#پارت_386
دست ارسلان رو کنار زد و اومد سمت منی که قلبم از استرس تند تند میتپید.....!
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری و به این نحو با مادر ارسلان رو به رو بشم.....
اصلا فکر نمیکردم که اون متوجه حضورم بشه...ولی شده بود...
درحالی که من تو قشنگترین حالت خودم نبودم.....صورتم کبود بود و رد مشت روی پوست سفیدم خودنمایی میکرد....!
اومد سمتم....
مقابلم ایستاد و گفت:
-ارسلان این بلارو سرت آورده!؟
یه نگاه به ارسلان انداختم.ازش میترسیدم...ممکن بود جوابی بدم که به مذاقش خوش نیاد و بعد خر بیارو باقالی بار کن....
ولی نه...فکر نکنم مقابل مادرش بتونه کاری باهام بکنه....اونقدر دیر جواب دادم که مادرش با لحن شاکی گفت:
-استخاره میگیری!؟ چرا جواب نمیدی!؟
بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
-چیبگم!؟
-ارسلان به این روز انداختت !؟؟
آهسته جواب دادم :
-بله!
-چرا !؟
دوباره با تاخیر جواب دادم:
-بهمتوهین کرد...سکوت نکردم...جوابشو دادم...
متعجب گفت:
-بهت توهین کرد...!؟
-آره!
-عادتشه...یکمخودشیفته اس!
بعد با مکث پرسید:
ببینم....چند مدت که عقل و هوش دل پسر منو بردی!؟؟؟
عقل و هوش!؟؟؟مگه پسرش عقل و هوش هم داشت....پسرش همه رو کیسه بوکس تصور میکرد....موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:
-دقیق نمیدونم....خیلی وقت اینجام.....
-بچه دار نشدین هنوز....!؟
بچه!؟؟هه! عمراااا.....سرمو تکون دادم:
-نه.....
ابرو بالا انداخت و گفت:
-چراااا !؟
یه نگاه زیرزیرکی به ارسلان انداختم و بعد چیزی گفتم که احتمالا بعدا بخاطرش تنبیه میشدم:
-چون من هنوز زنش نشدم....ما فقط نامزدیم....
از پاسخم جا خورد....سر چرخوند سمت ارسلان که قیافه اش حسابی برزخی شده بود و بعد گفت:
-من فکر کردم ازدواج کردین....پس هنوز نامزدین....
و بعد یه نفس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-ارسلان سنش عین قدش همینطور داره هی میره بالا....تو چند سالته !؟؟ فکر نکنم سن و سال زیادی داشته باشی!؟؟ برای پسرم یه بچه بیار....نزار ریشه اش بخشک....البته بعد ازدواج
ارسلان دستپاچه اومد جلو...دست مادرش رو گرفت و گفت:
-خب دیگه....دیروقت...خسته ای بیا برو تو اتاقت بخواب....
مادرش رو بردسمت در...یکم عصبی گفت:
-ازت شاکی ام ارسلان...خیلی ازت شاکی ام....یعنی اگه من متوجه نمیشدم...اگه اژدر نمیگفت تو تصمیم نداشتی این دخترو به من نشون بدی درست میگم!؟؟؟
ارسلان همونطور که مادرش رو از اتاق بیرون میبرد گفت:
-بعدا برات میگم......تو که هستی فردا میبینیش.....
از اتاق بیرون رفتن...نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادن و دستمو رو قلبم گذاشتم....اصلا دلم نمیخواست به عنوان زن ارسلان شناخته بشم....من دلم بوراک رو میخواست..همین الان......
@harimezendgi👩❤️👨🦋
دست ارسلان رو کنار زد و اومد سمت منی که قلبم از استرس تند تند میتپید.....!
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری و به این نحو با مادر ارسلان رو به رو بشم.....
اصلا فکر نمیکردم که اون متوجه حضورم بشه...ولی شده بود...
درحالی که من تو قشنگترین حالت خودم نبودم.....صورتم کبود بود و رد مشت روی پوست سفیدم خودنمایی میکرد....!
اومد سمتم....
مقابلم ایستاد و گفت:
-ارسلان این بلارو سرت آورده!؟
یه نگاه به ارسلان انداختم.ازش میترسیدم...ممکن بود جوابی بدم که به مذاقش خوش نیاد و بعد خر بیارو باقالی بار کن....
