسید در همین حال در اتاق باز شد و من سراسیمه از امیر جدا شدم که این کارم باعث شد اخماش تو هم بره و عصبی به من نگاه کنه هانا و آرمین که پسر من توی بغلشون بود وارد اتاق شدند و آرمین با خنده گفت

_ فکر کنم بد موقع مزاحم شدیم

امیر زیر لب بهش فحشی داد و گفت

_ برخرمگس معرکه لعنت الان وقت اومدن بود؟
صدای خنده آرمین بلند شده بی‌هوا شروع کرد به بوسیدن لبای هانا و بعد گفت

_من هیچ ابایی ندارم که زنمو ببوسم هر جایی که باشم و دلم بخواد میبوسمش تو هم مثل من باش عین خیالت نباشه...

امیر دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
_من مثل تو نیستم میدونی که...

این دوتا آدم سر جنگ داشتن و انگار قرار نبود هیچ وقت لجبازی شونو با هم کنار بذارن آرمین به پسرمون که توی بغل هانا بود اشاره کرد و گفت
_ امیر کوچیک آوردیم بی‌تابی می‌کرد گفتیم بیایم اینجا هم من روی خوش این جناب ببینم هم اینکه با هم برگردیم.

دلم میخواد بریم قصر امیرخان...

با این حرف دستام شل شد بهتر بود همین الان که آرمین و هانا همین‌جا بودند همه چیزا به امیر می گفتم...

@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت298

لبمو با زبونم تر کردم بازوی امیر و لمس کردم نگاهش سمت من چرخید و پرسید
_ جانم؟
جانم که میگفت همه چیز از یادم میرفت رشته کلام از دستم در می رفت مثل این دختر بچه ها دلم میلرزید و دیگه نمی تونستم حرف بزنم
کمی دست دست کردم و بالاخره شروع کردم به حرف زدن رو بهش گفتم
امیر وقتی تو بیهوش بودی یه اتفاقاتی اینجا افتاده

گفتن این حرف کافی بود تا اخماش تو هم بره و منتظر به من خیره بشه
وقتی صورتش اینطور میشد ازش حساب می بردم
این آدم واقعاً جای حساب بردنم داشت هانا و آرمین که انگار وضعیت مناسب نمی دیدند به سمت در رفتن و گفتن ما بیرون منتظر می مونیم
سریع به سمتشون رفتم و مانع رفتنشون شدم و گفتم نه همین جا بمونین انگار آرمین از چشمام خوند که نمیخوام تنهایی این خبر را به امیر بدم پس رو به هانا گفت

_این بچه رو ببر بیرون هوا بخوره هوای بیمارستان خفس اذیتش میکنه.
هانا بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و من موند و امیر و ارمین.

دوباره به سمت امیر برگشتم گفتم وقتی که تو بیهوش بودی دشمناتو یه سری از اونایی که تا باهات کار می کردند
یه کارایی کردن عمارت از ما گرفتند
حسابهای بانکی تو بلاک کردن و خیلی چیزای دیگه که من ازشون سر در نمیارم امیر این چیزا برای من اصلا ارزش نداره خواهش می کنم تو خودتو ناراحت نکن و بیخیال انتقام و این چیزا شو.

تو یک صدم ثانیه خون توی چشماش دوید و از جاش بلند شد

_اون حرومزادهای عوضی به چه جراتی دست روی اموال من گذاشتن؟
خوب معلومه فکر کردن امیر رفته و الان می تونن هر غلطی دلشون بخواد بکنن اما اشتباه کردن دمار از روزگارشان در میارم کسی نمیتونه دست روی عمارت من بزاره عمارتی که خودم ساختمش

واقعاً احساس می کنم با یه مشت ابله این همه مدت کار کردم
الان وقتشه که خودی نشون بدم و هر چیزی که از من گرفتن چند برابر شود پس بگیرم .

بازوشو محکم گرفتم و گفتم من نمیخوام اتفاقی برای تو بیفته خواهش می کنم بیخیال این چیزا شو میتونیم از اینجا بریم یه جای دور دور از این آدما

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت299

امیر صورتم رو نوازش کرد و گفت
_نگران چیزی نباش ملکه من
منو که میشناسی اتفاقی برام نمیفته میریم هرجایی که تو بخوای حتی اگه بگی میریم ناف تهران زندگی می کنیم ولی قبل رفتن باید این آشغالای عوضی این نامردا حساب پس بدن...

