🍁🍁🍁🍁
#استاد_دانشجو
#پارت219
#هانا
همین که ماشه رو کشیدم صدای شلیک گلوله توی کل فضا پخش شد!
مات برده به صحنه رو به روم خیره شدم.
گلوله به سره شاهرخ اثابت کرده بود و تموم سره و صورتش با خون یکی شده بود.
ناباور چندین بار پلک زدم و اسلحه روی زمین انداختم.
باورم نمیشد! من ادم کشتم! من شاهرخو کشتم!
پاهام سست زد و روی زمین افتادم.
چنگی به صورتم زدم و شوک زده زمزمه کردم
_کشتمش!
آرمین متحیر نگاهی به من و شاهرخ و اون اسلحه انداخت و بعد از روی شاهرخ بلند شد.
هنوزم باورش نمیشد...حتی برای من هم مثل یه کابوس بود وای به حال اون دیگه.
بعد از اینکه نبضش و گرفت و مطمئن شد که واقعا مرده به سمتم اومد.
مقابلم نشست و صورتمو بین دستاش گرفت که مثل دیوونه ها لب زدم
_می خواست بهت چاقو بزنه.
گونمو نوازش کرد و با صدای لرزونی گفت
_پاشو...باید از اینجا بریم.
اولین قطره اشکم چکید و راه بقیه قطرات رو هم باز کرد.
بغض آلود ادامه دادم
_من آدم کشتم آرمین!
اشکامو پاک کرد و عصبی گفت
_تو یه حیوونو کشتی...پاشو هانا...پاشو باید از اینجا بریم و آیلا پیدا کنیم.
با شنیدن اسم آیلا انگار که برق سه فاز بهم وصل کرده باشن از جا پریدم.
وحشت زده نالیدم
_من شاهرخو کشتم...حالا دیگه نمی تونیم بفهمیم آیلا کجاست! وای خدا آخه چه قدر احمقم من؟
کلافه دستی میون موهاش کشید و گفت
_آیلا توی همین عمارته...پیداش می کنیم.بهت قول میدم.
لب از هم گشودم تا چیزی بگم اما با باز شدن در، حرف تو دهنم ماسید.
هر دو سرمونو به سمت در چرخوندیم که با چهره ی متعجب امیر رو به رو شدیم.
خیلی طول نکشید که اون تعجب جاشو به خشم غیره قابل وصفی داد.
بلند عربده زد
_چیکار کردی؟؟؟ مگه نگفتم زنده می خوامش!
با دادی زد که زد تکونی خوردم و ترسیده نگاهمو ازش گرفتم.
چه قدر وحشتناک بود!
🍁🍁🍁🍁
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#استاد_دانشجو
#پارت219
#هانا
همین که ماشه رو کشیدم صدای شلیک گلوله توی کل فضا پخش شد!
مات برده به صحنه رو به روم خیره شدم.
گلوله به سره شاهرخ اثابت کرده بود و تموم سره و صورتش با خون یکی شده بود.
ناباور چندین بار پلک زدم و اسلحه روی زمین انداختم.
باورم نمیشد! من ادم کشتم! من شاهرخو کشتم!
پاهام سست زد و روی زمین افتادم.
چنگی به صورتم زدم و شوک زده زمزمه کردم
_کشتمش!
آرمین متحیر نگاهی به من و شاهرخ و اون اسلحه انداخت و بعد از روی شاهرخ بلند شد.
هنوزم باورش نمیشد...حتی برای من هم مثل یه کابوس بود وای به حال اون دیگه.
بعد از اینکه نبضش و گرفت و مطمئن شد که واقعا مرده به سمتم اومد.
مقابلم نشست و صورتمو بین دستاش گرفت که مثل دیوونه ها لب زدم
_می خواست بهت چاقو بزنه.
گونمو نوازش کرد و با صدای لرزونی گفت
_پاشو...باید از اینجا بریم.
اولین قطره اشکم چکید و راه بقیه قطرات رو هم باز کرد.
بغض آلود ادامه دادم
_من آدم کشتم آرمین!
اشکامو پاک کرد و عصبی گفت
_تو یه حیوونو کشتی...پاشو هانا...پاشو باید از اینجا بریم و آیلا پیدا کنیم.
با شنیدن اسم آیلا انگار که برق سه فاز بهم وصل کرده باشن از جا پریدم.
وحشت زده نالیدم
_من شاهرخو کشتم...حالا دیگه نمی تونیم بفهمیم آیلا کجاست! وای خدا آخه چه قدر احمقم من؟
کلافه دستی میون موهاش کشید و گفت
_آیلا توی همین عمارته...پیداش می کنیم.بهت قول میدم.
لب از هم گشودم تا چیزی بگم اما با باز شدن در، حرف تو دهنم ماسید.
هر دو سرمونو به سمت در چرخوندیم که با چهره ی متعجب امیر رو به رو شدیم.
خیلی طول نکشید که اون تعجب جاشو به خشم غیره قابل وصفی داد.
بلند عربده زد
_چیکار کردی؟؟؟ مگه نگفتم زنده می خوامش!
با دادی زد که زد تکونی خوردم و ترسیده نگاهمو ازش گرفتم.
چه قدر وحشتناک بود!
🍁🍁🍁🍁
@harimezendgi👩❤️👨🦋