ولی نه...فکر نکنم مقابل مادرش بتونه کاری باهام بکنه....اونقدر دیر جواب دادم که مادرش با لحن شاکی گفت:
-استخاره میگیری!؟ چرا جواب نمیدی!؟
بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
-چیبگم!؟
-ارسلان به این روز انداختت !؟؟
آهسته جواب دادم :
-بله!
-چرا !؟
دوباره با تاخیر جواب دادم:
-بهمتوهین کرد...سکوت نکردم...جوابشو دادم...
متعجب گفت:
-بهت توهین کرد...!؟
-آره!
-عادتشه...یکمخودشیفته اس!
بعد با مکث پرسید:
ببینم....چند مدت که عقل و هوش دل پسر منو بردی!؟؟؟
عقل و هوش!؟؟؟مگه پسرش عقل و هوش هم داشت....پسرش همه رو کیسه بوکس تصور میکرد....موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:
-دقیق نمیدونم....خیلی وقت اینجام.....
-بچه دار نشدین هنوز....!؟
بچه!؟؟هه! عمراااا.....سرمو تکون دادم:
-نه.....
ابرو بالا انداخت و گفت:
-چراااا !؟
یه نگاه زیرزیرکی به ارسلان انداختم و بعد چیزی گفتم که احتمالا بعدا بخاطرش تنبیه میشدم:
-چون من هنوز زنش نشدم....ما فقط نامزدیم....
از پاسخم جا خورد....سر چرخوند سمت ارسلان که قیافه اش حسابی برزخی شده بود و بعد گفت:
-من فکر کردم ازدواج کردین....پس هنوز نامزدین....
و بعد یه نفس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-ارسلان سنش عین قدش همینطور داره هی میره بالا....تو چند سالته !؟؟ فکر نکنم سن و سال زیادی داشته باشی!؟؟ برای پسرم یه بچه بیار....نزار ریشه اش بخشک....البته بعد ازدواج
ارسلان دستپاچه اومد جلو...دست مادرش رو گرفت و گفت:
-خب دیگه....دیروقت...خسته ای بیا برو تو اتاقت بخواب....
مادرش رو بردسمت در...یکم عصبی گفت:
-ازت شاکی ام ارسلان...خیلی ازت شاکی ام....یعنی اگه من متوجه نمیشدم...اگه اژدر نمیگفت تو تصمیم نداشتی این دخترو به من نشون بدی درست میگم!؟؟؟
ارسلان همونطور که مادرش رو از اتاق بیرون میبرد گفت:
-بعدا برات میگم......تو که هستی فردا میبینیش.....
از اتاق بیرون رفتن...نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادن و دستمو رو قلبم گذاشتم....اصلا دلم نمیخواست به عنوان زن ارسلان شناخته بشم....من دلم بوراک رو میخواست..همین الان......
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#پارت_386
مثل ماتم زده ها زل زده بودم به زمین که در باز شد و ارسلان اومد داخل....باخشم نگاهش کردمو دندوناموروهم سابیدم....بلند شدمو رفتمسمتش....
کاور پیرهنش رو تو چنگم گرفتمو گفتم:
-چرا بهش گفتی منزنتم!؟؟؟؟ چراااااا.....من نیستم....منزن تو نیستم....من نمیخوام زن تو باشم....نمیخواااام......
مثل یه سرو ایستاده بود و از بالا نگاممیکرد. سرشو کج کرد....زل زد تو چشمام...چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود...بعد چند لحظه سکوت گفت:
-تو صیغه ی منی!!! اینکارو کردم که اگه توله پس انداختی بش نگن حرومزاده...وگرنه تو عین....عین..
چرخید و دستشو سمت میزی که مابین مبلها بود دراز کرد و گفت:
-وگرنه تو عین این میزی....یکی از وسایل این خونه....کهنه بشه میندازمش دور....قاطی آشغالا....پس ....
انگشتشو چندبار به سرم زد و گفت:
-پس اینقدر گُه نخور.....اینقدر هارت و پورت نکن....که بد میبینی ....که میفتی دست همون شیخ خیکی که تقسیمت کنه با صدتا احمق مثل خودش....
تو چشمای بی رحمش نگاه کردم....بی رحم بود...خیلی بی رحم...بی رحم و بی احساس.....بغض کردم....گناه کبیر من چی بود که گیر این افتادم آخه...!؟؟؟
بازومو گرفت....فشارش داد و آهسته کنار گوشم گفت:
-لباساتو دربیار و برو رو تخت دراز بکش....فقط به درد این میخوری که زیر من جون بدی...برو.....