دنیا بی حساب کتاب نیست زندگی من بدتر از دنیاست هر قدمی که بر دارن باید تاوانشو پس بدن.
ملتمس به ارمین نگاه کردم و اون گفت
_به نظر من بهتره که بیخیال بشی درگیری چیزی پیش میاد دوباره روز از نو روزی از نو لیلی بیچاره میمونه و تویی که روی تخت بیمارستانی.

محکم به بازوی ارمین زدم و گفتم زبونتو گاز بگیر
با صدای بلند خندید و گفت

_لیلی اینطور عاشق ندیده بودیم که خدارو شکر به لطف جناب امیر اینم دیدیم.

امیر منو محکم بغل کرد و گفت
_ من دیگه هیچ وقت تورو تنها نمیزارم پس خیالت راحت باشه مستقیم میریم به عمارت .

خیالم راحت می کرد اما میترسیدم از رفتن به این عمارت از روبرو شدن با آدمهایی که نمی خواستم ببینمشون چون میدونستم کسی که توی عمارت ما الان داره زندگی میکنه تو اون مهمونی کذایی هر شب و هر شب بالای سر من می ایستاد و برام کف میزد اگه اون جا می‌رفتیم امیر بی شک می فهمید چی به چیه از ترس داشتم پس می افتادم
واقعا تحملشو نداشتم امیر که انگار به حال من شک کرده بود دستمو گرفت و گفت
_چیزی شده که من نمیدونم؟

لب گزیدم وازش فاصله گرفتم نگاهمو ازش دزدیدم میدونستم این آدم خوب میتونه حرفامو از چشمام بخونه به خاطر حضور آرمین دیگه بیشتر از این پاپی نشد
اما می دونستم تنها که بشیم تا ته این قضیه رو در نیاره بیخیال نمیشه بالاخره کارهای مرخصی انجام شد عادل وقتی فهمید داریم میریم به عمارت اونم نگران تر از من به من خیره شده .

ارمین که از نگرانی ما سر در نمی‌آورد متعجب بود با چشم و ابرو از من می پرسید چی شده و اینجا چه خبره

فرصت نمی شد تا براش توضیح بدم برای همین به عادل اشاره کردم تا همه چیز به آرمین بگه وقتی آرمینم فهمید اوضاع از چه قراره حالش دگرگون شد
اونم دلش می خواست مانع این رفتن بشه دلش نمی‌خواست امیری که تازه به هوش آمده تازه داره بیمارستان مرخص میشه وبره و اوتجا چیزی بشنوه ..

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت300

اما هر کاری که کردیم هر بهانه ی آوردیم هر دلیلی آوردیم امیر بیخیال نشد که نشد
توی مسیر عمارت بغلم کرده بود و سرم روی شونه امیر بود

هر دقیقه یکبار پیشونیمو می بوسید و کنار گوشم حرف‌هایی می‌زد که هر دختری اگر می‌شنید هزارباردل می‌داد عاشق می‌شد
اما من فکرم به قدری درگیر بود و ترس همه وجودمو گرفته بود که غرق به فکر و خیال بودم امیر از این همه سردی و بی خیالی من دلخور شده بود کمی از من فاصله گرفت و به بیرون خیره شد

نمی خواستم این حس و داشته باشه اما الان به قدری ترسیده بودم که نمی تونستم هیچ توضیحی بهش بدم....

جلوی در عمارات که رسیدیم واقعاً قلبم داشت از جا کنده میشد چطور باید بهش توضیح میدادم ؟
چطور باید جوابشو میدادم؟

من شکی نداشتم امیر بعد از شنیدن واقعیت ها
بهم می گفت که راضی بوده بمیره و من این کارو نکنم میدونستم اما من نمی خواستم امیر رو از دست بدم به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم.

قبل از ما عادل از ماشین پیاده شد و در سمت امیر و باز کرد.
به صندلی ماشین چسبیده بودم نمی خواستم پایین بیام عادل بیچاره از منم نگرانتر بود .

ماشین آرمین پشت سرمون ایستاد و آرمین و هانا پایین اومدن .
اونا هم نگران بودن خیلی زیاد مثل من...

امیر از این همه نگرانی سر در نمی‌آورد بدون حرف به سمت عمارت رفت نگهبانا ؛ نگهبان های قدیمی بودن با دیدن امیر در باز کردن و اون وارد شد پشت سرش راه افتادم پاهام میلرزید...

وارد ساختمون که شدیم چرخی توی سالن بزرگ طبقه پایین زد و با صدای بلندی عُمَر شیخی که اونجا زندگی میکرد و صدا زد .

