آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1169 نفسمرو فرستادم بیرون که شیشه بخار گرفت و با لبخند یه شکلک کشیدم که سریعا محو شد. توی راه هیچ حرفی نزدیم و فقط موزیک بی کلام ترکیهای پخش می شد. موهامو چنگ زدم و خاطراتی به ذهنم هجوم آورد. فهمیدم توی یه کشور مسلمان به دنیا اومدم... ولی…
#وارثدل_پارت1170
بعد شستن دستم مه تنها سرگیجم خوب نشد بلکه حالت تهوعهم بهش اضافه شد و من با کلی حال بد برگشتم خونه. حتی نمی تونستم راه برم و ماهان با کلی
اصرار بغلم کرده بود. سرم به شدت درد می کرد و بدنم حسابی کرخت شده بود.
ماهان خوابوندم روتخت و پتورو کشید روم.
- عزیزم تو بخواب من میرم آشپزخونه و برمیگردم.
سری به نشونه مثبت تکون دادم که از اتاق خارج شد.
درست چنددقیقه بعدش درد عجیبی پیچید تو معدم و حس کردم ماده داغی از معدم بالا اومد و سریعا از جام بلند شدم و به سمت بیرون رفتم.
حتی نمیدونستم دستشویی کجاست و شانسی در یه اتاقو باز کردم و با دیدن عکسام چشام گرد شد.
یهو همونجا بالا آوردم و با زانو افتادم زمین.
شوک زده نگاهمرو رو تکتک قاب عکسایی که بزرگ چاپ شده بود چرخوندم که رسیدم به خودم لا لباس عروسی کنار یه مرد بور که احتمالا خارجی بود. به صورت خندون جفتمون زل زدم و اون عکس با عکسی که روی شومینه بود فرق داشت...
قلبم به تپش افتاد و کل تنم گر گرفت.
- لیندا؟ اینجا چیکار میکنی؟
با تعجب چرخیدم سمتش و دستمرو گرفتم سمت عکسم کنار اون مرد. دست روی گونهاش کشیدم و یاد توهماتی افتادم که توی خواب تو بیمارستان بهم دست داده بود. با جیغ بلندی گفتم
- اون.. اون چیه؟
اخماشو درهم کشید و نگاهی به زیرپام انداخت. پوفی کشید و با کلافگی گفت
- دستشویی ته راهروئه. بیا بریم.
بازومو گرفت که با جیغ خودمو ازش جدا کردم. قاب عکسو سمتش بردم و گفتم
- گفتم اون چیه؟
بعد شستن دستم مه تنها سرگیجم خوب نشد بلکه حالت تهوعهم بهش اضافه شد و من با کلی حال بد برگشتم خونه. حتی نمی تونستم راه برم و ماهان با کلی
اصرار بغلم کرده بود. سرم به شدت درد می کرد و بدنم حسابی کرخت شده بود.
ماهان خوابوندم روتخت و پتورو کشید روم.
- عزیزم تو بخواب من میرم آشپزخونه و برمیگردم.
سری به نشونه مثبت تکون دادم که از اتاق خارج شد.
درست چنددقیقه بعدش درد عجیبی پیچید تو معدم و حس کردم ماده داغی از معدم بالا اومد و سریعا از جام بلند شدم و به سمت بیرون رفتم.
حتی نمیدونستم دستشویی کجاست و شانسی در یه اتاقو باز کردم و با دیدن عکسام چشام گرد شد.
یهو همونجا بالا آوردم و با زانو افتادم زمین.
شوک زده نگاهمرو رو تکتک قاب عکسایی که بزرگ چاپ شده بود چرخوندم که رسیدم به خودم لا لباس عروسی کنار یه مرد بور که احتمالا خارجی بود. به صورت خندون جفتمون زل زدم و اون عکس با عکسی که روی شومینه بود فرق داشت...
قلبم به تپش افتاد و کل تنم گر گرفت.
- لیندا؟ اینجا چیکار میکنی؟
با تعجب چرخیدم سمتش و دستمرو گرفتم سمت عکسم کنار اون مرد. دست روی گونهاش کشیدم و یاد توهماتی افتادم که توی خواب تو بیمارستان بهم دست داده بود. با جیغ بلندی گفتم
- اون.. اون چیه؟
اخماشو درهم کشید و نگاهی به زیرپام انداخت. پوفی کشید و با کلافگی گفت
- دستشویی ته راهروئه. بیا بریم.
بازومو گرفت که با جیغ خودمو ازش جدا کردم. قاب عکسو سمتش بردم و گفتم
- گفتم اون چیه؟