هلم داد سمت تخت...افتادمروی زمین...بی توجه رفت سمت سرویس بهداشتی....دستامو رو زمینگذاشتمو از جا بلند شدم....اشکامو با پشت دست کنار زدم...یه حس بد داشتم...حس نومیدی...حس یاس....حس دلسرد شدن از دنیا....
چقدر سخت و تلخ....چقدر وحشتناک...اونی که دوستش داری یکی دو اتاق باهات فاصله داشته باشه ولی نتونی صداش بزنی....نتونی بری پیشش....نتونی به آغوشش پناه ببری!
حتی نتونی صداشو بشنوی....یا لیخندشو ببینی..
ارسلان از سرویس اومد بیرون و یه راست اومد سمتم....با خشونت زد رو شونه ام و گفت:
-داری چی رو نگاه میکنی توله سگ....بهت گفتم لخت شو و برو رو تخت....
پشت پیرهنمو گرفت و بدون اینکه ولم کنه به سمت تخت هلم داد....چونه ام از بغض و از خشم می لرزید....پرت شدم روی تخت....یعنی اون وحشی پرتم کرد و بعد هم بالای سرم ایستاد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش ....
نمیخواستم باهاش رابطه داشته باشم...نمیخواستم...ای خدا....نمیخواستم...نمیخواستم....بلند شدم و نشستم رو تخت....چشمام رو تن لخت و بدون مو ورزیدش به گردش در اومد....
قبل اینکه بیاد سمتم گفتم:
-نیا جلو....نیا سمتم.....
خشمگین نگاهم کرد..عقب تر رفتم:
-تورو خدا نیا سمتم....نیا لعنتی...
زل زد تو چشمامو بعد یه سکوت تلخ و کوتاه پرسید:
-تو چه مرگت شده شانار....؟ چرا هر وقت خواستم باهات خوب باشم یه کاری کردی که همه چیز بهم بریزه.....خره....بیشعور.....دخترا آرزشونو جای تو باشن....دلت پی چیه که دل به دلم نمیدی!؟؟؟؟
انگار که تمام منتظر شنیدن همین یه سوال باشم با چنان بغضی لب به سخن گفتن کردم که دلم خودمم به حال خودم سوخت:
-تو اذیتم میکنی....اذیتم میکنی
نمیدونم قیافه ام موقع گفتن این حرف چقدر مظلوم بود که بهم نزدیک شد و بی هوا بغلم کرد....
دستاش دور بدنم حلقه شده بود...سفت و سخت و محکم...عین اینکه یه نفرو نگه داری که از یه پرتگاه پرت نشه پایین....
و من...و من اون لحظه یه آغوش میخواستم که بهش پناه ببرمو اصلا مهم نبود اون یه نفر همون کسیه که خودش اذیتم کرده....تو بغلش شروع کردم گریه کردن...دستامو گذاشتم رو شونه هاش و بیصدا اشک ریختم....
فشاری به کمرم آورد و گفت :
-گریه نکن لامصب....چرا همیشه تا تقی به توقی میخوری زودی آبغوره میگیری...نه به زبون تند و تیزت نه یه این اشکی که دم مشکت.....
چیزی نگفتم...حرفی نزدم...فقط اشکمی ریختم.....وقتی دیدم اینگریه ها قصد بند اومدن ندارن با لحن شوخ طبعی گفت:
-اگه اینکارارو میکنی که من از خیر کرد*نت بگذرم عزیزم....قشنگم....خر زبون نفهمم...سخت دراشتباهی...من از تو نمیگذرم.....
بعد هم تو همون حالت درازم کرد رو تخت و خیمه زد رو تنم....
@harimezendgi👩❤️👨🦋
مثل ماتم زده ها زل زده بودم به زمین که در باز شد و ارسلان اومد داخل....باخشم نگاهش کردمو دندوناموروهم سابیدم....بلند شدمو رفتمسمتش....
کاور پیرهنش رو تو چنگم گرفتمو گفتم:
-چرا بهش گفتی منزنتم!؟؟؟؟ چراااااا.....من نیستم....منزن تو نیستم....من نمیخوام زن تو باشم....نمیخواااام......
مثل یه سرو ایستاده بود و از بالا نگاممیکرد. سرشو کج کرد....زل زد تو چشمام...چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود...بعد چند لحظه سکوت گفت:
-تو صیغه ی منی!!! اینکارو کردم که اگه توله پس انداختی بش نگن حرومزاده...وگرنه تو عین....عین..