کمی که گذشت عمر ناباور از پله ها پایین اومد و با دیدن امیر سرتا پاشو از نظر گذروند خشکش زده بود باورش نمی شد که امیر بیدار شده و الان سالم و سرحال جلوی روش ایستاده باشه

امیر توی سالن دوری زد گفت
_که وقتی من نیستم دست روی عمارت من میذاری ؟

فکر کردین امیر می میره و دیگه نمیاد نه!
اما من هفت تا چون دارم یکیش رفته تا الان و۶ تایی دیگش برام مونده میفهمی که چی میگم؟


🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت301

حالا برام توضیح بده چه جرأتی تونستی قدم توی خونه ی من بزاری؟
خونه ای که در نبود من مال زن و بچه ی من بوده !

شیخ عمر کمی مکث کرد کمی فکر کرد و خودشو جمع و جور کرد از پله ها پایین اومد نزدیک امیر شد اما نگاهش به سمت من بود با یه نگاه خاصی بهم خیره شده بود انگار داشت میگفت برگ برنده ما زنته گه کنارت ایستاده

دلم می خواست التماسش کنم تا حرفی نزنه تا امیرو بعد از این همه وقت دوباره عصبی و ناراحت نکنه اما اون نزدیک ترشد و گفت

_من که کاری نکردم من خونه تو گرفتم اونم به خاطر بدهی که داشتی و فک میکردم نمیای و خونه تو بجای بدهیم برداشتم
اما خبر داری شیخ هاتف چیکار کرده برای من گردن کلفتی نکن امیر از اون بپرس!
بپرس زنت چیکارا که نکرده وقتی تو بیهوش بودی!

دیگه پاهام واقعا جون نداشت دیگه نمیتونستم بایستم پس وا رفته روی زمین نشستم
امیر نگاهش سمت من چرخید به قدری عصبی بود که تا به حال ندیده بودم به سمتم اومد

عادل تا خواست براش توضیح بده و مانعش بشه اون وکنار زد نزدیکم شد کنارم روی زمین نشست با اون چشمای که ازشون خون می بارید بهم خیره موند
و پرسید:
این مرتیکه چی داره میگه؟

لب گزیدم و نگاهمو به کف زمین دادم نمی خواستم نگاهش کنم ناخنم وبه کف دستم فشار میدادم داشتم می‌مردم داشتم جون میدادم چیکار باید میکردم ؟

چی میگفتم ؟
آرمین به دادم رسید بازوی امیرو کشید و از زمین بلندش کرد و گفت
_من بهت توضیح میدم همه چیز و من میگم بیخیال لیلی شو...

آرمین و کنار زد دوباره خواست نزدیکم بشه اما دوباره بازوشو کشید و گفت
_ با من حرف بزن گفتم که من بهت میگم این دختر نمیتونه برات توضیح بده من برات بازش می کنم اگه واقعیت رومیخوای...

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت302

نگاهی بین من و آرمین رد و بدل کرد و همراه آرمین از عمارت بیرون رفت.

نگاه پر از تنفری به مردی که داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد انداختم
با خنده رو به من گفت
_ کسی بخواد منو بکشه پایین منم میکشمش پایین اصلا به این شک نکن .

تو میخواستی پنهان کنی تا خودتو نجات بدی اما من اونقدرا هم که فکر کنی ساده نیستم
با یک کار ساده امیر بی خیال من شد
این خونه برای من اهمیتی نداره فقط باید مانع خشم امیر بشم تا پای منو نگیره اگر لازم بشه همین امروز از این خونه میرم بدهی مو جور دیگه ای با امیر صاف می کنم اما با خودم دشمنش نمیکنم.

حالا تویی و شیخ هاتف که باید مراقب خودتون باشین...
با خنده از پله ها بالا رفت و هانا کنارم نشست و پسرم و از بغلم گرفت.

گریه میکرد و ناراحت بود انگار پسرکم مثل من که همیشه وقتی احساس میکردم همه چیز خوب و روبراهه ورق برمیگشت و کلا همه چی بهم میریخت

با بی حالی همراه هانا از اونجا بیرون رفتیم به سمت حیاط عمارت قدم برداشتیم میترسیدم ...

از روبه‌رو شدن با امیر میترسیدم انتظار زیادی بود اگه ازش میخواستم واکنشی نشون نده به پله ها نرسیده آرمین نگران به سمت من آمد و گفت

_ مردک دیوانه است شنید چی شده گذاشت رفت اصلا نذاشت براش کامل توضیح بدم .

