آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1177 قطره اشکی که از گوشه چشمم چکیده بودرو پاک کردم و آه حسرت باری کشیدم. با لهجه خاص خودم شروع به لالایی و شعر خوندن کردم و شمع رو کنار قاب عکس لیانا و لیندا روشن کردم. گلهای پرپر شده رو روی سرش ریختم. با صدای زنگ خونه قاب عکسو گذاشتم روی…
#وارثدل_پارت1178
با لبخند دوستانهای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت:
- میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه.
از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند زدم و با نگاهی به اطراف خونه گفتم:
- پس منم کمکت میکنم.
بشکنی زد و گفت:
- عالیه! حتما... پس تو هالو تمیز کن من آشپزخونه.
پلکانو روی هم فشردم و اون رفت سمت آشپزخونه و منم خیره شدم به هال پخش و پلامون.
شروع به تمیز کردن و گرد گیری شدیم کمرم حسابی درد گرفته بود و هلنم همین طور...
می خواست غذا بپزه که نذاشتم و پیتزا سفارش دادم البته حامین و عماد هم پیشمون اومدن و قرار بود لیام رو دو روز دیگه مرخص کنن.
(لیندا)
با نفس عمیقی هوای پاکرو وارد ریههام کردم و از ته دل لبخندی زدم.
یکسال گذشته بود ولی هنوزم چیزی جز یه صحنه کوچیک از خاطرات گذشته یادم نمیومد.
ماهان زیاد کمکم نمیکرد و همش درحال انجام کاراش بود، تو این مسافرتم چون مجبور بود آوردم.
از بالکن خارج شدم و وارد ویلا شدم.
ماهان نشسته بود رومبل و درحال کار با لبتاپش بود.
نشستم رو دسته مبل و خیره شدم به نیمرخ اخمالودش.
- بریم بگردیم؟
با صدام نگاه از لبتاپ گرفت و ابرویی بالا انداخت.
- چرا؟
لبخندم محو شد و متعجب گفتم:
- برای اینکه حوصلم سر رفته.
با لبخند دوستانهای دستاشو گره زد به قفسه سینش و گفت:
- میدونی چندمین باره دارم این حرفارو میشنوم؟ بابا به عنوان دوست مثلا دخترعمه پسرداییم! بعدشم مطمئنم لیندا بزودی پیداش میشه.
از این قوت قلبش و اینکه دیگه دنبال دوستی باهام نبود لبخند زدم و با نگاهی به اطراف خونه گفتم:
- پس منم کمکت میکنم.
بشکنی زد و گفت:
- عالیه! حتما... پس تو هالو تمیز کن من آشپزخونه.
پلکانو روی هم فشردم و اون رفت سمت آشپزخونه و منم خیره شدم به هال پخش و پلامون.
شروع به تمیز کردن و گرد گیری شدیم کمرم حسابی درد گرفته بود و هلنم همین طور...
می خواست غذا بپزه که نذاشتم و پیتزا سفارش دادم البته حامین و عماد هم پیشمون اومدن و قرار بود لیام رو دو روز دیگه مرخص کنن.
(لیندا)
با نفس عمیقی هوای پاکرو وارد ریههام کردم و از ته دل لبخندی زدم.
یکسال گذشته بود ولی هنوزم چیزی جز یه صحنه کوچیک از خاطرات گذشته یادم نمیومد.
ماهان زیاد کمکم نمیکرد و همش درحال انجام کاراش بود، تو این مسافرتم چون مجبور بود آوردم.
از بالکن خارج شدم و وارد ویلا شدم.
ماهان نشسته بود رومبل و درحال کار با لبتاپش بود.
نشستم رو دسته مبل و خیره شدم به نیمرخ اخمالودش.
- بریم بگردیم؟
با صدام نگاه از لبتاپ گرفت و ابرویی بالا انداخت.
- چرا؟
لبخندم محو شد و متعجب گفتم:
- برای اینکه حوصلم سر رفته.