چرخید و دستشو سمت میزی که مابین مبلها بود دراز کرد و گفت:
-وگرنه تو عین این میزی....یکی از وسایل این خونه....کهنه بشه میندازمش دور....قاطی آشغالا....پس ....
انگشتشو چندبار به سرم زد و گفت:
-پس اینقدر گُه نخور.....اینقدر هارت و پورت نکن....که بد میبینی ....که میفتی دست همون شیخ خیکی که تقسیمت کنه با صدتا احمق مثل خودش....
تو چشمای بی رحمش نگاه کردم....بی رحم بود...خیلی بی رحم...بی رحم و بی احساس.....بغض کردم....گناه کبیر من چی بود که گیر این افتادم آخه...!؟؟؟
بازومو گرفت....فشارش داد و آهسته کنار گوشم گفت:
-لباساتو دربیار و برو رو تخت دراز بکش....فقط به درد این میخوری که زیر من جون بدی...برو.....
هلم داد سمت تخت...افتادمروی زمین...بی توجه رفت سمت سرویس بهداشتی....دستامو رو زمینگذاشتمو از جا بلند شدم....اشکامو با پشت دست کنار زدم...یه حس بد داشتم...حس نومیدی...حس یاس....حس دلسرد شدن از دنیا....
چقدر سخت و تلخ....چقدر وحشتناک...اونی که دوستش داری یکی دو اتاق باهات فاصله داشته باشه ولی نتونی صداش بزنی....نتونی بری پیشش....نتونی به آغوشش پناه ببری!
حتی نتونی صداشو بشنوی....یا لیخندشو ببینی..
ارسلان از سرویس اومد بیرون و یه راست اومد سمتم....با خشونت زد رو شونه ام و گفت:
-داری چی رو نگاه میکنی توله سگ....بهت گفتم لخت شو و برو رو تخت....
پشت پیرهنمو گرفت و بدون اینکه ولم کنه به سمت تخت هلم داد....چونه ام از بغض و از خشم می لرزید....پرت شدم روی تخت....یعنی اون وحشی پرتم کرد و بعد هم بالای سرم ایستاد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش ....
نمیخواستم باهاش رابطه داشته باشم...نمیخواستم...ای خدا....نمیخواستم...نمیخواستم....بلند شدم و نشستم رو تخت....چشمام رو تن لخت و بدون مو ورزیدش به گردش در اومد....
قبل اینکه بیاد سمتم گفتم:
-نیا جلو....نیا سمتم.....
خشمگین نگاهم کرد..عقب تر رفتم:
-تورو خدا نیا سمتم....نیا لعنتی...
زل زد تو چشمامو بعد یه سکوت تلخ و کوتاه پرسید:
-تو چه مرگت شده شانار....؟ چرا هر وقت خواستم باهات خوب باشم یه کاری کردی که همه چیز بهم بریزه.....خره....بیشعور.....دخترا آرزشونو جای تو باشن....دلت پی چیه که دل به دلم نمیدی!؟؟؟؟
انگار که تمام منتظر شنیدن همین یه سوال باشم با چنان بغضی لب به سخن گفتن کردم که دلم خودمم به حال خودم سوخت:
-تو اذیتم میکنی....اذیتم میکنی
نمیدونم قیافه ام موقع گفتن این حرف چقدر مظلوم بود که بهم نزدیک شد و بی هوا بغلم کرد....
دستاش دور بدنم حلقه شده بود...سفت و سخت و محکم...عین اینکه یه نفرو نگه داری که از یه پرتگاه پرت نشه پایین....
و من...و من اون لحظه یه آغوش میخواستم که بهش پناه ببرمو اصلا مهم نبود اون یه نفر همون کسیه که خودش اذیتم کرده....تو بغلش شروع کردم گریه کردن...دستامو گذاشتم رو شونه هاش و بیصدا اشک ریختم....
فشاری به کمرم آورد و گفت :
-گریه نکن لامصب....چرا همیشه تا تقی به توقی میخوری زودی آبغوره میگیری...نه به زبون تند و تیزت نه یه این اشکی که دم مشکت.....
چیزی نگفتم...حرفی نزدم...فقط اشکمی ریختم.....وقتی دیدم اینگریه ها قصد بند اومدن ندارن با لحن شوخ طبعی گفت:
-اگه اینکارارو میکنی که من از خیر کرد*نت بگذرم عزیزم....قشنگم....خر زبون نفهمم...سخت دراشتباهی...من از تو نمیگذرم.....
بعد هم تو همون حالت درازم کرد رو تخت و خیمه زد رو تنم....
@harimezendgi👩❤️👨🦋