نفسم بند اومد دستمو به دیوار گرفتم تا نقش زمین نشم کجا رفته بود یعنی کجا رفته بود
از کنار امیر و آرمین و هانا گذشتم به عادل رسیدم و ازش پرسیدم فهمیدی کجا داره میره و اون به سمت ماشینش دوید و گفت
_احتمالا داره میره سمت عمارت شیخ .

همراهش سوار ماشین شدم ما
باید می رفتم سراغش دیوونه بود وقتی عصبانی می شد دیوونه تر می شد

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت303

تمام مسیر و با ترس و وحشت سپری کردم خدا کنه هیچ اتفاقی نمیفته خدا کنه بلایی سرش نیاد خدا کنه فقط سالم بمونه جلوی عمارت شیخ هاتف که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و با عادل سراسیمه به سمت داخل رفتیم

داد و بیدادی که میومد خبر از حضور امیر اونجا داشت شیخ از دیدن امیر شوکه شده بود اما سعی میکرد خودشو بیخیال نشون بده آدماش امیر و گرفته بودند و نمی ذاشتن بیشتر از این به سمت شیخ حمله کنه

خودمو بهش رسوندم درست رو به روش ایستادم و با چشمای گریونم بهش خیره شدم و گفتم
خواهش می کنم تمومش کن من همه این کارا رو کردم تا تو سلامت بمونی تا تو برگردی پیشم پیش پسرت نمیخوام از دستت بدم نمیخوام اتفاقی برات بیفته خواهش می کنم .

امیر نگاهم کرد با همون خشمی که توی چشماش بود نگاهم کرد و کمی مکث کرد و منو کنار زد منو لیلی رو ملکه شو انداخت روی زمین و با فریاد رو به شیخ گفت

_من اگه این عمارت و روی سر تو یکی خراب نکردم امیر نیستم چشم منو دور دیدی و زنم و...
زن منو اوردی وسط بازی کثیفت ؟

فکر می کنی من همین جوری میشینم و توان هر غلطی که کردی کردی و تموم شده؟
پس منو نشناختی باید فکر اینجاش میکردی شیخ هاتف باید فکر اینجاش میکردی منتظر باش منتظر باش و ببین تاوان کاری که کردی چی میشه.

عادل به زور امیر از اونجا بیرون کشید و من پشت سرشون راه افتادم ازش می ترسیدم امیری که الان دیده بودم دقیقاً مثل امیری بود که روز اول دیده بودم وحشی بود غیر قابل کنترل.

سوار ماشین شد کنار ماشین ایستاده منتظر بودم اون بگه بخواد تا منم سوار بشم اما اون سکوت کرد عادل در عقب ماشین و باز کردم من پشت سر امیر نشستم سکوت کرده بود از این آدم از این سکوت واهمه داشتم

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت304

ماشین رو که روشن کرد عادل که گاز داد از آنجا که دور شدیم کمی که گذشت به سمت من چرخید و گفت

_که برای اینکه من زنده نگه داری از این گه خوری روکردی ؟
دیگه میخواستی چی کار کنی راستش و بگو تا تختشم رفتی؟

زیرشم بودی ؟

از این که با من جلوی عادل اینطوری داشت حرف میزد خجالت کشیدم ناخن ها و کف دستم فشار دادم و گفتم خواهش می کنم از این حرفا نزن
تو مگه منو نمیشناسی من هیچ خطای دیگه ای نکردم با صدای بلند فریاد زد

_میذاشتی بمیرم میمردم از این بهتر بود اینکه زن منو دست به دست گردوندن میون اون همه گرگ عوضی و رقصوندن ...

لیلی انتظار داری من الان چیکار کنم من میمردم بهتر از این بود ...

فکر می کنی الان من او به زندگی برگردوندی ؟
دردی به من دادی تا وقتی که زنده ام یادم نمیره .

عادل که بحث ما رو بالا گرفته دید ماشین و کنار خیابون کشید و توی این گرما پیاده شده و با فاصله از ماشین زیر سایه درخت ایستاد خودمو جلوتر کشیدم خواستم صورتش لمس کنم دستم رو کنار زد و گفت

-چند بار با این دستات براشون بشکن زدی رقصیدی ؟

اشکامو پاک کردم و گفتم امیر تورو به خدا اینجوری با من حرف نزن من فقط میخواستم بمونی برگردی پیش من

نمی‌خواستم کسی که عاشقشم شوهرم پدر پسرم رو از دست بدم خواهش می کنم با من اینطوری حرف نزدن.

