همسرانه حریم زندگی💑
13.3K subscribers
14.8K photos
1.75K videos
38 files
296 links
👈مطالب زناشویی،همسرداری💑
ایده،گیف و کلیپ و متن های عاشقانه💏
زیر نظر اَبَر گروه حریم زندگی
کپی حرام
فوروارد آزاد
ورود آقایون آزاد

ایدی ادمین 👇🧚‍♀👇🧚‍♀👇
@Yakamuz230
Download Telegram
#پارت_371

دلم نمیخواست از زیر پتو بیرون بیام....
غلت خوردم اما همچنان همون زیر بودم....موهام روی صورتم پخش و پلا بودن و پاهام توی هم‌ جمع...چشمام بسته بودن و انگیزه ای برای باز شدن از هم نداشتن....زیاد پهلو به پهلو میشدم چون خستگی از موندن روی یه پهلو رو حتی توی خواب هم حس میکردم!

دوباره غلت خوردم که صدای عصبی و خوابالود ارسلان از کنار،به گوشم رسید:


-اهههه....اینقدر ورجه وورجه نکن.....مرده شورتو ببرن‌ نکبت !

چشمامو باز کردم....گردنمو تا اونجایی که امکان داشت چرخوندم و به ارسلان نگاه کردم....پس تموم اون اتفاقایی که دیشب افتاده بود خواب نبودن....!

اینبار به ساعت روی دیوار نگاه کردم.۶صبح بود و من با اینکه یکم احساس ضعف و گشنگی میکردم اما دلم میخواست تا لنگ ظهر روی همون تخت دراز بکشم....ولی کنار ارسلان مگه میشد...!؟

من عادت داشت هی غلت بخورمو هی پهلو به پهلو بشم اما اون مدام نق میزد واسه همین‌با صدای خوابالودم گفتم:


-میشه بری تو اتاق خودت بخوابی!؟

با حرص پرسید:

-چرااا!؟

موهامو از روی چشمام کنار زدم و گفتم:


-چون من میخوام تا ظهر بخوابم ولی اگه تو باشی‌ همش نق میزنی....از دیشب صدبار تا حالا بهم گفتی وول نخور...ورجه وورجه نکن...تکون نخور....همش دو ساعت دست از سر کچل من برداشتی و گذاشتی بخوابم اما صدبار تاحالا نق زدی و بیدارم کردی...بلند شو برو تو اتاق خودت....

فورا گفت:

-خیلیم دلت بخواد من بکنم*ت....

با انزجار نگاش کردمو گفتم:

-باشه تو خوبی...حالا بلند شو برو ...

آخرش سیستمش بهم ریخت...پتو رو با عصبانیت از روی خودش کنار زد و گفت:


-اهههه! اسکُل....زهرمارمون کرد این خواب کوفتی رو....


کاملا لخت بود. عصبی و کلافه خم شد و لباساشو از روی زمین برداشت و بعد از پوشیدنشون از اتاق رقت بیرون....

لبخندی زدمو گفتم:

-برو به درک عزززززیزم!


دوباره پتو رو تا روی صورتم بالا کشیدم!
چشمامو بستم و خوابیدم...


×××××××××××××


صدایی هی مکرر به گوشم می رسید:

-خانمجان....آی خان‌ِمجان....بیدارشو خانمجان.....

پلکهامو آهسته ازهم باز کردم....چرخیدم و به شیرینی که شق و رق ایستاده بود و تن لختمو با تعجب و شرم نگاه میکرد،خیره شدم.....چون فکر میکردم هنوز صبح گفتم:

-صبح بخیر شیرین....چیزی شده !؟

تا اینو‌گفتم دستشو روی دهنش گذاشت و خندید و بعد گفت:

-صبح خانِمجان !؟؟؟صبح کجا بود خانمجان...لنگ ظهر...ساعت یک....آقا‌گفته بیام بیدارتون کنم برای ناهار....

فورا نیم خیز شدم...چندبار پلکهامو بازو بسته کردمو به ساعت نگاه کردمو بعد گفتم:


-هووووف....چقدر خوابیدم....میشه لباسامو بهم بدی!؟؟؟


شیرین چشمی گفت و بعد همونطور که لباسامو از قسمتهای مختلف اتاق برمیداشت گفت:


-آقا گفته زود بیایین خانمجان....سمیرا میز رو چیده....دیر بیایین بازم عصبانی میشه هاا....


اینارو گفت و لباسهامو روی تخت گذاشت و گفت:

-با من کاری ندارید خانمجان !؟

سرمو تکون دادم:

-نه میتونی بری....دست و صورتمو که شستم میام!


شیرین که رفت بلند شدمو بعدپوشیدن لباسهام،شستن دست و صورتم و مرتب کردن سرو وضعم از اتاق بیرون رفتم. 
از پایین صدای موسیقی میومد....یه موسیقی خیلی زیبا....

پله ها رو با حوصله رفتم پایین....شیرین اومد سمتم و تا سالن ناهار خوری راهنماییم کرد.
جایی که اژدر وارسلان پای میز نشسته بودن و بلند بلند میخندیدن.....

@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