نفس نفس میزد عرق روی پیشونیش نشسته بود دستاش مشت شده بود و رگای گردن و پیشونیش بیرون زده بود و چشماش...

چشماش پر از خون بود محکم چند بار روی سر و قلبش کوبید و گفت
_من باید میمردم این نه که زنده باشم و این چیزا رو بفهمم .

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت305


سریع پیاده شدم و در سمت امیر و باز کردم دستاشو گرفتم و سعی کرد کنارم بزنه پسم بزنه اما نتونست به خودم جرات دادم خودمو توی بغلش انداختم و محکم بغلش کردم و بهش چسبیدم گفتم

تو رو خدا نکن اینطوری میمیرم تو رو خدا نکن اینطوری خواهش می کنم.
میخوای برم؟
بخدا میرم دیگه ام جلو چشمت نمیام هیچ وقت ...

صدای تپش قلبش زیر گوشم احساس می‌کردم داشت قفسه سینش می شکافت و می خواست بیرون بزنه .
تپش قلبش شدت که گرفت نفس هاش که تند تر شد آروم اما با همون عصبانیت غرید
_تو غلط می کنی جایی بری بی کس و کاری که بخوای بری ؟
تو حق داری که بری اصلا؟
درسته تو جونمو گرفتی ولی خوب میدونی حق نداری هیچ وقت ازم دور بشی هیچ وقت لیلی....

به عمارت خودمون برگشتیم باورکردنی نبود اما توی این تایم ۳ ساعته شیخ و تمام آدماش از اونجا رفته بودن.
خدمتکارهای قدیمی با دیدن ما خیلی خوشحال شده بودن.
امیر با وارد شدن به عمارت به سمت اتاق کارش رفته بود و در قفل کرده بود نمیخواست با من حرف بزنه و دیگه هیچ میلی به دیدن پسرمونم نداشته انگار!

هانا و آرمین همراه ما به عمارت اومده بودن وقتی اتاقش رو بهشون نشون دادم آرمین دست من وگرفت یه گوشه کشید و گفت

_نگران نباش همه‌چیز حل میشه!

دلم میخواست مثل آرمین خوشبین باشم اما هیچ کسی امیر و بهتر از من نمی شناخت میدونستم وقتی از چیزی عصبی بشه اونم اتفاقی مثل اون اتفاقه شوم دیگه حالا حالاها حالش خوب نمیشه .

پشت در اتاق کارش نشسته بودم و جرات داخل شدن نداشتم.

انگار که پشت در اتاق کارش چادر زده باشم به در تکیه داده بودم و چند ساعتی می شد که منتظرش نشسته بودم تا اجازه ورودم و خودش صادر کنه.
در اتاق که باز شد سریع از جام بلند شدم و با دیدن من پشت در اتاق با تعجب فقط بهم خیره موند و گفت
_هنوز اینجا نشستی؟

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت306

سرمو پایین انداختم و گفتم

مگه جایی جز اینجام دارم این همه منتظر شدم که برگردی که خدا تو رو دوباره به من بده الان داری خودتو از من دریغ می کنی؟
باهام حرف نمیزنی؟
نگاهم نمیکنی؟
میدونم خطا کردم اما مجبور بودم امیر تو برای من این کارو نمی کردی؟

میدونم بدتر از اینا رو می کردی اگه من تورو نمیشناسم چرا بهم خورده میگیری؟
چطور باید می‌نشستم و دست روی دست می ذاشتم تا اون دستگاهارو از تو باز کنن؟
دیگه نفس نمیکشیدی اگه این دستگاه رو برمیداشتن الان کنارم پیشم نبودی چطور میتونی انقدر بی رحم باشی با من؟
با منی که فقط تنها خواستم برگشتن تو نفس کشیدن تو بود از کنارم گذشت تا میخواستم باز ناامید بشم از بخشیده شدنم با دیدن رفتن امیر به سمت اتاق خوابمون ناامیدی پر کشید و رفت سراسیمه پشت سرش رفتم و وارد اتاق شدم توی اتاق به من زل و گفت

_خوبه که دستی به هیچ چیزی نزدن خوبه همه چی سر جاشه .

روی تخت نشست و من پایین پاش روی زمین نشستم و سرمو روی زانوهاش گذاشتم و گفتم
منو میبخشی؟
امیرمیگذری از من ؟

میترسیدم ؛میترسیدم بگه نه دیگه نمیبخشمت دیگه نمیخوامت اما وقتی دستش روی سرم نشست موهامو نوازش کرد انگار که نفس کشیدنم برگشت انگار جون گرفتم گریه ام گرفته بود از اینکه بخشیده بود منو از اینکه لمسم می کرد از اینکه دیگه نمیخواد از جلوی چشماش برم سرم با دست کمی بلند کرد و به صورتم خیره شد و گفت

_هر کس دیگه ای جای تو بود دلیلی نمی بخشیدمش

🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁

🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت307

از زندگیم مینداختمش بیرون ولی تو ملکه ی منی ...
لیلی من مجنونم

مجنون هر کاری هم که لیلیش کنه نمیتونه ازش بگذره و این نقطه ضعف من در مقابل توعه.

خودم رو بالاتر کشیدم منو روی پاش نشوند سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم میدونستم منو میبخشی با اینکه میترسیدم ولی ته دلم امیدوار بودم میگفتم امیر از من نمیگذره امیر منو میبخشه.

اخماش توی هم بود هنوزم عصبانی بود اما حرفاش دلگرم کننده بود.

می خوام بریم از اینجا به کشوری که توگفتی ترکیه اونجا زندگی میکنیم یه زندگی جدید می خوام هر اتفاقی که تو این خراب شده افتاده رو فراموش کنم می خوام به زندگی برگردیم هر دوتاییمون حتی شده به خاطر پسرمون.

اما قبلش اینجا یه خورده حساب هایی دارم که باید حلش کنم نگران نباش ده روز نمیکشه کارامو کردم از صورت اخموش کمی واهمه داشتم پس نگاه ازش میدزدیدم با دلهره پرسیدم

منو بخشیدی مگه نه ؟

حرفی نزد هیچی نگفت فقط لباش روی لبم گذاشت
چقدر دلتنگ این بوسه بودم چقدر دوستش داشتم چقدر دلم این مرد می خواست

مدتها بود که از من دور شده بود و من لحظه شماری میکردم تا چشماش رو باز کنه تا هر چی که اون میخواد همون بشه فقط برگرده منو روی تخت خوابوند روی تنم خیمه زد به سمت لباسم رفت با نگرانی گفتم برات بد نباشه؟
اخمی کرد و گفت

_ با تو هیچی برای من بد نیست من با تو به کام مرگ میرم این که نهایت لذته

🍁🍁

@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت308

بعد از مدتها یه شب بی نقص پر از لذت پر از عشق با امیر تجربه کرده بودم اولین باری بود که اینطور با میل و خواسته خودم به هم آغوشی باهاش میرفتم اینقدر بهم لذت می داد انقدر بهم عشق می داد حتی با ناراحتی که ازم داشت که من سیراب می شدم از این همه خوشبختی.....

این خوشبختی رو مدیون امیر بودم امیر به به قدری بهم عشق داده بود که الان اینطور از من عشق بگیره از این که اینطور بی تابش بودم لذت می برد بی اندازه خوشحال بودم برق شادی توی چشماش بود وانگار ناراحتی که از من داشت یادش رفته بودوقتی اینطور منو برای خودش تشنه میدید...

چی برای من بهتر از اینکه بعد از مدتها اینطور امیر وبیتاب و پر از نیاز میدیدم.
خودم کم از اون نداشتم ساعت‌ها روی تخت بودیم و عشق دادیم و عشق گرفتیم و لذت بردیم و نفس گرفتیم و دوباره زنده شدیم وقتی بی حال نفس نفس زنان کنار هم افتادیم امیر به سمتم چرخید و موهایه روی پیشونیم کنار زد به چشماش محتاجم
من محتاج به امیربودم محتاج به حضورش محتاج به عشقش ....
به چشمام خیره شد و گفت

_تورو به خدا هم نمیدم لیلی تورو به هیچکسی نمیدم تو برای من دفتر جدید از زندگی هستی یه برگه تازه یه زندگی جدید یه شروع دوباره تو برای من دلیل زندگیمی‌....


یادته ازت بچه می خواستم ؟
میدونی اگر تو عاشق من بودی من سالها دلم نمیخواست بچه ای توی زندگیم باشه تا تمام و کمال برای خودم داشته باشمت

اما ترس از دست دادنت ترس این که بخوای بری باعث می شد با یه چیزی تو رو بنده خودم و زندگیم کنم .

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت309


بچه خواستم تا تو رو نگه دارم .
تو برای من نهایت خواستنی
بمون‌برام لیلی...
بمون برام همیشه تا زندگی کنم و امیدوار باشم.

روزی که از من فاصله بگیری شک نکن من میمیرم.

بعد از این همه وقت شنیدن این جملات زیبا از دهن امیر چقدر لذت بخش بود اروم بودیم اعتماد به نفسی که از دست داده بودم با این حرفاش داشت دوباره سر به فلک می کشید این مرد خوب منو میشناخت خوب بلد بود منو دیوونه و عاشق تر کنه .

دستی به ته ریشش کشیدم و گفتم دیر فهمیدم اما خوب فهمیدم فهمیدم که برای من عشق یعنی تو دیگه بدون تو زندگی برام هیچ معنا و مفهومی نداره فارغ از درگیری‌ها و مشکلات گذشتمون فهمیدم منم برای اینکه بتونم لبخند بزنم زندگی کنم باید تو رو کنارم داشته باشم.

منو به سمت خودش کشید و محکم بغلم کرد هردونفرمون قلبامون داشتن بیتابی می کردن.

چقدر به این نزدیکی به این هم آغوشی محتاج بودیم هر دو بعدمدت‌ها بود که داشتیم از این باهم بودنمون لذت می بردیم کاملاً از این دنیا انگار جدا شده بودیم که با ضربه ای که به در خورد سریع از هم فاصله گرفتیم و من روی تخت نشستم و سریع لباسامو چنگ زدم امیر با صدای بلندی گفت

_ کیه چی شده؟
صدای دل خوره آرمین بلند شد که گفت
_ زن و شوهر خلوت کردین درسته بعد مدت ها با هم بودین این درست ...
ولی انصاف نیست که این بچه رو بندازین به جون من و زنم و نذارین ما از اینجا از این عمارت لذت ببریم؟
بابا صبح شد دلمون میخواد بخوابیم یکی بیاد این بچه رو تحویل بگیره .
با شنیدن این حرف‌های
آرمین تازه یاد امیرسام افتادم آروم به صورتم زدم و گفتم

ای خدا یادم رفته بود با خنده روی تخت افتاد گفت
_ حالا یه شب این بچه را نگه میداشتی آسمون به زمین می اومد؟

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت310

مرد تو که نمیتونی منو زنم چند وقته که از هم دور بودیم!

آرمین اما دلخور گفت
_ عجب گیری کردم بابام اومدیم مسافرت بچه خودمون رو گذاشتیم اونجا پیش مهرداد که اینجا از کنار هم بودنمون لذت ببریم نه اینکه بیایم بشینیم لله بچه شما بشیم.

خندیدم لباسامون سریع تنم کردم و در اتاق باز کردم و گفتم

ببخشید به خدا اصلا یادم نبود نگاهی به صورت سرخ شدم انداخت و گفت

_کاملا معلومه که یادت نبوده شما دوتا کلا توی دنیای دیگه ای بودین.

خجالت زده سامو بغلش گرفتم و سریع در اتاق بستم که امیر با خنده گفت

_دختر از صورتت معلوم بود الان روی کار بودی.
لبمو گزیدم گفتم چیکار کنم حق داره دیگه بیچاره ببین این بدبختا هنوز نخوابیدن تا الان...

امیر پسر مونو از بغلم گرفت و شروع کرد نگاه کردنش.
امیر سام وروی تخت کنارش گذاشت و گفت

_ چقدر منتظره اومدن این بچه بودم چقدر امیدوار بودم با رسیدن این بچه حس توام نسبت به من تغییر کنه و منو بخوای و همینطور هم شد من داشتنت رو مدیون پسرم هستم.

چنان با عشق به امیرسام نگاه میکرد که داشت حسودیم میشد کنارش نشستم و گفتم
اینجوری که پسرت توی دلت بیشتر از من جا بازمی کنه و من میمونم تو حسرتت ...
دستاشو دور شونم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید و گفت _نگران نباش پسرم هر کاری هم بکنه نمیتونه جای تورو بگیره تو دلیل زندگیمی امیرسام ثمره زندگی هر دوی شما برای من اینقدر با ارزشین که جونمو برای آرامش تون میدم.

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت311

کنار هم دراز کشیدیم و اولین خواب سه نفرمون رو تجربه کردیم.

چند روزی از اومدن آرمین و هانا به این جا می‌گذشت امیر می گفت کارا رو به راه کرده و توی ترکیه یه خونه برای خودمون گرفته خیلی زود قرار بود که زندگی عالی با هم شروع کنیم یع شروع دوباره یه زندگی جدید و تازه و من چقدر بی تابه این شروع دوباره بودم .

امروز قرار بود پرواز کنیم به سمت ترکیه البته من و امیر به سمت ترکیه و آرمین و هانا به سمت ایران ازشون قول گرفته بودم که زود به زود بهمون سر بزنن.

ازشون خواسته بودم از طرف من به به خانواده ان بگن که من خوشبختم و همیشه خدا منتظرم تا بیان پیشمو بهم سر بزنن.
اما قصدم به هیچ وقت ناراحت کردن اونا نبوده عشق باعث شد که کنار امیر ارامش گمشده مو پیدا کنم.

از آرمین خواستم به آرش بگه که من الان یه مادرم من نمیتونم از بچم بگذرم و همین طور از امیری که تا این حد عاشق منه پس بهتره منو فراموش کنه و به زندگیش برسه.

امیر گفته بود امروز میریم اما خبری از خودش نبود رفته بود سراغ کاری که من نمی دونستم چیه اما به ما اطمینان داده بود که همه چیز مرتبطه وقتی که توی اوج دلهره و نگرانیم از راه رسید نقس اسوده ای کشیدم.
با صورتی سرخوش نزدیکم شد و لبامو بوسید و گفت

_ الان دیگه وقتشه برای همیشه از اینجا بریم وقتشه اینجا رو فراموش کنیم و بریم به سمت زندگیه جدیدمون
باید برگ جدیدی از کتاب زندگیمون باز کنیم.

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت312

نگران پرسیدم اما تو کجا رفته بودی؟
صورتمو با دستاش قاب گرفت و پیشونیمو بوسید و گفت

_تو که فکر نمیکردی من کسی که با خانمم با عشقم با ملکه ی من اون طوررفتار کرده رو راحت به حال خودش بزارم؟
یه خورده حساب‌هایی داشتم که تموم شد الان با خیالی آسوده می تونیم به سفرمون برسیم .

ترسیده گفتم ممکنه بخوان کاری کنن تلافی کنن
نکنه اتفاقی برات بیفته؟

پیشونیش روی پیشونیم گذاشت و گفت
_ازهیچ چیز نترس امیر شیره توی هر شرایطی شیر میمونه نعره بکشه کل جنگل میلرزه...
خیالت راحت فقط بهش فهموندم کسی که دست روی ناموس من بزاره دست رو ناموسش میزارم ...

حرفاش نمیفهمیدم که روی مبل نشست و منو روی پاش نشوند و گفت
_این آدما ناموس ندارن ناموسشون فقط دخترشونه منم دختراشو هدف گرفتم الان دو تا دختراش فیلم هایی ازشون هست که به زودی به دست پدرشون میرسه...
و اون شیخ خرفت میفهمه چه غلطی کرده یکم گوش مالیش دادم تا دیگه وقتی کسی برای کمک پیشش میره اصلاً پولی برای کمک کردن نداشته باشه .
میدونستم امیر کینه ایه و هر طوری شده تلافی می کنه اما تا این حدشو نمیدونستم

نگران پرسیدم تو که با با دختراش کاری نداشتی؟

اخمی کرد و گفت
_ منو اینجوری شناختی به نظرت من کاری با دخترای اون می کنم؟
من کاری نکردم دختراشم مثل باباشون هرزه بودن فقط هرزگیشو رو کردم کمی هم تو کارش مشکل گذاشتم که کم‌کم رو میشه باهاش اسم و رسمی که داره برای همیشه از بین میره.

با لبخند رضایت بخشی لبام روی لبش گذاشتم و عمیق بوسیدمش من بی اندازه عاشق این آدم بودم نگاهی به چمدونامون کنار در خروجی بودن انداختم و سرم روی شونه اش گذاشتم و گفتم
خوشحالم که دارم باهات یه زندگی جدید شروع می کنم

دستاش دور تنم حلقه شد و گفت

_ تو خوشحالی و من خوشبختم که تو توی زندگیم هستی و یه ام جدیدازم ساختی.
میدونم مطمئنم زندگیه شیرینی در انتظارمونه بدون نگرانی ترس بدون ناراحتی و دلخوری خوشحالم که بهم اعتماد کردی ازت ممنونم عاشقم شدی لیلی....


امیر برای من فقط عشق نبود بزرگتر از عشق بود .
چقدر خوشبخت بودم چقدرخوشبخت بودیم
من و پسرم به خاطر داشتن امیر چقدر خوش شانس بودیم

🍁🍁
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